ما انسانها ناتمام هستیم. محدودیت و ناقص بودن بخشی جدانشدنی از ماهیت وجودیِ ماست. ما انسانیم و درکمان بالاتر از دانستههایمان نیست و بیشتر از آنچه به دست میآوریم از دست میدهیم و بیشتر از راستی به فریب دچاریم؛ بیشتر از دویدن پیِ نیکبختی به پذیرشِ بیواسطهٔ حقیقتِ زندگی نیازمندیم. حقیقتی که گاه برملا شدن چهرهاش آشفتهمان خواهد کرد و رو از آن میگردانیم. اما میان و حقیقت و دروغ گداریست به نام سوءتفاهم. لغزش از حقیقت به سوی توهم. سقوط از باور به تردید. از امید به یأس. راه رهایی از آن چیست؟ اگر سوءتفاهم به اندازهٔ زندگی وسعت پیدا کند چه؟ آرمانهایی بزرگ که شما را به مبارزه بخواند و به هستیتان معنا بدهد. آرمانهایی مثل تشکیل نهاد یا عضویت در نهضت مقاومت یا ریاضت برای رستگاری و رهایی از زنجیر بندگی؛ ممکن است سرنوشتی تلخ در انتظارتان باشد اما چشم و گوش شما پر شده از ایدهآلها و دچار خواب و خیال شدهاید، پس چشم بر حقیقت میبندید و دل به توهمی میدهید که از کمال مطلوب ساختهاید. پشت باورهایی آرمانی پنهان میشوید و پیچ و خمها و تغییرات را نمیپذیرید. این فرار و چشم بستن تا کی ادامه خواهد یافت؟ اگر به بنبست سرخوردگی برسید آیا فرصتی برای برخاستن از بستر فریب و دمیدن بر خاکستر امیدهای بر باد رفته خواهید یافت؟ اگر مواجهه با این از هم گسیختگیِ رقتانگیز در سالخوردگی اتفاق بیفتد چه؟ آیا مهلتی برای جبران و جهشی دوباره به سوی مبدأ و آغازی دوباره و تأمل در معنای زندگی وجود دارد؟ داستان بلند “سوءتفاهم در مسکو” روایت تلاطمهای روحی، امید و ناامیدی، تقابل پیری و جوانی است. روایت این که انسان چگونه در مواجهه با گذر عمر که ناتوانی را بر جسم و روحش مستولی میکند تا آخرین لحظات سعی دارد معنای زندگی را درک کند و اگر بختیار باشد بارقهای حاصل از تلاقی تجربۀ پیری و سرخوردگی از آرمانهای بالا به یاریاش خواهد آمد و در تلألؤ آن شاید چیستی هستیاش را در یابد.