شیاد و اتوپیا
دیالکتیک خاموش تانگوی شیطان را میتوان در پرتو قاعدهی تحکمآمیز ویتگنشتاین فهمید: «فکر نکن، ببین!» در این رمان در وهلهی اول، هر کس میتواند بیواسطه با ارزشِ چهره روبهرو شود: دربارهی شأن و انسانیت فکر نکنید، فقط به آن نگاه کنید ــ تا غیرمستقیم (یعنی بدون بازتابهایش) آن را دریابید. اما سپس ما میتوانیم میز را برگردانیم و قاعده را معکوس کنیم: «فقط نگاه نکن، دربارهاش بیندیش!» چون که تفسیر سرسری و کممایه میتواند فریبنده باشد. تماشای دیگرباره و دیگربارهی آن، و اندیشیدن بدان، ممکن است شما را به تفسیر اول بازگرداند: برای اینکه بتوانید دربارهی شأن و انسانیت فکر کنید، تنها باید چشمهایتان را باز کنید و برای اولین بار چیزی را که همیشه در چهرهی دیگران به ما خیره شده است، تشخیص دهید. قلم لسلو کراسناهورکایی همچون یک دوربین [بیهوده نیست که کراسناهورکایی پیوسته منبعی درخور برای دوربین بلا تار ــ فیلمساز مشهور و هموطن کراسناهورکایی ــ بوده است] همیشه موفق به برجسته کردن یا به عبارت درستتر چشمگیر کردن یک پرتره میشود؛ هنرِ چهره و انبوهِ مردمِ او، هنرِ چهره و توده، که در کار داستایفسکی و تولستوی نیز قابل تشخیص است؛ کنشی محض از ارائهی پرجزئیات و مفصل از چهرهها، بدون هیچ استثناء و شأن و مرتبهای. او این چهرهها را در پسزمینهای سراسر ویران و در قالب زمانی پایانناپذیر قرار میدهد. داستان دربارهی مزارعی پرتافتاده در ناکجاآبادی (لابد مجارستان) است که ساکنان معدود آن با فروش گاوها (کنایه از زندگی اشتراکی) ثروتی اندوختهاند. مناسبات این جامعهی کوچک پیش از هر چیز بلاهت، سستارادگی، بطالت، سردی، سکون، و خیانتخو بودن انسانهاست. اگرچه باران باید نمادی از رویش و برکت باشد، در «تانگوی شیطان» باران یادآور طوفانهای عهد عتیق است. گویی کراسناهورکایی از عناصر طبیعت و زمین در ساخت و پرداخت فضایی آخرزمانی بهره میبرد: بارانهای سیلآسا و مداوم، زمینهای گلآلوده، دشتهای بدون سکنه و وزش بیامان باد. همهچیز دست به دست هم میدهد تا مکاشفات آخرالزمانی عصر جدید خلق شود. پیامبر دروغین این مکاشفات کاراکتری به نام ایریمیاش است: شیادی که اعضای جامعه را به مهاجرت به اتوپیایی جدید دعوت میکند و در نهایت به بهانهی ساختن این اتوپیا سرمایهی اعضای مفلوک این جامعه را بالا میکشد.