وصیت
نيمی از سنگها، صخرهها، کوهستان را گذاشتهام
با درّههايش، پيالههای شير
بهخاطر پسرم
نيم دگر کوهستان، وقف باران است.
دريایی آبی و آرام را با فانوس روشن دريایی
میبخشم به همسرم.
شبهای دريا را
بیآرام، بیآبی
با دلشورههای فانوس دريایی
به دوستان دوران سربازی که حالا پير شدهاند.
رودخانه که میگذرد زير پل
مال تو
دختر پوستکشيدهٔ من بر استخوان بلور
که آب
پيراهنت شود تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کوير بدهيد، ششدانگ
به دانههای شن، زير آفتاب.
از صدای سهتار من
سبز سبز پارههای موسيقی
که ريختهام در شيشههای گلاب و گذاشتهام
روی رف
يک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به «نی» بدهيد.
و میبخشم به پرندگان
رنگها، کاشیها، گنبدها
به يوزپلنگانی که با من دويدهاند
غار و قنديلهای آهک و تنهائی
و بوی باغچه را
به فصلهایی که میآيند
بعد از من…
﴿چهل کلمه به او که اندوه به اندوه
روزی از این کتاب خواهد گفت
به آنها
که به دنیا دیر آمدهاند یا زود
به کتابخانهٔ بابل
به آنها
که روزی این کتاب را میخوانند
به یوزپلنگانی که با من ندویدهاند…﴾
بعد از طرح جلد ابراهیم حقیقی، بعد از وصیت بیژن نجدی، بعد از این مؤخرهای که جای مقدمه آمده چه چیز میشود نوشت که بهتر نشان بدهد که نجدی در ملتقای داستان و شعر نشسته است؟ که وقتی شعر میگوید انگار داستان میشنوید، و وقتی داستان مینویسد انگار که شعر میخوانید. تنها میشد وصیتی خیالی در امتداد وصیتش نوشت برای یوزپلنگانی که با او ندویدهاند و دارند این کلمات را میخوانند. و چه لازم است نوشتنِ اینکه نوشتن نجدی توأم است با ننوشتن. آنها و آنجاها را که ننوشته میشود بیرون از غار و قندیلهای آهکی دانست: زیر «آسمانی که نه آفتابیست نه میبارد»، و فلاتی از تلههای معلق در پیش پای یوزپلنگانی که میخواهند دویدن کنند.