چارهٔ دیگری نداشت؟
«چارهٔ دیگری نداشت». این جملهٔ آرتور شلزینگر را دربارهٔ جان اف. کندی شاید بتوان «جملهٔ خلاص» حکمرانان چپهشدهٔ تاریخ دانست. جملهای که هم شخصِ وصفشده را در مقام «طفلک» مینشاند و هم گواهیست بر سرانجامی که بهدست خودش یا بهید بیضای روزگار برایش رقم خورده است. باربارا تاکمن را مورخنویسندهای میشناسیم که حاضر نشد شورمندی و کششِ روایت را فدای طول و تفصیلِ جزئیات و یافتههای تاریخی و بیان آکادمیک کند تا مبادا خوانندهای کتاب را خواندهنخوانده بگذارد در قفسهٔ کتابخانه برای تکمیلِ دکور و روز مبادا. او در تاریخ بیخردی هم همین سبک و سیاق را در پیش گرفته و تاریخ را بهمثابهٔ رمان ورق میزند. شخصیتها را یکییکی به «صحنهٔ بیخردی» احضار میکند، میچرخاند، زیر و بالا میکند و با نهیب «چه شد که چنین شد» میفرستد پشت پرده. این که چرا شهروندانِ تروا دندان اسب پیشکشی را نشمردند، تردید کاپوس و کاساندرا را به هیچ گرفتند و صبح شهر را تسخیرشده یافتند؛ یا اینکه چطور حماقت و تداومِ حماقتِ پاپها کار را به مشق قتال در دارالشفای مقدس کشاند و اسباب جداسریِ پروتستانها و ایلغار رُم فراهم شد؛ یا چه شد که بریتانیا، این پهناورترین امپراتوری تاریخ بشر، آمریکا را دستیدستی از دست داد؛ یا چه شد که آمریکا در باتلاقهای هوشیمین زمینگیر شد و از فرو رفتن نیز تن نزد ـــ همه و همه را در صحنهٔ بیانقضای «بیخردی» زیر و بالا میکند. تاکمن در خلال روایت، نخی ناپیدا را از قماشِ چهلتکهٔ بیخردی میکشد بیرون جلو چشم میگیرد که این است دستورالعمل شکست و تباهی در همهٔ دورانها: جمود فکری در اصول و حدود اولیهٔ سیاسی، پافشاری بر اصول و باورهای تغییرناپذیر بهرغم ناهماهنگی و ناکامی در آنها، و در نهایت تداوم و پیگیریِ اصول اولیه بهرغم تحول روزگار. اکنون که «ماجرای کرونا» بشریت را یک بار دیگر یکلنگهپا بر صحنهٔ بیخردی نگه داشته، بازخوانیِ «تاریخ بیخردی» ممکن است دستودلِ شماری از خوانندگان را بلرزاند. حالا که اسبِ پیشکشی از دروازهها گذشته و شیههصدا در کوچه و خیابان میدود، شاید صدای تردیدآمیز کاپوس و کاساندا از اعماق خاکسترهای تروا شنیده شود. همین حالا. پیش از آنکه قلم بردارند بنویسند: «چارهٔ دیگری نداشت».