کسی نمیداند چرا آن «در» بسته است. چرا زنِ جدی و بدخلق، اما محبوب اهالی محل، درِ خانهاش را به روی مردم باز نمیکند. هیچکس خبر ندارد پشت آن در چه چیز پنهان است و چرا. اما بعد از گذشت روزها، وقتی صمیمیتی هست و صحبتی، بالاخره درِ بسته به روی کسی باز میشود و طلسم خانه میشکند. اما این اتفاق آغاز ماجراست، چون گرچه از بیگانگان و بیخبران انتظاری نداریم، بعید نیست از آشنای آگاه بخواهیم مسئولیت بپذیرد.
آنکه در را گشوده، شاید از همرازش بخواهد به وقتش سینه سپر کند، در درگاه بایستد و به هیچکس اجازهی ورود ندهد و اگر آن آشنا پذیرفت و قول داد، باید روز واقعه طبق سناریوی نوشتهشده عمل کند. توقع زیادی نیست. اما آیا ماندن در کنار آدمها به اندازهی گفتن یا نوشتن جملات زیبا آسان است؟ اگر آنکه قول داده به هر دلیل موجه یا ناموجهی به عهدش وفا نکند، چه خواهد شد؟ چه جوابی خواهد داد؟ چه بر سر رابطه خواهد آمد؟
ماگدا سابو در کتاب «در»، موقعیتی به ظاهر ساده، اما پیچیده خلق کرده: آشنایی دو زن، از خاستگاههای متفاوت. زنی که نویسنده است و درگیر نوشتن و اِمِرنس که خدمتکار اوست و درگیر کار خانههای دیگران. از نظر اِمِرنس پرکار و مغرور، نویسنده کاری نمیکند جز تقوپوق راهانداختن با کلیدهای ماشین تایپ و از نظر نویسنده (راوی)، اِمِرنس درک درستی از دنیای او ندارد. رابطهی دو زن دو با فراز و نشیب بسیار همراه است. با تندی و ملایمت، خشم و خنده، قهر و آشتی. در آن همزیستی گاه مسالمتآمیز و گاه قهرآمیز هیچ نشانهای از دشمنی یا درگیری دیده نمیشود. پس چرا راوی داستان در همان ابتدای روایتش میگوید: «باید رک و بیپروا اقرار کنم. اِمِرنس را من کشتم.»؟… دلیل این اعتراف بیپروا، رنج پایانناپذیر راوی و کابوسهایش چیست؟… در باز است. برای کشف راز کافیست صحنه را تماشا کنیم!