کافکا: انسان خاکستری
از هر نویسندهای تصویری ذهنی داریم. پرترهای از او برایمان میشود جلوۀ جسمیاش، بعد آن جسم راه میافتد کارهای متناسب با تصوری را انجام میدهد که ما از او برای خودمان ساختهایم. تصویر ذهنی را یا از زندگینامهها و خاطرات نویسنده برمیگیریم، یا خودمان بنا بر دریافتمان از آثار او میسازیم. اما تصویر ذهنی ما از نویسنده اصولاً و درنهایت تألیف ذهن ماست. یکچیزهایی را از اینور آنور میگیریم و کُلاژ دلخواهمان را میسازیم. مثلاً ممکن است پروست را در میهمانی فلان کنتس احضار کنیم، یا در اتاقکار عایقبندیشدهاش روی تخت در حال تصحیح نسخهی مطبعی (بنا بر تصویر سلست آلباره: «آقای پروست»)، بعد شب بفریستمش پتوپیچ برود یکجایی و آنجا با جویس مسابقۀ «کی بیمارتر است» راه بیندازد و در برگشت خانۀ فلان دوشس توجهش را جلب کند به راننده بگوید بایست، پیاده شود همانطور پتوپیچ برود در خانه را بزند، دوشس بیاید تو سرسرا، پروست سلامی بکند بگوید: همین! خداحافظ! میخواستم ببینم چه تغییراتی کردهاید! در این تصویر رنج و مالیخولیا هست، اما زندگی هم هست، یا یکوقتی بوده. از کافکا هم نقل کم نداریم. خود او در یادداشتها و نامههاش به زنان زندگیاش و «نامه به پدر» تصویری از خودش برایمان ساخته. «گفتوگو با کافکا»ی یانوش را هم داریم. اما احتمالاً تصویرمان از او بهشدت تکیده، شبحوار، و زندگیزداییشدهست. انگار اصلاً کسی به نام کافکا وجود نداشته. محکومی ابدی که هر صبح دو تا پلیس میآیند از خواب بیدارش میکنند با خودشان میبرندش. روزهایش آفتابی و رنگی نیست. گاهی زنی شبحوار میآید تو زندگیاش و زودی غیب میشود. ادارۀ بیمهای هم که در آن کار میکند اوهام اوست. حتا وقتی کتاب «کافکا در خاطرهها» را میخوانیم و میبینیم آنهمه آدم او را دیدهاند و با او مراوداتی داشتهاند، آن تصویر شبحگونه، بهغایت ذهنی، معذب، و بیگانه زدوده نمیشود؛ تقویت هم میشود شاید. همکارش در شرکت بیمه اینطور توصیفش میکند: «چهرهی خاکستری مردی لاغر و جوان و قدبلند با موهای سیاه پرپشت و خاص و چشمهای خاکستری متمایز» که «برای اطرافیانش مثل دُن کیشوت بود.» چرا تصویر کافکا رنگی نمیشود، همانطور که شاید بوده؟ «شاید» بوده… جذابیت کتاب «کافکا در خاطرهها» در این است: دست مردی گریزان را میگیرد میآورد به واقعیت زنجیرش میکند، اما تا میآید دربارهاش معرکه بگیرد، مرد مسخ میشود به هنرمند گرسنگی…