مالیخولیا، اندوهِ عمیق، یا بینظمی در سیستمِ اضطراب
[اشاره: این مرور کتاب از سری «نقدهای جمعه» است که علی صدر دربارهٔ کتابهای مهم مینویسد. کتابهایی که در سری «نقدهای جمعه» معرفی میشود، نوعاً به زبان فارسی ترجمه نشده. این مرورها را میتوان، بهنحوی، پیشنهاد ترجمه به مترجمان ایرانی نیز دانست.]
با ظهورِ شیوههای نوینِ مطالعهی مغز و شناختِ کارکردِ الکتروشیمیاییِ آن در نیمهی دومِ قرنِ بیستم، بدیهی بود که درمانِ افسردگی هم دچار دگرگونی شود، که شد. چنددهه بعد و با افزایشِ آمارِ مبتلایان به افسردگی و بهبودنیافتنِ بسیاری از آنها که سالها و گاه دههها به تمامِ شیوههای درمانی تن داده بودند، انتظار میرفت تردیدها دربارهی صحتِ آن شیوههای ظاهرا «انقلابی» و بنیانهای علمیشان عمیقتر شود؛ که آن هم شد.
واقعیت آن است که از قرنِ هجدهم که نخستین کوششها برای تعریفِ مفهومِ افسردگی در شکلِ مدرناش ـــو تحتِ نامِ مالیخولیاـــ آغاز شد تا سهقرن بعد که معیارهای تشخیصِ آن قالبی دقیقتر گرفت و دستخوشِ دگرگونیهایی بنیادین در تعاریف و شیوههای تشخیص و درمان شد، اهمیتِ این پدیده هیچگاه رو به کاهش نبوده است. افسردگی، در هردو معنای عرفی و پزشکی، به نظر جزئی از هویتِ انسانِ هوموساپینس است. منتها اگر شکلِ دراماتیکش را که گاهی با ژستِ گوشهگیری و درخویشفرورفتن یکی انگاشته میشود کنار بگذاریم، یکی از مصیبتبارترین اختلالاتِ روانیست که حدوداً بر تمامِ ابعادِ زندگی تأثیر میگذارد.
از متأخرترین و جاافتادهترین نظریهها دربارهی افسردگی، یکی هم تئوریِ «عدمِ تعادلِ شیمیایی» است که افسردگی را ماهیتاً ناشی از کاهشِ «سروتونین» تعریف میکند. در نتیجهی این برداشت، موجی از درمانهای دارویی متولد شد که همگی بر افزایشِ ـــبه اصطلاحـــ «هورمونِ شادی» متمرکز بودند تا در نتیجهی این افزایش، علائمِ افسردگی در شخص رفتهرفته محو گردد. در یکیدو سالِ گذشته که چند مطالعهی علمی درستیِ این نظریه و کارکردِ داروها را زیر سؤال بردند، موجِ جهانی دیگری برای یافتنِ ایدهی جایگزین، و از آن مهمتر، شیوههای درمانیِ مؤثرتر به راه افتاد.
آخرین کتابِ منتشرشدهی فیلیپ گُلد را میتوان به نوعی پاسخ به آن یافتهها و تردیدها دانست. گُلد، از برجستهترین دانشمندان در موضوعِ افسردگیست با بیش از پنجاه سال کار پژوهشیِ مداوم در یکی از بزرگترین و مجهزترین مراکزِ تحقیقاتیِ دنیا: مؤسسهی ملّی سلامت در ایالت مریلند آمریکا. خودش یکی از کسانی بود که نخستین آزمایشهای داروهای ضدافسردگی را چنددهه پیش و در زمانِ پیدایششان هدایت کرد. کتابِ هجدهفصلیِ او تصویری بهروز از آنچه تابهحال دربارهی این پدیده فهمیده شده به دست میدهد: از تاریخچهی افسردگی گرفته تا یافتههای ژنتیکی و نقشِ هورمونها، شیوههای مختلفِ درمان، داستانهایی شخصی و روایتِ شکستها و موفقیتها و البته راههای پیشِ رو که درمانهای تازه را ممکن میکند.
تردیدِ جدی در مؤثربودنِ درمانِ داروییِ مشکلاتِ روانی و بهطورِ خاص افسردگی، ریشه در قرنها تسلطِ دوگانهباوریِ «ذهن و بدن» دارد. گُلد مینویسد چیرگیِ نوعی نگاهِ مذهبی [و بعدتر فلسفی] در طولِ قرنها، اختلالِ ذهنی و روانی را نه ناشی از ضعفِ سلامتِ جسمی که عمدتاً ناشی از فقدانِ اراده و ایمانِ قوی یا سقوطِ اخلاقی و آلودگی به گناه ترسیم میکرد. اگرچه آن جهانبینیها روندی عمیقاً نزولی داشته اما این ذهنیت که حسابِ ذهن و روان از ساختمانِ بدن جداست کماکان در مدرنترین و علمیترین سطوحِ فکری خریدار دارد، و هر یافتهای در ناموفقبودنِ درمانهای دارویی به جریانِ تازهای از واکنشهای «این راهاش نیست» مبدل میشود.
آدمهایی نظیرِ فیلیپ گُلد به نگرشِ تازهای تعلق دارند که تأکید میکند خطِ تمایز میانِ «ذهنی» و «فیزیکی» آنقدرها هم که تصور میشود واضح نیست. وقتی بیماریهای عفونی و سرطان ـــحتی در خفیفترین انواعشـــ به مشکلاتِ جدیِ روانی نظیر سردرگمیِ فکری، بیاحساسی، ناامیدی و افسردگی میانجامند و یا اضطراب و افسردگی و روانرنجوری آشکارا به مشکلاتِ قلبی و گوارشی منجر میشوند، اصرار بر تفکیکِ بیماریِ فیزیکی و ذهنی-روانی تا چه اندازه دقیق است؟
نویسنده، مخالفِ سرسختِ باورِ رایجیست که «افسردگی را اندوهِ عمیقی میانگارد که روانپزشکی اصرار دارد از آن بیماری بسازد». گُلد، افسردگی را قاطعانه یک بیماریِ جسمی میداند که فرد را در معرضِ بیماریهای عروقی، پوکی استخوان و دیابتِ زودرس قرار میدهد و حتی بدونِ احتسابِ مواردِ خودکشی، فشارخونِ بالا، چاقیِ مفرط یا اعتیاد به سیگار، کمابیش ده سال از میانگین عمرِ مبتلایان میکاهد.
در بیانی ساده، افسردگی را واکنشِ توأم با اضطرابِ مغز توصیف میکند که به خطا رفتهاست؛ به این معنا که بسیار بیش و پس از رویدادِ اصلی که مسبب واکنش شده، همچنان ادامه مییابد. برای فردِ افسرده، وضعیتِ تقابل با ناامنی، گویی موقتی نیست و او همچنان و در تمامِ لحظات بر خطرات و نگرانیها متمرکز است؛ یک پیامدش هم چشمپوشی یا بیاعتنایی به هر چیزیست که میتواند اسبابِ خشنودی یا لذت باشد. نگرانی و ناامیدیِ دائمی از یکسو و حذفِ تدریجیِ احساسِ لذت و خشنودی از سوی دیگر، توصیفی ملموس از وضعیتِ ذهنِ افسرده است.
بهعنوانِ یک روانپزشک، عصبشناس، محقق و استاد دانشگاه که حدوداً تمامیِ عمرِ حرفهای خویش را صرفِ کلنجار با افسردگی کرده، کتابش مملو از اشاراتِ فنی و دقیق به دستگاهِ عصبی، کارکردِ مغز، داروها و شیوههای اثرگذاریشان و همچنین درمانهاست؛ در کنار داستانهایی واقعی ازجمله افسردگیِ خودِ نویسنده در جوانی و پس از شکستی عاطفی.
مینویسد در سالهای اخیر شکی نمانده که افسردگی یک بیماریِ تحلیلِ نورونیست و پیامدِ ازبینرفتنِ بافتها و سلولهای عصبی در شبکهی اضطرابِ مغز؛ همان شبکهای که واکنشِ ما به خطرات را مدیریت میکند، اضطراب را تنظیم میکند و بر توانایی ما در برآورد و پیشبینیِ رویدادهای آتی و ارزیابیِ ما از خویش و اعتمادبهنفسمان تأثیر مستقیم دارد. آگاهی از صدمات به این شبکهی نورونی قاعدتاً میتواند به راههایی برای توقفِ آن رویه و حتی وارونهکردنش بینجامد. وانگهی، فهمیدهایم که افسردگی اتصالاتِ نورونی را در مناطقی کلیدی مختل و از آن مهمتر، زایشِ نورونهای تازه را متوقف میکند. این یافتهها هم توانسته به تولیدِ نسلِ نوینی از درمان با تمرکز بر همین فرآیندها منجر شود.
به ضعفهای موجود اعتراف میکند اما حرفش این است که باید پذیرفت تغییرِ جامعه بهشکلی که اسبابِ تحریکِ اضطرابهای اجتماعی و درنتیجه آغازِ افسردگی در افراد نشود محال به نظر میآید، پس افسردگی را باید بهعنوان واقعیتی اجتنابناپذیر در نظر گرفت و توان و تمرکزِ تحقیقات را بر شناختِ بهتر مکانیزمهای مغز و نقاطِ قوتش در انعطاف با شرایط دشوار گذاشت. به زبانی سادهتر: نمیتوان از وقوع بارانهای سیلآسا خودداری کرد اما میتوان برای مقابله با آن آماده بود و روشهای مقابله با آن را تقویت کرد؛ افسردگی را نمیتوان یکسره از زیستِ انسان حذف کرد اما چیرگی برآن شدنیست.
لحنِ قاطعانه و اطمینانِ نویسنده شاید نتواند بهتمامی اسبابِ آسودگیِ خاطر شود اما در دانش و انسجامِ استدلالاتِ او تردیدی نیست.
علی صدر
آذرماه ۱۴۰۳
Breaking Through Depression: New Treatments and Discoveries for Healing, by Philip Gold, Publication date: 15 August 2023