فرد و سیستم یکسان‌ساز: با نگاهی به «بچه‌‌های تانر» نوشتهٔ روبرت والزر

نقد کتاب - بچه های تانر- نوشتهٔ روبرت والزر - متن نقد از احمد خلفانی - بارو
نقد کتاب: فرد و سیستم یکسان‌ساز ــ ما خواسته و ناخواسته به بخشی از سازوکار یک سیستم همه‌جانبه و فراگیر مبدل می‌شویم. چرخ‌دنده‌هایی کوچک در ماشینی بزرگ. تفاوتی هم نمی‌کند در کجای آن قرار گرفته باشیم. واضح و مشخص این است که، هرچه در پله‌‌های بالاتری قرار بگیریم، بیشتر در چرخۀ بلعندۀ آن فرورفته و به اجزایی از این ماشین بزرگ تبدیل می‌شویم. موفقیت در چارچوب یک سیستم، همواره از طریق حل‌شدن در سیستم امکان‌پذیر است. پس ناکامی و شکست نیز به این معنی است که فرد از حل‌شدن در چرخۀ سیستم  و تبدیل شدن به پیچ و مهرۀ آن بازمانده است. این همان راهی است که سیمون می‌رود، راهی دشوار و مملو از رنج و ناکامی.

فرد و سیستم یکسان‌ساز
با نگاهی به «بچه‌‌های تانر» نوشتهٔ روبرت والزر [۱]

۱ـ سیمون تانر و شکست و پیروزی

نوشتن رمانی در مورد روح گم‌شد‌‌ه‌ای همچون سیمون نگاه ویژ‌‌ه‌ای می‌طلبد. نگاهی از منظر دانای کل محدود، که هم‌راستا با نگاه سیمون به جهان بنگرد، زندگی و جزئیات را کمابیش با چشم‌‌های او ببیند، قدم‌به‌قدم همراه او باشد و به دورترها کار چندانی نداشته باشد، چرا که دنیای او همان است که او خود می‌بیند، دنیایی درونی و شخصی. سیمون در اکنون زندگی می‌کند، از همین رو هر فصل کتاب «بچه‌‌های تانر» چون اپیزودی مستقل از فصل‌‌های دیگر است. بدون هیچ برنامه و طرحی، زمان‌‌های بعدی را نه طرح‌‌های او بلکه اتفاقات رقم می‌زنند: «روز برایم چنان است که گویی از سوی خدایی مهربان به سویم پرتاب شده، خدایی که دوست دارد چیزی به یک بی‌عُرضه ببخشد». می‌شود گفت «بچه‌‌های تانر» حتی طرح داستانی هم ندارد و یکی از رازهای بی‌نظیر بودن این رمان شاید در همین باشد: بدونِ طرح، هیجان‌انگیز است و خواننده را با خود همراه می‌سازد.

وقتی از روح گمگشتۀ سیمون می‌گوییم، به این معنی است که جهانِ پرهیاهوی مردمان، جهان او نیست، او جهان را گم کرده، و یا به عبارت بهتر، آن را هنوز به چنگ نیاورده است. اینکه او از شغلی به شغلی دیگر، از حرفه‌ای به حرفه دیگر می‌رود و در هیچ کدامش آرام نمی‌یابد، نمایانگر گمشدگی و جستجوی او به‌طور کلی است. پس اگر او، به فرض، آرامشی یابد، آن آرامش سرتاسر درونی است، آرامشی در همان جهانِ گم شده.

سیستم مناسبات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در حالت کلی به پیش می‌رود و کامیابی و موفقیت هر کسی در گرو آن است که بدان متصل شود، خود را با ریتم حاکم هماهنگ سازد و از قافله‌ عقب نماند. ما خواسته و ناخواسته به بخشی از سازوکار یک سیستم همه‌جانبه و فراگیر مبدل می‌شویم. چرخ‌دنده‌هایی کوچک در ماشینی بزرگ. تفاوتی هم نمی‌کند در کجای آن قرار گرفته باشیم. واضح و مشخص این است که، هرچه در پله‌‌های بالاتری قرار بگیریم، بیشتر در چرخۀ بلعندۀ آن فرورفته و به اجزایی از این ماشین بزرگ تبدیل می‌شویم. موفقیت در چارچوب یک سیستم، همواره از طریق حل‌شدن در سیستم امکان‌پذیر است. پس ناکامی و شکست نیز به این معنی است که فرد از حل‌شدن در چرخۀ سیستم  و تبدیل شدن به پیچ و مهرۀ آن بازمانده است. این همان راهی است که سیمون می‌رود، راهی دشوار و مملو از رنج و ناکامی. ولی سیمون می‌گوید: «نگون‌بخت بودن، آموزنده است.» و خواهرش خطاب به او می‌گوید: «من فکر نمی‌کنم که تو هرگز با کار و تلاش‌ات در میان مردم موفق شوی، اما مطمئنم که به‌خاطر آن هیچ‌وقت دچار اندوه و نگرانی نخواهی شد.»

او جریان اصلی زندگی را در جایی بیرون از دایرۀ ملال‌آور کار اجباری جست‌وجو می‌کند، و پیوسته میان اشتغال و بیکاری در نوسان است. از جایی به جای دیگر، از حرفه‌ای به حرفۀ دیگر می‌رود و در هیچ‌کدام بیش از چند روز دوام نمی‌آورد: «به خداوند قسم که نمی‌توانم پیشرفت شغلی را محترم بشمارم. من زندگی را دوست دارم، اما نمی‌خواهم وارد یک مسیر شغلی شوم که گویا باید چیز باشکوهی باشد. چه شکوهی در آن هست؟ پشت‌های خمیده از ایستادن زودهنگام پشت میزهای کوچک، دست‌های چروکیده، چهره‌های رنگ‌پریده، شلوارهای کهنۀ کاری، پاهای لرزان، شکم‌های برآمده، معده‌های خراب، لکه‌های طاسی بر سر، چشم‌های چرمی، خشن، کم‌رنگ و بی‌فروغ، پیشانی‌های لاغر و این آگاهی که آدم، دلقکی وظیفه‌شناس بوده است. ممنون، نه! من ترجیح می‌دهم فقیر اما سالم بمانم؛ از یک خانۀ دولتی چشم‌پوشی می‌کنم، به بهای یک اتاق ارزان، حتی اگر پنجره‌اش رو به تاریک‌ترین کوچه باز شود.»

سیمون در حقیقت برای هیچ حرفه‌ای ساخته نشده است. تنها حرفۀ او زندگی در اکنون است. کافکا که ارزش این رمان را دریافته بود، نوشت: «این حرفه‌ای بسیار بد است، اما فقط یک حرفه‌ی بد به جهان روشنایی می‌بخشد.»

از این منظر، شاید در دل بدبختی و فلاکت، حقیقتی نهفته باشد. شکسپیر در نمایشنامهٔ «همان‌گونه که دوست دارید» می‌نویسد: «شیرینی‌های رنج، که چون وزغ، زشت و زهرآگین است، اما در سرش جواهری گران‌بها دارد.» این نیز اشاره دیگری به همین معناست که در زندگی سیمون تجلی یافته است. و همین‌جاست که می‌توان رفتار وی را درک کرد. رمان‌‌هایی چون «ابله» داستایفسکی، «مسخ» و «محاکمه» و «قصر» کافکا، «ناتور دشت» سالینجر، «مادام بواری»، «آنا کارنینا» و «بوف کور» نیز این جدافتادگی را به شکل‌‌های دیگری بازتاب می‌دهند.

۲ـ تنهایی فرد در برابر سیستم فراگیر و یکسان‌ساز

در مورد بسیاری از شخصیت‌‌های ادبی می‌توان دید که یا از سیستمی به بیرون پرت شده‌اند و یا خودآگاهانه با آن وداع کرده‌اند، که نتیجه‌اش البته کمابیش یکی است. آنچه می‌بینیم داستان فرد است در مقابل ساختار و نظامی یکسان‌کننده.

رمان‌‌های نامبرده و رمان‌‌هایی از این دست نشان می‌دهند که ساختارهای اجتماعی لزوماً تضمین‌کنندهٔ خوشبختی فرد و خانواده نیستند، اما در پنهان‌سازی بحران‌ها بسیار مؤثر عمل می‌کنند. تشابهات در چارچوب سیستم، اغلب قراردادی و سطحی‌اند. در مقابل، درون انسان معمولاً از این دایره بیرون است  و در شخصیت‌های اصلی چنین رمان‌‌هایی شکل آشکار به خود می‌گیرد. و جالب اینکه هر کدام از این رمان‌‌ها با جمله‌‌هایی تکان‌دهنده و به‌یادماندنی شروع می‌شوند: به چندتا از آن‌‌ها نگاهی بیندازیم:

آنا کارنینا: «همهٔ خانواده‌های خوشبخت، به‌نوعی یکسان‌اند؛ اما هر خانوادهٔ نگون‌بخت، بدبختی خاص خودش را دارد.»

مسخ: «یک روز صبح، گرگور سامسا از خوابِ پریشان بیدار شد و دید که در رختخوابش به حشره‌ای بزرگ و وحشتناک تبدیل شده است.»

محاکمه: «بی‌تردید به یوزف ک. افترایی زده بودند، چرا که بی‌آن‌که مرتکب گناهی شده باشد، یک صبح، ناگهان دستگیر شد.»

بوف کور: «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.»

هر کدام از این رمان‌ها بر جمله و یا جملاتی تعیین‌کننده ساخته می‌شود که کمابیش نمایانگر بنای یک رمان، یک داستان، یک زندگی در تنهایی است. و البته نوعی زندگی که در تنهایی خود فرومی‌ریزد. بنایی ادبی از بود و نبود، از رشد و زوال یک زندگی.

در نگاه نخست جملۀ بسیار مشهور آغاز آنا کارنینا ممکن است گزافه‌گویی یا کلی‌گویی به نظر برسد، صرفاً در حد ادعایی برای کشاندن خواننده به متن رمان. حتی شاید تصور شود که آن را بتوان برعکس کرد بدون آن که از زیبایی ادبی آن کاسته شود. ولی با کمی تأمل می‌توان به اهمیت و عمق آن پی برد: آن‌‌هایی که خوشبخت هستند، در حقیقت، در چارچوب سیستمی یکسان‌ساز و مطابق با قراردادهای پذیرفته‌شده خوشبخت‌اند، در درجاتی نه چندان متفاوت از یکسان‌شدگی. اما هر آنکه بیرون از این نظم قرار می‌گیرد، هر آن‌که نمی‌خواهد یا نمی‌تواند در این ساختار حل شود، شکل خاصی از نگون‌بختی را تجربه می‌کند؛ شکلی منحصربه‌فرد و بازتابی از درونی‌ترین تضادهای وجودی‌اش. پس نگون‌بختی او می‌تواند به هزاران شکل ممکن بروز کند. در اعضای یک مجموعه، خواسته و یا ناخواسته، شباهت‌‌هایی گریزناپذیر به‌خاطر پیروی از قراردادها وجود دارد، ولی آن‌که خارج از این مجموعه است می‌تواند دارای ‌تنوعی بی‌کران از امکان زیستن باشد.

واقعیت چیست؟ آیا چیزی است که دید‌‌ه‌ایم و آزموده‌ایم؟ یا آنچه به آن خو گرفته‌ایم؟ گاه تنها جابه‌جایی مرز واقعیت، حتی به اندازه یک متر، ما را وارد فضای خیالی می‌کند، فضایی کاملاً دگرگونه.

واقعیت محدود است، حوز‌‌ه‌ای است که می‌شناسیم. و تخیل نامحدود است و از آن سوی مرزهای واقعیت آغاز می‌شود و تا نامتناهی‌‌ها امتداد می‌یابد. شخصیت‌‌هایی همچون سیمون تانر و آنا کارنینا، یوزف ک. شاهزاده میشکین، هولدن در ناتور دشت و نیز راوی بوف کور در چنین جاهایی (بهتر است بگوییم در چنین ناکجاهایی) قرار دارند.

شخصیت‌‌های این رمان‌‌ها از چارچوب‌‌های اجتماعی بیرون‌اند و خاص بودن آن‌‌ها در همین است، و البته ناکامی و فرجام تلخ‌شان نیز در همین است. شاهزاده میشکین در انتها باز سوار قطاری می‌شود و به بیمارستان اعصاب برمی‌گردد. هولدن ناچار است مسیرش را تغییر دهد و به سوی همان زندگی روزمره و پرریای جامعه‌ای که از آن گریخته است برگردد.  مادام بواری و آنا کارنینا دست به خودکشی می‌زنند، راوی بوف کور در نهایت به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل می‌شود. سرنوشت سیمون تانر از همۀ این‌ها بهتر است. او در همان تنهایی و خانه بدوشی و دورافتادگی می‌ماند و با همان خشنود است.

۳ـ سیمون تانر، اولین جملات و آخرین گام‌ها

سیمون تانر از ابتدا تا انتهای رمان رفتار و تفکر خاصی دارد. راهنمای وی، خواسته‌‌های درونی و بی‌واسطۀ قلبی‌اش ست. او راحت با این و آن جوش می‌خورد و در همان نگاه اول اعتماد می‌کند و حرف دلش را بی‌پرده بر زبان می‌آور‌د. افراد داستان، به ویژه سیمون و خواهر او، پر طول و تفسیر صحبت می‌کنند و صحبت‌‌هاشان معمولا پایان‌ناپذیر است. مونولوگ‌‌های طولانی سیمون نشان می‌دهند که احساساتش با واقعیات بیرونی همخوانی ندارد از همین رو او ناچار از گفتن و گفتن است. گفتارهای او، بازتابی است از ذهنیتی بیرون از ساختار قدرت و در حاشیۀ نظم اجتماعی. سوزان سانتاگ، در مقدمه‌ای بر مجموعه داستان‌‌های والزر، او را به عنوان نویسنده‌ای معرفی می‌کند که در آثارش به جای تمرکز بر قدرت و سلطه، بر انکار آن تأکید دارد. او به‌درستی نوشته است که «هستۀ اخلاقی هنر والزر انکار قدرت و سلطه است.»

به جملۀ آغازین رمان «بچه‌‌های تانر» نگاهی بیندازیم: «روزی صبحگاه، جوانی با سیمایی پسرانه وارد دکان کتاب‌فروشی شد و خواهش کرد که او را به کارفرما معرفی نمایند.»

کریستیان مورگن‌اشترن، نویسنده و منتقد سویسی که والزر را به ناشر معرفی کرد، و حمایت او از این نویسنده راه او را به دنیای نشر باز کرد، والزر را یک نابغۀ واقعی و اصیل می‌دانست، ضمن آن که به شیوۀ کار او انتقاداتی داشت و به‌ویژه از همین جملۀ اول «بچه‌های تانر» ناراضی بود. او در نامه‌ای خطاب به والزر نوشت: «آغاز کار شما، که از حوزۀ خصوصی دست‌نویسی به عرصۀ عمومی چاپ منتقل شده، تأثیر بدی بر من گذشت.»

و ما، با وجود این، در همین جملۀ اول، ارتباط فرد و جامعه را می‌بینیم. این جمله، در حقیقت، بر این موضوع تأکید می‌ورزد. فرد از یک سو و رئیس و یا کارفرما (قدرت) از سویی دیگر. و ارتباطات میانی که پایین را به بالا وصل می‌کنند؛ به رئیس و کارفرما. و نیز تنهایی آن جوان که سیمون است و شخصیت اول رمان. و موفقیت و کامیابی، و یا ناکامی و شکستی که از بیرون تعیین می‌شود. خوش‌شانسی و یا بدبیاری او که هر دو وابسته به این حلقه میانی و سازوکارهای بالاتر است. و نیز، همان‌طور که جلوتر می‌بینیم، جدایی او که نمی‌خواهد وصل شود، و نمی‌تواند حتی اگر بخواهد. و اتفاقا این نخواستن و نتوانستن مسئله اصلی و تعیین‌کننده برای اوست. وصل شدن به سیستم مسلط، به نوعی دور شدن از خود است و ازخودبیگانگی.

اما آیا سیمون واقعاً نگون‌بخت است؟ پاسخ به زاویۀ دید بستگی دارد. از نگاه خود سیمون، او می‌تواند بسیار هم خوشبخت باشد و از لحظه‌‌های بطالتش لذت ببرد. احساس ترس و نگرانی و بدبختی معمولاً از دل نگرانی نسبت به آینده برمی‌خیزند، اما گاهی بدبختیِ اکنون چنان ذهن را اشباع می‌کند که جایی برای اندیشیدن به آینده باقی نمی‌گذارد. سیمون هنوز به آنجا نرسیده است.

شخصیت‌‌های اصلی آثار روبرت والزر، و به‌ویژه شخصیت سیمون تانر در همین رمان، بازتابی از تجربه‌‌های زیستۀ خود نویسنده‌اند؛ و حتی می‌توان گفت نوعی بازنمایی ادبی آن به‌شمار می‌روند. اشارۀ آغازین به کتابفروشی، بی‌تردید از ارتباط او با جهان ادبیات برآمده است. و اینکه کتاب نیز، به گونه‌ای درون یک سیستم گسترده‌تر جای دارد که از دسترس او به دور است. شاید همین احساس بود که باعث شد والزر در طول بیست و هشت سال بیمارستان اعصاب نوشته‌‌هایش را بر تکه کاغذهای کوچکی بنویسد که رمزگشایی آن‌‌ها، بعد از درگذشت وی، فقط با ذره‌بین و نورپردازی‌‌های خاص امکان‌پذیر بود. گویا او، با این کار می‌خواست ادبیات را از دسترس نگاه رسمی و قدرت‌مدار دور نگه دارد. در همین رمان به شاعری جوان به نام سباستیان برمی‌خوریم که جسدش در برف‌‌های دامنۀ کوه پیدا می‌شود. بی‌یار و همدم و یخ‌زده در تنهایی. تصویری که به‌شکلی غریب، سرنوشت خود والسر را بازتاب می‌دهد:. جسد او را نیز در سال ۱۹۵۶ در میان تپه‌های برفی در نزدیکی بیمارستان اعصاب یافتند، در راه‌های سرد و خلوتی  که گام‌های او به خوبی می‌شناختند.

 


 

۱- رمان «بچه‌های تانر» با ترجمه علی عبدالهی در «فرهنگ نشر نو» منتشر شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *