دیار اوهام بی‌پایان

درباره کتاب اوهام گوناگون عومور ایکلیم دمیر
ده‌ها شخصیت مجموعه‌داستان «کتاب اوهام گوناگون» هر یک ماجرا و فضایی خاص خود دارند. یکی عمو راسم پیر است در کنج خیابان و دیگری جَرَن جوان و خودآراست در آپارتمانش. مِلدا در داستان «برخورد درون‌ها و برون‌ها» با خواندن فال خود در روزنامه فکر می‌کند این هم اشاره و نشانه‌ای که بپذیری مُردن با مُرده اشتباه است و باید زندگی کرد. فالی که می‌گوید: «متولد عزیز برج حوت، امروز می‌توانید گذشته‌ها را دور بریزید و دریچه‌های تازه‌ای را به زندگی بگشایید. امروز می‌تواند روز فوق‌العاده‌ای برای شروعی تازه باشد-یک مدل موی جدید و شاید هم یک عشق جدید. تصمیم با شماست...» پس باید پشت «میز پر از روزنامه‌های تاشده، نمکدان‌های نم‌کشیده و شیشه‌های خاک‌گرفته‌ی مربا» نشست و نامه‌ای نوشت و فرستاد برای صفحه همدم‌یابی روزنامه بلکه همدمی پیدا شود و جای خالی همسر درگذشته را پر کند

دیار اوهام بی‌پایان

مجموعه‌ٔ داستان کتاب اوهام گوناگون | عومور ایکلیم دمیر | ترجمهٔ رضا اهرابیان | نشر مد

 

«سال‌هاست فیلم‌ها و ترانه‌ها و سریال‌ها یک مشت حکیم خیابانگرد ریش‌دراز را در باور ما فرو کرده‌اند که دستکش‌های پشمی سوراخی دارند و در حلبی خالی روغن آتش روشن می‌کنند. ما هم این‌همه را دیدیم و دم نزدیم، فیلسوف‌های میخانه‌نشین و دایی‌های دنیادیده را که حرف‌های توخالی‌شان با «ببین، پسرم» و «ببین، فرزندم» شروع می‌شود. شوخی‌شوخی گول خوردیم، آن‌هم چه‌جور.» عمو راسمِ داستان «دیار عمو راسم‌های بی‌پایان» هم یک خیابانگرد است. اما اهل سخنرانی‌های طولانی و فلسفه‌بافی با «ببین، پسرم» نیست. او فقط یک جمله برای مخاطبش دارد: «فکرش رو نکن پسر، یه روزی اومدیم و یه روزی هم می‌ریم. باقیش دروغه.» برایش فرقی ندارد چه بلایی سرت آمده، یعنی «چه زنت به تو خیانت کرده باشد، چه ماشینت را خط انداخته باشند، چه خانه‌ات آتش گرفته باشد، چه پدرت مرده باشد، چه آدم‌فضایی‌ها تو را دزدیده باشند، چه پاهایت را اره کرده باشند…» پندش همان است: فکرش را نکن..!

ده‌ها شخصیت مجموعه‌داستان «کتاب اوهام گوناگون» هر یک ماجرا و فضایی خاص خود دارند. یکی عمو راسم پیر است در کنج خیابان و دیگری جَرَن جوان و خودآراست در آپارتمانش.

مِلدا در داستان «برخورد درون‌ها و برون‌ها» با خواندن فال خود در روزنامه فکر می‌کند این هم اشاره و نشانه‌ای که بپذیری مُردن با مُرده اشتباه است و باید زندگی کرد. فالی که می‌گوید: «متولد عزیز برج حوت، امروز می‌توانید گذشته‌ها را دور بریزید و دریچه‌های تازه‌ای را به زندگی بگشایید. امروز می‌تواند روز فوق‌العاده‌ای برای شروعی تازه باشد-یک مدل موی جدید و شاید هم یک عشق جدید. تصمیم با شماست…» پس باید پشت «میز پر از روزنامه‌های تاشده، نمکدان‌های نم‌کشیده و شیشه‌های خاک‌گرفته‌ی مربا» نشست و نامه‌ای نوشت و فرستاد برای صفحه همدم‌یابی روزنامه بلکه همدمی پیدا شود و جای خالی همسر درگذشته را پر کند. نامه نوشته می‌شود و جواب‌ها یکی‌یکی و دسته‌دسته از راه می‌رسند. درست است که دنیای نویسنده‌ی بیش‌تر نامه‌ها فرسنگ‌ها با دنیای مِلدا فاصله دارد و جمله کلیشه‌ای «نور زندگی‌ام باشید» توی ذوق او می‌زند و نامه‌ها روانه سطل زباله می‌شوند، اما بالاخره روزی نامه‌ای متفاوت به دست مِلدا می‌رسد: «مدتی قبل در روزنامه آگهی کرده بودم که دنبال کسی نمی‌گردم. می‌خواستم کسی پیدایم کند…» و مِلدا جواب می‌دهد. بعد از ردوبدل شدن نامه‌ها قرار دیدار گذاشته می‌شود. دیداری در کافه‌ای گرم با سلام و علیکی گرم‌تر. اما هنوز چند دقیقه نگذشته که اتفاقی ناگهانی هم مِلدا را شوکه می‌کند و هم خواننده را و فقط بعد از خواندن داستان‌های «متوسط، ۴۰ سال» و «نمک» است که معلوم می‌شود چه پیش آمده بود و چرا!

سارایلی، بیمار شماره دوازده، مردی که «هر کاری می‌کرد شبیه آن کار بود و نه خود آن-چیزی شبیه غذاخوردن، چیزی شبیه خوابیدن، چیزی شبیه راه‌رفتن، چیزی شبیه زندگی‌کردن.» شخصیت عجیبی است در داستان «سه بار مردن سارایلی» که هویتش برای دکترها و پرستارها اهمیتی ندارد. فقط یکی از آن‌هاست که آسان از کنار او نمی‌گذرد و برای کشف هویت او به هر دری می‌زند و به رازش پی می‌برد.

داستان «نمکدانی که سکوت را می‌شکست» روایت زندگی سلیم و مادرش است که «در خانه‌ای معلق‌مانده در زمان مشغول مردن بودند، در میان دانتل‌هایی چرک‌مرده، مبل‌هایی به‌جیرجیرافتاده، مجسمه‌هایی با رنگ پوست‌شده، کتاب‌هایی با صفحات زردشده، درهایی قژقژگوی، قالی‌هایی آمیخته به بوی نفتالین، چرخ‌های خریدی منتظر پشت در و خاطراتی که میان قل‌قل‌ حباب‌های سبز رفته‌رفته می‌پوسیدند» زندگی مادر و پسرش زیر سایه سنگین گذشته می‌گذرد. گذشته‌ای پر از نزاع پدر و مادر. «نزاع‌هایی که در سکوت محض رخ می‌داد. به همین خاطر، کودکی سلیم عبارت بود از شام‌هایی همراه با صدای کارد و چنگال، صبحانه‌هایی پر از خش‌خش روزنامه و چینی‌های سکوتی که سخت از آن‌ها مواظبت می‌شد مبادا بشکنند.» سلیم با سردی و سنگینی فضا و با خاطرات گذشته کنار آمده است، اما افول ادامه‌دار است و مادر دیگر آن مادر سابق نیست و سلیم ناچار است تکرارِ زندگی تکراری را بارها و بارها تکرار کند! او باید به دیدن بشقاب اضافی سر میز و حوله اضافی در دستشویی عادت کند. باید کابوس ببیند. باید عذاب وجدان را تاب بیاورد. باید با خودش بجنگد تا در نهایت بتواند تصمیمی بگیرد برای رهایی.

عومور ایکلیم دمیر مخاطبش را با مِلدا و احسان و اِمِل، عمو راسم و جَرَن و مریم و… آشنا می‌کند، اما لحظه آشنایی خواننده با «ژولیده» در داستان «رنگانه» لحظه‌ای خاص و به‌یادماندنی است!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.