الماسچشم
نویسنده: بوهومیل هرابال
مترجم: علیرضا سیفالدینی
بُهومیل هرابال، نویسندۀ اهل چک، در ۲۸ مارس ۱۹۱۴ در برون به دنیا آمد. در رشتۀ حقوق به تحصیل پرداخت. بعد از اتمام تحصیلات، در دفتر اسناد رسمی مشغول به کار شد. او در کارهایی نظیر فولادسازی و همچنین تئاتر فعالیت داشت.
آثار مهم هرابال عبارتند از: «قطارهایی که بهشدت کنترل میشدند»، «درسهای رقص» و«گزیدۀ قصهها». این قصه اولین اثر از این نویسنده است که در ایران، در اوایل دهۀ هشتاد خورشیدی، ترجمه و منتشر شده است. [اکنون نسخهٔ ویراستهٔ آن را در باروی داستان میخوانید.]
مسافر داشت سوار قطار میشد که یک نفر شانهاش را گرفت. سرش را که برگرداند، مردِ مسنی را دید که روی سکوی ایستگاه ایستاده بود. مرد پرسید:
«ارباب، شما به پراگ میروید؟»
مرد در جواب گفت:
«پراگ میروم.»
«لطف میکنید دخترم وندولکا را هم همراه خودتان ببرید؟ آنجا، تو ایستگاه، یکی از کارمندهای راه آهن او را از شما تحویل میگیرد.»
پدر تندتند حرف میزد؛ دستِ دخترش را در دستِ مسافر گذاشت. متصدی ایستگاه سوتش را به صدا درآورد. زنِ مأمورِ کنترلِ بلیت، به دختر کمک کرد تا سوار شود. حالا پدر کنارِ قطارِ درحالِ حرکت میدوید.
«وندولکا، دخترم، سفر خوش بگذرد. بهمحض اینکه رسیدی، تلگراف بزن، مبادا یادت برود، شنیدی؟»
«شنیدم پدر، بلافاصله تلگراف میزنم.»
همینکه قطار از گذرگاه رد شد، مسافر در واگن را باز کرد و دختر را به راهرو برد. هنوز دست دختر را در دست داشت، از طرفی، کمی هم گیج شده بود. از داخل کوپه صدای بحث و گفتگو میآمد. «هرچه بهتان میگویم عینِ واقعیت است. هنوز مجرد بودیم. یک روز مالِ ما میرود برایم یک پیرهن بخرد، از آنجا که اندازۀ من را نمیدانسته، نمیتواند بخرد. بعد که داشته از مغازه بیرون میآمده، فکری به ذهنش میرسد، میرود وسط مغازه میایستد و بلندبلند میگوید: «هروقت میخواهم خفهاش کنم، دستهایم این شکلی میشود…«فروشنده متر میآورد و انگشتهای به هم گرهشدهاش را اندازه میگیرد و میگوید: «شمارۀ ۴۰.» و الان شما با چشمهای خودتان دارید میبینید که پیرهن چقدر قالب تنم است.»
مسافر دستگیرۀ در را چرخاند و آن را به عقب هل داد، بعد دست دختر را گرفت و هر دو وارد کوپه شدند.
دختر گفت: «صبح بخیر، اسم من وندولکا کریشتوا ست. من به پراگ میروم.» سرش را به اطراف چرخاند، انگشتهایش به موهای فرفری مردی خورد که سعی میکرد آدم شوخ و بذلهگویی به نظر بیاید. او هم خودش را معرفی کرد:
«من هم کراسا امیل هستم.»
مسافر دوم هم که طاس و کوتوله بود گفت:
«مالِ من هم واسلاو کوتک است.»
مسافری که دختر را به کوپه آورده بود، داشت چمدانش را روی تور سیمی قفسه میگذاشت که چمدان به سرِ مرد طاس خورد.
«آهای، خدا بگویم چه کارت کند، حواست کجاست؟»
«ببخشید.»
دختر گفت:
«چیزی به کسی خورد؟»
مرد طاس به دختر گفت:
«دمِ پنجره بنشینید.» و چشم هایش را مالید، اضافه کرد: «از آنجا میتوانید مناظر را تماشا کنید.»
دختر قبل از اینکه بنشیند، جای خود را وارسی کرد و بعد به بیرون چشم دوخت. طوری که انگار میخواست بداند باران میآید یا نه. دست چپش را بلند کرد و در هوا نگهداشت. گفت:
«بیرون هوا آفتابی است.»
مسافرها ساکت شدند.
مسافری که بههمراه دختر سوار قطار شده بود، مدتی بعد پرسید:
«مردی که تو ایستگاه بود پدرتان بود، مگر نه؟»
«آه، بله. کاش باهاش آشنا میشدید. طوری مراقب من بودید که… پدرم باغبان است. چه بلاهایی که سرش نیامده… چند سال پیش دیماچکووا، زن چاق و چلاقِ همسایهمان، را با ماشینش زیر گرفت. کارشان به دادگاه کشید. دشمنهای پدرم خوشحال شدند، گفتند خدا را شکر، کریستای پیر یکراست میرود تو هلفدونی. یا مجبور میشود جریمۀ نقدی چنان سنگینی بهشان بده که دیگر بعدش نتواند کمر راست کند. جالب این است که همین زن، دیماچکووا، روز دادگاه بدونِ چوب زیربغل تو دادگاه حاضر میشود و تازه کم مانده بوده پدرم را هم ببوسد. نگو پدرم وقتی او را زیر میگیرد، پای لنگِ دیماچکووا خوب میشود. دیماچکووا میگوید اگر تو سی سالِ پیش من را زیر گرفته بودی، تا حالا بیبروبرگرد ازدواج کرده بودم. حیف شد…»
مرد موفرفری با لحنی ستایشآمیز گفت:
«چه پدر فوقالعادهای! مگر نه؟»
وندولکا داشت میخندید. وقتی قطار وارد یک مسیرِ پرپیچوخم شد، نورِ خورشید از پنجرۀ کوپه به پنجرۀ راهرو افتاد.
دختر گفت:
«آفتاب غیبش زد.»
مسافرها به همدیگر نگاه کردند و سرشان را پایین انداختند.
وندولکا پرسید:
«بسیارخوب، پدرِ شما چهجور پدری است؟» و دستش را روی زانوی موفرفری گذاشت.
«پدر من پانزده سال است که بازنشسته است. او بزرگترین قلبِ اروپا را دارد. قلبی به بزرگی یک سطل…»
مرد طاس پرید وسط حرف او، گفت:
«نه بابا!..»
وندولکا فریادزنان گفت:
«فوقالعاده است!»
«پس چی! برای همین بود که پدرم قراردادی را با دانشکده امضا کرد تا بعد از مرگش قلبش را تو دانشگاه نگهدارند. بله، خارجیها میخواستند قلبش را بخرند، ولی پدرم مرد میهنپرستی است. گفت نه، بعد از اینکه قرارداد را امضا کرد، دیگر نه میتواند به دریا برود، نه میتواند پرواز کند؛ حتی سوار قطار سریعالسیر هم نمیتواند بشود.»
دختر گفت:
«میفهمم، نمیخواهد قلب به این معروفی از دست برود. یا خودش از بین برود. به هر حال (دست خودش را پیش برد و دست موفرفری را گرفت و فشرد) پدری مثلِ پدر شما هیچوقت از بین نمیرود، مثلِ پدر من.»
«بله، بله. گاهی با پدرم به دانشکده میروم. پدرم را لخت میکنند، استاد با قلمهای آبی و قرمز چیزهایی روی بدن پدرم میکشد.»
دختر گفت:
«خب، با قلم آبی سرخرگها را نشان میدهد، با قلمِ قرمز سیاهرگ ها را، درست است؟»
«بله. پدرم را به سالن بزرگی میبرند و آنجا دانشجوها دورتادورش میایستند و استاد با یک چوبِ بلند بدن او را درست مثلِ نقشۀ جغرافی به آنها نشان میدهد. بعضاً استاد رو قلب یکی از دانشجوها گوشی میگذارد، ولی نهایتاً چه صدایی میتواند داشته باشد، اَه، فوقش صدایی مثل دایره، یا صدایی شبیه پای یک افسر جزء موقع نگهبانی. در حالی که صدای قلب پدر من تو گوشی…»
وندولکا حرف او را برید و گفت:
«لابد صدایی مثل آسمانغرنبه یا شکستن صخرهها… یا صدای برخورد سیب زمینی با گلِ رس، یا صدای کنسرت امیل گیلس، اینطور نیست؟»
موفرفری همینطور که انگشتهای خودش را از سمت یقه توی پیراهنش فرومیبرد، گفت:
«دقیقاً همینطور است.»
دختر گفت:
«آه، از اینکه اینجا پیش شما نشستهام، خیلی خوشحالم. بین ما کس دیگری هست که پدرش معروف باشد؟»
«استاد ووندراچاک برای نیشتر زدن به قلب پدرم لحظهشماری میکند. دیگر دارد کاسۀ صبرش لبریز میشود.»
دختر خندید، گفت:
«دوباره قلب یک چک شهرۀ عالم میشود.»
مرد طاس که چمدانش را از روی قفسه برمی داشت، گفت:
«ولی هیچ پدری با پدر شما قابل قیاس نیست.»
«حق با شماست. فقط باید دیدش… وقتی میرقصد… عید که میآید، دائم با هم میرقصیم، همه هم تو سالن تماشایمان میکنند. یک بار پدرم از ارکستر خواست که قطعۀ سرخوسفید را بزند، چون با این ملودی میتوانست سبزوسفید را بخواند، آخر لباس فوتبالیستهای ما سبز است؛ مثل اسلاوها (یکدست سبز). یک روز یک پلیس آمد، گفت که سرخوسفید را نباید بزنید… پدرم یک اسکناس صدی درآورد و گذاشت کف دست رهبر ارکستر، و گفت که سرخوسفید را بزنند. پلیس و پدرم طوری همدیگر را عصبانی کردند که دست آخر پدرم گفت که کافی است و با مشت زد تو دماغ پلیس. این را بگویم که دماغ پلیس از قبل کج بود، ولی بعد از اینکه مشت به دماغش خورد، راست شد. برای همین، دعوایشان به سرانجام خوبی رسید. پلیس بهخاطر خوب شدن دماغش نمیدانست به چه زبانی از پدرم تشکر کند، از طرفی، همانجا یک دختر روستایی عاشق پلیس شد و با هم ازدواج کردند. هنوز که هنوز است، عید که میشود، پلیس برای پدرم یک سبد پر از نان قندی میفرستد. هر سال عید قربان هم باسلق پدرم حاضر است.»
مرد طاس گفت:
«باور نکردنی است. از یک طرف با مشت میزند دماغ یارو را آشولاش میکند و از طرف دیگر، باعث خوشبختی خانوادهاش میشود.» و پالتویش را پوشید.
دختر از مرد طاس پرسید:
«خب، پدر شما چی؟»
«پدر من دیگر در قید حیات نیست. ولی پدر فوقالعادهای بود؛ این را حالا بعد از مرگش میفهمم. پدرم از کارگرهای شیفتِ شبِ معدن بود. نزدیکهای صبح که میآمد خانه، درِ باغچه یکهویی غیژغیژ میکرد و همانموقع مادرم تو بشکۀ بزرگ آب میریخت و تو این فاصله پدرم یک تکهزغال خانگی را میگذاشت تو حیاط.»
وندولکا پرسید:
«زغال خانگی دیگر چی است؟»
«یک تکهزغال است که کارگرهای معدن آن را میگذارند تو جیب بزرگشان، و میبرند خانهشان. پدرم بهمحض اینکه میآمد خانه، لباسهایش را میکند و مادرم یک فنجان بزرگ قهوه روی چارپایه میگذاشت. پدرم دوش می گرفت، روی صندلی مینشست، یک لقمه نان میخورد و قهوهاش را سرمیکشید، بعد چکمههایش را کناری میگذاشت، کفشهای تازهاش را پایش میکرد. طوری این کارهایش را تنظیم میکرد که بهمحض تمام شدن قهوهاش، کار پوشیدن لباسهایش هم تمام میشد. بعد کلاهش را میگذاشت سرش، و میرفت ستارۀ آبی برای ورق بازی. ناهارش را من میبردم. پدرم از یک طرف غذا میخورد و از طرف دیگر ورق بازی میکرد. نزدیکهای ساعت چهار به پشت رو زمین دراز میکشید. میگفت میخواهد ستون فقراتش را میزان کند. بعد چرتی میزد و دوباره برمیگشت سرِ کارش. همیشه وضع همینطور بود تا اینکه یک روز مادرم آب گرم را تو بشکه نریخته بود که…»
از سرعتِ قطارکاسته شد، مرد طاس دستش را به طرف وندولکا دراز کرد، گفت:
«برایت سفر خوشی را آرزو میکنم دخترم. من اینجا پیاده میشوم.» و درِ کوپه را باز کرد و پا به راهرو گذاشت. قطار در همین لحظات توقف کرده بود.
وندولکا که دگمۀ برنجی را با کشیدن دست خود به روی پنجره پیدا کرده بود، شیشه را پایین کشید و بهطرفِ بیرون خم شد:
«آقا، کاشکی پایانِ داستانت را هم تعریف میکردی.»
مرد طاس آمد پای پنجرۀ کوپه ایستاد:
«بسیارخوب، مادرم بشکه را آب کرده بود، ولی پدرم نیامد. آب سرد شد، مادرم میخواست برود دنبالش؛ تا در را باز کرد، پیپِ پدرم افتاد تو.»
قطار دوباره حرکت کرد، مرد طاس کنار قطار راه میرفت.
مرد طاس اضافه کرد:
«مادرم پیپ پدرم را از رو زمین برداشت و زد زیر گریه، بعد روسری پشمیاش را سرش کرد و دوید طرف معدن. صخرهای رو سرِ پدرم ریخته بود و پدرم درجا مرده بود. دوستانش نتوانسته بودند خبر مرگ پدرم را به مادرم بدهند، برای همین پیپ پدرم را گذاشته بودند جلو در و رفته بودند. میدانی دخترم، من هیچوقت مادرم را موقع خواب ندیدم… صبحها همیشه زودتر از من بیدار میشد و شبها هم موقعی که به رختخواب میرفتم، تو اتاقِ کوچکمان مینشست و بافتنی میبافت، خوابیدن او را فقط یک بار دیدم، آن هم… اگر خدا بخواهد بقیهاش یکوقت دیگر برایت تعریف میکنم.»
مرد سر جای خود میخکوب شده بود. از تهِ دل آه کشید، از ایستگاه خارج شد و از پشت سر ایستاد به تماشای قطارکه بهطرف پیچِ تندی در حرکت بود. نور خورشید از راهرو روی پنجرۀ کوپه افتاد. داخلِ کوپه سکوتِ طولانیای حکمفرما شد.
مردی که دختر را آورده بود، گفت:
«پدرِ من چرمساز بود. بیماری نقرس داشت. هر سال بایست تکهای از پایش را میبریدند. با صندلی چرخدار اینور، آنور میرفت. بهترین دلمشغولیاش گلهای پای دیوارِ تهِ دباغخانه بود: گلهای مارشال. زرد بودند. فقط پدرم اجازه داشت از آن گلها بچیند. او از آن گلها به کلیسا و دخترهای جوان میداد. مدتها بعد، وقتی کار تعریضِ خیابانها شروع شد، دیوارها را خراب کردند و، به این ترتیب، عمر گلهای مارشال هم به سر آمد. پدرم بدجوری ناراحت شد، اما طولی نکشید که سرگرمی تازهای برای خودش جور کرد. هر روزِ خدا به گردنۀ مرگ میرفت و آمد و رفت ماشینها را کنترل میکرد. اوایل با اشارۀ دست این کار را میکرد، اما بعدها با یک پرچمِ کوچک. صبح تا شب، حتی تو روزهای بارانی… من یک لولۀ فلزی و یک چترِ کوچک به صندلی چرخدارش وصل کرده بودم. هشت سال آنجا کار کرد. روز خاکسپاریاش بیشتر از صدتا کامیون جلو قبرستان پارک شده بود. از طرفی، تو محل کارش، تو گردنۀ مرگ، اینقدر گل ریخته بودند که یک تپه درست شده بود.»
وندولکا پرسید:
«به چه بلندی؟»
مسافر دستِ دختر را گرفت و بالا برد و گفت:
«به این هوا، بعدش طولی نکشید که تو گردنۀ مرگ اتفاقاتِ دیگری افتاد. آنوقت دوتا آینۀ بزرگ آنجا نصب کردند…»
دختر فریادزنان گفت:
«خدای من، پس پدرِ شما هم معروف بوده. پدری که به آینه تبدیل میشود.»
مسافرها به همدیگر نگاه کردند.
مسافری که دختر را به کوپه آورده بود، گفت:
«وقتی پدرتان را تو ایستگاه دیدم، به نظرم آمد آدمِ خیلی برجستهای است.»
«او را یک سال پیش باید میدیدید. عین سیب زمینی گردِ گرد بود. رگهای قلبش را چربی گرفته بود، از طرفی هم صفرا و دردِ معده و کلیه داشت. مادرم دائم میگفت آخروعاقبت یک زندگی بینظم و شلمشوربا همین است. دکتر پرهیز داد، ولی چون غذا خوردن را دوست داشت پرهیز نکرد. نتوانست. بقالِ محلهمان که ادویهجات میفروشد، پدرم را نصیحت کرد، گفت به کسی که اراده ندارد، پلیس باید کمک کند. حق با او بود… پدرم را بردند پاسگاه. همۀ توهینها وتحقیرهایش را صورتجلسه کردند و شش ماه حبس برایش بریدند. دشمنهای پدرم خوشحال شدند، گفتند خدا را شکر، دیگر این مردک نمیتواند ما را به جان هم بیندازد. شش ماه بعد، پدرم مثلِ یک دانشجوی لاغر و تکیده به خانه برگشت و فوراً در کرانز یک کنفرانس مطبوعاتی ترتیب داد و به خبرنگارها گفت: احمقها، یک زندان واقعی بهمراتب از همۀ آسایشگاههای دنیا بهتر است. خیلی زود حالم خوب شد و تازه، دوهزار کرون هم با خودم آوردم. همسایههای شکم گندۀ ما بدجوری به پدرم حسودیشان شد. آقایان، خیلی خوب میشد اگر «هراد چانا»ی ما را میدیدید. شما را به آنجا دعوت میکنم. پنجشنبهها همه برای رقص میآیند خانۀ ما. همهتان دعوتاید. خواهش میکنم دو ماهِ بعد تشریف بیاورید.»
موفرفری با ترس پرسید:
«به رقص؟»
«بله، مراسمِ محشری است. دکتر گفت شانزده سالم که بشود، باید عمل بشوم. چشمهایم بیناییشان را به دست میآورند. آنوقت میتوانم آدمها را ببینم. همینطور اشیا و علفها و حتی کاری را که انجام میدهم… حتی زیبایی و زشتی سبدهایی را که میبافم… این دنیا جای فوقالعاده زیبایی باید باشد.»
دختر از مسافری که با هم وارد کوپه شده بودند پرسید:
«شما نظرتان چی است؟»
«با شما کاملاً موافقم… جای فوقالعاده زیبایی است. تو کشوری که ما کار میکنیم، یک مردی هست به اسمِ لودویک. او به عشق عجیبی گرفتار شد و با نوکِ قلم کپیه میخواسته چشمهای خودش را از کاسه دربیاورد. دکتر بهش گفته بوده اگر یک بار دیگر این کار را بکنی، دیگر نمیتوانی هیچچیزِ این دنیا را ببینی. ولی مگر لودویک حرف تو گوشش میرفت، انگار دلش نمیخواست تو هیچ کاری با این دنیا شریک بشود، برای بار دوم همان کار قبلیاش تکرار کرد. حالا سبد میبافد. همیشه هم غمگین است. آه، من زیبایی دنیا را باور میکنم. دنیا مثلِ قلبِ بزرگِ پدرتان زیباست. زیباست، مثلِ پدر شما که به دوتا آینه تبدیل شده… اگر دو ماهِ بعد بیناییتان را به دست آوردید، برای رقص به هراد چانا میآیید؟»
درِ کوپه باز شد، زنِ مأمورِکنترلِ بلیت گفت:
«لطفاً بلیتهایتان!» و از خستگی خمیازه کشید.