دیمِتِر
نوشتهٔ مایلی مِلوی
دربارهٔ نویسنده
نویسندهٔ معاصر آمریکایی، مایلی مِلوی[۱]، متولد ۱۹۷۲ در ایالت مونتانا، سال ۲۰۰۱ جایزهٔ معتبر فصلنامهٔ «پاریس ریویو» را با یکی از داستانهای کوتاهش ربود، و سال ۲۰۰۳ جایزهٔ «پن ــ مالامود» را برای نخستین مجموعهٔ داستانش به نام «نیمهعاشق» از آن خود کرد. فصلنامهٔ ادبی «گرانتا» سال ۲۰۰۷ وی را جزء «۲۱ نویسندهٔ برجستهٔ جوان آمریکایی» قرار داد. آثار او از جمله در مجلههای «نیویورکر» و «نیویورکتایمز» به چاپ رسیده است.
سال ۲۰۱۵ کِلی رایکارت[۲]، بانوی فیلمساز آمریکایی، فیلمی بر اساس سه تا از داستانهای کوتاه مِلوی از دو مجموعهٔ دیگر او ساخت که به نام «بعضی زنها[۳]» در ژانویهٔ ۲۰۱۶ در جشنوارهٔ ساندنس به نمایش در آمد و با استقبال منتقدان روبرو شد.
داستانِ «دیمِتِر» (به کسر میم و ت) همراه با پرسش و پاسخ مختصری در پایان، در شمارهٔ ۱۹ نوامبر ۲۰۱۲ مجلهٔ «نیویورکر» به چاپ رسیده و از همانجا ترجمه شده است.
وقتی سال را بین خودشان تقسیم کردند، دیمتر[۴] تصمیم گرفت ماههایی را برای خودش انتخاب کند که روزها شروع میکنند به بلندتر شدن. آسانتر بود. معنیاش این بود که دخترش را اواخرِ تابستانِ مونتانا به شوهر سابقش تحویل میداد و بقیهٔ سال را میتوانست به کمک دارو سر کند. فکر کرد نمیتواند وسطِ سرمای استخوانسوزِ زمستان، دخترش را از خود دور کند.
هَنک[۵] میتوانست ادعای حضانتِ انحصاری را مطرح کند، چون همه میدانستند که دیمتر دارای رفتار و کردار نامتعادلی است. اما دلش نیامد چنین کاری بکند و تصمیم گرفت از سر لطف، اما به نشانهٔ قدرت، نصف سال را به او اهدا کند. نمیخواست پشت سرش بگویند بچه را از دست مادرش درآورده است. او همواره آدم نکتهسنج و باریکبینی بود.
دیمتر اصولاً قصد آبستن شدن نداشت. یعنی پِری[۶] ــ دخترشان ــ به طور غیرمنتظرهای وبال گردنشان شده بود. این آبستنی مثل حلقهٔ نجاتی بود که موقعی به داد دیمتر و هنک رسید که حس میکردند دارند غرق میشوند و هر یک مثل این بود که داشت دستوبال دیگری را به زیر میکشید تا خودش را نجات بدهد. اما موقعی که دیمتر آن موجود صورتی رنگ را که مدتی بود دلورودهاش را به هم ریخته بود در آغوش پرستار دید فهمید که این بچه نمیتواند زندگی زناشوییشان را به ساحل نجات برساند. تنها کاری که میتوانست بکند این بود که دلِ دیمتر را بشکند. نام او را پرسفون[۷] نگذاشتند، چون منصفانه نبود. نامش را الیزابت گذاشتند، چون نام مادر هنک بود، ولی طولی نکشید که هنک شروع کرد او را پِری میسون[۸] نامیدن، چون از همان اوان طفولیت طوری به آدم خیره میشد که میتوانست هر شاهدی را در جایگاه شهود دادگاه در هم بشکند، و همین نام هم روی او ماند و ماندگار شد.
پِری در سیزده سالگی هیکل خوشترکیب و دماغ سربالای پاتیناژکارها را داشت، اما پاتیناژ نمیکرد. یعنی هنوز نتوانسته بود دریابد در چه کار و رشتهای مهارت پیدا کند. هَنک امیدوار بود به علوم علاقه پیدا کند: دلش میخواست دخترش سربهراه و عاقل و معقول باشد. در حالیکه دیمتر امیدوار بود به موسیقی علاقه پیدا کند: میخواست پِری به عوالم جدی و غامض توجه نشان دهد. سر میز شام، موقعی که هنوز در یک خانه با هم زندگی میکردند، پِری طوری نگاهش را از یکی به دیگری میگرداند که انگار از کرهٔ ماه آمده باشند. پدر و مادرش آدمهای عجیبوغریبی بودند. فقط خودش از کرهٔ زمین بود.
هنک یک ساک برای او آورده بود که پِری از این خانه به آن خانه با خودش حمل میکرد. در واقع، هنک بعد از طلاق درآمد بیشتری داشت چون مقداری از املاکش را برای استخراج نفت اجاره داده بود، حالا یک خانهٔ بزرگ داشت و یک وانت قرمز نو هم خریده بود.
دیمتر پارک کرد، پِری خم شد و تند بوسهای بر گونهاش نشاند چون میخواست بدون هیچ درگیری و بگومگو از ماشین پیاده شود. «خداحافظ مامان. دوستت دارم.» و ساک را دنبال خودش کشید و در حالیکه شلوار کوتاه آبیرنگی به پا داشت و با آن ساقهای برهنه، بیخیال قدم بر میداشت، به طرفِ درِ خانه رفت.
اینکه آدم هر سال از بچهاش جدا شود، طبیعی نبود. درست هم نبود. دیمتر میدانست که هنک هم میتوانست همین حرف را بزند، اما او هیچ قصد نداشت در معاملهاش با هنک طرفِ انصاف را بگیرد، و تازه، مگر هم او نبود که بچه را نُه ماه تمام توی دلش نگه داشته بود؟ اول با خون خودش و بعدش هم با پستانهای سنگینش که هیچ برایش آشنا نبودند تغذیهاش کرده بود. وقتی پِری بیمار بود و حال تهوع داشت و موهاش از فرط تب خیس بودند، او را در بغل گرفته بود.
از پشت سر، نگاهی به دخترش انداخت که با ساکِ آویخته به شانه از درگاه گذشت و وارد خانه شد، بیآنکه نگاهی به عقب بیندازد. بعدش هم توی تاریکیِ خانه گم شد، و درِ توریِ بیرون، با صدای بلندی بسته شد.
دیمتر تنها توی ماشین نشست. قرار نبود از فروریختن اشکهاش تعجب کند، اما تعجب کرد. چانهاش میلرزید. میدانست که باید پا روی گاز بگذارد و به راه بیفتد تا موجب شرمندگی پِری نشود و بهانهای هم دست هنک ندهد تا کلُفتی بارش کند، ولی اشک جلو دیدش را گرفته بود.
بالاخره پِری بیرون آمد و از پنجرهٔ آن طرف توی ماشین خم شد و گفت: «مامان!»
دیمتر دستپاچه دنبال دستمال کاغذی گشت و گفت: «عذر میخوام.»
پری نشست توی ماشین، نگاهی به دستهاش انداخت که ناخنهاش را جویده بود و گفت: «تو خودت اینطور خواستی.»
دیمتر خواست بگوید اگر با هنک مانده بود، تا حالا مُرده بود، ولی سعی کرد پیش دخترش جلو زبانش را بگیرد. پس گفت: «آره، میدونم.»
«و خودت هم تاریخها را انتخاب کردی.»
«درسته. من حالم خوبه، عزیزم.»
«نه، حالت خوب نیست.»
«میدونم. ولی حالم خوبه» و بعد از اینکه دماغش را گرفت، گفت: «برگرد توی خونه دیگه.»
اما چهرهٔ زیبای پری هیچ نشانی از خیال راحت نداشت: «مامان!»
دیمتر نمیخواست چنین نمایشی بر پا کند و جانِ زیبای دخترش را دچار درد کند: «من حالم خوبه. فقط یکی دو دقیقه وقت لازم داشتم. زیاد تلویزیون تماشا نکن، باشه؟»
«باشه.»
«جت ــ اسکی هم نکن.»
«بابا جت ــ اسکی نداره.»
دیمتر باز تکرار کرد: «جت ــ اسکی ممنوع. دستگاه آدمکشیه.»
«گفتم باشه!»
«خب دیگه.»
پری گفت: «خب، خداحافظ.» پیاده شد و دست تکان داد، و با آن پاهای بالابلند به دنیای هنک برگشت، جایی که میرفت به کارهایی مطابق میل و ارادهٔ هنک دست بزند. اسکی روی آب، حتماً، گرچه جت ــ اسکی در کار نبود. هر شب، گوشت سرخ میخورد و یک عالمه قند و شکر میزد به بدن. حالا دیگر او مالِ پدرش بود.
همینطور که دیمتر سرازیری را پایین میرفت و از خانهٔ هنک دور میشد، حس کرد که ریسمانی به رودههاش وصل بود که داشت کشیده میشد و ول نمیکرد. جوانتر که بود، دوست داشت بگوید ممکن نیست هرگز دچار پشیمانی بشود. زندگیاش مال خودش بود، و کارهایی را که دوست داشت انجام میداد، و امکان نداشت از کردههایش احساس تأسف بکند. ولی حالا از یک چیز پشیمان بود. به خودش هی میزد که کاش بچهدار نشده بود.
ماشین را کشید کنار، و از این فکر حیرت کرد. واقعیت داشت. نه اینکه بخواهد دخترش را دور بیندازد، اما اگر ماشین زمان در اختیار داشت، دلش میخواست به عقب برگردد و حاملگی را زائل کند. در این صورت، دچار این دلشوره نمیشد، و دیگر این سیاهیها بر دل و جانش سنگینی نمیکرد. سرچشمههای دیگری برای عشق پیدا میکرد، و این توخالی بودنِ عذابآور را حس نمیکرد. یک ذرهٔ کوچولو را از خود دور میکرد و بعد دیگر همه چیز با الآن فرق میکرد. از این فاجعه جاخالی میداد.
دستها را روی جناغ سینه فشار داد تا این درد را از خود دور کند. همیشه میدانست که پِری بیشتر مالِ هنک است. آن عادت خیره شدن توی چشمِ شاهد در دادگاه را مستقیماً از او ارث برده بود. ذهنِ منطقی و کلهشقیِ بیسروصدای پدرش را داشت. اما این چیزها باعث نمیشد که دست کشیدن از او برایش درد و عذاب کمتری داشته باشد.
بالاخره رسید به خانهاش، زیر درخت بزرگ افرا پارک کرد، و وارد خانهٔ نقلیاش شد که تاریک و خالی بود. صدای آرام یخچال را میتوانست بشنود. تلویزیون نداشت ــ و این از مواردی بود که پِری را حسابی کُفری میکرد ــ این بود که رادیو را روشن کرد تا صدایی از جایی همراهیاش کند. برنامهٔ «دیدار با ستارهها[۹]» داشت پخش میشد.
هنک مدتها پیش به او گفته بود که صدایش برای برنامههای رادیویی مناسب است، اما دیمتر هرگز دنبال این کار نرفته بود. خودش عقیده داشت صدایش به درد این میخورد که در اردوهای تابستانی دور آتش بنشینند و ترانهای سر دهند، آرام و لطیف و پایین. با هنک هم در چنین جایی، دور آتش اردویی آشنا شده بود، و او با گیتارش آهنگهایی مناسب دانگ صدای دیمتر نواخته بود تا بتوانند همنوایی کنند. خیلی جوان بود و موهایی به رنگ گندم داشت. روی زمین سرد چمباتمه نشسته بود و آتش هیزمها را تماشا میکرد، ولی میدانست که نگاه هنک روی اوست، و از بین صداهای دیگران، سعی دارد صدای او را گوش کند. وقتی که هیزم خاموش شد، جلو آمده بود و کُتش را دور شانههای او انداخته بود و همین شد که دیمتر مالِ او شد.
رفت یخچال را باز کرد. کمی سالاد از یکی دو روز پیش مانده بود. کمی ماست. یک شیشهٔ شیر هموژنیزهنشده هم بود که خامهٔ ضخیمی روی آن شکل گرفته بود. توی فریزر، کمی پِستوی یخزده[۱۰] بود که یک بار پِری سرش داد زده بود: «از این غذاها دیگه خسته شدهام. غذای واقعی نیستن! ارزن حاضر نیستم بخورم!» دیمتر درِ یخچال را بست تا صدایش قطع بشود.
هنک حتماً امشب استیک کباب میکرد. بعد از ازدواج، همدیگر را نرم کرده بودند و حاضر شده بودند سازشهایی بکنند تا بتوانند در صلح و آرامش زندگی کنند. اما بعد از جدا شدن، در دو جهتِ مخالف میرفتند. پِری میگفت حضانتِ مشترک عین این بود که مدام از وان آب گرم بپرد توی یک کُپه برف.
دیمتر پرسیده بود: «کدام یکی مال منه؟»
پری جواب داده بود: «منظورم اینه که شما دو تا با هم فرق دارین.»
ولی، خب، البته، هنک وان آب گرم بود. و این یعنی دیمتر کپهٔ برف بود.
گویندهٔ رادیو با آن صدای آرام و دلنشین داشت میگفت: «امشب رگبار شهابهای ثاقب به اوج خودشان میرسند. شما ممکن است بتوانید این شهابها را از جهتِ صورت فلکیِ پرسئوس ببینید. این صورت فلکی را به نام قهرمان اساطیر یونان نامیدهاند و در نزدیکیِ صورت فلکیِ موسوم به نام همسرش آندرومِدا و مادرش کاسیوپ قرار دارد.»
دیمتر رادیو را خاموش کرد. تصمیم گرفت برود آبتنی کند. میخواست این فکر و خیالات را از سرش پاک کند. لباس شنا و کلاه و عینک شنا را گذشت توی یک ساک پارچهای و بیآنکه درِ خانه را قفل کند، رفت بیرون. در را وقتی که پری خانه بود قفل میکرد، بیشتر هم به دلیل اینکه پری دوست نداشت توی خانه باشد و در قفل نباشد، ولی حالا دیگر دلیلی برای قفل کردن در نبود. شهر امنوامان بود.
دیمتر به سمت استخر شهر راه افتاد، از کنار کافهای گذشت که بعد از طلاق، صاحبش دستهگلهایی از باغ او خریده بود، و آن زمانی بود که خودش هم نمیدانست از چه راهی باید پول دربیاورد. بعد، از کنار مغازهٔ سمساری گذشت که چند تکه جواهر به آنها فروخته بود، و بعد از آن هم از کنار قهوهخانهای که فکر میکرد در کاری غیر از قهوهفروشی است، چون امکان نداشت از راه فروش قهوه این همه سال اجارهٔ آنجا را پرداخته باشد.
زنی با پسر خردسالش روی جعبهٔ کوتاهی نشسته بود. پسرک احتمالاً سه سالی بیشتر نداشت و یک تیشرت سرخ و آبی تنش بود. خسته به نظر میرسیدند، و دیمتر حدس زد در سرپناه بیخانمانهای همان حوالی زندگی میکنند. منظرهٔ مادری که با دستهای لاغر و استخوانیاش بچه را بغل کرده بود، قلب دیمتر را در هم فشرد، و خواست برود جلو و به زن بگوید هرگز ولش نکن. اما چشم به پیادهرو دوخت تا از کنار آنها رد شد.
وقتی به استخر رسید، ابرهای خوشترکیبی بر فراز کوه شکل گرفته بودند. مثل این بود که هوا داشت دگرگون میشد. ولی فکر کرد هنوز وقت دارم کمی شنا کنم. آن جلو، محل پارکینگ دوچرخهها بود. توی ساختمان آجری، بوی کلر آدم را خفه میکرد. همهٔ سالهایی که به آموزش شنا گذشته بود، از جلوِ چشمش گذشت تا به زمان حال رسید ــ پِری در سالهای کودکی، چاقوچله، و در نُه سالگی روی یک دوچرخهٔ صورتیرنگ.
شنای ساعت چهار در استخر، یک دلار بود. موقعی که دیمتر توی کیفش را میگشت، متوجه شد که دختر مومشکی پشت دخل برایش آشناست. دختر لبخندی به لب داشت و منتظر بود دیمتر او را به جا بیاورد. پیرهن سرخ نجاتغریق را به تن داشت و عجیب شبیه پدرش بود که وقتی چهار سال داشت مُرده بود. همان چشمهای خاکستری را هم داشت.
دیمتر گفت: «آه، خدا، آنی[۱۱]، تو چه خوشگل شدی.»
لپهای آنی گل انداخت و گفت: «ممنون.»
«مادرت چطوره؟»
آنی گفت: «خوبه. شما که میشناسیدش. حرف نداره.»
دیمتر سری تکان داد، و خیره به دختر، شروع کرد به محاسبه. باید حالا هجده سالش باشد. دیمتر فکر کرد خودش لابد صد سالش بود. حس کرد به دورهٔ دیرینهسنگی تعلق دارد.
آنی گفت: «ممکنه رعدوبرق بگیره. زود کارتون رو راه میندازم، شنا کنید.»
دیمتر گفت: «ممنون.»
وارد رختکن سیمانی که شد، حس گمگشتگی داشت. پدرِ آنی، دانکن[۱۲]، سالها پیش شریکِ هنک بود. آدم شاد و شنگولی بود و خیلی هم کاربلد. در تعمیر موتور رودست نداشت، و هر وقت دعوایی در میگرفت، زود و سریع قائله را ختم میکرد: در هر کاری سعی داشت راهحل درستی پیدا کند. مادرِ آنی، کی[۱۳]، لاغر اما قویبنیه بود، عین زنهای مهاجرهای قدیم، محکم و استوار، در حالیکه دیمتر اغلب حس میکرد ضعیف و بیبنیه است.
زمانی که تازه ازدواج کرده بودند، دانکن و کی دوستان صمیمی آنها بودند، و دیمتر واقعاً دوستشان داشت، طوری که انگار در کنار آنها نور به زندگیاش میتابید. اما زمانهٔ بدی بود و دیمتر لاجرم با دانکن خوابیده بود. عین اینکه بخواهد مهر خود را به او ثابت کرده باشد. دانکن انگشتهاش را لای موهای دیمتر دوانده بود، بدن نحیفش را از زمین بلند کرده بود. بعد، حسابی قاطی کرده بود، و این قاطیکردن طوری بود که انگار نشئه باشد. چه روزهای بدی بودند. عین یک هایکو:
با دوستم خوابیدم.
بعدش نشئه شدم.
بهار ۷۶.
بعد، ماه ژوئن همان سال، دانکن و هنک با وسایل و لباس غواصیشان رفته بودند پایینِ یک سد، خرابیهای ناشی از زلزله را چک کنند، و دانکن همان پایین مانده بود.
اول، دیمتر فکر کرده بود هنک او را کشته است. مغازلهای بیشتر نبود. احساسِ گناهِ ناشی از همخوابگی با یک مردِ دیگر، به شدت او را ترسانده بود. هنک فهمیده بود و انتقام گرفته بود. چه دنیای تیرهوتار و غمباری بود. ولی خیلی زود فهمید که این خبرها نبود. هنک متوجه موضوع نشده بود. لباس غواصی را زود دوباره تنش کرده بود، به قعر دریاچه رفته بود تا دانکن را پیدا کند، و گیجومنگ و دستپاچه برگشته بود بالا.
بعد فکر کرد لابد دانکن خودش را کشته است، چون بین دو زن گیر کرده بود. ولی چهرهٔ خندان دانکن را در پی چنین فکر و خیالی پیش خودش مجسم کرد که چشمهای خاکستریاش از خنده بسته شده بودند. چرا باید خودش را میکشت؟ خوابیدن با او خیلی هم خوب بود. خوشش آمده بود. اما زنش و همینطور دختر چهارسالهشان را عاشقانه دوست داشت.
مارتین، روانشناسِ دیمتر، به او گفته بود مجسم کردنِ آن خنده، پدیدهٔ خوبی بود چون فقط یک آدم خودپسند و خودستا ممکن است فکر کند میتواند یک نفر را وادار به خودکشی کند. مارتین این حرف را خیلی کند و آرام بر زبان آورده بود، در حالیکه از بالای عینکش که قابش از جلد لاکپشت ساخته شده بود او را طوری نگاه میکرد که معلوم بود کاملاً جدی است، و دیمتر حسابی جا خورده بود.
پس، غرقشدن دانکن، کاملاً تصادفی بود. پلیس هم بعد از تحقیق و تجسس کامل همین را گفته بود. ظاهراً قلب دانکن یکهو از کار ایستاده بود.
بعد، دیمتر فکر کرده بود تقصیر هنک بوده که گذاشته دانکن آن پایین بماند، اما هنک در واقع بیش از اینها خودش را مقصر میدانست. همهاش قدم میزد و غرق فکر بود، و دیمتر مدام او را زیر نظر داشت. همینجور دوروبرِ مرگ پرسه میزدند، عین دو تا ماهواره که در مدارهای متفاوتی بچرخند و در اتاق خواب به هم برخورد کنند تا نطفهٔ پِری بسته شود.
همینکه دیمتر فهمید حامله است، علفکشیدن را ترک کرد. بعد میرفت سراغ اعضای یک گروه مذهبی که با کامیون دور میگشتند و مرغ و تخممرغ میفروختند. به سبزیبازار محل میرفت و سبزیجاتش را از پناهندههای چینی میخرید، چون معلوم نبود چه شیوهای به کار میبردند که زودتر از دیگران میتوانستند سبزیهاشان را عمل بیاورند. شیر را از لبنیاتی محله میخرید و تخممرغ را با پیازچههای همان چینیها میپخت. نگران چاق شدنش نبود ــ چاقشدن خیلی هم طبیعی بود. وقتی پِری به دنیا آمد، هنک سر از پا نمیشناخت، و دیمتر تازه فهمید که او از خیلی پیشتر دلش بچه خواسته بود. هیچوقت در آن دورهٔ دودیبودن و بیخیالیاش بر او فشار نیاورده بود، اما معلوم بود که دلش برای پدر بودن لک میزند. دیمتر هیچ این موضوع را متوجه نشده بود.
توی رختکنِ نمور، همچنان که در بُعدِ زمان گم شده بود، مایوش را پوشید. جنس پلاستیکمانندِ بنفشِ مایو، کمی چروک و مندرس بود و دیمتر خوشحال بود پِری آنجا نبود تا ابرو بالا بیندازد و بگوید «مامان، حداقل لِنگهات رو اصلاح میکردی.» موهای طلایی شقورقَش را زیر کلاه لاستیکیاش پنهان کرد و بیرون رفت.
آسمان تیره و تار بود و با آن رنگ شبیه آلو، عین اینکه داشت روی سر آدم پایین میآمد، ولی مردم هنوز داشتند شنا میکردند. نِد کِلِر[۱۴] را که حالا باید بالای نود باشد، از سبک شنای کُند او شناخت. در قسمت کمعمق استخر تن به آب داد و عینکش را روی چشمهاش پایین کشید. آنی با آن مایوی سرخ رنگ روی صندلی نجات غریق نشسته بود و یک سوت هم به گردن آویخته بود.
دیمتر خودش را کشید زیر آب و با پاهاش خودش را به جلو پرت کرد. این لحظهٔ شنا را خیلی دوست داشت که تن آدم از خشکی به خیسی عادت میکند، و همینطور که با حرکت پاها جلو میرفت، حس کرد که حبابهای ریزِ هوا از پوست او جدا میشوند. مثل این بود که تمام دنیا داشت از تن و بدنش شسته میشد. داشت عین یک نوزاد، دوباره به دنیا میآمد. تکزاس که بود، توی استخر دبیرستان شنا میکرد و به قدرت دستهاش میبالید. حرکاتِ خیلی متوازن و مداومی توی آب داشت، حتی موقعی که خودش چندان توازن و تداومی در خودش حس نمیکرد. از سمت چپ، نفسی کشید، سه بار دیگر خودش را جلو راند و از سمت راست نفس کشید.
ته استخر، معلق زد و با پا به دیوارهٔ استخر فشار داد تا جلو بیفتد، در حالیکه هنوز هم احساس میکرد تنش سوزنسوزن میشود. از کنار ند کلر رد شد و دید که دستهای پیر و چروکیدهاش با چه لجاجتی آب را میشکافند. پیرمرد یک بار با پسر و نوهاش، در یک مسابقهٔ ورزش امدادی شرکت کرده بود، که البته پسرش دوچرخه رانده بود و نوهاش دویده بود. دیمتر داشت از خودش میپرسید آیا ممکن است روزی پِری دختری داشته باشد و آنها هم بتوانند در چنین مسابقهای شرکت کنند؟
باز به انتهای طول استخر رسید و چرخید، و حبابهای گت و گندهای روی صورتش شکل گرفت، و پیش خودش مجسم کرد که اگر آب استخر را قورت بدهد چه خواهد شد؟ آیا دانکن هم لحظهای را تجربه کرده بود که ریههاش پر از آب شده بودند و فهمیده بود چه اتفاقی دارد میفتد؟ آیا خودش را دیده بود که دارد این دنیای زندگان را ترک میکند؟ نیم نفسی زیر آب کشید و با سرفهای سر پا ایستاد، تا پاهای برهنهاش کف استخر را حس کردند، گویا خواستِ زنده ماندن، قویتر از این حرفها بود.
یکهو صدای سوت شنید. عینکش را از چشم برداشت، و دید آنی دارد از پلههای صندلی نجاتغریق پایین میآید. دیمتر زیادی داشت با غرقشدن لاس خشکه میزد. خواست به آنی بگوید حالش خوب است، اما اول لازم بود یک نفسِ درستوحسابی بکشد.
آنی داد زد: «همه از آب بیان بیرون! همه بیان بیرون!» داشت آسمان را نگاه میکرد، نه دیمتر را. ابرها سیاه و درهم تنیده بودند، از سر و کول هم بالا میرفتند، و سنگین شده بودند و انگار داشتند روی سر و کول آدمها فرود میآمدند. طوفان با چه سرعتی سر رسیده بود؟ برق عظیمی آسمانِ تیره را شکافت. آنی باز داد زد: «یالله دیگه!»
دیمتر لگدی زد و به طرف لبهٔ استخر رفت. ند کلر هم داشت از استخر بیرون میرفت، و دیمتر میتوانست، اما نخواست دست او را بگیرد و کمکش کند. دلش نمیخواست وقتی به نود سالگی میرسد، دیگران به چشم دلسوزی بهش نگاه کنند. ند کلر هر روز شنا میکرد، پس میتوانست بدون کمک کسی خودش را از استخر بیرون بکشد.
غریقنجاتها داشتند یک پوشش پلاستیکی را از دیوار بیرون میکشیدند تا روی استخر را بپوشانند. از آن پوششهای پلاستیکی سنگین آبیرنگ که حرارت آب را شبها آن زیر نگه میدارند. باران شروع شد، و دختری که یک تیشرت خشک و شلوار کوتاه تنش بود، و داشت پوشش پلاستیکی را میکشید، سعی کرد سرش را با آن دُماسبیاش کنار بکشد تا خیس نشود.
دیمتر گفت: «من خیسم. بذار من بکشمش.» گوشهٔ پوشش را گرفت و به سمتِ لبهٔ کمعمقِ استخر کشید. اَنی و پسر بلندقدی هم داشتند یک گوشهٔ پوشش را میکشیدند. دختری که دُماسبی داشت، دوید طرف دفتر، و وقتی بیرون آمد، بارانی به تن داشت. پسر بلندقد راهنمایی میکرد که باید پوشش را تا آخر بکشند و بعدش پوشش عرضی را روی آن بکشند. دیمتر فهمید چکار باید بکند و گوشهای را که دستش بود به سمت لبهٔ عمیق استخر کشید و به گیرهٔ آنور محکم کرد. پوشش را که میکشیدند، آب وسطش جمع شد و سنگینترش کرد. دیمتر و پسر قدبلند، کلی زور زدند تا در سطح آب نگهش دارند.
باز برق سفیدی در آسمان جرقه زد و رعد بالابلندی در پی آمد. باد و بوران بود و بارانی به صورت مایل، تو گویی کسی داشت با سطل بر سر و کول مردم آب میپاشید. اما برای کسانی که مایو به تن داشتند و سرپوشی به سر، مسئلهای نبود. پوشش استخر را در جای خود محکم کردند و بدو بدو رفتند دومی را بکشند.
اَنی با صدایی بلندتر از باد و باران داد زد: «ممنون از کمکتون!»
دیمتر سری تکان داد. حولهاش خیسخیس روی کاناپهای افتاده بود. باران داشت سردتر هم میشد. او رفت کمک کند پوشش دوم را هم بکشند.
رعد دیگری زد، و اَنی نگاهی به آسمان انداخت، با حالتی از سر بیصبری، عین دانکن، مثل اینکه بخواهد بگوید: چرا خدا برنامههای مرا به هم میریزد؟ دریغ از یک ذره کمک! با پدرش مو نمیزد.
پوشش دوم را هم سر جایش کشیدند، ولی باران هنوز قطع نشده بود. دیمتر به دنبال آنی وارد دفتر نجاتغریقها شد و سرپوش از سر برداشت. آنها که آمده بودند مطابق معمول هر روزه چند طول شنا کنند، رفته بودند. نجاتغریقها، دو پسر و دو دختر، با حوله سر و تن خود را خشک میکردند و غر میزدند.
اَنی گفت: «یک قهوهجوش اینجا داشتیم باهاش شوکولات درست کنیم.»
دیمتر گفت: «من حالم خوبه» گرچه داشت از سرما میلرزید و پوست تنش مورمور شده بود.
اَنی گفت: «داری یخ میزنی» و یک حولهٔ خشک از قفسهای برداشت به رنگ نارنجی و با طرحی از چند خورشید سرخرنگ. دیمتر حوله را از او گرفت و دور شانهاش انداخت. یادش آمد که در مراسم تدفین دانکن، در یک گورستان قدیمی، که بیشتر به یک زمین خالی میماند، این دختر را بغل گرفته بود. کِی به او گفته بود پدرش قرار است کمک کند گلهای بیشتری برویند، ولی مگر یک بچهٔ چهار ساله این چیزها را میتواند درک کند؟ اَنی لابد اصلاً پدرش را به یاد نمیآورد.
اَنی پرسید: «حالت خوبه؟ لبهات کبود شدهاند. مثل اینکه حرارت بدنت خیلی پایین آمده.»
دیمتر یکهو بغضش ترکید و قبل از اینکه بفهمد چه دارد میگوید، گفت: «آه، عزیزم، پدرت، ما خیلی دوستش داشتیم.»
اَنی قیافهای به خودش گرفت که انگار کسی کشیدهای به صورتش زده است. نه اینکه دردش آمده باشد، اما حسابی جا خورده بود. نگاهی به سایر نجاتغریقها انداخت که هنوز داشتند خودشان را خشک میکردند. هیچکس گوشش به آنها نبود. ولی معلوم بود که اگر شنیده بودند، اَنی شرمنده میشد. تو گویی یکی از آن روزها بود که نوجوانها قرار بود همه جا شرمنده شوند.
دیمتر گفت: «عذر میخوام. راست میگی، خیلی سردمه، میرم خودم را خشک کنم.»
در اتاق رختکن، روی یکی از نیمکتهای چوبی کنار دیوار نشست و نفس عمیقی کشید. سگ زردِ دانکن که اسمش را «آبی» گذاشته بودند، پشت وانتبار، نالهکنان دور تابوت گشته بود. جایی پیدا نمیکرد خودش را رها کند. یادش آمد که حس کرده بود خودش هم عین آن سگ است. فکر میکرد دیگر هیچوقت روز خوش و راحت به خودش نخواهد دید. اما بعد دید که اینطور نیست. مردم بسیار مقاومتر از آنند که فکر میکنند.
قفسهٔ رختکن، بوی مواد ضدعفونی و جورابِ خیس میداد. کنار همین نیمکتهای دربوداغون بود که پِری دستهاش را بالا گرفته بود تا دیمتر بتواند پیراهنی را از سر تنش کند. یک دستشویی پایهکوتاه هم بود که آبِ گرم پخش میکرد، و پری و چند تای دیگر از دخترکوچولوها دوست داشتند توش بنشینند تا یکی از نجاتغریقها میآمد و بیرونشان میکرد. دیمتر همیشه اجازه میداد بعد از رفتن نجاتغریق، دوباره برگردند توی دستشویی. او هیچوقت از این جور قوانین دل خوشی نداشت. شاید این هم بخشی از مسئلهٔ او بود. شاید اگر، این همه سال، با انواع و اقسام قواعد و قوانین درگیر نشده بود، مجبور نمیشد بگذارد دخترش را از دستش درآورند. اما همین بود که بود، و کاریش هم نمیشد کرد.
باران روی پنجرههای جاسازی شده در سقف، حسابی میکوبید. اگر میتوانست حضانت پری را از چنگ هنک در آورد، دخترش تمام سال مالِ او میشد. به این ترتیب، پری را از دنیای مالامال از فیلمهای خشن و موتورهای غرانِ او نجات میداد. اما اگر اینطور شده بود، پری بیپدر بزرگ میشد. درست مثل آنی، که نیمی از میراث خود را از دست داده بود. و البته، هرگز دیمتر را به خاطر این کار نمیبخشید. این بود که حالا گیر کرده بودند توی این سازشِ ناخوشایندِ تقسیم سال.
دیمتر لباس خشکش را به تن کرد، حولهٔ نارنجی را دور موهاش تاب داد، و برگشت توی دفتر استخر. حالا گرمتر شده بود، گرچه هوا داشت دمبهدم سردتر میشد. آنی او را به نام «خانم هیز[۱۵]» به دیگران معرفی کرد.
دیمتر گفت: «نه، نه، لازم نیست، خانم هیز مادرم بود. دیمتر کافیه.»
پسرِ پشتِ دخل که گویا قصد خودنمایی داشت گفت: «مثل اون الههٔ خرمن». چه موهای خرمایی پرپشتی هم داشت.
دیمتر گفت: «درسته.»
پسری که قد کوتاهتری داشت، خیلی خوشتیپ بود: موطلایی و چشمآبی. دیمتر مانده بود نکند اینها حدس بزنند که با این دماغ خیسوپیس و چشمهای پف کرده، داشته گریه میکرده، و حدس زد که بیبروبرگرد شکل و قیافهٔ مادرِ یک نفر را دارد، بهخصوص که جای عینک شنا هم دور چشمهاش قرمز شده بود.
دختری که دماسبی داشت گفت: «ببینید، داره برف میاد!»
راست هم میگفت. همه رفتند طرفِ در. گلولههای درشت برف از آسمان پایین میآمد.
پسر قدبلند گفت: «به این میگن طوفان برف!»
آن یکی پسر گفت: «شوخیت گرفته؟ وسط ماه اوت؟»
آسمان کمی رنگ عوض کرده بود، و همه ایستاده بودند و داشتند دنیای بیرون را تماشا میکردند که داشت کمکم به سفیدی میزد. برف عجیب سریع میبارید. یک بار هم، قبل از اینکه آنی به دنیا بیاید، وسط ماه ژوئیه چنین برفی باریده بود. وقتی بود که دیمتر و هنک، با دانکن و کی، رفته بودند «یلوستون» کوهپیمایی کنند و دیده بودند که دانههای سفید برف دور و بر حوضچههای گوگردی میریختند و زود آب میشدند.
آنی گفت: «خوب شد پتوها را کشیدیم روی استخر.»
پسر موطلایی گفت: «خیلی عجیبه!»
بعد، همه سکوت کردند، و فقط صدای باریدن گلولههای برف بود که به گوش میرسید. همه در جای خود خشک شده بودند و به بارش برف خیره شده بودند تا اینکه برف بند آمد، و آفتاب عصر از میان ابرها سر در آورد. بعد، روکش سفید پتوها درخشش خاصی پیدا کرد.
پسر بلندقد که آشنایی خوبی با اساطیر و هواشناسی داشت رفت بیرون و یک گلولهٔ برفی درست کرد. محض امتحان، گلوله را به هوا انداخت و دید که افتاد روی پوشش روی استخر و همانجا ماند، سفید روی سفید.
پسر موطلایی داد زد: «باهات مسابقه میدم از روی پوشش استخر!» و دوید بیرون و شروع کرد به دویدن از روی پوشش استخر، در قسمت کمعمق آن، پاهاش را میزد روی پوشش و بالا میپرید تا اینکه در نیمههای استخر بکلی فرو رفت، و با پوزخندی داد زد: «نیمه راه! بدو ببینم چه میکنی!» و بعد غلتید به سمت لبهٔ استخر و خودش را بیرون کشید.
دختر کوچولوی دُماسبی دوید به طرف پتوی بعدی، و در حالیکه برف از زیر پاهاش به هوا میپرید، به دویدن ادامه داد تا اینکه او هم فرو رفت.
پسر موطلایی گفت: «رکورد من رو نزدی!»
آنی با آن چشمهای خاکستری عین دانکن، نگاهی به دیمتر انداخت و گفت: «ببخشید، هنوز مونده تا بزرگ شن.»
پسر بلند قد گفت: «شما امتحان کنید، خانم هیز! الههها میتونن روی آب راه برن، مگه نه؟»
دیمتر گفت: «الهههای واقعی، بله.»
آنی گفت: «راستش کلی حال میده. اگه زانوهاتون رو بالا نگهدارید، کمک میکنه.»
دیمتر گفت: «بهخصوص اگه شونزده سالت باشه» ولی میدانست که میتواند از پسش بر بیاید. حس میکرد اگر پاهاش را هر چه بالاتر بگیرد، امکان دارد به لبهٔ مقابل استخر برسد.
دختر دُماسبی گفت «شما که سنی ندارید» و خودش را تکانی داد تا آب از تن و بدنش بریزد، و ادامه داد: «باید مامان منو ببینید ــ بههیچوجه از پس اینجور کارها برنمیاد.»
دیمتر از آنی پرسید: «اگه کی بود این کار رو میکرد؟»
آنی گفت: «به هیچ وجه…چه حرفها!»
فکری که بلافاصله به ذهن دیمتر رسید، اما لازم نبود بر زبان بیاورد، این بود که دانکن بیبروبرگرد این کار را میکرد. بعدش گفت: «دیوانگی محض!» اما واقعاً دیوانگی نبود ــ مهم هم همین بود. مثل این نبود که آدم دلش بخواهد کاش بچهدار نشده بود.
پتوی اولی به بالای سطح آب آمده بود و خودبهخود صاف شده بود. دیمتر کمی عقب کشید تا دور بردارد، و بعد شروع کرد به دویدن و به روکش آبیرنگ استخر رسید و ادامه داد. چند گام اول را هم خیلی عالی روی سطح روکش ماند. شانزده سالش بود و بیقید و بند داشت میدوید، بیآنکه اثری از غم و غصه در وجود خود حس کند. دنیا به کامش بود. بعد، مشمع زیر پاهاش شکم داد و پاشنههاش را به زیر کشید. دو گام دیگر هم به سختی جلو دوید، ولی رفت به زیر آب گرم استخر. داشت میخندید، در حالیکه وسط روکش پلاستیکی گیر کرده بود و به زحمت داشت خودش را میکشید به لبهٔ مقابل. فکر کرد لابد یک جایی روی برچسبهای مشمع اخطاریهای باید نوشته باشند که این یک کار را به هیچ وجه نباید کرد.
داد و فریاد شادی بچهها بلند شده بود و داشتند برایش کف میزدند. دختر دُماسبی داد زد: «عالی بود!»
دیمتر نگاه کرد و دید به نیمهراه رسیده بود. واقعاً عالی بود. با لباسهای خیس خودش را بالا کشید و دلش خواست کاش پری اینجا بود و میدیدش. اما دید اگر پری اینجا بود، از این کار بچگانهٔ مادرش که خودش را عین این بچهها به آب زده بود سخت آزردهخاطر میشد. باید مثل مادرها عمل میکرد. این شد که باز از اینکه پری آنجا نبود، خوشحال شد ــ اما در واقع هیچ خوشحال نبود. شش ماه دیگر باید صبر میکرد، حالا کو تا آخر پاییز ظلمانی؟ همین حالاش هم خورشید در افق پایین رفته بود. حالتی مابین خنده و گریه در قفسهٔ سینه حس کرد که موجب حیرتش شد، اما برای اینکه این حال را بروز ندهد، داد زد: «نوبت توئه، آنی!»
آنی هم خودش را عقب کشید توی درگاهی دفتر استخر تا حسابی دور بردارد، و با همان حالت جدی و رقابتطلبانهٔ دانکنوارش، جلو پرید. نور خورشید، حالا دیگر به طلایی زده بود. بچهها در انتظار شروع یک مسابقهٔ جانانه، شادمان بودند. کاش میشد این لحظه را جاودانی کرد و همینجا ماند، و جلوتر نرفت. اما طولی نکشید که این لحظه گذشته بود، و آنی که دور برداشته بود، شروع کرد به دویدن.
چند پرسش و پاسخ با نویسنده
دربارهٔ این داستان
– شخصیت اصلی این داستان کوتاه «دیمتر» نام دارد، بر پایهٔ الههٔ یونانی خرمن که شهرت دارد به اینکه مجبور است شوهرش «هادس» را در حضانت دخترش «پرسفون» سهیم سازد. چه چیزی باعث شد تصمیم بگیری از این استعارهها در یک موقعیت امروزی استفاده کنی؟
- داستان دیمتر و پرسفون را وقتی که بچه بودم در کتابی راجع به اساطیر یونان خواندم. موقعی بود که من و برادرم ــ و همهٔ دوستانمان ــ بین پدر و مادرهای مطلقهمان در رفتوآمد بودیم، و همیشه آن را به صورت حضانت مشترک به خاطر داشتم. امسال تابستان، دوست نویسندهام، کیت برنهایمر[۱۶] که داشت مجموعهای از داستانهای کوتاه با زمینهٔ اساطیری گردآوری میکرد از من هم دعوت به همکاری کرد، و این بود که داستان دیمتر به نظرم انتخاب درستی رسید. تا جایی که یادم مانده بود، الههٔ خرمن از اینکه مجبور بود دخترش را به شوهرش بدهد، سخت دلآزرده و غمگین است، و همین باعث میشود کاری کند که دنیا دچار خشکسالی شود. داستانی است دربارهٔ اینکه چطور فصلهای سال شروع شد، و همینطور دربارهٔ جدایی و مصالحه. وقتی که من بچه بودم، حضانت مشترک تبدیل به راهحل عملی طلاق شده بود، و همینطور هم بود، اما پیامدهایی هم داشت: یکی از این پیامدها «مقابلهبهمثل» بود، و رفتارهایی متناسب با این فصلها به وجود میآورد که باعث میشد آن دورههای شش ماهه توی مغز بچهها حک شوند، و هر کدام مختصات خود را پیدا کنند.
– وقتی این داستان را مینوشتی، آیا حس میکردی که باید عناصر جاافتادهٔ اسطوره را در قالب آن حفظ کنی؟ منظورم این است که چون دیمتر الههٔ خرمن است، تو را به این نتیجهگیری منطقی رساند که دیمتر در داستان تو هم «مادر-زمین» ی بشود که دارد نوعی سیر قهقرایی را طی میکند؟
- در اولین پیشنویس، پژواکهای بیشتری از اسطوره وارد داستان شده بود، از جمله ارجاعهایی به تخم انار (که پرسفون در «دنیای دون» از آن تغذیه میکند)، اما بعد دریافتم که نیازی به اینها ندارم. شخصیتی به نام دیمتر در کتاب اولم «نیمهعاشق» هم داشتم. این شد که او را عاریه کردم، و این شخصیت هم توانایی «مادر ــ زمین» بودن را داشت، اما در آن داستان، جوانتر بود و بچه هم نداشت. همینکه بچهدار شد، دارای آشپزخانهای شد پر از حبوبات.
– در این داستان، تقسیم ششماههای هم داری برای آنکه بتوانی دوگانگیهای دیگری را هم کندوکاو کنی، مثل دوگانگی بین شخصیتهای دیمتر و شوهر سابقش هنک. دخترشان این تقسیمبندی بین والدینش را به پریدن از یک وان آب گرم به کُپهای برف تشبیه میکند. چرا کپهٔ برف به دیمتر تخصیص داده شده است؟
- دختر دارد به این واقعیت اشاره میکند که والدینش به نوعی افراط و تفریط رسیدهاند، این است که همراهی از یکی به دیگری، برای او تا حدی شوکآور است. آنها طبیعتی متفاوت دارند، و از طرف دیگر، یکدیگر را در تقابل کامل با هم میبینند، مثل دو اردوی متخاصم. در نتیجه هنک طبعاً در این قیاس تمثیلی «وان آب گرم» شده است، همراه با مقدار معتنابهی خوشگذرانی که نیروی زیادی را باید برایش مصرف کرد، این است که «کپهٔ برف» میماند برای دیمتر، که انتظار چنین برخورد تحقیرآمیزی را از دخترش دارد، پس اوست که سرد و منجمد است، در حالیکه او به هیچوجه مادر سردمزاجی نیست.
– تو در پیشنویس اول، پایان دیگری برای داستان نوشته بودی. میتوانی راجع به این فرایند هم حرفی بزنی؟
- پایان اولین پیشنویس هم همین (دویدن روی پوششهای استخر) بود، که البته هیچکس نباید به چنین کاری دست بزند، چون خطرناک است. اما بیشتر به لذت ناشی از این کار میپرداخت. در اسطوره، دیمتر اندوهگین و افسرده است، این بود که میخواستم طوری داستان را به پایان برسانم که دیمتر خوشحال باشد. تو گفتی که این تغییر و تحول، خیلی آسان بود، و درست میگویی. زمانی که قصد داشتم در این قسمت داستان تجدید نظری بکنم، یکی از دوستانم از گریس پیلی برایم نقل قول کرد که گفته است هر داستان خوبی، دو تا داستان است. من متوجه شدم که آن پیشنویس، تا آخرش، دو تا داستان بود، اما بعد، تبدیل به یک داستان شد. این شد که دوباره شروع کردم به فکر کردن راجع به اسطوره که در ظاهر، به غم و اندوه و از دست دادن عزیزان میپردازد، اما در یک نگاه کلی، دربارهٔ تغییر فصلها و گذشت زمان است. پس من هم سعی کردم این وجه را وارد داستان کنم، و داستان را با این جنبهٔ عظیمتر اساطیری شروع کردم. مقداری شادمانی و بازیگوشی در آن است، اما (به قول «استارکز» در «بازی تخت و تاج») زمستان در راه است.
[۱] Maile Meloy
[۲] Kelly Reichardt
[۳] Certain Women
[۴] Demeter؛ در اساطیر یونان، الههٔ خرمن و کشاورزی و ناظر بر باروری زمین است. دختر او و زئوس به نام «پرسفون» را ملکهٔ عالم مادون میشناسند.
[۵] Hank
[۶] Perry
[۷] Persephone
[۸] Perry Mason
[۹] StarDate؛ برنامهای دربارهٔ نجوم و علوم فضایی از دانشگاه تکزاس که از ایستگاههای مختلف در سراسر آمریکا پخش میشود. ــ م.
[۱۰] Frozen Pesto
[۱۱] Annie
[۱۲] Duncan
[۱۳] Kay
[۱۴] Ned Keller
[۱۵] Mrs. Hayes
[۱۶] Kate Bernheimer