سگ‌های تسالونیکی

شل اسکیلدسن (زادهٔ ۳۰ سپتامبر ۱۹۲۹ - درگذشتهٔ ۲۳ سپتامبر ۲۰۲۱) نویسندهٔ نروژی که احتمالاً بیشتر به‌خاطر داستان‌های کوتاه مینیمالیستی‌اش شهرت دارد. اولین کتاب او، مجموعه داستان کوتاه بود که در سال ۱۹۵۳ به‌سبب توصیف بی‌پردهٔ روابط جنسی جنجال‌برانگیز شد. پس از آن کتاب، چند رمان نوشت که در میان آنها رمان «اطراف»، ۱۹۶۹، بسیار موفق بود. از سال ۱۹۸۲ به بعد، همهٔ کتاب‌های منتشرشدهٔ اسکیلدسن مجموعهٔ داستان کوتاه بوده است. او به‌مدت نیم‌قرن یکی از مهم‌ترین صداها در ادبیات کشورهای شمال اروپا بود و بر بسیاری از نویسندگان معاصر خود تأثیر شگرف گذاشت. اسکیلدسن را وارث چخوف و همینگوی به شمار می‌آورند. سبک فشرده و رویکرد انسانی و طنز ناب در داستان‌هایش برجستگی خاصی به او می‌بخشد. سعید مقدم داستان‌های متعددی از او ترجمه کرده است، ازجمله این داستان که می‌خوانید.

نوشتۀ شِل اَسکیلدسِن (نویسندۀ نُروژی)

ترجمۀ سعید مقدم | ویرایش ناصر زراعتی

 


 

قهوۀ صبح را در باغ می‌نوشیدیم. تقریباً چیزی نمی‌گفتیم. بیاته برخاست و فنجان‌ها را گذاشت رویِ سینی.

گفت: «به نظرم بهتره صندلی‌ها رو ببری بالا رویِ ایوان.»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «احتمال داره بارون بیاد.»

گفتم: «بارون؟… حتّا یه ذرّه ابر هم تو آسمون نیست.»

گفت: «آدم می‌تونه تو هوا احساسش کنه. مگه تو احساس نمی‌کنی؟»

گفتم: «نه.»

گفت: «شاید اشتباه می‌کنم.»

از پله‌هایِ ایوان رفت بالا و واردِ اتاقِ نشیمن شد.

یک ربعِ ساعتِ دیگر آن‌جا نشستم. بعد، یکی از صندلی‌ها را به ایوان بُردم. مدتی ایستادم و به سویِ جنگلِ آن طرفِ حصار نگاه کردم، اما چیزی برایِ دیدن وجود نداشت. از درِ بازِ ایوان، صدایِ زمزمۀ بیاته را شنیدم. فکر کردم معلوم است به گزارشِ هواشناسی گوش داده است. به باغ برگشتم و راه افتادم سمتِ جلوِ خانه. به صندوقِ پستیِ کنارِ درِ ورودیِ آهنیِ سیاه‌رنگ سر زدم. خالی بود. درِ خانه را که به دلیلی باز بود، بستم. بعد دیدم کسی درست بیرونِ در، استفراغ کرده است. کمی برآشفته شدم. شِلَنگِ باغچه را به شیرِ آبِ کنارِ دریچۀ آب‌انبار وصل کردم و شیر را کاملاً چرخاندم. بعد شِلنگ را پشتِ سرم، به سمتِ درِ ورودی کشاندم. فورانِ آب کمی اشتباه به زمین برخورد کرد و مقداری از استفراغ را به داخلِ باغ پاشید و بقیۀ آن را پخش کرد رویِ آسفالت. هیچ فاضلابی در آن نزدیکی وجود نداشت. بنابراین، تنها نتیجۀ کارم این بود که آن مادۀ زردرنگ را چهار پنج متر از در خانه دور کردم. اما به هر حال، کمی دور کردنِ آن کثافت تا حدّی آرامم کرد.

بعد از بستنِ شیرِ آب و جمع کردنِ شِلنگِ باغچه، کارِ دیگری نداشتم. رفتم بالا و نشستم رویِ ایوان. بعد از چند دقیقه، شنیدم بیاته دوباره شروع کرد به زمزمۀ ترانه‌ای. به نظر می‌رسید به چیزی فکر می‌کند که دوست ندارد بهش فکر کند. حتماً تصور می‌کرد صدایش را نمی‌شنوم. سرفه‌ای کردم. ساکت شد.

آمد بیرون و پرسید: «این‌جا نشسته‌ی؟ نمی‌دونستم.»

آرایش کرده بود.

گفتم: «می‌خوای بِری جایی؟»

جوابم را نداد. صورتم را چرخاندم سمتِ باغ و گفتم: «یه احمقی بیرونِ درِ خونه استفراغ کرده…»

گفت: «اوه… واقعاً؟»

گفتم: «چه آدمایِ پَلَشتی!»

جوابم را نداد.

از جا برخاستم.

گفت: «سیگار داری؟»

یک نخ سیگار گرفت. برایش روشن کردم. تشکر کرد. از ایوان رفتم پایین و نشستم پشتِ میزِ باغ. بیاته در ایوان ایستاده بود و سیگار می‌کشید. سیگارِ نیمه‌دودکرده‌اش را انداخت رویِ سنگریزه‌هایِ جلوِ پله‌ها.

گفتم: «این دیگه چه کاریه…»

گفت: «خودش تا تَه می‌سوزه.»

رفت تو اتاقِ نشیمن.

خیره شدم به دنبالۀ باریکِ دود که تقریباً راست، از سیگار بلند می‌شد. دلم می‌خواست نسوزد تا به‌ش نشان بدهم. لحظه‌ای بعد، بلند شدم. احساسِ سرگردانی می‌کردم. از درِ حصارِ چوبی آمدم بیرون و از میانِ چمنزارِ باریک، به جنگل رسیدم. درست در کنارۀ جنگل توقف کردم و نشستم رویِ کُندۀ درختی که پشتِ انبوهی بوته پنهان شده بود. بیاته از ایوان آمد بیرون. به جایی که نشسته بودم نگاه کرد و صدایم زد. فکر کردم نمی‌تواند مرا ببیند. رفت پایین تویِ باغ و خانه را دور زد. دوباره برگشت به ایوان. بارِ دیگر به جایی که نشسته بودم نگاه کرد. فکر کردم به احتمالِ زیاد نمی‌تواند مرا ببیند. برگشت رفت تویِ اتاقِ نشیمن. بلند شدم رفتم داخلِ جنگل.

وقتی سرِ میز شام نشستیم، بیاته گفت: «دوباره اون‌جاست.»

پرسیدم: «کی؟»

گفت: «اون مَرده که دَمِ جنگل وایستاده. درست کنارِ اون درخت‌بزرگه… نه، حالا غیبش زد.»

بلند شدم رفتم سمتِ پنجره. گفتم: «کجا؟»

گفت: «کنارِ کاج‌بزرگه.»

پرسیدم: «مطمئنی همون مَرده بود؟»

گفت: «آره. به نظرم همونه.»

گفتم: «حالا که کسی اون‌جا نیست.»

گفت: «نه، غیبش زده.»

برگشتم سرِ میز. گفتم: «ازین فاصله نمی‌تونی تشخیص بِدی همون مَرده‌ست یا نه.»

بیاته بلافاصله جوابم را نداد. بعد از مدتی گفت: «تو رو که می‌تونم تشخیص بدم.»

گفتم: «این یه چیزِ دیگه‌ست. منو می‌شناسی.»

مدتی در سکوت غذا خوردیم.

بعد گفت: «راستی، وقتی صدات زدم، چرا جواب ندادی؟»

گفتم: «صدام زدی؟»

گفت: «دیدمت. اون‌وقت صدات زدم. جوابم رو ندادی.»

جوابش را ندادم.

دوباره گفت: «تو رو دیدم.»

گفتم: «پس چرا خونه رو دور زدی؟»

گفت: «برایِ این‌که نفهمی دیدمت.»

گفتم: «فکر نمی‌کردم بتونی منو ببینی.»

گفت: «حالا چرا جوابم رو ندادی؟»

گفتم: «چون فکر می‌کردم منو نمی‌تونی ببینی، با خودم گفتم لازم نیست جوابش رو بدم. خُب، می‌تونستم جایِ دیگه‌یی باشم. اگه منو ندیده بودی و اگه وانمود نمی‌کردی منو ندیدی، الان مشکلی نداشتیم.»

گفت: «عزیزِ دلم! حالا هم مشکلی نداریم.»

مدتی دیگر چیزی نگفتیم.

بیاته پیوسته سرش را می‌چرخاند و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد.

گفتم: «بارون نیومد.»

گفت: «نه. اما می‌شه صبر کرد. شاید بیاد.»

کارد و چنگال را گذاشتم رویِ میز، به صندلی‌ام تکیه دادم و گفتم: «می‌دونی؟ گاهی وقتا می‌ری تو اعصابِ آدم.»

گفت: «اوه… واقعاً؟»

گفتم: «هیچ وقت شده بتونی به اشتباهت اعتراف کنی؟»

گفت: «معلومه که شده. مطمئنم می‌تونم. خیلی وقتا اشتباه می‌کنم. همه ممکنه اشتباه کنن. همه همین‌طورَن.»

چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم. می‌توانستم ببینم که فهمیده زیاده‌روی کرده است.

از جا بلند شد. ظرفِ سُس و کاسۀ خالیِ سالاد را برداشت و به آشپزخانه رفت. دیگر برنگشت. من هم بلند شدم کاپشنم را پوشیدم. بعد ایستادم و کمی گوش دادم. کاملاً ساکت بود. رفتم تویِ باغ و از درِ جلوِ خانه رفتم بیرون تویِ جادّه. راه افتادم سمتِ شرق، خارج از شهر. کمی آشفته بودم. باغ‌هایِ ویلاهایِ دوطرفِ جاده خالی بودند و هیچ صدایی ـ جُز صدایِ تقریباً یکنواختِ عبور و مُرورِ اتومبیل‌ها در بزرگراه ـ نمی‌شنیدم. خانه‌ها را پشتِ سر گذاشتم و رسیدم به دشتِ گسترده‌ای که تا آبدرّه امتداد داشت.

کنارِ کافه‌ای که از مشتریانش در فضایِ باز پذیرایی می‌کرد، به آبدره رسیدم و نشستم پشتِ میزی خیلی نزدیک به کنارۀ آب. لیوانی آبجو خریدم و سیگاری روشن کردم. گرمم بودم، اما کاپشنم را درنیاوردم، چون فکر می‌کردم لکه‌هایِ عرقِ زیرِ بغلِ پیراهنم آشکار می‌شود. مشتریانِ دیگرِ کافه همه پشتِ سرم نشسته بودند. روبرویم، آبدره بود و تپّه‌هایِ پوشیده از جنگل در دوردست. صدایِ زمزمۀ ملایمِ گفت‌وگویِ مردم و شِلِپ‌شِلِپِ آهستۀ آب لابلایِ صخره‌هایِ ساحل مرا به حالتِ عدمِ حضوری سستی‌آور می‌بُرد. اندیشه‌هایم مسیرهایِ به‌ظاهرِ غیرِمنطقیِ خود را دنبال می‌کردند و ناخوشایند هم نبودند. برعکس، به‌طرزی غیرِعادی، احساسِ سرخوشی می‌کردم. برایِ همین، فهمش برایم دشوارتر بود که بدونِ هیچ دگرگونیِ محسوسی، احساسِ رهاشدگیِ دلهره‌آوری بَرَم چیره شد. چیزی بی‌کم‌وکاست ـ هم در اضطراب و هم در احساسِ رهاشدگی ـ وجود داشت که به‌شکلی، زمان را به حالتِ تعلیق درآورد، اما به‌احتمالِ زیاد، چند ثانیه بیش‌تر طول نکشید، چون حواسم مرا به زمانِ حال هدایت کرد.

از همان راهی که از میانِ دشتِ گسترده آمده بودم، برگشتم خانه. خورشید به تپه‌هایِ سمتِ غرب نزدیک می‌شد. هوایِ شهر مِه‌آلود بود و حتّا نسیمِ ملایمی هم نمی‌وزید. در درونم، گونه‌ای بی‌میلی برایِ رفتن به خانه احساس می‌کردم. ناگهان، فکری به ذهنم رسید؛ فکری روشن و مشخص: «ای کا‌ش بیاته می‌مُرد!»

راهم را به طرفِ خانه ادامه دادم. از درِ بیرون وارد شدم و پشتِ خانه را دور زدم. بیاته نشسته بود پشتِ میزِ باغ و برادرِ بزرگ‌ترش روبرویش نشسته بود. رفتم طرفشان. در کمالِ آرامش بودم. چند کلمۀ خالی از معنا و بی‌آزار رَد و بَدَل کردیم. بیاته نپرسید کجا بوده‌ام و هیچ‌کدام دعوتم نکرد به‌شان بپیوندم. البته اگر دعوتم هم می‌کردند، با بهانه‌ای پذیرفتنی، آن را رَد می‌کردم.

رفتم تویِ اتاق‌خواب و کاپشنم را درآوردم و آویزان کردم. بعد، پیراهنم را درآوردم. جایِ بیاته در تختخوابِ دونفره مرتب نشده بود. رویِ میزِ کنارِ تخت، دو تا تَه‌سیگار تویِ زیرسیگاری بود و کنارِ زیرسیگاری، کتابی بود گشوده. کتاب را بستم. زیرسیگاری را بُردم داخلِ حمام و تَه‌سیگارها را ریختم تویِ توالت. بعد لباس‌هایم را درآوردم و دوش را باز کردم. آب وِلَرم بود، تقریباً سرد. مدتِ دوش‌گرفتنم متفاوت و بسیار کوتاه‌تر از آن بود که تصور می‌کردم.

وقتی ایستاده بودم کنارِ پنجرۀ بازِ اتاق، صدایِ خندۀ بیاته را شنیدم. سریع آماده شدم و رفتم تویِ زیرزمین که جایِ ماشینِ رختشویی بود. از پنجرۀ آن‌جا می‌توانستم ـ بی‌آن که خودم دیده شوم ـ او را تماشا کنم. نشسته بود رویِ صندلی. لباسش را تا حدِ زیادی رویِ ران‌هایِ ازهم‌گشوده‌اش بالا کشیده بود و دست‌هایش را پشتِ گردنش قفل کرده بود، طوری که پارچۀ نازکِ لباسش برجستگیِ پستان‌هایش را آشکار می‌کرد. در این وضعیتِ نشستنش، حالتی جلف وجود داشت که مرا تحریک می‌کرد و این واقعیت که در برابرِ چشمانِ مردی ـ هرچند برادرش ـ به آن شکل نشسته بود، حسِ تحریکم را بیش‌تر می‌کرد.

مدتی همان‌جا ایستادم و تماشایش کردم. بیش از هفت هشت متری دورتر از من ننشسته بود، اما به‌لطفِ گیاهانِ زینتیِ باغچه‌ای که درست بیرونِ پنجرۀ زیرزمین قرار داشت، مطمئن بودم مرا نمی‌بیند. کوشیدم گوش کنم ببینم در بارۀ چه چیزی حرف می‌زنند، اما خیلی آهسته صحبت می‌کردند. به نظرم، آگاهانه آهسته حرف می‌زدند. بعد بیاته برخاست. برادرش هم بلند شد و من باشتاب، از پله‌هایِ زیرزمین آمدم بالا و واردِ آشپزخانه شدم. شیرِ آبِ سرد را باز کردم و لیوانی از کِشو برداشتم. اما بیاته نیامد تو. شیرِ آب را بستم و لیوان را گذاشتم سرِ جایش.

وقتی دوباره آرام شدم، به اتاقِ نشیمن رفتم. نشستم و مجله‌ای فنّی را برداشتم ورق زدم. خورشید غروب کرده بود، اما هنوز لازم نبود چراغ را روشن کنم. مجله را یکی دو بار تا تَه ورق زدم. درِ ایوان باز بود. سیگاری روشن کردم. صدایِ هواپیمایی از دور شنیده می‌شد و به‌جز آن، همه‌جا ساکت بود. دوباره دچارِ دلهره شدم. برخاستم و به باغ رفتم. کسی آن‌جا نبود. درِ حصارِ چوبی باز بود. رفتم جلوِ خانه و بستمش. فکر کردم حتماً بیاته پشتِ بوته‌ها ایستاده و مرا تماشا می‌کند. برگشتم طرفِ میزِ باغ. صندلی را کمی جابه‌جا کردم و طوری آن را قرار دادم که پشتی‌اش به سمتِ جنگل باشد و رویش نشستم. خودم را متقاعد کردم که اگر کسی در زیرزمین ایستاده بود و مرا تماشا می‌کرد، متوجه‌اش نمی‌شدم. دو نخ سیگار کشیدم. هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد، اما آرام و تقریباً گرم بود. هلالِ رنگ‌پریدۀ ماه بر فرازِ تپه‌ای در سمتِ شرق دیده می‌شد. ساعت کمی از ده گذشته بود. یک سیگارِ دیگر کشیدم. سپس، صدایِ غِژِّ خفیفی از درِ حصارِ چوبی شنیدم، اما برنگشتم. بیاته آمد نشست و دسته‌گُلِ کوچکی از گُل‌هایِ صحرایی را گذاشت رویِ میزِ باغ.

گفت: «چه شبِ قشنگی!»

گفتم: «آره.»

گفت: «سیگار داری؟»

سیگاری دادم بهش و آن را برایش روشن کردم.

با همان صدایِ به‌طرزی کودکانه پُرشور ـ که همیشه مقاومت در برابرش برایم سخت بود ـ گفت: «می‌رم یه بُطر شراب بیارم. موافقی؟»

پیش از آن‌که تصمیم بگیرم چه جوابی بدهم، از جایش بلند شد، دسته‌گُل را برداشت و باشتاب از چمن گذشت و از پله‌هایِ ایوان رفت بالا.

فکر کردم: حالا وانمود می‌کند هیچ اتفاقی نیفتاده است. بعد فکر کردم: خُب، در واقع، اتفاقی هم نیفتاده است. اگر هم افتاده باشد، بیاته از آن خبر ندارد.

وقتی با بُطریِ شراب و دو جام و حتّا رومیزیِ چهارخانۀ آبی‌رنگ برگشت، تقریباً در کمالِ آرامش بودم. چراغِ بالایِ درِ ایوان را روشن کرده بود.

صندلی‌ام را طوری چرخاندم که رو به جنگل بنشینم.

بیاته جام‌ها را پُر کرد و نوشیدیم.

گفت: «اوووم… چقدر عالیه!»

جنگل مانندِ شبحی سیاه در برابرِ آسمانِ آبیِ رنگ‌پریده ایستاده بود.

گفت: «چقدر آرومه!»

گفتم: «آره.»

پاکتِ سیگار را دراز کردم طرفش، اما سیگار نمی‌خواست. خودم سیگاری روشن کردم.

گفت:«به ماهِ نو نگاه کن… چقدر باریکه!»

گفتم: «آره.»

جرعه‌ای از شرابم نوشیدم.

گفت: «در جنوب، کنارِ مدیترانه، به‌نظر می‌رسه ماه به پشت دراز کشیده.»

چیزی نگفتم.

گفت: «سگ‌هایِ تسالونیکی رو یادته که بعد از جفت‌گیری، به هم گیر کرده بودن؟»

گفتم: «تو کاوالا بود.»

گفت: «همهِ پیرمردایِ بیرونِ کافه داد و فریاد راه انداخته بودن و سگ‌ها برایِ جدا شدن از هم تقلا می‌کردن و زوزه می‌کشیدن. وقتی از شهر رفتیم بیرون، ماه مثلِ همین ماهِ نو، باریک بود و به پشت خوابیده بود و تمنّایِ همو داشتیم… یادته؟»

گفتم: «آره.»

بیاته شرابِ بیش‌تری در جام‌ها ریخت. بعد، مدتی ساکت نشستیم، مدتی طولانی. حرف‌هایش نگرانم کرده بود و سکوتِ طولانیِ پس از آن حرف‌ها فقط بر نگرانی‌ام افزوده بود. دنبالِ حرفی برایِ گفتن می‌گشتم؛ حرفی که حواسَش را به موضوعِ دیگری پَرت‌کند.

بیاته برخاست. میزِ باغ را دور زد و ایستاد پشتِ سرم. ترسیدم. فکر کردم: الان، بلایی سرم می‌آوَرَد. وقتی دست‌هایش را رویِ گردنم حس کردم، یکّه خوردم. سر و بالاتنه‌ام را به جلو پرت کردم. تقریباً همان لحظه هم متوجه شدم چه کرده‌ام. بی‌آن‌که برگردم، گفتم: «ترسوندیم.»

جوابی نداد.

تکیه دادم به پشتیِ صندلی. صدایِ نفس‌هایش را می‌شنیدم.

لحظه‌ای بعد، رفت.

کم‌کم برخاستم بروم داخلِ خانه. هوا کاملاً تاریک شده بود. شرابم را تا تَه نوشیده بودم و مدتی طول کشید تا آن‌چه را باید به او بگویم، به‌هم ببافم. جام‌ها و بُطریِ خالی را با خودم بُردم، اما بعد از مدتی فکر کردن، به این نتیجه رسیدم که بهتر است رومیزیِ شطرنجیِ آبی‌رنگ را همان‌جا بگذارم.

اتاقِ نشیمن خالی بود. واردِ آشپزخانه شدم و بطری و جام‌ها را گذاشتم تویِ ظرفشویی. ساعت کمی از یازده گذشته بود. درِ ایوان را قفل کردم. چراغ را خاموش کردم. سپس، از پله‌ها رفتم بالا، طرفِ اتاق‌خواب.

لامپِ رویِ میزِ کنارِ تختم روشن بود. بیاته با صورت برگردانده دراز کشیده و خوابیده بود، یا شاید وانمود می‌کرد خواب است. لحافِ تاشده‌ام را گذاشته بود کنار. رویِ ملافه، عصایی بود که از آن ـ بعد از تصادفی که همان سالِ ازدواجمان اتفاق افتاده بود ـ استفاده می‌کردم. عصا را برداشتم. فکر کردم بگذارمش زیرِ تخت، اما بعد نظرم عوض شد. عصا در دست، ایستادم و به انحنایِ باسنِ بیاته ـ زیرِ پتویِ نازکِ تابستانی ـ خیره شدم. نزدیک بود میلی ناگهانی بر وجودم غلبه کند. باشتاب، از اتاق‌خواب زدم بیرون و به اتاقِ نشیمن رفتم. عصا را با خودم آورده بودم. بی‌آن‌که بدانم چرا، آن را محکم به رانم زدم و از وسط شکستمش. ضربه دردآور بود، ولی آرامم کرد. واردِ اتاقِ کار شدم و لامپِ رویِ میزِ نقشه‌کشی را روشن کردم. بعد، خاموشش کردم و رویِ مبل دراز کشیدم و پتو را کشیدم رویِ سرم و چشمانم را بستم. بیاته را به‌وضوح در مقابلم دیدم. چشمانم را باز کردم، اما باز هم می‌دیدمش.

در طولِ شب، چند بار از خواب بیدار شدم.

صبحِ زود، از خواب برخاستم. رفتم تو اتاقِ نشیمن تا عصا را بیندازم دور. نمی‌خواستم بیاته ببیند آن را شکسته‌ام.

نشسته بود رویِ مبل، نگاهم می‎کرد. گفت: «صبح بخیر.»

ساکت، سرم را تکان دادم.

همچنان نگاهم می‌کرد. گفت: «مگه با هم دعوا داریم؟»

گفتم: «نه.»

بهم خیره شد. نمی‌توانستم از معنایِ نگاهش سر دربیاورم. نشستم تا آن نگاه را از خود دور کنم.

گفتم: «حرکتِ دیشبم رو اشتباه فهمیدی. من متوجهِ بلند شدنت نشده بودم. غرقِ فکرایِ خودم بودم و وقتی یک‌دفعه دستاتو رو گردنم حس کردم… خُب، می‌دونستم که یه جوری شدی… اما نمی‌دونستم اون‌جا وایستاده‌ی…»

حرفی نزد.

به چشمانش نگاه ‌کردم. با همان نگاهِ نامفهوم روبرو شدم.

گفتم: «باید حرفم رو باور کنی.»

چشمانش را ریز کرد و گفت: «آره. معلومه… مگه باور نمی‌کنم؟»

 

از مجموعه‌ داستانِ سگ‌هایِ تسالونیکی، ۱۹۹۶

 

از داستان‌های دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.