ریو موراکامی، نویسنده و فیلمساز ژاپنی در سال ۱۹۵۲ در ساسبوی ناکازاکی به دنیا آمد. نام اصلی‌اش ریونوسوکه است، برگرفته از نام قهرمانی در داستانی از کایسان ناکازاتو. ریو موراکامی در کشورش نویسنده‌ای به‌نام است و جوایز متعددی برای رمان‌هایش دریافت کرده، از جمله جایزه‌ی معتبر آکوتاگاوا، در سال 1976 برای اولین رمانش، آبی کم‌وبیش شفاف. علاوه بر رمان، داستان کوتاه و جستار نیز می‌نویسد. اقتباس‌های سینمایی از چندین رمانش ساخته شده که بعضی از آنها را خودش کارگردانی کرده. ریو موراکامی، فرزند عصیان‌گر ادبیات معاصر ژاپن، از زمان انتشار اولین رمانش توجه منتقدان را به خود جلب کرده است. سبک نویی در نوشتن دارد. موضوع مورد علاقه‌اش ذات انسان است. از گذشته‌ی پرماجرایش همین بس که در دوران مدرسه به عنوان درام‌نواز به یک گروه راک پیوست و پس از دوران مدرسه نیز گروه دیگری تشکیل داد. فرهنگ هیپی تأثیر به‌سزایی بر او گذاشته. به انتشار موسیقی کوبایی در ژاپن پرداخت.

من رمان‌نویسم

نویسنده:‌ ریو موراکامی

ترجمه از ژاپنی به انگلیسی رالف مک‌کارتی [۱]

ترجمه به فارسی: فرناز حائری

 

من رمان‌نویسم.

سی‌وپنج سال دارم و هفت سالی می‌شود که رمان می‌نویسم. بیست‌وهشت ساله که بودم چریک الکترونیک را نوشتم؛ بیش از ششصدهزار نسخه از آن کتاب فروش رفت. بعد از آن هم هرچه نوشتم، یعنی عشق فایبراپتیک، غیرمتبلور احساساتی، مسابقه‌ی مرگ کامپیوتری در توکیو و جهان‌شهر مایکروویو، به رده‌های اول فهرست کتاب‌های پرفروش صعود کردند. تازه هیچ‌کس هم از آنها سر درنیاورد، من‌جمله خودم. اولین رمانم را که نوشتم هنوز در دپارتمان روابط‌ عمومی مرکز تحقیقات کرِی[۲] مشغول به کار بودم که یک شرکت خدمات کامپیوتری آمریکایی است.

به نیتِ رمان‌نویس شدن از آن شغل استعفا دادم که حاصلش در زندگی‌ام سه چیز بود.

مشهور شدم.

ثروتمند شدم.

و چاق شدم.

 

«سلام، ممکنه با اُکوته-گاوا-سنسه[۳] صحبت کنم؟»

با دفترم تماس گرفته بود. صدای مردی بود ولی نه صدایی آشنا.

تق‌و‌تق آخر جمله را روی کیبوردم زدم و گفتم، «شما؟»

«می‌دونم دور از نزاکته. ولی می‌شه یه سؤالی ازتون بپرسم؟ شما محله‌ی کانّایِ[۴] یوکوهاما رو می‌شناسین؟»

«متأسفم ولی مصاحبه‌ی تلفنی با رویه‌ی من جور در نمی‌یاد. دلیلش اینه که زیاد از حرف‌هام سوءبرداشت شده.»

مکثی طولانی کرد. معلوم بود که طرف̊ خبرنگار نیست.

«شما… کانّای رو می‌شناسین؟»

«گذارم به اونجا افتاده. می‌شه بپرسم قضیه چیه؟»

«بله، فرمایشتون متینه. من مدیر یه کلوپی تو کانّای هستم به اسم جولیا.»

«خب؟»

«می‌شناسینش؟»

«چی رو؟»

«کلوپ ما رو.»

«تنها کلوپی که تو اون محل می‌شناسم دِ دور[۵]ه.»

«دِ دور؟ زیاد اونجا می‌رین؟»

«فقط یه‌بار. اون هم خیلی وقت پیش‌ها.»

«هفته‌ی پیش نرفتین اونجا؟»

«نه، نه، قضیه خیلی قدیمیه، مال وقتیه که هنوز رمان‌نویس نشده بودم. باید مالِ حدودِ هفت-هشت سال پیش باشه، حتی شاید پیش از اون. مالِ وقتیه که حقوق‌بگیر بودم. یکی از مشتری‌ها من رو برد اونجا. تا جایی که یادم می‌یاد جای خیلی گرونی هم بود.»

شنیدم دستش را روی دهنی گوشی گذاشت و باز در مکالمه‌‌مان وقفه افتاد. داشت با کس دیگری صحبت می‌کرد ولی هیچ‌چیزی از حرف‌هایش دستگیرم نشد. دوباره برگشت پشت خط.

«واقعیتش… شرمنده‌م… ولی یه آقایی که ادعا می‌کرد اُکوته-گاوا-سنسه، یعنی همون نویسنده‌ی به‌نامه، دو ماه گذشته رو مهمون ما بوده.»

توی دلم پوزخندی زدم. عجب! یک شیاد.

«خب معلومه که من اون یارو نیستم.»

«مسئله‌ای که مایه‌ی تأسفه اینه که … مایل نیستم مطرحش کنم، اما… این آقا یک‌میلیون‌وششصدوسی‌وهشت‌هزار ین به ما بدهکاره.»

«همینجا ترمز کنین. این قضیه هیچ ربطی به من نداره.»

«درسته، هیچ ربطی به شما نداره. شک نداریم که خودمون مقصریم.»

«راستش، باورش یه کم سخته. مگه می‌شه کسی خودش رو جای من جا بزنه و دستش مثل آب خوردن رو نشه.»

«حق با شماست، جسارته، ولی اغلب مشتری‌های کلوپ ما از طبقه‌ی بالای اجتماعند، سیاستمدارها، تجار و هنرمندها. جای تعجبی نداره که شرکت‌های بزرگ تا دو میلیون ین در ماه تو جولیا خرج تفریحاتشون کنن. شک بی‌مورد به یه مشتری می‌تونه….»

«شبیه من بود؟»

«اون… خب… اُکوته-گاوا-سنسه واقعیت داره که شما… که شما اخیراً اضافه‌وزن پیدا کردین؟»

از زمان انتشار اولین کتابم، بیست کیلوگرم اضافه‌وزن پیدا کرده‌ بودم.

«عکس‌تون تو اولین کتاب‌تون، چریک الکترون….»

«چریک الکترونیک

«بله، درست می‌فرمایید، عذر می‌خوام. دخترم کلاس موسیقی می‌ره و با یاماها الکترون تمرین می‌کنه، اینه که….»

«چه خوب، عذر می‌خوام، ولی از اصل مطلب دور نشیم. بله، تو اون کتاب یه عکسی از من هست.»

«بله، خب، من رو ببخشین، اما… از زمان اون عکس خیلی عوض شدین؟»

خیلی عوض شده‌ بودم. چه توقعی داشتید؟ ولی نه آنطور که شناخته نشوم.

«اُکوته-گاوا-سنسه، منظورم اون ‌ اُکوته-گاوا-سنسه‌ییه که اومده بود کلوپ ما، با خودش یه تعداد از کتاب‌هاش رو آورده بود، یا بهتره بگم کتاب‌های شما رو، و اونها رو امضا کرد و داد بهمون. به من هم یکی داده و به دخترها….»

«به عمرم کتابم رو نبردم بار. عجب آبروریزی‌ای.»

«یکی از دخترها ازش حامله‌ست.»

من که جا نخوردم. از مردی که نوک‌سوزن آداب‌دانی سرش نمی‌شد و راه می‌افتاد امضای خودش را پخش می‌کرد، چه انتظاری می‌شد داشت الا بالا آوردن شکم چندتا از همدم‌های بار. کارِ یومیه‌ی چنان کاسه‌لیسی همین بود.

«راستش اون دختر الآن پیش منه و فکر می‌کنه اون مرد اُکوته-گاوا-سنسه‌ی واقعیه و هرچی هم بهش می‌گم، گوشش بدهکار نیست. ما تو یه کافی‌شاپ نزدیک ساختمون شماییم. خواهش زیادیه اگه ازتون بخوام یه سر بیاید پیش ما، شده برای چند دقیقه؟»

 

به محض اینکه چشم زن به من افتاد فِسناله‌ای کرد و گفت، «این اون نیست.» و بعد سرش را گذاشت روی میز و بنا کرد به گریه کردن. چطور می‌شود گفت، این زن حرف نداشت. لباس سفید و جوراب توری سفید به تن داشت و کفش‌های آبی کاربنی به پا. مچ پای تراشیده‌ای داشت. برنزه بود، پوستی لطیف، صورتی بیضوی، چشمان درشت و …. خب، حرف نداشت.

مدیر مردی حدوداً شصت‌ساله بود که سعی داشت تسلایش دهد.

رو به زن گفت، «ببین، یارو سرت شیره مالیده. چیز دیگه‌یی نمی‌شه گفت. باید واقعیت رو قبول کنی.»

دستمالی به طرف زن گرفتم. با چشمان اشک‌آلود به من نگاه کرد و دستش را که به زیبایی آبسنگ‌های مرجانی جنوب بود به طرفم دراز کرد و دستمال را گرفت. اسمش موتسومی[۶] بود.

 

موتسومی را به شیک‌ترین رستورانی که می‌شناختم دعوت کردم. کت و دامن زمردی‌رنگ پوشیده و گردنبندی از صدف انداخته بود. زیر نور ملایم شمع به نظرم شبیهِ بازیگر ایتالیایی‌ای می‌آمد که در ایام دبیرستان با خواب و خیالش شب و روز گذرانده بودم. این موضوع را با پیشخدمتی که می‌شناختم در میان گذاشتم ولی او گفت ذره‌ای شباهت بین آن دو نیست. همین شد که شستم خبردار شد خاطرخواه شده‌ام. هروقت عاشق زنی می‌شوم، طرف کم‌کم شبیه آن بازیگر ایتالیایی می‌شود.

پیش‌غذا سالمون خوابانده در ماریناد بود.

«شاید دلت نخواد راجع به این موضوع حرف بزنی، ولی اون، اون شیاد شبیه من بود؟»

موتسومی به من خیره شد. لبش را گزید انگار خاطره‌ای دردناک به یادش آمده باشد و به من خیره شد. دست آخر گفت، «اصلاً شبیهش نیستی.»

کمی به هم ریختم. حسودی‌ام شده بود. به خودِ قلابی‌ام حسودی‌ام شده بود.

جلوی موتسومی یک کاسه سوپ لاکپشت با کاری بود.

خوب می‌دانستم چیزی که می‌خواستم بگویم، متظاهرانه به نظر می‌آید. گفتم، «لااقل یه وجه اشتراکی بین من و اون هست. سلیقه‌مون در مورد زن‌ها.»

موتسومی به تندی سرش را بالا آورد و گفت سربه‌سرش نگذارم. از فکر اینکه با زبان‌بازی‌ کفرش را درآورده بودم، دلم گرفت. خب نباید از یاد می‌بردم که این همان زنی بود که عاشق مردی شده که در بار امضای جعلی دست مردم می‌دهد. بی‌شک امیدی بود.

ناسلامتی من جنس اصلی‌ بودم.

«برای چی سربه‌سرت بگذارم! واقعاً ازت خوشم می‌یاد.»

مشغول نوشیدن فلوری[۷] تگری بودیم. موتسومی تهش را در آورد.

«اون هیچ‌وقت ازین جور حرف‌ها بهم نمی‌زد.»

«چه‌جور حرف‌هایی؟»

«خوشم می‌یاد ازت و قربونت برم و ازین‌ حرف‌ها.»

«مگه شماها عاشق هم نبودین؟»

«زیاد اومد کلوپ ما اما دخترهای دیگه رو سر میزش می‌خواست.»

«چه عجیب!»

«گمانم این کار رو با سه‌چهارتا از همدم‌های دیگه هم کرده.»

«کرده؟ منظورت چیه؟»

«باهاشون خوابیده. خوابیدن خوابیدنه دیگه. همین.»

آدم‌های میز بغل برگشتند و نگاهمان کردند. موتسومی به روی خودش نیاورد.

«درست قبل اینکه ناپدید شه اومد سراغ من.»

«راستی؟ چه مؤدبانه.»

«مؤدبانه؟ کجاش مودبانه است؟»

«منظورم کاری نکردنه. شرط می‌بندم کاری از پیش نبردن سخته.»

«اما اون که جلوی خودش ‌رو نمی‌گرفت. دلش نمی‌خواست، همین.»

«ولی دست آخر تو اون کار رو کردی، نه؟»

گفت، «ببین، منظورت چیه ازین ’کاری کرد، کاری نکرد‘؟ اصلا ازین حرف‌ها خوشم نمی‌یاد.» و با چنگالش لقمه‌ای اردک کبابی توی دهانش گذاشت.

«از کتاب‌های من چیزی خوندی؟»

«همه‌شون رو.»

«همه‌شون؟»

«آخه طرفدار پروپاقرصت بودم.»

«از طرفدارهای من بودی؟» نتوانستم آن لبخند احمقانه را فروبدهم. «ببین موتسومی-چان، از یه چیزی تو رابطه‌ی تو و اون مرده سر در نمی‌یارم….»

«بهم بگو مو-چان. تو بار اینجوری صدام می‌کنن.»

«مو-چان.»

«ولش کن. فقط ازش خوشم اومده بود، همین.»

«چه تیپ مردی بود؟»

موتسومی زد زیر خنده.

«به چی می‌خندی؟»

«به تو! فکر نمی‌کنی عجیبه که آدم اصلیه انقدر پاپیِ آدم قلابیه‌ست؟»

«فقط به این خاطر می‌پرسم چون می‌خوام ببینم از چه تیپ مردهایی خوشت می‌یاد.»

«ببین، من فکر می‌کردم اون یاروئه تویی، خب؟»

«درسته. پس با این حساب مهم نیست طرف کی باشه، همینکه نویسنده‌هه باشه کافیه.»

«گفتم که طرفدار پروپا قرصت بودم.»

«خب پس… وایسا، وایسا. ببین، واقعیت، واقعیتِ غیرقابل انکار اینه که اون کتاب‌ها رو من نوشتم.»

موتسومی باز هم زد زیر خنده. «می‌دونم.»

«پس ممکنه عاشق من بشی؟»

خنده‌ی موتسومی بند آمد. سرش را خم کرد و یک نخ سیگار امریکن باریک از یک جاسیگاریِ عاج درآورد و روشنش کرد. بعد سرش را بالا آورد و رو به من گفت که پای احساس در میان است.

گفت، «باید عاشق تو می‌شدم ولی اینجوری نشد.»

«می‌خوای بچه رو چی‌کار کنی؟»

«از شرش خلاص شم. هفته‌ی دیگه.»

از شنیدن آن حرف غمگین شدم. انگار گناه من بود.

 

به دیدنش رفتم، به آپارتمان شخصی‌اش، با یک دسته گل و نسخه‌ی امضا‌شده‌ای از آخرین کتابم، مراسلات مدار مجتمعِ اولترا-ال‌اس‌آی. موتسومی پیژامه و ربدشامبر به تن داشت، بی هیچ آرایشی، ولی مثل قبل زیبا بود.

با فنجانی قهوه از من پذیرایی کرد.

«برات بد نیست که از تخت اومدی بیرون و سرپا شدی؟»

شاید فقط تصور من بود، ولی به نظرم گونه‌هایش کمی گود رفته بودند.

«نه، بد نیست. لطف کردی هر روز بهم زنگ زدی. کاری کردی زیاد افسرده نشم. ولی راستش انقدر زنگ زدی که دیگه داشت باورم می‌شد راستی‌راستی بچه ی خودت بوده‌ها.»

چقدر خوب می‌شد اگر بچه‌ای از من در شکم داشت!

«درباره‌ش فکر کردی؟ در مورد چیزی که پای تلفن گفتم؟»

«می‌خواستی یه کاری کنی سرحال شم، مگه نه؟ نمی‌خوای بگی که تمام اون حرف‌ها راجع به اینکه عروسی کنیم واقعی بود؟ من که باورم نشد.»

«من سر حرفم هستم.»

از زمان طلاقم، سه‌تا دوست‌دختر پیدا کرده‌ بودم. ولی مسئله این بود که از زمان دیدار با موتسومی دیگر رغبتی به آنها نداشتم.

موتسومی در یک سوئیت زندگی می‌کرد. سه پایه و رنگ روغن داشت. می‌خواست نقاش شود. گفت گمان می‌کرده با شغل همدمی انقدر وقتِ اضافه خواهد داشت که نقاشی کند ولی بعد به اشتباهش پی برده بود.

گفتم، «یه نگاهی بهم بنداز.»

«چی؟»

«متوجه هیچ تغییری نشدی؟»

«تازه این سومین باریه که می‌بینمت.»

«شیشصدونود گرم وزن کم کردم.»

موتسومی داشت مراسلات مدار مجتمعِ اولترا-ال‌اس‌آی را تورق می‌کرد، ولی آن را بست و نگاه غمگینی تحویلم داد. لیکور را گذاشته بودم کنار و می‌رفتم شنا و شب‌ها دور شکمم سلفونِ محافظ‌غذا می‌پیچیدم.

«داری لاغر می‌کنی؟»

«آره.»

«واسه چی؟»

«می‌خوام شبیه عکسم تو کتاب اولم بشم.»

لبه‌ی تختش نشسته بودم. به طرفم آمد و دستم را گرفت.

«چرا تو جای اون نیومدی کلوپ؟»

«راستش خودمم به این موضوع فکر کردم. خیلی پیچیده‌ست، ولی… چطور بگم؟ به نظرم تقدیرمون بوده که عاشق هم بشیم ولی یه جای کار می‌لنگیده.»

«می‌لنگیده؟»

« از هم جدا افتادیم.»

«چرا انقدر گیر منی؟»

«مو-چان تنها چیزی که بین‌مون جدایی انداخته یه خلاء شبح‌ماننده.»

«آها، اون یارو قلابیه رو می‌گی، نه؟»

«اگه پای یه کسی درمیون بود که هیچ ربطی به من نداشت خیلی بهتر بود. کاش یکی که تا حالا اسمش رو هم نشنیده بودم، قالت گذاشته بود و رفته بود.»

«می‌فهمم منظورت چیه.»

«تو نفهمی کی بفهمه؟ تو از طرفدارهامی. تم همه‌ی رمان‌هام اینه که زمانِ قیاسی وابسته به محرکِ زمان دیجیتاله، اینکه هیچ‌جوره نمی‌شه جور دیگه باشه.»

«می‌خوای همون تجربه رو با من هم تکرار کنی؟»

«ببین، مثلاً به این می‌مونه که دندون‌درد چه‌جور تأثیرهایی رو شخصیت آدم می‌گذاره.»

«می‌خوای بگی رابطه‌مون عینِ دندون‌درده؟»

«مو-چان، اون یارویی رو که خودش رو جای من جا زده بود، چی صدا می‌کردی؟»

«اول‌ها بهش می‌گفتم سنسه، ولی از آهنگش خوشم نمی‌یومد، به همین خاطر بهش می‌گفتم اُکوته-گاوا-سان. خودش بهم گفت جون صداش کنم، ولی اون نویسنده‌ای بود که خیلی براش احترام قائل بودم، جون زیادی خودمونی بود. به خاطر همین با خودم گفتم همون اُکوته-گاوا-سان خوبه. خیلی طولانی بود، ولی به این اسم صداش می‌کردم.»

«تو هیچ‌وقت من رو به اسم صدا نکردی، تازه من جون اُکوته-گاوای واقعی‌ام.»

«می‌دونم.»

«همه‌چی به ضرر منه. با اون که بودی خوب بود؟»

«چی؟»

«سکس.»

«این دیگه چه‌جور سؤالیه؟»

«مهمه. همین قضیه زندگی مشترکم رو از هم پاشوند.»

«با زنت خوب نبود؟»

«اون مسئله الآن اهمیتی نداره. تو و اون یارو قلابیه با هم می‌اومدین؟»

«منظورت اینه که با هم ارضا می‌شدیم؟»

موتسومی معذب شد. تا بناگوش سرخ شده بود اما لبخند کمرنگی گوشه‌ی لبانش نشست. اختیار آن نوع خاطره‌ها دست آدم نیست. نمی‌توان پنهان‌شان کرد.

«چند سالته؟»

«بیست‌و‌دو.»

«تو سن تو اندازه مهم نیست. عشق مهمه.»

«یه کلام از حضرت آقا.»

« اگه طرفت رو دوست داشته باشی، حله.»

«به، چه عالی. یه دختر بعد سقط چی می‌خواد بهتر ازین موعظه؟»

«معذرت می‌خوام. ولی ببین، تو عاشق یه مردی شدی که خودش رو جای من جا زده. می‌فهمی معنیش چیه؟ یعنی اینکه من واسه تو قلابی‌ام.»

موتسومی از من خواست بروم. اشک از چشمانش سرازیر شد و از روی گونه‌ها لغزید و روی رگ‌های آبی پشت دستانش چکید. علاوه بر اینکه به خاطر سقط جنین در بدترین شرایط جسمی بود، عواطفش هم جریحه‌دار شده بود. اول کشته‌مرده‌ی رمان‌های جون اُکوته-گاوا شده بود، بعد عاشق آن «جون اُکوته-گاوایی» شده بود که قدم در زندگی‌اش گذاشته بود. اول آن اسم فقط یک دست کت‌وشلوار بود، ولی بعد لباس‌ها کنده شده بود و دختر در مسیر لذت هدایت شده بود، مسیری که اسم ندارد.

«اون یارو از اون تیپ آدم‌هایی بود که فکرشون هرز می‌ره؟»

موتسومی گفت، «من رو به خیلی کارها واداشت.» هنوز هم گریه می‌کرد. دو سره باخته بود، از طرفی اسمِ جون اُکوته-گاوا ترکش کرده بود و از طرفی دیگر ناشناسی که برهنه شده بود.

زن یا مردی که ترک شده چنان تشنه‌ی لذت می‌شود که خودش را در آغوش هرکسی شبیه به عشق از دست‌رفته‌اش می‌اندازد. طبیعتاً نه اسم آدم جایگزین با آن عشق از دست‌رفته یکی است و نه گذشته‌اش. ولی قضیه‌ی من برعکس بود. اسمم و گذشته‌ام با آن عشق از دست‌رفته یکی بود ولی شباهتی به او نداشتم؛ یک تیپ آدم دیگری بودم!

اگر موتسومی آگاهانه خودش را درگیر یک رمان‌نویس کرده بود، دیگر مشکلی نبود. تنها کاری که در آن موقعیت باید می‌کرد این بود که بفهمد من جنس اصلی‌ام و به سمت من برگردد.

حتی اگر موقعیت و شهرت برایش اهمیتی نداشت، و صرفاً عاشق خود آن مرد و شخصیتش شده بود، باز هم امیدهایی داشتم. ولی نه این بود و نه آن. موتسومی عاشق آن مرد شده بود، ولی از طرفی به خاطر اینکه رمان‌نویس محبوبش عاشقش شده بود، تا اندازه‌ای مغرور شده بود.

 

خب پس من کجای کار بودم؟ از دیدِ موتسومی من چیزی نبودم مگر یک خروس بی‌محل، یک آدم قلابی. به مرکز تحقیقاتی کرِی به دیدن یکی از دوستان قدیمی‌ام رفتم که یکی از چهار-پنج مُخ‌ کامپیوتر در ژاپن است. به طرحم گوش داد، سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت، «این فکر رو از کله‌ت بنداز بیرون.»

«خواهش می‌کنم. فقط امتحانش کن. چه اشکالی داره از هوش مصنوعی یک‌کم کمک بخوایم؟»

از موتسومی خواسته بودم تا به نظرسنجیِ پنجاه-سؤاله‌ام جواب دهد. بعد از او خواستم همان پنجاه سؤال را جای آن یاروی قلابی جواب بدهد، دست‌کم تا جایی که یادش می‌آمد. دست آخر هم خودم آن سؤالات را جواب دادم، بدین‌ترتیب سه سری دیتای مرتبط داشتم. قد و وزن، شغل والدین، غذای مورد علاقه، فیلم مورد علاقه، نوع موسیقی مورد پسند، تیم بیسبال محبوب، سلیقه در لباس پوشیدن، سیگار، بوی بدن، وضعیت کلی بدن، تعداد دندان پرشده، لیکور محبوب- اگر ویسکی، بوربن یا اسکاچ یا کانادایی یا ایرلندی، کوکتل مورد علاقه، اولین چیزی که در سوشی‌بار سفارش می‌دهی، ورزشی که می‌کنی، موقعیت مورد علاقه در سکس، قسمت‌های حساس بدن، اولین صفحه‌ای که در روزنامه می‌خوانی، نظر در مورد مارکسیسم، و غیره. می‌دانستم احمقانه است، به اندازه‌ی نسخه‌ی زوج‌یاب کامپیوتری، ولی چنان مستأصل بودم که دست به دامن هرچیزی می‌شدم. در آن مدت فکر و ذکرم چنان مشغول موتسومی بود که نتوانسته بودم کار کنم.

«واقعاً خری‌ها. اون‌وقت‌ها که زنت داشت ترکت می‌کرد و گریون اومده بودی پیشم، فکر کردم زده به سرت. ولی این دفعه تو دیوونگی دست خودت رو هم از پشت بستی. من رو باش که همیشه فکر می‌کردم یه جو عقل تو کله‌ی رمان‌نویس‌ها پیدا می‌شه. ولی گمونم تو از اون استثناهایی هستی که همین استثناء بودنشون نشون می‌ده قاعده‌هه درسته.»

با وجود این همانطور که نق می‌زد، مشغول وارد کردن دیتا شد.

همانطور که پشت کیبورد خوش‌خوشک مشغول بود، گفت، «فقط دلم واسه بورخس طفلکی می‌سوزه.»

«بورخس کیه؟»

«ابرکامپیوتریه که یه ماه پیش گرفتیم. الآن هم دارم با اون کار می‌کنم.»

«حالا واسه چی ناراحتِشی؟»

«بورخس می‌تونه یک میلیاردوشیشصد میلیون عملیات با داده‌های متغیر رو تو یه ثانیه انجام بده، اونوقت ما این مسئله‌ی مضحک رو تحویلش می‌دیم. می‌دونی اگه خیلی احمقانه باشه، اصلاً حلش نمی‌کنه.»

سرش را بالا آورد و پوزخندی زد.

گفت، «پس حالا دیگه آدم‌ها خودشون رو جای تو جا می‌زنن. یعنی دیگه خری شدی.»

«تا وقتی چشمم به جمال اون زن روشن نشده بود، من هم عین تو نیشم باز بود.»

«ببین، بورخس قبول کرد شبیه‌سازی کنه.»

«یه طوری راجع بهش حرف می‌زنی انگار آدمه.»

«از اون ناقلاهای تودل‌برو.»

«همیشه همین رو راجع به یه مشت ازین ماشین‌ها می‌گی: تودل‌برو‌.»

«آخه بعضی‌هاشون تودل‌برو‌ ان. بشر همیشه باید خودش رو ثابت کنه، غرورش رو حفظ کنه و ازین حرف‌ها. مایه‌ی دردسره. ولی بورخس روزی که متولد شد به عزت‌نفس مجهزش کردن.»

«مگه کامپیوترها عزت‌نفس دارن؟»

«آره.»

«فکر می‌کردم عاطفه ندارن.»

«غرور که عاطفه نیست. تو دیگه چه‌جور رمان‌نویسی هستی؟ چقدر بیقی‌ها. غرور دانش درباره‌ی خوده، درک قاطعی از محدودیت‌ها. یعنی زندگی بابِ سبک و سیاق خودت. حالا بگو راست می‌گم یا حق با منه؟»

مشتی حروف و علائم و نشانه و عدد، صفحه‌ی کامپیوتر را پر کردند، خط به خط، و بعد دوباره ناپدید شدند.

دوستم با حالتی راضی از خود گفت، «محشره، نه؟»

«چی؟»

«یعنی نمی‌فهمی چی‌ش محشره؟ ما رو باش با کی طرفیم! تازه تو اونی هستی که کتاب‌هات با اون عنوان‌های های-تک گرّوگر فروش می‌ره. بورخس داره تمام احتمالات اون پنجاه تا مورد رو بررسی می‌کنه. حرف‌مون سرِ سه سری دیتا با پنجاه‌تا مقوله‌ی مختلفه. آدم اگه بخواد این‌کار رو بکنه هزار سال طول می‌کشه! راستی زن سابقت چطوره؟»

«خوبه. هر از گاهی از طریق پسرم ازش خبردار می‌شم. می‌گه کلاس شنا و یوگا و شیرینی‌پزی می‌ره و با یه مربی بسکتبالِ کالج می‌پره. مال تو چی؟»

«دوباره ازدواج کرده، با یکی از مدیرهای یه شرکت واردات قهوه. می‌گن طرف سی‌وچند ساله‌ست. تازه، اولین ازدواجش هم هست. از من بپرسی، زنم گل کاشته، من که دهنم وا موند. ولی من به تنها کسی که اعتماد دارم، بورخسه. بفرما، این هم از نتیجه. این دیگه چیه؟ کارپ[۸]؟ کارپ دیگه چیه؟»

«هیروشی-کارپ. من و موتسومی و اون یارو شیاده همه‌مون طرفدار تیم کارپیم. ولی این که نشد جواب. منظورش چیه؟»

«کله‌پوک. پسر، گوشی دستت نیست‌ها. باید دختره رو ببری بیسبال. ورزش چیز صاف‌وسالمیه. پیچیدگی نداره. خوبیش هم همینه. خبری از چیزهای بودار نیست، فقط پرتاب توپ و ضربه و دویدن. اون یارو قلابیه هم طرفدار همین تیمه، پس خاطرات خوش دختره از اون یارو و بیسبال منتقل می‌شه به تو. حرف نداره.»

 

برای تماشای هجدهمین بازی فصلی بین تیم ویلز[۹] و کارپ به استادیوم یوکوهاما رفتیم. وقتی موتسومی را به تماشای بازی دعوت کردم، از خوشحالی جیغ کشید. از سال ‌نوی حدود چهار سال پیش که همراه سرپرست‌شان، کوبا-سان[۱۰]، در میزگردی شرکت کرده بودم، طرفدارشان شده بودم.

بازی به دوئل توپ‌اندازها تبدیل شد، بین اندو[۱۱] از تیم ویلز و تاکاگی[۱۲] از تیم کارپ. در انتهای دور سوم، کاتو[۱۳] ضربه‌ی تاکاگی را گرفت و لئون لی[۱۴] آن را از جاخالی راستِ زمین به خانه ‌رساند. باد سردی می‌وزید، ولی آبجو خوش‌طعم بود. به این خاطر خوش‌طعم بود که پهلو به پهلوی موتسومی نشسته‌ بودم که شلوار چرمی چسبان پوشیده بود و تی‌شرت ساتن و صندل نقره‌ای و مشت‌مشت پاپ‌کورن می‌خورد.

«مو-چان چی شد که طرفدار تیم کارپ شدی؟ تو که اهل هیروشیما نیستی.»

«نه، نیستم. ولی بیشتر بازیکن‌هاش جوون و خوش‌قیافه‌ن. تاکاگی خوش‌قیافه‌ست. از اون بهتر، یوشیهیکو تاکاهاشی[۱۵]. یامانه[۱۶]، کوبایاکاوا[۱۷]، کاواگوچی[۱۸]، موریواکی[۱۹]…. همه‌شون خوش‌قیافه‌ن.»

«قیافه برات مهمه، نه؟»

«میگن نمیشه از جلد کتاب، در مورد کتاب قضاوت کرد، ولی من میگم اشتباه می‌کنن. جلد همه‌چی رو نشون میده.»

«ولی ظاهر می‌تونه غلط‌انداز باشه. این هم حرف درستیه.»

«اگه عقلت رو بدی دست مردم، آره. اگه به حس خودت اطمینان داشته باشی، می‌تونی از ظاهر همه‌چی رو بفهمی و غلط هم از آب درنمی‌یاد.»

در این مورد بخصوص، یعنی من و آن یاروی قلابی، این حرف چه معنایی داشت. نمی‌دانستم چه شکلی است. احتمالاً موتسومی هرگز متوجه چهره‌ی درونی و واقعی آن مرد نمی‌شد. در فکر بودم نکند خیلی از من خوش‌قیافه‌تر باشد….

ساچیو کینوگاسا[۲۰] در دور پنجم، به سمت خانه دوید و قطار افکارم را از خط خارج کرد.

من و موتسومی کف زدیم و از جا پریدیم و دیوانه‌وار از شادی جیغ کشیدیم.

در دور هفتم، یوشیهیکو تاکاهاشی بعد از چهارمین ضربه‌ی خارج از محدوده‌ی چوب‌زن، با طمأنینه به طرف بیس اول رفت. تاکاهاشی از ژوئن توپ‌زن بود، و حالا نوبت کوجی یاماموتو[۲۱] شده بود. از بازی اوت نشده و دونده‌ی بیس اول بود.

یک احمقی پشت سر ما ایستاد و فریاد زد، «تاکاهاشی، بدّو!»

به موتسومی گفتم، «الآن که وقت خودنمایی نیست.»

«چرا؟»

موتسومی از همه بیشتر از تاکاهاشی خوشش می‌آمد.

«باید یه کاری کنن کوجی رو ضربه‌ش تمرکز کنه. اگه تاکاهاشی با توپ‌انداز موش و گربه بازی کنه و حواسش رو پرت کنه، طرف باید چجوری توپش رو بندازه؟ کوجی ضربه‌زن امتیاز‌بگیریه، باید بذارن کارش رو بکنه.»

«ولی این یوشیهیکوئه‌ها. دلم می‌خواد بدّوئه. عاشق تماشای دویدنشم.»

تاکاهاشی جلو افتاده بود، ولی مگر توپ اندو به زمین می‌رسید. یاماموتو صبر کرد، از محوطه بیرون رفت، باز هم صبر کرد. بیش از یک دقیقه طول کشید تا اندو دومین توپش را پرتاب کند، و این بار یاماموتو چنان بی‌تاب شد که توپ را زد و جا برای اوت دوم در بازی نماند.

«دیدی؟ تاکاهاشی یه فرصت خوب رو با وقت تلف کردن سر رفتن به بیس اول ضایع کرد. امروز اندو خیلی خوب بازی می‌کنه. مگه ما چند تا دونده داریم!»

اندو و تاکاگی هر دو عالی توپ می‌انداختند، و بازی به دور اضافه کشید.

در دور دهم، نوبت تاکاهاشی بود. اولین پرتابش زاویه‌دار بود، توپ را بین دو انگشت اشاره و وسط گذاشت و پرتاب کرد، ولی توی دستکش یارش ننشست و بعد پرتاب دومش با یک ضربه‌ی زیبا گرفته شد که روی خط بیس سوم نشست.

هیچ‌کس اوت نشد، بازیکن باز هم به بیس اول رفت. این‌بار تاکاهاشی امتیاز چندانی کسب نکرد، ولی یاماموتو توپ اندو را با چوب زد. ناگاشیما[۲۲] توپی را که سه‌انگشتی پرتاب شده بود گرفت و چوب‌زن خودش را به بیس سوم رساند.

نوبت کوبایاکاوا شد، بازیکن محبوبم. اما به محض اینکه پایش را در محوطه‌ی ضربه‌زنی گذاشت، تاکاهاشی باز هم امتیاز گرفت.

«نگاه کن! این عوضی حالا داره چوب‌زنی رو واسه کوبایاکاوا سخت می‌کنه.»

همینطور که غرولندکنان این کلمات از دهانم خارج می‌شد، اتفاق افتاد. صدایی چند دسیبل بلندتر  از باقی جمعیت اطراف ما، بنا کرد به فریاد زدن.

«تاکاهاشی، بدّو.»

صدای مردی بود. تا آن صدا به گوش موتسومی رسید، تیک عصبی گرفت و چشم‌هایش شروع کرد به پریدن. آن مرد، جلوی صندلی‌اش، چند ردیف عقب‌تر از ما ایستاده بود. موتسومی رو گرداند و هراسان به او نگاه کرد. جیغ خفه‌ای از گلویش در رفت و ماتش برد.

اگر من همبرگرِ رستوران دِنی[۲۳] باشم، او فیله‌ی گوساله‌ی آن-کخوتِ[۲۴] رستوران ماکسیم[۲۵] بود. گوشت یک حیوان بودیم، ولی ظاهر و مزه‌ی این کجا و آن کجا. به نظر می‌رسید موتسومی در خواب راه می‌رفت. از جا بلند شد و به سوی فیله روان شد.

 

سه روز بعد با من تماس گرفت.

«به خاطر اتفاقی که افتاد متأسفم، ولی، می‌دونی، معلوم شد که عاشقمه. همیشه بوده و به همین خاطر وقتی شنیده نویسنده‌ی محبوبمی، خودش رو جای تو جا زده. فقط واسه اینکه توجه من رو جلب کنه. گفت همه‌ش دخترهای دیگه رو سر میزش صدا می‌کرده چون انقدر من رو دوست داشته که معذب می‌شده و می‌خواسته وانمود کنه که خیلی هم از من خوشش نمیاد. البته با هیچ‌کدومشون سروسرّی نداشته. بگذریم. بعد اینکه مدیر زنگ زده به تو دیگه کاری از دستش برنمی‌یومده و چون صورتحساب‌ها به اسم تو بوده، نمی‌تونسته پرداختشون کنه. الآن دیگه همه‌ش رو تا ین آخر داده و گفته خیلی متأسفه که تو رو انقدر تو دردسر انداخته. خلاصه گفت ازت بپرسم دوست داری یه شب شام با ما بیای بیرون تا از دلت دربیاره؟ میای؟»

 


[۱] Ralph McCarthy

[۲] Cray Reserch

[۳] Okute-gawa-sensei

[۴] Kannai

[۵] The Door

[۶] Mutsumi

[۷]  نوعی شراب. [م]

[۸] Carp

[۹] Whales

[۱۰] Koba-san

[۱۱] Endo

[۱۲] Takagi

[۱۳] Kato

[۱۴] Leon Lee

[۱۵] Yoshihiko Takahashi

[۱۶] Yamane

[۱۷] Kobayakawa

[۱۸] Kawaguchi

[۱۹] Moriwaki

[۲۰] Sachio Kinugasa

[۲۱] Koji Yamamoto

[۲۲] Nagashima

[۲۳] Denny

[۲۴] فیله‌ای که پیش از پخت، در خمیر مخصوصی خوابانده شده. ـــ م.

[۲۵] Maxim

از داستان‌های دیگر

One thought on “من رمان‌نویسم

  1. الهام مشتاق گفت:

    چه داستان زیبایی و چه ترجمه روان و خوبی .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.