گویی تمام مصائبی که شبی مثل امشب با چنین زنگ بی‌موقعی شروع شده بود و با آن سال‌های سیاه ادامه پیدا کرده بود و در «مهم نیست»‌های زن قرار بود به ساحل امنی برسد دوباره در یک آن بر سرشان هوار شده بود و مثل بمبی که خانه‌ای را نشانه بگیرد و درهم بکوبدش آرامش سست همین یک ماه اخیر را نشانه رفته بود. ‌

مهم

زن آخرین لیوان را هم شست و گذاشت روی آبچکان. شیر آب را بست و دست‌هایش را خشک کرد. سینی بزرگ ملامین را از پشت شیر آب برداشت و گذاشت روی میزِ کوچک وسط آشپزخانه. بعد رفت سمت یخچال و درش را باز کرد و نصف هندوانه‌ای که از شب چلّه مانده بود از یخچال بیرون آورد و درِ یخچال را با آرنجش بست و نصفه‌هندوانه را گذاشت توی سینی و بزرگترین چاقو را از صف چاقوهای فرورفته در دل چوب کهنۀ روی کابینت بیرون کشید و گذاشت کنارش. خودش آخر شب نمی‌توانست میوه بخورد. عادت داشت شیر گرم بخورد؛ مخصوصاً در روزهای وارونگی هوا که نفسش تنگ می‌شد. در یخچال را دوباره باز کرد و از بطری به اندازۀ یک لیوان شیر ریخت توی شیرجوش و گذاشت روی شعله و ایستاد دم گاز.

ـــ امروز آقای صفدری زنگ زد گفت دارند آموزشگاهشان را تعطیل می‌کنند.

منتظر شد که شوهرش جواب بدهد. از وقتی به این آپارتمان آمده بودند باید بلندتر حرف می‌زد چون آشپزخانه با یک راهرو باریک و دراز از هال کوچک‌شان جدا شده بود و با این که مساحت اینجا یک‌چهارم خانۀ قبلی‌شان هم نبود صدا همیشه گم می‌شد.

ـــ شنیدی چی گفتم؟

شوهرش مثل گربۀ نحیفی که روی دیواری باریک با هم‌نوع خود مواجه شده و نمی‌تواند پیش برود و حتی زور صدایش هم از طرف مقابل کمتر است و میومیوکنان با قدم‌های کوچک عقب‌عقب می‌رود، جواب داد:

ـــ حالا چی کار می‌خواهی بکنی؟

ـــ هیچی، کاری از دستم برنمیاد. فقط به سارا و میمنت و شادی زنگ زدم که بروند هرکدام تا جا دارند گلدان بردارند ببرند خانه‌هایشان… گفتم نکند یک وقت بریزندشان تو خیابان و گم‌وگور شوند.

ـــ اوهوم.

زن انتظار داشت که شوهرش بپرسد چرا نمی‌فروشی‌شان و او جواب بدهد که اینها حاصل یک عمر مطالعه و نمونه‌برداری در دشت و دمن است؛ که هنوز نصف بیشترشان را کدگذاری نکرده و می‌خواهد از این دست به آن دست قرضشان بدهد تا شاید روزی دوباره مکانی برایشان پیدا کند و بتواند کارش را از سر بگیرد. اما بلافاصله با خودش گفت مهم نیست. شاید هم شوهرش به‌اندازۀ او غصه‌اش گرفته اما می‌داند که دیگر نه جایی از خودشان دارند و نه پولی برای اجارۀ انبار و شاید دیگر حتی دیگر امیدی هم برایش نمانده که ممکن است روزی همه‌چیز مثل گذشته شود؛ گذشته‌ای که از هر آیندۀ ممکنی خواستنی‌تر بود. افق انتظاری که حد نهایی‌اش تصویر گذشته‌ای زیبا بود که گویی در آینه‌ای شکسته چنان تکرار می‌شد که هر آینده‌ای را در زیبایی بازگشت‌ناپذیر خود محو می‌کرد. شوهرش در این یک ماهی که دوباره می‌توانستند بی‌وقفه و رو در رو صحبت کنند، هیچ راه‌حلی برای هیچ مشکلی نداشت و ترجیح می‌داد بحث را هرچه زودتر به آخر برساند؛ باز ته دلش از بی‌اعتنایی او دلخور شد. اما زود فکر کرد که شاید گُل‌های آوارۀ او در برابر راش‌های نابودشدۀ فیلم‌های شوهرش چندان هم مهم نیست.

حباب‌های ریزی کم‌کم دور دایرۀ سفید شیر حلقه زدند.

صدای تلویزیون فضای خالی گفتگو را پر کرده بود. زن همین‌طور که به سفیدی شیر زل زده بود می‌شنید که:

کفتارها دشمن اصلی شیرها هستند. مخصوصاً وقتی شیرهای ماده را که ضعیف‌تر هستند به دام بیندازند و در این صورت حتماً او را خواهند کشت البته اگر شیر نر بگذارد.

ناگهان زنگ در با آن سوت گوش‌خراشش به صدا درآمد و او بی‌هوا از جا پرید و در کسری از ثانیه یاد زنگ موبایل شوهرش افتاد که سر صبح چند بار شنیده بودش اما جوابی داده نشده بود و او پیش خود گفته بود حتماً باز یکی از همکاران قدیمی شوهرش بوده که می‌خواسته پیشنهاد کاریِ دیگری از سنخ «بهتر از هیچی» به او بدهد. اما حالا ضربان قلبش خون پمپاژ می‌کرد تو عضله‌های لرزانش و فکر پریشانش تلفن‌های صبح را به زنگ بی‌موقعِ این وقت شب ربط می‌داد.

شوهرش فوراً تلویزیون را خاموش کرد و آمد دم راهرو. زن هم آمد جلوی در آشپزخانه روبه‌روی او. نگاهش از پشت مرد رفت و رسید به در اتاق پسرشان و وقتی دید هنوز بسته است خیالش کمی راحت شد؛ به مرد نگاه کرد، می‌خواست بپرسد این زنگ ربطی به زنگ موبایل صبح دارد یا نه، اما انگار افکارش نای سوارشدن بر امواج صوت را نداشتند.

گویی تمام مصائبی که شبی مثل امشب با چنین زنگ بی‌موقعی شروع شده بود و با آن سال‌های سیاه ادامه پیدا کرده بود و در «مهم نیست»‌های زن قرار بود به ساحل امنی برسد دوباره در یک آن بر سرشان هوار شده بود و مثل بمبی که خانه‌ای را نشانه بگیرد تا درهم بکوبدش آرامش سست همین یک ماه اخیر را نشانه رفته بود.

مرد با صدای زنگ باز به یاد لحظه‌ای افتاد که تمام روزهای زندانش را جهنم کرده بود؛ لحظه‌ای که مأمور لباس‌زیرهای زنش را وسط اتاق می‌ریخت و با اینکه هیچ ضرورتی نداشت یک‌به‌یک بازشان می‌کرد و نگاه می‌کرد و برمی‌گشت و با پوزخند به مرد می‌انداختشان زمین. تمام سال‌های زندان هر روز دست‌کم مدتی به آن لحظه فکر کرده بود. هر بار در ذهنش رفتار دیگری کرده بود به‌جز اینکه نگاهش را بدزدد؛ یک بار در ذهنش لباس‌ها را از دست مأمور قاپیده بود و بهش گفته بود که خجالت بکشد و مأمور هم تحت‌تأثیر نگاه خشمگین او اتاق را ترک کرده بود؛ با تخیل این سکانس خودش هم به خودش زهرخند زده بود چون نگاهش از آن نگاه‌های نافذی نبود که بتواند یک‌چنین عذاب‌وجدانی به کسی بدهد. در سکانس خیالی دیگری پوزخند مأمور را با پوزخند جواب داده و گفته بود نوبت لباس‌زیر زن تو هم می‌رسد… اما خودش هم می‌دانست که برنده شدن هیچ‌وقت برایش چنان حیاتی نبوده که پای زن دیگران را بکشاند وسط دعوا. در سکانسی دیگر با مأمور گلاویز شده بود و کتک‌کاری کرده بودند و مأموری دیگر دخالت کرده بود و به او دستبند زده و برده بودش. در یک سکانس بسیار احساسی شبیه فیلم‌های هندی مأمور موقع وارد شدن زنش به اتاق خجالت کشیده و از شرم سرخ شده و اتاق را ترک کرده بود. اما ورای همۀ اینها سکانسی طلایی تکرار می‌شد که در آن او قهرمانانه چنان به مأمورحمله می‌کرد و کتکش می‌زد که مأموری دیگر سر می‌رسید و بلافاصله او را می‌کشت. این عاقبتِ خوشِ رؤیایی، در همان لحظه که اتفاق نیفتاده بود تا همیشه از دستانش گریخته بود و هرچقدر در روزهای بازجویی آرزوش کرده بود دیگر هرگز تکرار نشده بود. حالا با صدای زنگ احساس کردکه شاید تقدیر می‌خواهد بازگشتی را که به او مدیون بوده بدهد.

زنش بعدها و در اولین ملاقات برایش تعریف کرده بود که تمام آن لباس‌ها را برده وسط حیاط سوزانده. همان حیاطی که همه‌جایش پر از گل وگلدان بود، حیاط خانۀ فراخی که حتی مأمورها را هم واداشته بود موقع زیر و رو کردنش به زیبایی‌ش اعتراف کنند. بارها در بیکاری‌های عذاب‌آور زندان آتش و دود و بوی لباس‌ها را وسط آن‌همه زیبایی و رنگ و عطر تصور کرده بود. بوی دود پیچیده به عطر یاس، خاکستر سیاه روی برگ‌های سفید اقاقی. آیا زنش فهمیده بوده که میان تمام مصیبت‌ها، این‌یکی که اتفاقاً از بقیه ناچیزتر بود برای مرد تراژیک‌ترین لحظۀ زندگی مشترکشان شده است؟ آیا این کار را کرده بود تا او را از شر این وسواس فکری نجات دهد؟ گاهی هم خود را متقاعد می‌کرد که زن حتماً به‌خاطر وسواس خودش و اینکه نخواسته لباس‌های دست‌خورده را دوباره بپوشد این کار را کرده. هیچ‌وقت نتوانست این سؤال ساده را از او بپرسد چون می‌دانست کوچک‌ترین اشاره‌ای به آن هرچقدر هم زمان گذشته باشد زنش را که شاید فقط شکی مبهم داشته مطمئن می‌کند که او در آن لحظه و در برابر خودش شکسته است. لحظه‌ای که با دزدیدن نگاهش جزا را به بعد موکول کرده و نتوانسته بود پیشاپیش ببیند که از دست دادن این لحظۀ مهم چگونه درونش را تباه خواهد کرد.

یک هفته بعد از آزادی زن و بچه‌اش را برده بود رستوران و غذاخوردنشان را تماشا کرده بود. شادیِ پسرش موقع حرف‌زدن از تیم والیبال مدرسه، درحالی‌که تکۀ پیتزا را می‌کشید و پنیر میان ماندن و رفتن کش می‌آمد او را به این فکر انداخته بود که شاید ناخودآگاه خود را از وضعیت‌های مرگبار دور نگه داشته است تا مبادا بچه‌اش بی‌پدر بزرگ شود.

صدای این زنگ بی‌موقع از پسِ آن نُه سال، از پس این یک‌ماهی که طعم زندگی دوباره پرزهای چشایی روحش را می‌درید و جلو می‌رفت و قرار بود مثل روزهای اوج موفقیت بر دل او بنشیند، پرتابی بود پرشتاب و پیش‌بینی‌نشده به قعر طعم تلخ شکست‌های بی‌امان. ضربان قلبش طوری بالا رفته بود که انگار جک تورنس توی سرمای تنش زندانی شده بود و با تبری به سینه‌اش می‌کوبید و می‌خواست بشکافدش. خوب آگاه بود که این هیجان از ترس مأمورها نیست و فقط از ایستادن در آستانۀ بازگشتی سرنوشت‌ساز بر او مستولی شده. به چهرۀ زنش نگاه کرد، چیزی در او تغییر کرده بود. انگار ستونی که در تن او فرو می‌ریخت در تن زنش به‌سرعت بالا می‌رفت. تکرار آن لحظه آیا تکرار همه‌چیز نبود؟ آن لحظه‌ای که مدام آرزو می‌کرد که کاش روزی میان انگشت‌های خود بفشاردش همین حالا هم انگار از کف رفته بود و چیزی نمانده بود که مثل سیگار کشیدن و جوک گفتن و قهقهه‌زدن از وجودش بیرون بجهد. سختی وضعیت این بود که هنگام وقوعش امکان هیچ کات‌دادنی وجود نداشت. در نشخوار فکری دائمی‌اش چیزی سر جایش نبود. همیشه فکر می‌کرد مضمون وضعیت آن چیزی نیست که باید باشد اما حالا شک برش داشته بود که نکند از همان اولش مشکل اصلیْ بازیگرِ صحنه بوده باشد؟ اولین‌بار بود که روی این هنرپیشه‌ای که در دالان‌های تودرتو خودش را مخفی کرده بود تا مبادا بازی ضعیفش را قضاوت کنند، نوری افتاده بود. گوشۀ صحنه کز کرده بود و نمی‌دانست این لحظه، شکستِ شکست است یا سقوط به شکستی ژرف‌تر؟

زنگ دوباره به صدا درآمد.

زن به آن لحظه‌ای فکر کرد که خود را رسانده بود پشت میز قاضی و دولا شده و پایین عبا را گرفته و التماس کرده بود و قاضی گفته بود «خانم شما که ماشاءالله تحصیلکرده‌اید، این کارها چیست؟ نه سال که مهم نیست» زن یادش آمد که آن پارچۀ لطیف با حرکت تند تن ستبر قاضی از دست‌هایش سر خورده بود بیرون و او بلند شده بود و اشک‌هاش را با گوشۀ چادر زبر عاریه‌ای‌اش پاک کرده بود. یادش آمد که وقتی حکم اخراجش از دانشگاه را گذاشتند کف دستش زبانش بند آمده بود و رئیس دانشگاه دستی به ریشش کشیده بود و بدون اینکه از پشت میز بلند شود رو به سنگ کف اتاقش گفته بود «دست ما نیست». یادش آمد که اشک‌هاش را با گوشۀ مقنعۀ سیاهش خشک کرده و موقع رد شدن از در دانشگاه تمام روزهای درس‌خواندنش را، شب‌بیداری‌هاش را، تمام گونه‌های گیاهی‌ای را که کشف کرده بود، کلاس‌های پرشورش را، دانشجوهای مشتاقش را با خود مرور کرده بود. یادش آمد که یک سال بعد دوستش در نشر دانشگاهی خبر داده بود که اسمش رفته توی لیست سیاه و برایش اظهار تأسف کرده و رابطه‌اش را با او کمرنگ کرده بود. یاد ناشری افتاد که کتاب‌ بافتنی انگلیسی را گذاشته بود جلوش و گفته بود «تو این کتاب‌ها هم پول هست، هم دردسر ندارد، تازه کسی هم به اسم مترجمش دقت نمی‌کند». و او موقع برگشت توی تاکسی با گوشۀ شالِ وارفته‌اش اشک‌هاش را پاک کرده بود.

چزّۀ ناگهانی سر رفتن شیر زن را کشاند توی آشپزخانه، اما همین که خواست از کنار میز رد شود خورد به دستۀ چاقو که از لبۀ میز زده بود بیرون. چاقو پرت شد روی زمین و نصفه هندوانه قل خورد و با پرش کوتاهی از تو سینی افتاد روی میز. زن چرخ زد عقب، ایستاد و به میز خیره شد. یاد توپ پسرش افتاد که روی سرازیری جلوی اوین از دستش افتاده و غلت خورده و رفته بود زیر لاستیک ماشین‌ها و ترکیده بود. اما آن روز اصلاً از این بابت ناراحت نشده بودند چون قرار بود بهترین روز زندگی را جشن بگیرند. یک ماه پیش در چنین روزی پسرش بی‌معطلی از تمرین والیبال نشسته بود کنارش تو تاکسی تا با هم بیایند پدر را ببرند به خانه و پرسیده بود: ـــ الان که بیاید دیگر می‌ماند پیش خودمان؟ و مادر گفته بود: ـــ آره. اما می‌دانست که جواب درستش «نمی‌دانم» است. دردی در سر و سینه‌اش تیر کشید و بدون اینکه برود زیر شیر سررفته را خاموش کند تا بیشتر از این نسوزد چاقو را از زمین برداشت و برگشت توی راهرو. مرد که آمده بود وسط راهرو و دست به آیفون و سربه‌زیر غرق فکر بود سرش را آورد بالا و با دیدن چاقو در دست زنش و با دیدن خشمی که از صورتش می‌بارید، جا خورد. اولین‌بار بود که زنش را در قاب دوربینی که عادت داشت او را در آن تصور کند نمی‌دید. زنش از تمام کادرهای ذهنی و عینی او بیرون افتاده بود. چیزی در وجود مرد گسست؛ فهمید که در این حملۀ گروهی طعمۀ اصلی او نبوده است. رفت دم آشپزخانه و سعی کرد چاقو را از دست زنش بگیرد. زن کمی مقاومت کرد اما لحظه‌ای با شوهرش چشم تو چشم شد و دستش را شل کرد؛ عمقی به نگاهِ شوهرش برگشته بود که از نه سال پیش تا همین لحظه زن هر روز آرزویش کرده بود. مرد چاقو را گرفت و او را محکم بغل کرد و بدون لرزش برگشت توی راهرو و آیفون را برداشت و پرسید: -کیه؟ صدای پسر همسایۀ پایینی را شناخت که داشت معذرت‌خواهی می‌کرد و می‌گفت که چاره‌ای نداشته، که گویا کلیدش را جا گذاشته و خانواده رفته‌اند مسافرت و انگار کسی هم جز طبقۀ آنها در ساختمان نیست. در را باز کرد. رو به زنش گفت:

ـــ بایِست با صاحبخانه حرف بزنیم که آیفون را تصویری کند.

 

 

از داستان‌های دیگر

One thought on “مهم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.