گم و گور
گفت: بدون گوگل محال بود این قبرستون را پیدا کنیم.
گفتم: بعد از این دوزخ هم که بخوای بری دیگه کافیه سرچ کنی.
گفت: خرداد و مه به این غلیظی خیلی حرفه!
گفتم: جالبه دیشب از نیویورک هم که سوار شدم همینجور مه بود.
گفت: نکنه کائنات داره مهآلود میشه ما خبر نداریم.
گفتم: بعید نیست چون دنیا قدِ کف دستته.
گفت: ولی اینجا یکی لیز بخوره تهِ دره باید جمعش کنن.
گفتم: کاش میشد تو را به دردسر نندازم.
گفت: من هم دیدم حیفه شوفر کسی نشم که بعد از خدا سال از اون سر دنیا راه افتاده بیاد سر قبر زنی که سی سال پیش ازش جدا شده.
گفتم: تازه میخوام بعدش باهم یه سفر هند بریم.
گفت: حالا چرا با من؟
گفتم: چون تو خونواده مرد دیگهای نمونده که آدم باش بتونه بره الواطی.
گفت: نکنه با این عصا میخوای مارکوپولو بشی!
گفتم: راستش تو هفتادوهشت سالگی و با یه تومور مغزی که هیچ دکتری جرئت نمیکنه دیگه بهش دست بزنه، اومدهام یه سفر باهم تا کلکته بریم.
گفت: کلکته؟
گفتم: به قول مادرم جای خوبیه واسه این که آدم زمین را سبک کنه.
گفت: بهبه! ببین قله روبهرو چه خوشگل داره از تو مه درمیاد نگاه!
گفتم: به قول مادرت ببین پتیاره اومده کجا خودش را گموگور کرده.
گفت: ولی حیف این شیب و علفزار نیست که قبرستون شده؟
گفتم: تو بودی باش چه کار میکردی؟
گفت: یه پیست اسکی رو چمن و پولدار میشدم.
گفتم: اونوقت تکلیف کسانیکه اینجا مُرده دارند چی میشد؟
گفت: ببخشید … پیشنهادم را پس میگیرم.
گفتم: یه چیزی بگم حیرت میکنی: دیشب که فرانکفورت طیاره عوض میکردم یکی عین خودش اومد سه ردیف جلوتر نشست و یه بار که دید چشم ازش برنمیدارم جوری نشست که بتونم دلِ سیر نیمرخش را تماشا کنم.
گفت: پس راسته که میگن هرکی یه همزاد داره.
گفتم: جالبه که او هم مثل من فقط یه کولهپشتی داشت و طیاره که نشست معطل چمدونی نشد.
گفت: هرچی خاک اونه عمر شما ولی دوسال پیش که تو نمایشگاه کتاب از دور دیدمش عین خانم هاویشام جون میداد وسط یه مزرعه صلیبش کنی تا گنجشکها به هوای مترسک رو سروکولش بشینند.
گفتم: تو محضر طلاق قبل از این که گموگور بشیم عهد کردیم هرکی زودتر رفت اون یکی فقط یه بار حق داره سرِ خاکش بیاد اون هم واسه این که یه لگد به سنگ لحدش بزنه و بره.
گفت: گمونم دوم سوم دبستان بودم و تازه بابام را قیمهقرمه کرده بودند که شما جدا شدین ولی اتفاق عجیبی که یادمه این بود: مامان آجیل مشکلگشا پخش کرد.
گفتم: اشکال خواهرشوهرها اینهکه حتی روزی که بیوه میشند باز دست از خواهرشوهربازیشون برنمیدارند.
گفت: ولی خدا خواهرت را حفظ کنه چون اگه اصرارِ مامان نبود من الان این کاپشن تنم نبود و یخ زده بودم.
گفتم: میشه اینقدر رو قبرها راه نری؟
گفت: حیف که رغبت نمیکنم اینجا چیزی بخورم و گرنه ببین درخته چه شاتوتهای تپلی داده.
گفتم: ولی انگار مه هم نمیخواد سبک بشه.
گفت: هیشکی هم نیست آدم یه چیزی ازش بپرسه.
گفتم: اون اطاقکِ گلی باید غسالخونه باشه.
گفت: یواش یواش داره عین این فیلمهای ترسناک میشه که منتظری ناگهان سروکله یه اسکلت از تو مه پیدا بشه.
گفتم: گم وگوری که میگن همینه دیگه.
گفت: اگه غیر از این بود که ما الان تو این هوا و سراشیبی حیرون نبودیم.
گفتم: قبرستونش باید خیلی قدیمی باشه چون بعضی اسمها تقریباً پاک شده.
گفت: فکر میکنی واسه پیدا کردنش چند تا سنگ قبر را باید بخونیم؟
گفتم: خونه پرش پونصدتا.
گفت: شما به این لشکر اسکندر میگی پونصدتا؟
گفتم: اصلاً تو چرا برنمیگردی تو ماشین و مثلاً پینکفلویدت را گوش بدی؟
گفت: داری دکم میکنی؟
گفتم: حتی میتونی بری قهوهخونه پایینی ناشتا یه نیمرویی بزنی.
گفت: ولی قبل از اون بگو ماجرای کلکته چیه؟
گفتم: میخوام یه هفته با خواهرزادهام برم اونجا و از این بار به اون بار عیاشی کنم و بعدش هرکی بره پی کارش.
گفت: حالا چرا یهو به این فکر افتادی؟
گفتم: این فکر یهویی نیومده بلکه با پساندازی که سالهاست واسه این کار کنار گذاشتهام راحت کفاف یه هفته اقامت تو اعیونیترین هتل کلکته را جوری میده که تا وقتی داری تنهایی برمیگردی دستت تو جیبت نره.
گفت: تنهایی؟
گفتم: چون قراره منو تو کلکته بسوزونی.
گفت: زنده زنده؟
گفتم: قبل از این که برم تو کوره سیانوری را میخورم که سالهاست تو جیبمه.
گفت: حتی الان هم همراته؟
گفتم: اینه نگاش!
گفت: چرا میخوای اون کپسول را بخوری؟
گفتم: چون دیگه وقتشه مجازات بشم.
گفت: به چه جرمی؟
گفتم: میخوای وارد جزئیات بشیم؟
گفت: اتفاقاً این جزئیاته که مهمه.
گفتم: گذشته زغال گداختهایه که سالهاست به سقام چسبیده و نمیتونم تفش کنم.
گفت: بگی شاید تونستی قورتش بدی.
گفتم: به قول ایوب گفتنی: کاش کسی بود مرا میشنید!
گفت: خیلی دوستش داشتی نه؟
گفتم: اینقدر که حاضر بودم براش آدم بکشم.
گفت: پس چرا ازش جدا شدی؟
گفتم: متأسفانه این را هفت سال بعد از ازدواج فهمیدم که اگه پتیاره زن من شد واسه این بود که بتونه راحتتر به بابات رکاب بده و وقتی هم که تو یتیم شدی دیگه نخواست یا نتونست با هیچ مردی زندگی کنه.
گفت: اینها چیه داری میگی دایی؟
گفتم: حالا فهمیدی چرا مادرت مشکلگشا پخش کرد؟
گفت: واسه طلاق شما بود یا قتل بابام؟
گفتم: هردو چون با این کار هم شوهرش تنبیه شد و هم داداشش از پتیاره جدا.
گفت: گمونم بهتره سؤالی نکنم که جوابش را میتونم حدس بزنم.
گفتم: راستش من هم خیلی سختمه ولی…
گفت: ولی به قول خودت وقتی میشه با یه سرچ تو گوگل تمام دوزخهای کلکته را پیدا کنی و باشون قرارمدارهات را بذاری، دیگه من را میخوای چه کار؟
گفتم: بیای هم به عنوان یکی از اولیای دم میتونی شاهد تقاص باشی و هم یکی هست که خاکسترم را بیاره بپاشه تو این قبرستون.
گفت: میشه جلو من بغض نکنی؟
گفتم: چیزه… آبِ دهنم جِست گلوم.
گفت: میام به شرط این که خرجم پا خودم باشه.
گفتم: پس یادت نره قبل از این که بذاریم تو کوره جیبهام را خالی کنی.
گفت: چرا باید دست تو جیب جنازه یه قاتل کنم؟
گفتم: چون قرار نیست تو این سفر دست هیچ بازماندهای تو جیبش بره.
گفت: به مامان باید چی بگم؟
گفتم: بذار وقتی از هند برگشتی بگو و ببین چه جوری دوباره شیرینی پخش میکنه.
گفت: باور نمیکنم چون غیر از من و تو کسی را نداره.
گفتم: به داداشداداش گفتنش نگاه نکن؛ او از من هم متنفره چون تنها کسی بود که میدونست قاتل شوهرش کیه.
گفت: هنوز هم فکر میکنی بابام حقش بود؟
گفتم: ببخشید که زبونم نمیگرده تا دستکم از تو یکی عذرخواهی کنه.
گفت: در این صورت من دو راه بیشتر ندارم: یا باید پای پلیس را وسط بکشم یا خودم بندازمت تو کوره. درسته؟
گفتم: خوشحالم که بالاخره به این نتیجه رسیدی.
گفت: عجیبه که هرچی بیشتر میگی بیشتر هوادارت میشم!
گفتم: حالا میشه بری قهوهخونه منتظر بشی؟
گفت: پس این یه مشت دستمال کاغذی باشه پیشت چون پیداش کنی حتماً به دردت میخوره.
تیر ۱۴۰۰