مقامهی درخت سخنگو

مقامهی درخت سخنگو
برمبنای داستانی از شاهنامه
… در اینجا سنبل هندی یا سنبل الطیب هم زیاد است. سپاه [ اسکندر] این گیاهان را لگدمال میکرد و بوی آن هوا را معطر میداشت.
آریان ( م. ۱۸۰ میلادی) [۱]
آنچنان که در «مقامه» [۲]، راوی که من باشم و دوستی قدیمی، زنی که در گذر از چهل سالگی چهرهاش دیگر هیج سنی را نشان نمیدهد، پژوهشگر و استاد تاریخ هنر در یکی از دانشگاههای غربی، پس از سالها در جریان کنفرانسی به اصطلاح ایرانشناسی باز به هم رسیده بودیم. او را از زمانی میشناختم که دانشجوی دکترا بود در بخشی که من آنجا زبان فارسی درس میدادم. در حوالی کانال آبی که از میان پارکی با درختان بلند صنوبر میگذشت، جایی نه چندان دور از محل کنفرانس، در بیرونی کافهای با هم مینشینیم زیر سایبانههای رنگی که حالا با فرورفتن قرص خورشید بیخود به نظر میرسیدند. قرارمان این بود که در این فرصت کوتاه پیشآمده داستانی از شاهنامه را با هم مرور کنیم. مشتاق بود نظرات من را دربارهی این داستان بشنود که به نحوی با موضوع سخنرانی او در کنفرانس ربط پیدا میکرد.
کتمان نمیکنم که دیدار او در آن عصر تابستان لحظهای من را به یاد نیچه میاندازد و گفتهای از این فیلسوف که وجود علایق آکادمیک در یک زن نشان از اختلال در زنانگی اوست … و برخاطرم میگذرد که چه حرف پوچ و بیربطی حتا اگر نیچه گفته باشد! زنانگی او همچون رایحهای تازه سر میز پراکنده شده بود و من آن را حس میکردم و پس از مدتها دوری در آن نفس عمیقی میکشیدم و با خوشنودی کامل ابطال حرف نیچه را به چشم خود میدیدم. چهرهاش حالا از نزدیک در برابرم هیچ از خاطرهی من از آن در زمان دانشجوییش کم نداشت جز آنکه شیشههای گرد عینکش قطورتر به نظر میرسیدند و لبخند که میزد با لبهایی بسته دو خط کمانی نه چندان عمیق از زیر گونههای برجسته تا گوشههای لبها برپوست پریدهرنگ صورتش میافتاد. بر اینها اضافه کنم دانههای عقیق گردنبندش را که انگار نور عصر در آنها متوقف مانده بود، آویخته روی یقهی باز پیراهنی کتانی که به تن داشت. مجازی از زیبایی بر اصل مجاورت دو چیز همرنگ اما ناهمجنس … انگشتانش فنجان قهوه را دربرگرفتهاند و چشمهایش از پشت شیشههای عینک انگار که از قعر چشمهای زلال من را دارند میبینند. دیگر چه میتوانم در توصیف این همصحبت خود بگویم؟…
عنوان سخنرانیش پیشاسوژگی زن در بازنمایی مینیاتور ایرانی بود. یکی از آن عنوانهای رایج آکادمیک با پیشوند و پسوند که چندان برایم مفهوم نیست. جایی در سخنرانیش به نقش درخت افسانهای «واق» و زنان برهنه در گردادگرد آن اشاره میکرد که بعد از سخنرانیش به او گفتم روایتی دیگر از این درخت در شاهنامه آمده با مفهومی از زنانگی در داستانی که اسمش اسکندر و درخت سخنگوست. قرار شد خودش متن را تهیه کند و در کافه با هم مرور کنیم. اعتراف میکنم که من علاقهی چندانی به مینیاتور ندارم. شاید به این دلیل که بازنمایی آرمانی یا هر اسم دیگری که روی آن بگذاریم از چهرهی زن در این هنر برای من لطف و حظی ندارد. چهرهی یکی از زنان را که در نقاشی مینیاتور ببینی چهرهی همهی زنان را دیدهای…»
دوستم میگوید،
«خب، ما با بازنمایی دیگری در این نقاشی روبهروییم. نه زن و نه مرد در این بازنمایی آن سوژه هایی نیستند که در فردیت منظور تو بازتاب پیدا کرده باشند. من در مقالهام این را سعی کردم توضیح بدهم. حتا مناظر و مرایا هم در این نقاشی فاقد بعد است.»
«بله، و همه چیز در آن در سطح میگذرد. فقط بعد نیست پیش از آن تفاوتها در این نقاشی از دست رفتهاند. همه چیز در آن و بهخصوص در ترسیم پیکر انسانی، شاید به علت ترس از تکفیر مذهب، میل به مطلق پیدا میکند. درخت در این بازنمایی درخت نیست، مطلق درخت است. از تو میپرسم که چگونه میتوان مطلق زیبایی را در قالب جزئی، نسبی و اتفاقی نقش هنری بازنمایی کرد؟ اما بهتر است من وارد این بحث با تو نشوم. خواندهها و دانستههایم در این زمینه خیلی کم است… پس برویم سراغ داستان شاهنامه…»
لبخندش بر آن لبهای بسته لحظهای رنگ میبازد و با لحنی عتابآلود در پاسخ میگوید،
«تو همیشه با این نظرهایت من را به دردسر میاندازی؛ معلوم است که سخنرانی من را به دقت گوش نکردهای.»
فنجان قهوه را به لب میبرد، جرعهای از آن مینوشد و فنجان را روی میز میگذارد. با این حرکت دست انگار که همهی مناظر و مرایای اطرافمان را کامل کرده است. صفحات کپیشدهی شاهنامه با مداد زردرنگی آماده در کنارشان بر میزی سفیدرنگ، آن سایبانههای بیمصرف بالای سرمان در عصر بلند یک روز تابستان، شمعدانیهایی به رنگ سرخ آتشین و گلهای ریز سپید و آبی پیچنده در گلدانهای مکعب چوبی که بیرونی کافه را از پیادهرو جدا کردهاند و دورتر درختان صنوبر سربرآورده از حاشیهای از چمن پارک و مردی که از روی پل سنگی کانال با دوچرخه در گذر است، اما با هر رکابی که میزند انگار که به عقب برمیگردد…
همصحبت من به فنجان قهوه تلنگری میزند و بحث را با این پرسش آغاز میکند،
«چرا اسکندر در شاهنامه و در این داستان بهخصوص در اصطلاح امروز آدم بد داستان نیست و از شاهنامه که بگذریم در ادبیات و هنر ایرانی اسکندر چهرهای ستایشبرانگیز و آرمانی دارد؟ مگر این همان اسکندر گجستک نیست که به ایران حمله کرد و کاخ هخامنشی را سوزاند؟»
«درست میگویی. اما این اسکندر همان اسکندر نیست. ما با دو چهره از اسکندر در روایت تاریخی و روایت افسانهای روبهروییم. اسکندر در شاهنامه چهرهای افسانهای یا اسطورهای دارد. من نمیخواهم وارد بحث تداخل افسانه و تاریخ و همخوانیها و ناهمخوانیهای این دو مقوله بشوم چنانکه در شاهنامه اتفاق افتاده. ترجیح میدهم چنانکه قرارمان بود این داستان را با هم و از نگاهی امروزین و هچون یک داستان بخوانیم و حتا میخواهم بگویم با این خواندن آن را دوباره بنویسیم…»
«بله… اما این تداخل تاریخ و افسانه یا بگوییم اسطوره، در ماجرای اسکندر برای من یک پرسش است. بیشک فردوسی روایت خود را از هیچ چیز آغاز نکرده. حتما روایت او برگرفته از روایتهای دیگری بوده که به زمان او رسیده. در آن روایات چه اتفاق افتاده که آدم بد داستان به آدم خوب دگرگون شده؟»
«در اینجا در این فرادهش روایی به جریانی از یک دگرش برمیخوریم که میشود آن را خودیسازی یک چهرهی اسطورهای نامید. در روایت فردوسی اسکندر بیگانهای اشغالگر نیست. او فرزند داراب پادشاه ایران است از مادری رومی ناهیدنام، دخت فیلقوس امپراطور روم… او جهانگشای جوانی است که به هرکجا میرود عدل و داد میگستراند و در پی یافتن راز جاودانگی است، اما عمر کوتاهی دارد. این چهرهپردازی از اسکندر همچنانکه در نظامی میبینیم یا در قالب اشاراتی در شعر حافظ و دیگران خاستگاهش برمیگردد به سدهها پیش از آنها و در جایی دیگر و نه در سرزمین آنها. میتوانیم بگوییم خاستگاه این روایت زندگینامهای از اسکندر معروف به رمانس اسکندر نوشتهی کالیس تنس دروغین است که مصری بود و بنا به قولی ادیب و مورخی یهودی دوستدار یونان که در سدهی سوم میلادی میزیست. این کالیس تنس را از آن جهت دروغین نامیدهاند که با کالیس تنس واقعی خواهرزادهی ارسطو که در جنگهای اسکندر شرکت داشت، یکی نیست. جالب اینکه کالیس تنس مصری یا دروغین هم اسکندر را فرزند فراعنه مصر باستان میداند (نمونهی دیگری از خودیسازی یا از آن خود کردن) روایت خیالی او از زندگی اسکندر از زبان سریانی به عربی برگردانده شده و از عربی به ادب فارسی راه یافته که شالودهی اسکندرنامههایی است که در ادب فارسی در دست داریم. میتوانیم بگوییم که روایت خیالی کالیس تنس همچون بینامتنیتی از زبانی به زبان دیگر رفته و در این گذار دستخوش دخل و تصرفاتی شده است. در تاریخها میخوانیم که داریوش سوم از برابر سپاهیان اسکندر به مشرق گریخت و آنجا به دست فرماندهان نومید سپاه خود به قتل رسید. اما و جالب اینکه، در روایت کالیس تنس دروغین آمده که داریوش سوم یا دارا در شاهنامه، به هنگام مرگ در میان بازوان اسکندر درحالیکه آخرین نفسهای خود را میکشد، همسر و دختر خود رکسانه را به اسکندر میسپارد و خطاب به او میگوید باشد که روح من و روح پدر تو فیلیپ در آن دنیا از سرنوشت فرزندان خود در این دنیا شادمان گردند… البته من اینها را از حافظه میگویم و مستندی در دست ندارم که درجا به تو ارائه دهم. خب، برگردیم به داستان درخت سخنگو. داستان را بخوان از آغاز که میگوید اسکندر راه بیابان را در پیش گرفت…»
همصحبت من میخواند،
« از آن کوه راه بیابان گرفت
غمی گشت و اندیشهی جان گرفت
همی راند پردرد و گریان ز جای
سپاه از پس و پیش او رهنمای
ز راه بیابان به شهری رسید
ببد شاد کآواز مردم شنید
همه بوم پر باغ آباد بود
دل مردم از خرمی شاد بود
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر
برو همگنان آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند»
لحظهای از خواندن باز میایستد و می گوید،
«…عجیب است این شهر آباد و پرباغ در دل بیابان!»
«بله و این اولین عجب یا شگفتی است که در این داستان طرح میشود. این داستان کوتاه «میانین» یا در اصطلاح قدمایی داستان «دخیل»، «پیکره» یا به اصطلاح «پلات» ساده و سرراستی دارد. کشش قصوی در این داستان با طرح همین شگفتیهاست که صورت میبندد. در این میان درخت سخنگو شگفتترین این شگفتیهاست. البته زبان شعری و حماسی داستان را هم نباید نادیده گرفت که وجه فارغ آن از صرف یک گزارش تاریخی است…»
«این شهر دقیقا کجا بوده است؟»
«نمیتوانیم دقیق موقعیت جغرافیایی این شهر را معین کنیم. در شاهنامه ما با جغرافیایی دیگر روبهرو هستیم که با جغرافیای واقعی لزوما همخوانی ندارد. اما اگر خط سیر اسکند را، چنانکه گفتهاند، در بازگشت از شرق در فلات ایران از کنارهی دریای جنوب به سوی بابل در نظر بگیریم، جایی باید باشد در مکران یا بلوچستان. نمونهای از یک شهر ــ واحهی سرسبز ایرانی در دل بیابان یا بر کنارهی بیابان… و شگفت دیگر اینکه این شهر نه پادشاه دارد و نه در معرض هجوم بیابانگردان بوده است. به یاد بیاور که اسکندر پس از برافراشتن دیواری در برابر هجوم قوم یأجوج و مأجوج از شرق بازگشته و به سوی بابل میرفته است که گذارش به این شهر میافتد.»
لحظهای عینک را از چشمانش برمیدارد و با نوک انگشت بافهای از گیسویش را گرهای میزند و باز میکند و دوباره عینک را به چشم میگذارد و ادامهی داستان را میخواند:
«همی گفت هرکس که ای شهریار
انوشه که کردی بهمابر گذار
بدین شهر هرگز نیامد سپاه
نه هرگز شنیدست کس نام شاه
کنون کامدی جان ما پیش تست
که روشنروان بادی و تندرست
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز راه بیابان تن آزاد کرد…»
«میبینی که بزرگان شهر به پیشباز اسکندر میروند، او که اگرچه جهانگشاست اما از مردمی بهرهور است. با ورود اسکندر در خوانشی امروزی، ما بههمریختن تعادلی را در وضعیت آرام شهر میبینیم و نیز در درون آدم داستان (تعییر حال اسکندر از اندوه به شادی) که باید منتظر باشیم ببینیم این تعادل در آخر داستان به چه صورت بار دیگر برقرار میشود. اسکندر از دیدنیها و عجایب این شهر میپرسد و بزرگان شهر برای او از شگفتدرختی میگویند که گویاست و او را به تماشای آن دعوت میکنند. حالا داستان را بخوان!»
«بپرسید ازیشان که ایدر شگفت
چه چیزست کاندازه باید گرفت
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه پیروز پاکیزهرای
شگفتیست ایدر که اندر جهان
کسی آن ندید آشکار و نهان
درختیست ایدر دو بن گشته جفت
که چونان شگفتی نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نر اوی
سخنگو بود شاخ با رنگ و بوی
به شب ماده گویا و بویا شود
چو روشن شود نر گویا شود…»
همصحبت من با مداد در حاشیهی صفحه چیزی مینویسد و میگوید،
«پس در این داستان صحبت بر سر نه یک درخت که دو درخت است، یکی ماده و دیگری نر…»
«بله، در روایت شاهنامه این دو درخت از دو بن جدا اما با شاخ و برگی در هم پیچیدهاند. با هم جفت شدهاند. در خت نر به روز گویا میشود و شب درخت ماده در هوا عطر میپراکند. میتوانی در اینجا خاستگاه این دو درخت را در روایت آفرینش و دو گیاه نخستین مشی و مشیانه جستجو کنی. هم میتوانیم در آن خاطرهای را از زمانی بیابیم که برای انسان نخستین پدیدههای طبیعی همچون آب و خاک و درخت و چشمه زبان گویای خود را داشتند که با آن سخن میگفتند. شگفت دیگر اینکه این دو درخت پرستندگانی دارند که خوراک آنان گوشت ددان است. در پای این دو درخت مقدس پوست و استخوان بهجامانده از این ددان ریخته است… و البته اوج شگفتی در داستان وقتی است که خورشید بر میانهی آسمان تیغ میکشد و درخت نر با خروشی سهمگین و سوگوار با اسکندر از مرگ سخن می گوید…»
«اسکندر سخن درخت را به گفتهی فردوسی از طریق ترجمان میفهمد.»
«بله و این نکتهی مهمی است. آهنگ سهمگین برگهای درخت را یکی از اهالی شهر برای اسکندر به زبان مفهوم برمیگرداند…»
«چنین [ترجمان ] داد پاسخ که ای نیکبخت
همیگوید این برگ شاخ درخت
که چندین سکندر چه پوید به دهر
که برداشت از نیکویهایش بهر
ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت
ز تخت بزرگی ببایدش رفت
سکندر ز دیده ببارید خون
دلش گشت پر درد از رهنمون
ازان پس به کس نیز نگشاد لب
پر از غم همی بود تا نیمشب
سخنگوی شد برگ دیگر درخت
دگر باره پرسید زان نیکبخت
چه گوید همی این دگر شاخ گفت
سخنگوی بگشاد راز از نهفت
چنین داد پاسخ که این ماده شاخ
همی گوید اندر جهان فراخ
از آز فراوان نگنجی همی
روان را چرا بر شکنجی همی
ترا آز گرد جهان گشتن است
کس آزردن و پادشا کشتن است
نماندت ایدر فراوان درنگ
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ
بپرسید از ترجمان پادشا
که ای مرد روشندل و پارسا
یکی بازپرسش که باشم به روم
چو پیش آید آن گردش روز شوم
مگر زنده بیند مرا مادرم
یکی تا به رخ برکشد چادرم
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه کن روز و بربند رخت
نه مادرت بیند نه خویشان به روم
نه پوشیده رویان آن مرز و بوم
به شهر کسان مرگت آید نه دیر
شود اختر و تاج و تخت از تو سیر…»
«بعد از شنیدن سخنان درخت است که اسکندر با دلی خستهتر از پیش به لشگرگاهش برمیگردد و عزم ترک آن شهر را میکند. بزرگان شهر شاید برای استمالت هدایای گرانی را به او پیشکش میکنند مثل جوشنی تابان به رنگ نیل… اما این هدایا به حال اسکندر که خبر میرایی خود و بیحاصلی فتح و فتوحاتش را شنیده بیتأثیر است و زار و دلشکسته شهر را ترک می کند…»
«یعنی بازگشت به حالت یا تعادل آغازین داستان…»
«بله، اما این همان تعادل پیشین نیست. اسکندر دیگر دریافته که جاودانگی سودای محالی بیش نیست و این قانون جهان است که درخت آن را برای او آشکار کرده است. در اینجا بگذار از نگاهی امروزین بگویم که ما خوانندگان داستان میتوانیم لبخند مردمان آن شهر را در بدرقهی اسکندر در نظر آوریم. از همین دیدگاه یا خوانش امروزی میتوانیم به عنصر مهمی هم اشاره کنیم که فردوسی با همهی دقت در پرداختن به جزئیات صحنه از قلم انداخته و آن عنصر باد است. شاخ و برگ درخت در وزش باد است که به صدا درمیآیند یا در شب از خود عطر میپراکنند…»
«من به این موضوع فکر نکرده بودم … پس این یک کمبود است از نگاه امروزی به این داستان…»
«بهتر است بگوییم این داستان را در خوانش امروزی با افزودن عنصر باد ما در واقع داریم بازمینویسیم تا آن را خواناترکنیم. این کار چندان دلبخواهی هم نیست. اگر درست به یاد آورده باشم، از اتفاق تنها در یک منبع، تاریخ حمداله مستوفی است که به وزش باد به هنگام سخنگویی درخت واق اشاره شده است… میدانیم که طبیعت خودبهخود صامت و ساکن است، این باد است که در شاخ و برگ درخت میپیچد و آن را همچون تارهای یک ساز به صدا درمیآورد. در ادبیات زرتشتی، در بندهشن و هم در زادسپرم، باد دل جهان است؛ آفریدهی هورمزد است به هیئت مردی جوان روشن و سپیدچشم که جامهای سبز بر تن دارد و پایافزاری چوبین به پا که اگر میرانده شود همهی آفریدگان دیگر خواهند مرد…»
«پس این باد است که عطر درخت ماده را هم در هوای شب میپراکند … زیبایی در کنار زوال و میرایی…»
«در برابر آن قانون جهان یعنی مرگ (میرایی) زوال هر چیز و همهکس، بله، این قانون دیگر جهان است. زیبایی همچون یک عطر…»
«زنانگی همچون عطر جهان…»
«بله، همین است و جز این نیست.»
پیش از اینکه همدیگر را ترک کنیم، تا کی و کجا باز به هم برسیم، سلانهسلانه برای تماشا به کنارهی کانال میرویم. خورشید غروبی با شعاعهای سرخرنگش در آبهای دوردست کانال فرو رفته است. چندتایی مرغابی کاهلانه از سر راه ما کنار میروند. همصحبت من میگوید،
«سالها بود مرغابی ندیده بودم… اینها زمستانها کجا میروند؟»
یک دستش را به نرده تکیه داده و نیمرخش را در برابر من گرفته است. نگاهش جایی در منظرهی غروب به دنبال چیزی میگردد و انگار که پاسخ را همان دم یافته که میگوید،
«پس به نظر این داستان بدون عنصر باد چیزی کم دارد.»
«بله و این باد همان است که به هرکجا میوزد، از قول انجیل بگوییم، روح خداست. یا میتوانیم بگوییم جان جهان است… صدایش را میشنویم، اما آن را نمیبینیم. در این داستان باد اما آهنگ سهمگینی را در شاخ و برگ درخت برای گوش انسانی میرا همچون اسکندر سر داده است…»
صورتش را به طرف من برمیگرداند و من در ادامهی حرفم میگویم،
«در هر داستانی چیزهایی ناگفته میماند. همه چیز گفته نمیشود…»
«و پس در وزش این باد است که آن یکی درخت هم، درخت ماده عطر در هوای شب میپراکند… دو درخت همدیگر را نفی نمیکنند، با هم و درکنار هم در کار خود هستند…»
این را میگوید و چشمهایش از قعر آن شیشههای عینک من را نگاه میکنند. پرتو سرخرنگ غروب بر نیمی از صورتش تابیده است و لبخندی بر لبهای بستهی او انگار که تا ابد ادامه خواهد داشت… در آسمان صاف نیلی پارهابری کبود بالا آمده و ناگهان نرم بادی وزان میشود که در گیسوان او میپیچد و رشتهای از آن را در هوا رها میکند. با دست رشتهمویش را از روی چشم کنار میزند و نگاهش را از من برمیگیرد. مسیر نگاهش را دنبال میکنم آنجا که باد همچون توری از روی آبهای سبزفام کانال دامن برمیچیند و ریزموجهایی را تا زیر پل سنگی پیش میراند و مرغابیها پروبالزنان خودشان را به کنارهی آب میرسانند. بار دیگر که او سر برمیگرداند تا چشمدرچشم من را نگاه کند بر زبانم میآید که بگویم اما نمیگویم که آری و این باد موسیقی جهان است که آن را میبوییم همچون یک عطر که آدم را شیدای خود میکند درست مثل همین لحظه که چینی از طرهی گیسوی شما را گشوده و در هوا رها کرده است.
[۱] برگرفته از اصلان غفاری: قصهی اسکندر و دارا ( ن. ۱۳۴۳) ۵۴
[۲] دربارهی مقامه و قالب ترکیبی داستان ــ مقامه نگاه کنید به پیشگفتار کتاب «جشن جایی دیگر» به قلم نویسنده ( نشر مرداسپ، ۲۰۲۴)

از داستانهای دیگر

نشان حرّا

شبی در بوداپست

مُنجیها

با یک فنجان قهوهی گرم چطوری

الماسچشم
