مصطمقوظ
باروی داستان - از داستان: عمو و مادر هم دویدند. جیغ بچه‌ها در گلو خفه شد. برگشتند که دست بچه‌ها را بگیرند و باز بدوند. یک گیس بریده‌ی دختر کوچکه در دست کله‌گوشتی بود، همین که دستش به شانه‌ی دختر بزرگه رسید. مادر انگار نگاه می‌کرد که یاد بگیرد، ایستاد تا نوک کارد به بیخ گیس بافته‌ی دختر بزرگه رسید. صدای خرچ‌خرچ شنید. عمو و مادر نیم‌خیز دور از آنها. جای گیس‌ها بر پوست سر دخترها سفید بود.

مصطمقوظ

زن گفت: «شب‌های جشن اینجا آتش‌بازی می‌کردند.»

مرد که چشمش به شیب تپه بود، گفت: «پیداست که بچه‌ها سرسره‌بازی می‌کرده‌اند.»

بچه‌ها گفتند: «برویم سرسره‌بازی.»

زن گفت: «نه، شیبش خیلی تند است.»

دختر کوچکه گفت: «شیب مگر فلفل است که تند باشد.»

مرد گفت: «همین‌جا آتش‌بازی می‌کردند؟»

زن چند خانه‌ی سنگی شیروانی‌دار را در آن دست رودخانه نشان داد.

«از آن‌یکی که پیچک پوشانده‌اش.»

زن خانه را نشان داد که از لابه‌لای درخت‌ها پیدا بود. نمایَش از سنگ‌های رودخانه.

«ما همین‌جا می‌ایستادیم تماشا می‌کردیم.»

از پایین تپه دو مرد و چند پسربچه رو به آنها بالا می‌آمدند.

دختر کوچکه گفت: «آنها دارند می‌آیند بالا.»

دختر بزرگه گفت: «اگر بچه‌ها سرسره‌بازی کردند، پس ما هم…» زن گفت: «یک روز از همین بالا دویدیم تا پایین. اگر خاربوته‌ها نبودند تا رودخانه می‌رفتیم. دست همدیگر را گرفتیم و دویدیم.»

دسته‌ی پسربچه‌ها از شیب بالا می‌دویدند و پیشاپیش آنها دو مرد. روی تپه ایستادند. آن که کله‌ی گوشتی داشت به جاده‌ی کنار تپه نگاه کرد.

«اینجا چه‌کار می‌کنید؟»

زن گفت: «جای بازی‌مان را به بچه‌هام نشان می‌دادم.»

کله‌گوشتی شیب تپه را نگاه کرد: «جای بازی را به بچه‌هام نشان می‌دادم.»

رو کرد به دختر بزرگه: «بگذار با این کارد گیس اینها را ببرم.»

دخترها در جاده‌ی خاکی رو به پایین دویدند.

عمو گفت: «ندوید شوخی می‌کند.»

عمو و مادر هم دویدند. جیغ بچه‌ها در گلو خفه شد. برگشتند که دست بچه‌ها را بگیرند و باز بدوند. یک گیس بریده‌ی دختر کوچکه در دست کله‌گوشتی بود، همین که دستش به شانه‌ی دختر بزرگه رسید. مادر انگار نگاه می‌کرد که یاد بگیرد، ایستاد تا نوک کارد به بیخ گیس بافته‌ی دختر بزرگه رسید. صدای خرچ‌خرچ شنید. عمو و مادر نیم‌خیز دور از آنها. جای گیس‌ها بر پوست سر دخترها سفید بود.

مادر گفت: «باز هم بگو شوخی می‌کند.»

عمو رو به کله‌گوشتی گفت: «آقا یک کم اصطمقاظ داشته باشید.»

«هیچ اصطمقاظی در کار نیست.»

کله‌گوشتی رو به او جلو می‌آمد. عمو پس‌پس می‌رفت.

«آقا دست بردارید. پوست من اگر زخم شد، هرگز خوب نمی‌شود. زخمش چرکی می‌شود.»

«با تو یک‌کم کار دارم.»

عمو پا گذاشت به دویدن. در کنار جاده، میان درخت‌ها رو به پایین می‌دوید. در خانه‌ای پنهان شد. گوش داد شاید صدای جیغ و داد بچه‌ها را بشنود.

به خانه که رسید زن و بچه‌ها در خانه بودند.

«تو کجا رفتی؟»

«شما کجا رفتید؟ من مردم از بس راه رفتم.»

«ما خودمان را رساندیم به کلبه‌ای پایین جاده، اگر آنها از خانه درنمی‌آمدند…»

«کی‌ها؟»

«چند تا بچه.»

خاموش ماندند. زن ایستاده نمی‌دانست بنشیند یا کاری بکند. دختر کوچکه روی دفترش خم شده بود و می‌نوشت، صدایش کشدار بود: «مرد خسته آمد، دست‌هایش را روی بخاری گرم کرد.»

جای بریدگی روی سرش سفید بود و آن یکی گیس بافته‌اش به هنگام نوشتن تکان می‌خورد.

دختر بزرگه گفت: «عمو، این کی بود؟»

عمو گفت: «به چشمم آشنا بود، می‌خواست با شما شوخی کند.»

زن گفت: «این هم شد شوخی!»

مرد گفت: «سال‌ها بود ندیده بودمش.»

دختر بزرگه گفت: «کی بود عمو؟»

عمو گفت: «آشنا بود.»

دختر بزرگه گفت: «اگر آشنا بود، چرا موهای مارا قیچی کرد؟»

عمو گفت: «نمی‌دانم.»

مادر گفت: «با آن سر و کله‌ی گوشتی.»

دختر بزرگه گفت: «دیگر حرفش را نزنید، من می‌ترسم.»

دختر کوچکه سر برگرداند: «من دیگر از کره‌ی زمین خسته شده‌ام.»

عمو گفت: «چیزی نشده دخترم. هفته‌ی آینده می‌رویم جای دیگر، زیر درخت‌ها برایتان تاب درست می‌کنم.»

دختر کوچکه گفت: «آن روز توی پارک، همین مرده نشسته بود روی نیمکت.»

عمو گفت: «چه کار می‌کرد؟ چرا به من نگفتی؟»

دختر کوچکه گفت: «نشسته بود نگاهمان می‌کرد.»

عمو گفت: «دنبالتان نیامد؟»

«ندیدم. من رویم را برگرداندم.»

دختر بزرگه بر روی نیمکت دراز کشید. یک گیس بافته‌اش آویزان. خاموش ماندند. مادر و عمو رو در روی هم ایستاده بودند.

عمو گفت: «تو که آن روز این یارو را توی پارک دیده بودی چرا نگفتی؟»

زن گفت: «من ندیدمش.»

دختر کوچکه گفت: «خودش بود، همان مرده که مارا به‌زور سوار ماشینش کرد.»

دختر بزرگه گفت: «عمو دیگر حرفش را نزن.»

مرد برافروخته شد: «در ها همه‌اش بسته است، از چه می‌ترسی؟»

رو کرد به مادر: «نباید سوار ماشین می‌شدی.»

نمی‌دانم چرا سوار شدم. جوراب نپوشیده بودم. نمی‌خواست پیاده‌ام کند.»

«خب، مردم را صدا می‌کردی.»

«مگر می‌گذاشت که من حرف بزنم. تندتند هی می‌گفت چرا جوراب نپوشیدی؟»

چشم به چشم هم خاموش ماندند.

مرد گفت: «جورابت را می‌پوشیدی که بهانه دست کسی ندهی.»

«یادم رفته بود. دیر کرده بودم. باید زود می‌رسیدم بچه‌ها را می‌آوردم خانه.»

«ماشینش چه رنگی بود؟»

«نمی‌دانم.»

«چندتا بودند؟»

«خودش و راننده‌اش.»

دختر کوچکه می‌خواند و می‌نوشت.

دختر بزرگه گفت: «عمو یک لیوان آب می‌آری؟»

عمو رفت به آشپزخانه. لیوان را زیر شیر آب گرفت. لیوان پر شده بود و او خیره با انگشت‌های دستی که باز و بسته می‌شد و انگشتی فرو می‌رفت توی لیوان. خود را پس کشید. چراغ را روشن کرد. دستکش‌ها را دید که آویزان روی شیر آب تکان می‌خوردند. شیر را بست. دست دیگر تکان نمی‌خورد، اما انگشت توی لیوان مانده بود. لیوان را سرازیر کرد توی لگن و آن را گذاشت توی کیسه‌ی آشغال و درش را بست. لیوان دیگری برداشت و از آب پر کرد. از آشپزخانه بیرون آمد، لیوان را به دست دختر بزرگه داد.

نتوانست جلوی خود را بگیرد: «این دستکش هم… لیوان را گرفته بودم زیر شیر، دیدم یکی انگشت فرو کرد توی لیوان.»

دختر بزرگه از جا پرید: «کی بود آنجا؟»

عمو گفت: «ای بابا، تو هم که…»

مادر گفت: «یادم رفته بود آنها را از زیر شیر بردارم.»

عمو گفت: «هیچ‌وقت آنها را آنجا ندیده بودم.»

دختر بزرگه گفت: «عمو، ولش کن.»

مادر خندید: «انگشت دستکش ول شده توی لیوان.»

دختر بزرگه گفت: «همین آب را دادی من خوردم؟»

عمو گفت: «نه. ریختم. لیوانش هم انداختم تو کیسه‌ی زباله.»

مادر گفت: «چرا تو کیسه‌ی زباله، مگه چه‌اش بود؟»

عمو گفت: «چندشم شد.»

دختر بزرگه لیوان را پرت کرد: «دروغ می‌گویی. این همان لیوان است.»

عمو گفت: «برو نگاه کن.»

دختر بزرگه گفت: «من نمی‌روم. برو ببین عمو راست می‌گوید؟»

رو کرد به دختر کوچکه دختر کوچکه بلند شد به آشپزخانه رفت. دمی دیگر با یک لیوان برگشت. خواست آن را به دست خواهرش بدهد، نگرفت. دختر کوچکه آن یکی لیوان را هم از کنار پایه‌ی نیمکت برداشت. اکنون دو لیوان در دست داشت.

عمو گفت: «همان‌جا که هستی بایست.»

دختر کوچکه ایستاد.

عمو گفت: «کدام یکی را از آشپزخانه آوردی؟»

«نمی‌دانم. این یا این.»

«لیوان‌ها را دست‌به‌دست کردی؟»

دختر کوچکه دستپاچه شد. لیوان‌ها را دست‌به‌دست کرد.

عمو داد زد: «چرا اینها را دست‌به‌دست کردی؟»

دختر کوچکه واماند. باز لیوان‌ها را دست‌به‌دست کرد.

«حالا می‌دانی کدام یکی را از آشپزخانه آورده‌ای؟»

دختر کوچکه ماند: «نمی‌دانم.»

مادر گفت: «مگر چه شده که بچه را شکنجه می‌کنی؟»

مرد گفت: «توی هیچ‌کدامش نمی‌شود آب خورد.»

مادر گفت: «چرا؟»

مرد گفت: «برای اینکه چندش‌آور است. آن انگشت را دیدم، دلم آشوب شد.»

مادر سر گذاشت بر دسته‌ی نیمکت، زانو زد: «روانی شدم. توی بیابان یک جانور بدریخت بچه‌ها را دنبال کرد و تو هیچ کاری نکردی.»

«من دویدم که دنبالم بیاید تا شما بتوانید در بروید.»

«جلو چشمت…»

«من را می‌شناخت. گفتم بدوم که دستش به بچه‌ها نرسد.»

مادر سر بر دسته‌ی نیمکت مانده بود. دختر کوچکه برگشت نشست کنار بخاری و مدادش را تراشید.

عمو یک لیوان در دست راست و یک لیوان در دست دیگر ایستاده بود. با دیدن دختر کوچکه که خم شده بود روی دفتر به هم خورد. دستکش با انگشتان بازشده روی کاغذ بود و او نوک مداد را لابه‌لای انگشت‌ها گردش می‌داد. پنج انگشت روی کاغذ جان می‌گرفت و تنها گیس بازمانده‌اش روی گردنش تکان می‌خورد.

 

بهمن ۸۳

از داستان‌های دیگر

One thought on “مصطمقوظ

  1. منا گفت:

    خیلی خوب بود. و جالبتر آن وضعیت گیس بری که امتداد یافت تا آخر و سایه ای که در دست انگشتان دستکش عاملیت یافت و هراس دخترها….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.