گفتگوی شبانه
کورت توخولسکی (۱۹۳۵- ۱۸۹۰)
ترجمهٔ ناصر غیاثی
(یک زن، یک مرد، یک آباژور کنار تختخواب و بقیهی چیزها)
زن: خوندی اینو؟ با توام! اینجا تو روزنامه نوشتن یکی تو آمریکا چارده روز نشس رو یه درخت. وقتی بش گفتن یکی دیگه بیسوسه روز نشسه بود اون بالا، هول کرد، افتاد پایین. خوندی اینو؟
مرد: هی واسه آدم کل روزنامه رو میخونه. ای خدا! اینقد مزاحمم نشو!
زن: بدعنق! باشه بابا.
سکوت
زن: روزنامه که چیزی نداره. اون کتابو رد کن بیاد. گفتی به آنا که من فردا نهارم میمونم؟
مرد: آره.
(سکوت)
زن: این یارو میگه حسادت چیز خوبیه.
مرد: کی میگه؟
زن: اینجا، تو این کتابش میگه. راس میگه خُب.
مرد: نکنه حالا میخوای تمام کتابو برام… چرا حسودی خوبه؟
زن: تو که این چیزا سرت نمیشه. این انگلیسیا یه چیزی حالی شونه. اصلاً هاکسلی مرد خیلی خوبیه.
مرد: ممم! خُب برو باهاش عروسی کن!
زن: چی؟ من و عروسی؟ حاشا و کلا!. چه حرفا… بازم ازدواج؟ نخیرم.
مرد: ده! چرا؟ مثلاً با یه نویسندۀ معروف عروسی کن… یا… یا با یه خواننده. خوانندهها همیشه خوبن. حسودیم همیشه خوبه. خُب پس، که داری بازم ازدواج میکنی.
زن: بازم ازدواج؟ نه بابا.
مرد: گوش کن! این کتابو بذار کنار. گوش کن دیگه! ینی حاضر نیستی با یه مرد پولدار ازدواج کنی؟
زن: پولدار؟ مممم… اگه خیلی پولدار باشه، شاید.
مرد: دیدی؟! آره، پوللازمی تو. خُب… با یه مرد خیلی پولدار ازدواج میکنی. منم هر وخ دیدم هیچی نداشتم بخورم، میام درِ پشتیِ ویلاتون رو میزنم، صدالبته همون دری رو که سفارشاتونو تحویل میدن. بعد تو واسم سوپ میفرستی.
زن: هم سوپ میفرستم برات، هم گوشت. کمپوتم میفرستم. قراره با کی ازدواج بکنم حالا؟
مرد: خب… بذار… آها، زن یه مدیرعامل میشی. پیشنهاد میکنم زن یه مدیرعامل بشی. مدیرعاملی که دیگه خیلی جوون نیس اما پیرم نیس اصلاً. اسمشم هس… ها اسم طرف هس تسیبیش.
زن: چیه اسمش؟
مرد: تسیبیش. یه مدیرعامل به اسم هانس تسیبیش. صداشو حسابی میشنوم از تو تلفن: کوتاه، با صلابت و بهقاعده: «من تسیبیش! بفرمایید!» «عصر بخیر خانم تسبیش!»
زن: پاتو وردار بینم. ولی باس خیلی پول دربیاره ها.
مرد: درمیاره خُب. اما خونهتون برلین نیس. آدم حسابیا خونهشون برلین نیس. شما توی… توی… آها… توی ماگدهبورگ زندگی میکنین.
زن: وای خدا!
مرد: آره. یه ویلای درجهیکم دارین با یازده تا اتاق و کلی اتاقای دیگر اینور و اونور. دو تام ماشین دارین. هزینۀ یکیشونو شرکت میده. معلومه که سیر و سیاحتتو با این یکی میری. آخه نباس خیلی از ماشین شخصیتون کار کشید. ندید بدیدا!
زن: به نظر من که خیلیم کار درستی میکنیم. حیف ماشینمون نیس؟ کاملاً موافقم باهات. بچه هم داریم؟
مرد: اول کار، نه. اولش بچه ندارین. تسیبیش جونت خیلیم مهربونه. شبا تا میرسه خونه، میگه: «چطور جیگر جونم؟ بیا ببین چی آوردم واسهت.»
زن: میبینی؟ به این میگن شوهر مهربون. برا Weekend هم عطر و اینجور چیزا میاره. یاد بگیر!
مرد: Garden Partyیای درجه اعلاء میدین و از این کارای خوبخوب میکنین. یه کتابخونه هم دارین. اما تسیبیش بیشتر چیزهای فنی میخونه. توام رمانای منو میخونی.
زن: رمانای کثیف تو یکی جاش تو خونهی اشرافی من نیس. چارچشمی مواظب تسیبیشم. سفرای طولانی که میره، باید منو با خودش ببره. کار از محکمکاری عیب نمیکنه.
مرد: چرا؟
زن: خُب همهتون سر و ته یه کرباسین. به صغیر و کبیر رحم نمیکنین که.
مرد: پس ینی تو بهش وفاداری؟
زن: تازه تو سالنمون یکی از این فرشای ـــ اسمش چیه؟ ـــ آبوسون عالی داریم. یک گرامافونم داریم. پسر، قدش بگم چی! جون تو. یه دونه از این قفسههای شیشهییام داریم… این دیگه خیلی مهمه. من یکی بدون این قفسه ازدواج بکن نیسم.
مرد: وفادارم هسی بهش؟
زن: آره. آره. ینی…
مرد: ینی چی؟
زن: آره، بهش وفادارم. ینی میگی همش بهش وفادار بمونم؟
مرد: به قول انگیلیسیا فک میکنم اینو ازت بخواد.
زن: عجب! میدونی؟ راستش… بهش وفادار که هسم. فقط… آخه ما یه شوفرم داریم. مگه نه؟ یه شوفرِ بلن قدِ موطلایی. قبلنا تو مسابقههای اتوموبیلرانی میرونده، یا یه چیزی تو همین مایهها. خوشگله… خوشاندامه، صلابت داره. خلاصه از بیخ و بن ماهه.
مرد: ببینم… تو که نمیخوای با یه شوفر بهش خیانت کنی؟
زن: چی میشه مگه؟
مرد: ای بابا. ببین، این دیگه نامردیه. نه دیگه. جدی میگم این دیگه خیلی نامردیه. با شوفر خودت میری و به شوهر خودت خیانت میکنی؟ این دیگه خیلی نامردیه.
زن: واسه چی؟
مرد: خُب تسیبیش و تو نشستین عقب ماشین. شوفرم نشسته جلو. حالا واسه این که قروقاطی نشه اسم اونم احتمالا هانسه. گاهگداری یک لبخندکی هم میزنه.
زن: هیچیم لبخند نمیزنه. خیلیم خوب تربیت شده. از مناظر لذت میبره و سکوت میکنه.
مرد: خرجی هم نداره واسش. این دیگه آخرشه.
زن: آخرشه؟
مرد: خُب بعله دیگه. اینو دیگه نمیشه قبول کرد. واقعاً که. اما زنا اینجورین دیگه. کثافتای بیرونو میارن تو خونه. لایدا، این دیگه ته کثافتکاریه.
زن: اگه میخوای اخلاقی فکر کنی، پیژامهتو عوض کن، رنگش مناسب نیس. من باس بتونم با شوفره برم و به شوهرم خیانت کنم یا نه؟
مرد: نخیرم. نباس بری. اسمتون میافته سر زبونِ ماگدهبورگیا. نمیشه از این کارا بکنی.
زن: گور بابای ماگدهبورگیا. من، بانو مدیرعامل هانس تسیبیش…
مرد: تو که اسمت هانس نیس.
زن: خره! تو ما ملّتِ طبقات بالا رسممون اینه که زنو به اسم کوچیک و بزرگِ شوهرش صدا میکنن. تو رپرتاژ مهمونیا اسممو اینطوری مینویسن: بانو مدیرعامل هانس تسیبیش در لباس کرپه ژورژت سفید…
مرد: که با شوفره…
زن: خفه شو پتر! شوفر… برو بابا تو هم. کسی نمیفهمه که.
مرد: نکن این کارو!
زن: میکنم.
مرد: نکن. من بت اجازه نمیدم.
زن: تو کی هسی که اجازه بدی یا ندی. مرتیکهی هنرنشانس! داره واسم ادای آدمای اخلاقی رو درمیاره. این اداها به تو یکی نیومده.
مرد: به هرحال من که تا حالا با یه شوفر به کسی خیانت نکردم.
زن: ولی من میکنم.
مرد: نمیکنی.
زن: میکنم.
مرد: نع، نمیکنی!
زن: چرا، میکنم!
مرد: نمیکنی!
زن: میکنم!
مرد: نمیکنی!
زن: میکنم!
(یکی بهشدت میکوبد به دیوار. همسایه است.)
زن: این چی بود؟
مرد: این بغلیهس. دیوارای این خونههای تازه رو نازک دُرُس کردن. همه رو میشنون. تازه، ساعتم دوازده و نیمه. خوابِ صُب شیرینه. حالا دیگه بگیر بخواب. بگو بینم، بهش خیانت میکنی؟
زن: آره.
(به هم پشت میکنند. بعد تنها صدای نفسهای عمیق دو نفر آدم به گوش میرسد.)
منبع داستان:
http://www.zeno.org/Nachtgespr
One thought on “گفتگوی شبانه”
ظاهراً طنزه ولی واقعیت جامعه امروز ماست