مرغوبیت

از آن کفش‌ها صرف‌نظر کرده بودم که یک روز غروب به دستم رسیدند. بسته را باز کردم و چهار جفت‌شان را به ردیف چیدم. بعد یکی‌یکی امتحان‌شان کردم. شکی نبود: در شکل و اندازه، در پرداخت و مرغوبیت چرم بهترین چیزهایی بودند که برایم درست کرده بود. در یکی از کفش‌های پیاده‌روی به صورت‌حساب برخوردم. مبلغ همانی بود که همیشه، اما کاملاً غافلگیرم کرد.

مرغوبیت

جان گالزوِردی، ۱۹۱۲

 

او را از ابتدای جوانی‌ام می‌شناختم چون کفش‌های پدرم را درست می‌کرد. با برادر بزرگترش در دو دکّان کوچکِ کنار هم، که به هم راه داشتند، زندگی می‌کردند، در خیابان فرعی کوچکی که حالا دیگر نیست اما آن‌موقع طبقِ آخرین مُد روز در وِست اِند [۱] بود.

مِلک اجاره‌ای آن‌ها تفاوتی پنهانی داشت. هیچ چیز بر پیشانی دکّان حاکی از آن نبود که او برای خانوادهٔ سلطنتی کفش می‌سازد. فقط نام خانوادگی آلمانی‌اش ــ برادرانِ گِسلر ــ بود و چند جفتی کفش در ویترین. یادم می‌آید که همیشه این فکر آزارم می‌داد که چرا دائماً همان کفش‌ها داخل ویترین است، چون او فقط کفش سفارشی می‌ساخت، چیزی آماده در دکّان نداشت، به علاوه، بسیار دور از ذهن بود که کفش‌هایش اندازه از آب درنیایند. آیا آن‌ها را خریده بود که آنجا بگذارد؟ این هم دور از ذهن بود. احتمالاً هیچ‌وقت جنسی را در خانه‌اش تحمل نکرده بود که کار خودش نبوده باشد. ضمناً کفش‌های ویترین بی‌اندازه زیبا بودند: یک جفت راحتی که باریکی و خوش‌ترکیبی‌شان وصف‌ناپذیر است، یک جفت کفش ورنی با نوک پارچه‌ای، که دهان هر کسی را آب می‌انداخت، چکمهٔ سوارکاری، بلند و قهوه‌ای‌رنگ با برقِ دودی‌فام شگفت‌انگیزش، گویی با آنکه نو، صد سال پوشیده شده بود. آن کفش‌ها را فقط کسی می‌توانسته بسازد که جان کفش [۲] را به چشم دیده بوده باشد. بی‌بروبرگرد پیش‌نمونه‌هایی بودند که حقیقتِ همهٔ پاپوش‌ها را عینیت می‌بخشیدند. البته این اندیشه‌ها بعداً به ذهنم آمد اما حتی زمانی که برای اولین‌بار ملاقاتشان کردم، در سنِ شاید چهارده‌سالگی، احساس مبهمی برآمده از تشخّص و اعتبارِ او و برادرش به جانم نشست، به این دلیل که درست کردن کفش، آن‌هم کفش‌هایی که او می‌ساخت، در آن زمان به‌نظرم اسرارآمیز و حیرت‌آور می‌آمد و هنوز هم می‌آید.

خوب یادم است یک روز در حالی که پای جوانم را جلویش دراز می‌کردم چه گفتم:

«کارتان وحشتناک سخت نیست آقای گِسلر؟»

و پاسخ او را همراه با لبخندی ناگهانی که از سرخی ریشش متکبرانه بیرون زد: «این یک هُنار است!»[۳]

خودِ او، به نحوی، انگار از چرم درست شده بود، با صورت زرد چروکش، و مو و ریش مجعد قرمزفامش، و چین‌های مرتبی که از پایین گونه‌ها تا گوشه‌های دهانش شیب برمی‌داشتند، و صدای توگلویی و یکنواختش. چون چرم هم مادهٔ متکبری است، سِفت است و چقر. و این ویژگیِ صورتِ او هم بود، منهای چشم‌هایش، که کبودرنگ بودند، و جدیت عریان‌شان می‌گفت که او نهانی مسخ ایده‌آلی شده است. برادر بزرگترش عین خودش بود ــ اگرچه رنگ‌پریده‌تر، از همه لحاظ کم‌رمق‌تر، و بسیار سختکوش ــ تا جایی که گاهی در روزهای اول کاملاً مطمئن نبودم با او صحبت می‌کنم یا با برادر بزرگترش، تا اینکه گفتگو به پایان می‌رسید. متوجه شده بودم اگر این جمله «از بارادارم می‌پُرسام» در گفتگو نیامده بود، خودش بود و اگر آمده بود، برادر بزرگترش.

اگر کسی پیر و بی‌پروا می‌شد و قرض بالا می‌آورد، به دلایلی ممکن نبود به برادران گِسلر بدهکار شود. شدنی به نظر نمی‌آمد که بروی آنجا، پاهایت را جلو آن آبی عینک‌زدهٔ بی‌اعتنا دراز کنی فقط محضِ اینکه دوباره خیالت راحت بشود که مشتری اویی در حالی که بابتِ، مثلاً، دو جفت کفش بدهکارش هستی.

زیاد هم نمی‌شد پیش او رفت: کفش‌هایش به‌شدت دوام داشتند، چیزی ورای امور موقتی درشان بود، انگار روح کفش به‌شان دمیده بودند.

داخل می‌شدی، نه مثل اغلب مغازه‌ها و با این حالت: «لطفاً کارم را راه بینداز تا بروم!»، بلکه با آرامش، انگار وارد کلیسا می‌شدی، و روی تک‌صندلی چوبی آنجا می‌نشستی، منتظر می‌ماندی، چون هیچ‌وقت هیچ‌کس آنجا حاضر نبود. خیلی زود، از فراز گوشهٔ بالاییِ آن چاه‌گونه که دکّان بود ــ نسبتاً تاریک با بوی آرام‌بخش چرم ــ چهرهٔ او را می‌دیدی، یا چهرهٔ برادر بزرگترش را، که به پایین زل زده بود. صدایی توگلویی، و تِپ‌تِپِ دمپایی‌های کنفی که روی پله‌های باریک چوبی می‌کوبید، و بالاخره روبه‌رویت ایستاده بود بدونِ کُت، کمی خمیده، با پیشبند چرمی، و آستین‌های بالازده، پلک‌زنان، انگار از رویای کفش‌ها بیدار شده باشد، یا مثل جغدی که در نور روز بیدارش کرده باشند و از اینکه خوابش خراب شده دلخور است.

و می‌گفتم: «حال شما چطور است آقای گسلر؟ می‌شه برای من یک‌جفت کفش چرمِ روسی درست کنید؟»

بدون کلمه‌ای حرف می‌رفت، برمی‌گشت به جایی که از آن آمده بود، یا می‌رفت به بخش دیگری از دکّان، و من به استراحتم روی صندلی چوبی ادامه می‌دادم و در عطر کسب‌وکار او نفس می‌کشیدم. خیلی زود برمی‌گشت با یک تکه چرم قهوه‌ایِ طلایی در دست‌های لاغرِ رگدارش. با چشم‌هایی که به آن تکه چرم دوخته بود می‌گفت: «عاجاب تکهٔ قاشانگی!» وقتی من هم از آن تعریف می‌کردم باز به حرف می‌آمد: «بارا کِی می‌خوایدش؟» و جواب می‌دادم: «آه! هر چی زودتر بهتر.» و می‌گفت: «دو هافته دیگه از فاردا؟» و اگر برادر بزرگترش بود: «از بارادارم می‌پُرسام!»

بعد زیرلب می‌گفتم: «متشکرم! روز بخیر آقای گِسلر.» و او که هم‌چنان به چرمِ توی دستش نگاه می‌کرد جواب می‌داد: «روز باخِیر!» به طرف در که می‌رفتم صدای تِپ‌تِپِ دمپایی‌های کنفی‌اش را می‌شنیدم که او را برمی‌گرداند به بالای پله‌ها، به رویای کفش‌ها. اما اگر نوع تازه‌ای پاپوش می‌خواستم که تا آن‌موقع برایم ندوخته بود، تشریفات تمام‌عیاری را ترتیب می‌داد: کفشم را از پایم درمی‌آورد و مدتی طولانی در دستش نگه می‌داشت، با نگاهی که هم‌زمان نقادانه و عاشقانه بود به آن چشم می‌دوخت، انگار تب‌وتابی را به یاد می‌آورد که هنگام خلق آن داشته بود، و تو را بابت از ریخت انداختن شاهکارش توبیخ می‌کرد. بعد پایم را روی یک تکه کاغذ می‌گذاشت، دو یا سه مرتبه لبه‌های بیرونی‌اش را با مداد غلغلک می‌داد و انگشت‌های لرزانش را از روی انگشتان پایم می‌گذراند و خودش را در بطن اقتضائات بدن من احساس می‌کرد.

نمی‌توانم فراموش کنم آن روزی را که فرصت یافتم به او بگویم: «آقای گِسلر، می‌دونید، اون آخرین کفش‌های راحتی پیاده‌روی که برام ساختید، به غژغژ افتادند.»

مدتی در سکوت نگاهم کرد، انگار انتظار داشت از حرفم برگردم یا اصلاحش کنم، بعد گفت:

«ممکن نیست به غاژغاژ بیفتاند.»

«متأسفانه افتادند.»

«قابْل آز اینکه خودشان را باگیرند خیس‌شان کاردی؟»

«فکر نکنم.»

با شنیدن این جمله چشم‌هایش را تنگ کرد، انگار می‌خواست خاطرهٔ آن کفش‌ها را احضار کند. پشیمان شدم از اینکه هم‌چو چیز ناگواری را به زبان آورده بودم.

«پاسِشان بیار! یاک نگاهی بهاشان می‌اندازم.»

ناگهان دلم برای کفش‌های غیژغیژی‌ام سوخت، حالا خیلی خوب می‌توانستم شوق اندوهناک و احترام‌آمیز او را تصور کنم وقتی قوزکرده رویشان کار می‌کرده بود.

آهسته گفت: «باعضی کافش‌ها از بادوِ تاوالُد باد هاستند. آگار ناتونام کاریشان کُنام، از صورت‌حاسابت کام می‌کُنام.»

یک‌بار (فقط یک‌بار) بی‌اینکه حواسم باشد با یک‌جفت کفشی وارد دکّانش شدم که بنا به فوریت از شرکت بزرگی خریده بودم. بدون اینکه چرمی نشانم بدهد سفارشم را گرفت. می‌توانستم احساس کنم نگاهش دارد به پوشش پایین‌ترین قسمت پایم رسوخ می‌کند. بالاخره گفت:

«این‌ها کافش‌های مان نیستاند.»

لحنش نه از سر عصبانیت بود، نه اندوه، و نه حتی بی‌اعتنایی، بلکه چیزی نهانی درَش بود که میخکوبت می‌کرد. دستش را پایین آورد و انگشتش را جایی روی لنگهٔ چپ فشار دارد که سازنده خواسته بود مُد روز باشد اما چندان راحت نبود.

گفت: «اینجاش آذیاتِت می‌کنه. اون شارکات‌های بازُرگ ماناعت طابع نادارند. مازاخرافند!»

و بعد، انگار چیزی درون او شکسته باشد بنا کرد به صحبتی طولانی و تلخ. تنها باری بود که می‌شنیدم از شرایط کسب‌وکارش و سختی آن حرف می‌زند.

گفت: «کار را قابضه کارده‌اند. با تابلیغ نا با کارِ خوب. کار را آز ما گارفته‌اند، کی دیگه آز ما کافش می‌خره. با اینجا راسیده که حالا مان هیچ سافارشی داستام نیست. هار سال هام کامتر می‌شه، حالا می‌بینی.»

و وقتی به صورت پُرچینش نگاه کردم چیزی دیدم که تا آن‌موقع متوجه‌اش نشده بودم: تلخی، ردّ تقلایی تلخ. و چقدر موی سفید یکهو در ریش قرمزش دویده بود!

تا جایی که در توانم بود وضعیتی را توضیح دادم که منجر به خریدن آن کفش‌های لعنتی شده بود. اما صورت و صدایش چنان تأثر عمیقی درَم ایجاد کرد که در چند دقیقه چندین جفت کفش سفارش دادم. و بلا نازل شد! کفش‌ها بسیار بیشتر از همیشه دوام آوردند. و من نزدیک به دو سال نتوانستم وظیفهٔ اخلاقی‌ام را به جا بیاورم و به او سری بزنم.

زمانی که بالاخره به آنجا رفتم غافلگیر شدم از اینکه می‌دیدم در بیرونِ یکی از آن دو ویترین کوچک نام دیگری نقش شده، نام یک کفش‌سازِ دیگر، و صد البته برای خانوادهٔ سلطنتی کفش می‌ساخت. آن کفش‌های آشنای قدیمی دیگر در خلوت موقر خود نبودند و در تنها ویترین دکّان تلنبار شده بودند. داخل، آن چاهِ حالا منقبض‌شدهٔ دکان کوچکِ او خوش‌بوتر و تاریک‌تر از همیشه بود. و بیشتر از معمول هم طول کشید تا صورتی به پایین خیره و صدای تِپ‌تپِ دمپایی‌های کتانی شروع شود. بالاخره روبه‌رویم ایستاد و در حالی که از میان عینک آهنی زنگ‌زده‌اش نگاهم می‌کرد گفت:

«آگای… دراست است؟»

با لکنت گفتم: «آه! بله آقای گِسلر. می‌دونید، کفش‌های شما واقعاً زیادی خوبند! ببینید، هنوز هم کاملاً آبرومندانه‌اند!» و پایم را پیشش دراز کردم. نگاهش کرد.

گفت: «باله. ماردُم دیگه کافش خوب نمی‌خوانْد آنگار.»

برای خلاص شدن از چشم‌ها و لحن سرزنش‌بار او بی‌درنگ گفتم: «چی به سر مغازه‌تون آورده‌اید؟»

آهسته جواب داد: «خایلی گارون بود. کافش می‌خوای؟»

سه جفت سفارش دادم اگرچه فقط دو جفت می‌خواستم و آنجا را به‌سرعت ترک کردم. نمی‌دانم چرا احساس کرده بودم که به نظرش بخشی از دسیسه علیه او هستم؛ یا شاید هم نه علیه او که علیه ایده‌آلش از کفش. فکر می‌کنم هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد درباره‌اش این‌جور فکر کنند. برای همین، چندین ماه پیش از اینکه دوباره به دکّانش سر بزنم، یادم است خودم را این‌جور دلداری می‌دادم: «آهان! خب، من که نمی‌تونم دست از سر این پیرپسر بردارم. بزن بریم! شاید این‌دفعه با برادر بزرگه‌اش طرفشم!»

چون می‌دانستم برادر بزرگترش آن قدرت روحی را ندارد که بتواند سرزنشم کند، ولو در سکوت.

و از خوش‌اقبالی‌ام برادر بزرگتر او بود که با تکه‌چرمی در دست پیشِ رویم در دکّان ظاهر شد.

گفتم: «خب، آقای گِسلر، حالتان چطوره؟»

نزدیک شد و به من زل زد.

آهسته گفت: «مان خایلی خوبام. اما بارادر بزرگام از دنیا رأفت.»

دیدم راستی‌راستی خودش است اما چقدر پیر و رنگ‌پریده! و قبلاً هیچ‌وقت نشنیده بودم حرفی از برادرش بزند. شدیداً بهت‌زده زیرلب گفتم: «آخ! متأسفم!»

جواب داد: «باله. مارد خوبی بود. کافش خوب می‌ساخت. آما حالا مارده.» و دستی به سرش کشید، به جایی که موهایش یکهو به کم‌پشتی موهای برادر بی‌نوایش شده بود تا، به نظرم آمد، علت مرگش را بگوید. «آز غصهٔ اون یاکی ماغازه داق کارد. کافش می‌خواید؟» و چرم توی دستش را بالا برد: «عاجاب تاکهٔ قاشانگی.»

چندین جفت سفارش دادم. خیلی طول کشید تا سفارش‌ها به دستم برسند اما بهتر از همیشه بودند. کهنه‌بشو نبودند. و کمی بعد از آن از کشور خارج شدم.

بیشتر از یک سال پیش به لندن برگشتم. و اول به مغازهٔ دوستان قدیمی‌ام سر زدم. مردی شصت‌ساله را ترک کردم و به مردی هفتادوپنج‌ساله برخوردم، تکیده و خسته و لرزان که واقعاً این‌بار در اولین نگاه به جایم نیاورد.

اندوهگین گفتم: «آه! آقای گِسلر، عجب کفش‌های خارق‌العاده‌ای! نگاه کنید! تقریباً تمام مدتی که خارج بودم این‌ها را می‌پوشیدم. حتی نیمه‌کهنه هم نشده‌اند، نه؟»

مدتی به کفش‌هایم ــ یک جفت چرم روسی ــ نگاه کرد و چهره‌اش انگار آرامش را بازیافت. دستش را روی رویهٔ کفشم گذاشت و گفت:

«اینجاش آندازاته؟ یادام می‌آد با این کافش به ماشکل بارخوردام.»

به او اطمینان دادم که قشنگ اندازه‌ام بوده‌اند.

گفت: «کافش می‌خواید؟ می‌تونام خایلی سریع آماده کُنام. دورهٔ کاسادی‌ست.»

جواب دادم: «بله لطفاً، لطفاً! در مجموع به کفش نیاز دارم. همه‌جورش را می‌خواهم!»

«یک مُدال جادید درست می‌کنام. احتمالان پاهات بزرگتار شاده.» سپس در نهایت کُندی از پایم گرده برداشت، انگشت‌هایم را لمس کرد و فقط یک بار سر بلند کرد که بگوید:

«به‌ت گفتام بارادارم مارد؟»

نگاه کردن به او دردناک بود، چقدر شکسته شده بود. دلم می‌خواست فرار کنم.

از آن کفش‌ها صرف‌نظر کرده بودم که یک روز غروب به دستم رسیدند. بسته را باز کردم و چهار جفت‌شان را به ردیف چیدم. بعد یکی‌یکی امتحان‌شان کردم. شکی نبود: در شکل و اندازه، در پرداخت و مرغوبیت چرم بهترین چیزهایی بودند که برایم درست کرده بود. در یکی از کفش‌های پیاده‌روی به صورت‌حساب برخوردم. مبلغ همانی بود که همیشه، اما کاملاً غافلگیرم کرد. او هرگز صورت‌حساب را پیش از روز پرداخت‌های فصلی [۴] نمی‌فرستاد. با عجله از پله‌ها پایین رفتم و چِکی نوشتم و با دست خودم پُستش کردم.

یک هفته بعد، وقتی از آن خیابان کوچک می‌گذشتم، به فکرم رسید بروم و به او بگویم که کفش‌های تازه چقدر عالی اندازه‌ام هستند. اما وقتی به جلو مغازه‌اش رسیدم دیدم اسمش را برداشته‌اند. هم‌چنان در ویترین همان کفش‌های راحتی باریک و خوش‌ترکیب، کفش‌های ورنی با نوک پارچه‌ای و چکمه‌های سوارکاری دودی‌فام بود.

داخل شدم، بسیار پریشان. در آن دو دکّان کوچک ــ که حالا دوباره یکی شده بودند ــ مردی جوان بود با چهره‌ای انگلیسی.

گفتم: «آقای گِسلر هستند؟»

نگاه عجیبِ تملق‌آمیزی داشت.

گفت: «نه آقا. نه. اما ما هستیم و با کمال میل در خدمت شماییم. ما اینجا را دست گرفته‌ایم. حتماً اسم‌مان را دیده‌اید، بغلِ در. ما برای یه سری آدم درست‌حسابی کفش می‌سازیم.»

گفتم: «بله، بله. ولی آقای گِسلر چی شد؟»

جواب داد: «آهان! مُرد.»

«مُرد؟ اما این کفش‌ها را همین چهارشنبهٔ هفتهٔ پیش ازش تحویل گرفتم.»

گفت: «اِی! ناگهانی رفت. پیرمرد بیچاره به خودش گُشنگی می‌داد.»

«خدای من!»

«مرگ تدریجی از بی‌غذایی، دکتر گفته! خبر دارید که چقد کار می‌کرد! الّا و بلّا مغازه باید باز می‌بود. احدالناسی غیرِ خودش نبایستی به کفشاش دست می‌زد. سفارش که می‌گرفت چقدر زمان می‌برد. مردم که واسه تو صبر نمی‌کنند. مشتری‌هاش را از دست داد. باز اونجا می‌نشست هی کار می‌کرد، هی کار می‌کرد. می‌گم، هیچ‌کس تو لندن کفش بهتر از او نمی‌ساخت! اما رقبا را ببین! هیچ‌وقت تبلیغ نمی‌کرد! باید بهترین چرم دم دستش می‌بود و خودش کل کار را می‌کرد. خب، این هم نتیجه‌اش. با هم‌چو افکاری می‌شد انتظاری غیر از این داشت؟»

«آخه مرگ از گرسنگی…!»

«شاید کمی بزرگش کرده باشند، یک کلاغ چِل کلاغه دیگه، اما من به چشم خودم دیدم که روز و شب رو کفش‌هاش کار می‌کرد، تا دمِ آخر. می‌دونید، حواسم به‌ش بود. وقت واسه غذا خوردن نمی‌ذاشت، هیچ‌وقت یه پِنی تو این خونه نبود. همه‌اش می‌رفت پای اجاره و چرم. چه‌جور این‌همه عمر کرد، نمی‌دونم. بخاری‌اش مرتب خاموش می‌شد. آدم عجیبی بود. اما کفش خوب می‌ساخت.»

گفتم: «بله. کفش‌های خوبی می‌ساخت.»

سر برگرداندم و به‌سرعت بیرون زدم چون نمی‌خواستم مرد جوان بفهمد که به‌سختی می‌توانم ببینم.

 

 


 

[۱] West End

[۲] The Soul of Boot

[۳] «این یک هنر است!» برادران گِسلر انگلیسی را با لهجهٔ آلمانی صحبت می‌کنند.

[۴] Quarter day

از داستان‌های دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.