شکمپای سامسایی
تا همین قبل از کرونا هر هفته با دخترم میرفتم کوه. حالوهوایی عوض میشد و یکیدوتا از دوست و آشناهای قدیمی هم میخوردند به تورم. دم ایستگاه صدوبیستوپنج، رو به لندرُور قرمز رنگ آمبولانس، استراحتی کوتاه بود به خوردن خرما و چای و هرچه توی کوله بود. گاهی سربالایی را رد میکردیم و نرسیده به آبشار، دخترم از راه پاکوب میرفت قله. من شیب رو به آبشار را با نفسی قطع و بریده بالا میرفتم و در بلندترین نقطهی ممکن که به وقت غروب، گرمی آفتاب را در دل صخرههاش نگه میداشت، مهرههای گردهی یخکرده را میچسباندم به تختهسنگها. بود راه پاکوب را پیش بگیرم و خود را برسانم ایستگاه تِلهکابین و روی نیمکتی منتظر بمانم تا با دخترم که از قله برمیگشت، چیزی بخوریم و بیاییم پایین. توی همین بروبیاها بود که آن مرد جوان، با صدای موزیکِ راک اند رول و رایحهی خوشعطری که از بلوزشلوار چسبان آبی و اسکارف رنگیاش برمیخاست، قرقیوار از کنارمان رد شد. ترکهای بود و ظریف. پوستی تیره داشت با تهآرایشی ملیح. ریمل مالیده بود به مژههاش. دخترم به ریزچشمکی تمام مسیر حرف زد بیاینکه برچسب ترنس به او آویزان کند.
کرونا که آمد زد توی کاسهکوزهی همه. راه ورودی صفه را بستند. آنهایی که راهبلد بودند مسیر طولانیتری را پیش گرفتند. ماشینها پارک شد ترمینال صفه، پارک شد همان سه راه پایین که دامنهی کوه را باید پای پیاده پیچاپیچ طی میکردی. مسیر بهقدری طولانی شد که خیلیها مثل من قدرت بالارفتن از کوه و آنهمه پیادهروی را نداشتند. سنگنوردی دخترم اما هفتهای دو بار روی شاخش بود. یک شب چسبیده به گرمای شوفاژ با برق تهِ چشمهاش، تعریف کرد با همان مرد جوان، روی قله رودررو شده و با هم نشستهاند به نسکافهخوری. مرد از کاپشن نارنجی او خوشش آمده و حرف را کشانده به خانوادهای که از نُهسالگی نگذاشتهاند رخت رنگی بپوشد و هنوز که هنوز است گیر میدهند به ریملی که باید صدتا سوراخ قایم کند. بلوز قرمز زیر رختهایش را نشان میدهد و میگوید، شده برود توی لباسفروشیهای زنانه و تکهلباس زیری، انتخاب کند و فروشنده که میپرسد برای همسر یا نامزد یا مادرتان؟ رشادت به خرج بدهد و بگوید، برای خودم.
روی قله جفتبهجفت دخترم با لیوان نسکافهی میان دستهاش، رو به شهری که حالا مشرف به تمام خانهها و آدمهاش بیهیچ قیدبندی میتوانست ساعتها حرف از حسوحالش بزند، به پوزخندهای سر تکان داده و گفته بود، اگر پیچوخم پاکوبهای اینجا نبود، خیلی وقت پیش به تهِ خط میرسید و شاید… دنبالهی حرف را کش نمیدهد، بلند میشود خاک پشت شلوار را میتکاند و با دستی بالابرده محضِ خوردن نسکافه، میدود رو به تهرنگهای سرخ و نارنجی غروب، رو به غلظت خاکستری ابرها، رو به پیچی که توربین پرههاش به کار بود.
طول زمستان، مرد جوان شد دغدغهی خیلی از شببیداریهام. هربار که سراغش را میگرفتم، دخترم نه او را توی پاکوب میدید، نه روی قله، نه دم چکمه، نه توی شیب باغ وحش یا ورودیای که قبل از کرونا همه جمع میشدند آنجا. من شبها صدای گرومپگرومپ دویدن و موزیک راک اَند رولش را با صدای رورووَک بچهی همسایهی طبقهی بالا قاطی میکردم. بچه را دوسه بار بغل مادرش میان پلهها دیده بودم. تارهای ابریشمی سیاه فرق سر او با نرمهبادی تکان میخورد و با آن چشمهای گِرد سرمهکشیده، جوری ذوق برش میداشت که دستوپازنان غلیزک لیزی از کنج لبهاش راه میافتاد. اتاق پدرمادرش صاف روی اتاق من بود. رورووَکش تا آخرشب صدا میداد. انگار جاروبرقی را از این سر اتاق بکشی به آن سر. پیش میآمد اتاق کوچک را فرفرهوار دور بزند عین قایقی وسط طوفان که بیهدف پاروهایش تندتند به کار باشند. ساعتها طاقباز روی تخت به دستوپازدن ناشیانهی بچه فکر میکردم، به مژههای ریملمالیدهی جوان، یکی با غلیزک راه افتاده به چانه، یکی با دستهای ظریفی که لباسهای زیرِ زنانه را به هم میریخت لحظههای شب را درازتر از هر شبی برای من کِشدار میکرد. به اصرار دخترم رفتم دکتر. دکتر نسخه نوشت و مزه پراند به این معنی که با خوردن قرصها تتمهی زمستان را عین خرس میخوابم. مُهر روی کاغذ نبود و اضافه بر سگخوابی، عطش گزندگی و تلخی قرصها و نوشیدن بطریبطری آب، موتور کلیهها را روی دور تند به کار انداخت تا دوسه بار در شب مجبور شوم بروم توالت.
یک شب ساعت از سه گذشته با سروصداهای پیچیده ته کلهام، چراغ مطالعهی مخروطیشکل بالای سر را روشن کردم. نور قرمز، سایههایی نقش زد به دیوار، صلیب بزرگی خط انداخت به سقف و لک گندهای لغزاند روی صندلیای که میان تاریکروشنی، شبح مردی یغور شد که کلاه گلوگشادی سرش تپانده باشی. شاش شوخیبردار نبود و دیر میجنبیدی کار دستت میداد. تند از اتاق رفتم بیرون. توی سالن از پشت پنجره نگاه کردم به شاخههای لخت درخت انجیر. با لامپی که هر شب تا صبح روشن میگذاشتم، سایهشان ول میشد کف موزاییکها. سالن سرد بود. حمام از سالن سردتر. لامپش را روشن کردم و دمپایی پوشیدم. نورِ تابیده به کاشیهای سفید، چشمم را زد. نشستم سر توالت و پلکها را بستم تا اگر تهماندهخوابی ته مغزم هنوز کپک نزده، فیوز بپراند. اما بهجای خماری غلیظ خواب، لک سیاه قوزکردهای پشت پلکهام سنگینی کرد. چشم باز کردم رو به جانور خزندهی نهچندان بزرگی که نرم لولید روی کاشیها. پاها را جمع کردم توی شکم و خم شدم رویش. حلزون بود. حلزونی که هفتهشت سانتی بیشتر قد نداشت. لیزید روی کاشیها با تنی نرم و دو چشم سیاه روی شاخکهایی جنبان. تابستانها توی باغچه از این حلزونها زیاد گیر میآید؛ حلزونهایی بیصدف که زیر ریشههای خیس لجن افتادهی نخل مردابها در هم میلولند. مطمئناً نور اذیتش میکرد. او که روز از دیدهها پنهان بود و شب ول میگشت. بند سیفون را کشیدم. عقلم قد نداد چطور راه به حمام باز کرده. با یخ و یخبندی که بود، نه من، نه دخترم مدتها میشد پا به حیاط نگذاشته بودیم که فکر کنی به رخت و لباسی چسبیده یا چمباتهزده روی دمپاییها به اتاق آمده. لای پنجرهی حمام هم آنقدرها باز نبود و فقط زوزهی باد از درزهاش میکشید تو. به کاهلی خزید جلو. محال بود توی آن سرما از زیر خاک یخزدهی باغچه رسیده باشد به دیوار، از دیوار خرامان بالا آمده باشد تا زیر پنجره و نرمی تنش را از درز پنجره و کاشیها لیزانده باشد پایین، جایی که در دیدرس من بود. رد لیزابه برق زد زیر تن چسبیده به کاشیها. تقلا کرد پشت توالتفرنگی پناه بگیرد. با سرما و یخبند بیرون، محال بود خود را برساند به حلزونهایی که از زیر نخل مردابها در عمق خاک باغچه پنهان شده بودند. پاهای من توی دمپاییهای پلاستیکی داشت یخ میزد. ندیدگرفتن آن شکمپای چسبیده به لبهی تیغِ اعصاب هم نمیگذاشت بیخیالش شوم. تنها راهِ بیرون راندنش دستمال توالت بود. به روش غافلگیری مورچهها، سوسک و عنکبوتها، دستمال پهن کردم جلوی راهش تا بخزد روی دستمال و کار برایم راحت شود. جانور اما سمج چسبید به کاشیها. ایستادم بالای سرش. جم نمیخورد. خم شدم دستمال را روی گردهی گوشتالودش گذاشتم. با فشار سه انگشت پیچیدم به دورش و بلندش کردم. نرم بود و چند گِرمی وزن داشت. مچالگی دستمال را توی گودی دستم باز کردم. خیسی گردهاش به دستمال نم پس داد. طاقباز خودش را جمع کرد. تکهگوشتی ژلهای بود و سیاه، با شکمی طوسیرنگ که فقط دو شاخک بلندش نامحسوس میجنبید. شاخکهای کوچکتر بیحرکت چسبیده بودند به دالبرداری پرزهای دورتادورِ دهان و مخرجی که هردو سوراخ در جلوی بدنش قرار داشت. آن دو نقطهی سیاه روی شاخکها هم عاجز از دیدن من بود و با چشایی و بویایی قویای که داشت، هر بوی برخاسته از اعضاء و جوارح من را میتوانست به درون خودش بکشد. میدانستم اگر با دستمال ببرم بگذارمش کف حیاط، مثل لاکپشتها نمیتواند به پشت بغلتد و تا صبح چسبیده به دستمال میمرد. خنجها، زالوها و کرمها هم از این خنگبازیها زیاد درمیآورند؛ پشت باران و گلالودی خاک میریزند بالا و صبح خشک شده به موزاییکها با جارو هم نمیشود روفتشان توی خاکانداز. با دو انگشت زدم وسط شکم طوسیرنگش تا به روی شکم بغلتد. دالبرداری پرزهای گوشتی دور تا دورش لرزید و توی شکمش مچاله شد. تنها لاک دفاعیاش لیزابهی چسبناک و لزجی بود که ترشح کرد به پوستم. خیسی چندشی مالید به سرانگشتهام. دستمال به گردهاش چسبید. هرجور بود به چرخشی بَرش گرداندم. ناخنم تیز بود و لیزی گردهاش را خراش داد. تند از حمام زدم بیرون. توی سالن پنجرهی رو به حیاط را باز کردم. سوز سردی خورد به صورتم. خواستم ببرم بگذارمش کف باغچه که با شنیدن صدایی، همانجا دم پنجره خشکم زد. سرم را بلند کردم. نمیشد فهمید صدا از کدام جهت میآید. صدا، صدای رورووک بچه نبود یا گرومپ دویدنی که خیال کنی به نیمهشبی، یکی از پاکوب بالا میدود، صدا، صدای دلهرهآور کُرسی پایی بود که از زیر جفت پاهایی ناشیانه در برود. به دستمال نگاه کردم. حلزون رویش نبود. روی موزاییکهای کف حیاط هم نبود. دستمال را انداختم و پنجره را بستم. به سرپنجهی پاهام روی سرامیکهای یخکردهی کف سالن نگاه کردم. چیزی نبود. با چسبناکی سرانگشتها برگشتم به حمام. لزجی ترشح، دیر پاک شد. لامپ را خاموش کردم و به نیمهتاریکی سالن یواش رفتم به اتاق و دراز کشیدم روی تخت. با نور چراغ مطالعهی مخروطیشکل، هیچ سایهای نیفتاده بود به سقف، هیچ صدایی نمیآمد. سرد بود و تا چانه فرو رفتم زیر پتو. سرانگشتهام یخ بود و چسبناک. یک آن زد به سرم نکند شکمپا چسبیده به پرزهای شلوار گرمی که تنم بود؟ پاها را وحشیتر از اسبی رمکرده به همراه پتو تکان دادم. خبری از حلزون نبود. چشمها را بستم. بدنم را شل گرفتم تا سنگینی تهماندهی خواب پلکهام را مچالهتر از دستمال کاغذی کند. خواب هنوز هلم نداده بود روی ریل تونل یکی از کابوسهام که چیزی بهنرمیِ خمیر کیکِ توی فِر، از زیر تخت یواشیواش پف کرد و بالا آمد. تودهای سیاه به قد یک بشکه قیر راه افتاد کف اتاق. لزج و سیاه پف کرد و از تکپایهی صندلی رفت بالا، پف کرد تا روی چراغ مطالعه، پف کرد تا روی پتویی که زیرش جرأت تکان خوردن نداشتم. من ترسیده بودم، ترس از اینکه زیر آن تودهی قیر دفنم کنند، ترسیده بودم دخترم سر برسد و خوابآلود چیزی به سمتم پرت کند و با خراشی میان گرده، مجبور شوم طول زمستان را از چشمش پنهان بمانم. صدای وور جاروبرقی که آمد، دستها را به حالت دفاعی عین شاخکهایی جنبان بالای سرم حلقه کردم. صدای رورووَک نشانهای انسانی بود تا لَشیِ تن را روی تخت جابهجا کنم. به پهلو غلتیدم. هیچ مادهی لزج و قیرِ روندهای در کار نبود. یادم نیست چه شد که سراسیمه با پتوی پیچیده به دور شانهها، از روی تخت بلند شدم. نشستم روی صندلیای که شبیه هیچ مردی نبود. با سرانگشتها که هنوز از ترشح حلزون چسبناک بود، زدم روی دکمههای لپتاپ تا جوان از پاکوب بدود رو به قله، دست زیر رختهای رنگارنگ زیرِ زنانه کند بیکه هیچ کرسیِ پایی از زیر هیچ پایی در برود، بچهی توی رورووَک هدف مشترکی را با دخترم پارو بزند و شکمپا در حال شبگردی توی سرما پوست بترکاند. باید قید خوردن قرصها را میزدم تا به سپیدهی صبح، در اتاقم چهارتاق نشود و پسماندههای لاشهام را بروبند توی خاکانداز به خیالی که از شر خرچسونکی خلاص شدهاند.
سوم دیماه ۱۴۰۲
* شکمپا نام دیگر حلزون که جانوریست نرمادهای.