reference: https://www.pinterest.com/pin/774124930720978/
باروی داستان ــ زنانی که شاید اکنون در افسانه‌ها به شکلی دیگر زنده‌اند؛ چون خاک، چون آب و چون آتشی که هنوز در دل جزیره خاموش نشده. گویی هر خط بر آن پوست سوخته، افسانه‌ای خاموش بود؛ آوازی از زنی که دیگر نامی از او در باد نماده. هر بار که یاد آن آیینِ کهن و جزیره‌ی دور، در سرم می‌پیچد، دهانم از اضطراب شور جزیره پر می‌شود و سکوتی در من می‌نشیند؛ سنگین و عمیق، چنان سنگی مقدس که قرن‌هاست در نیایشگاهِ دریاها آرام گرفته. ما گمان می‌کردیم که جزیره را پشت سر گذاشته‌ایم؛ اما نه، مادر همچون کاهنه‌ای آگاه از رازهای پنهان، راست می‌گوید: جزیره، با نشانی که بر تن او و تاما حک شده، هنوز در ما زنده است. پس از آن اتفاق خاموش، دیگر ما نبودیم که در جزیره می‌زیستیم؛‌ بلکه جزیره بود که در ما به زیستی خاموش و ابدی رسیده بود.

نشان حرّا

آتش مرداد که به دریا می‌افتد، مردمان جزیره‌ای‌ دور، قدیمی‌ترین درخت حرّا[۱] را از خور می‌کَنند. ریشه‌های درخت آن‌قدر ژرف است که صدای کند‌نش گِرد جزیره می‌پیچد و خبرش می‌افتد توی دریا، زمین را دور می‌زند و می‌رسد به ساحل لوبک[۲] و آنجا در چشم‌های مادرم دریایی شور می‌شود. در ساحل ترامونده[۳] قدم می‌زنیم؛ مادر و پسر، شانه‌به‌شانه، انگار در مداری موازی با زمین می‌چرخیم. درخشش خورشید روی شن‌های بژی رنگ، گستره‌ای طلایی اندوده است. پاهای مادر را تماشا می‌کنم که در نرمی و خیسی‌ شن‌ها فرو می‌روند، تَلی از شن می‌سازد مثل تل‌هایی که با تاما در ساحل آن جزیره می‌ساختیم. خنکی شن‌ها دور پاهایش می‌پیچد، سرمایش روی من می‌لرزد. زمستان خشک سال‌های دور جزیره، حالا خودش را به ساحل ترامونده رسانده است.

 

مادر زمزمه  می‌کند:

ـ‌«آیین نشان‌بُری! چه آیین‌شومی! چه نشان‌ سیاهی!» و‌ چشمهایش را می‌بندد، انگار تصویر جزیره را از پلک‌ها بزداید. هر دو سکوت می‌کنیم.

سالها است که مادر از جزیره حرف نمی‌زند و ما هم دیگر فراموش کرده‌ایم که روزی در جزیره‌ای‌ دور کودکی کرده‌ایم؛ اما حالا حرف‌های او، در دلم وحشتی پرهیاهو به پا می‌کند از روزهای گنگی که بوی حنای آیین نشان‌بُری می‌دهد. لب‌های مادر که تکان می‌خورَد صدای «رویُم،رویُم» گفتن مادربزرگ و هق‌هق تاما در باد آرام ساحل ترامونده می‌پیچد. جزیره دوباره انگار جان گرفته است.

 

به چشم‌هایش نگاه می‌کنم،به آن سکون نیلی رنگ که حالا از پشت گذشته‌ای دور بیرون ریخته است.

ـ‌«حرای پیر را از ریشه کندند؛ با تمام شاخه‌ها و نهال‌هایش!»

می‌گویم: پس خور پاک می‌شود. دیگر حرّای پیری نیست که برگ‌های خونی نخل را دور شاخه‌هاش گره بزنند.

ـ‌«خور؟ شاید! اما از تن ما نه! ما برای همیشه نشان‌دار شده‌ایم؛ برای همیشه، تا ابد!»

 

مادر راست می‌گوید حرّای پیر مرده است؛ ولی بعد از سال‌ها هنوز مویه‌ی تامای کوچولو و غریو و غَرَنگ مادر‌ نمی‌گذارد سوت ممتد آن قطار وحشت ــ که از روز  آیین در سرم راه افتاده‌ ــ خاموش شود؛ قطاری بی‌مقصد، بی‌پایان. مادر چند روز بعد از آیین نشان‌بُری تاما از سفر برگشته بود، بی‌خبر از همه چیز و با تامایی روبرو شد که نمی‌توانست درست راه برود؛ با پاهایی که به سختی کنار هم ایستادند. از آن لحظه چیزی زیادی به‌خاطر ندارم، جز فریادهای مادر بر سر مادربزرگ  و نفرینی که با خشم به خانه‌ی زنِ پیر جزیره می‌فرستاد. مادربزرگ می‌خواست به مادر نشان دهد که آنچه کرده از سر خیر است؛ اما مادر بر‌افروخته و بی‌تاو بود. میان این دو، ما مانده بودیم: وحشت‌زده با دست‌هایی کوچک‌ که چون طنابی هر لحظه به سویی کشیده می‌شد. مادربزرگ می‌خواست ما را در جزیره نگه دارد ــ انگار ما تکه‌ای از خاک همان جزیره بودیم‌ ــ مادر اما، راه دیگری در سر داشت. می‌خواست برود، انگار ریشه‌های حرّا دور گلویش پیچیده بودند و خور راه نفسش را گرفته بود.

در آوردی ناپیدا بین دو مادر، مادر ما پیروز برگشت. دست‌‌‌هایمان را در دستش جا دادیم و از آنجا کوچ کردیم. ما که رفتیم جزیره‌ نقطه‌ای شد‌ در جغرافیای زمین؛ نقطه‌ای که کم‌کم از دیدمان محو شد. از آن روز، زندگی ما دو پاره شد: پاره‌ای پیش از آیین نشان‌بُری تامای کوچولو و پاره‌ای بعد آن!

 

نمی‌دانم این جزیره بود که ما را پس زد یا ما بودیم که سنگین‌‌تر از بار حرّای کهنسالش، از آن دور شدیم. از آن پس جزیره با تمام خاطرات و حرّای پیرش هر روز غریب‌تر شدند؛ آن‌قدر ناآشنا‌ که گویی هرگز وجود نداشته است. آن‌روزها باور داشتم که‌ از فریه‌ی مادر، جزیره آتش گرفت و در دریا فرو رفت؛ اما حالا، با مرگ آن درخت کهن‌سال، گویی دوباره از زیر آب سر برآورده. من، این سوی زمین، در ساحل دریای بالتیک دارم با زنی از نشان‌بُری حرف می‌زنم که خود نشانی از آن آیین بر تن دارد؛ آیینی که خانواده‌ی سه نفره‌‌ی ما را از جزیره‌‌ای در خلیج فارس به بندری در کنار دریای بالتیک کوچانده‌‌ است. اکنون آن‌ روزها جان گرفته‌اند؛ جزیره با حرّای تنومندش، آیین‌های نشان‌بُری دخترانش و خانه‌ی سبزی که از پنجره‌ی خانه‌ی مادربزرگ در جهان کودکی‌ام سر زده بود، همه‌شان انگار به ساحل ترامونده بازگشته‌اند و با هر موج در دلم خروشی تلخ برمی‌انگیزند.

 

کیلومترها از آن جزیره و خور فاصله دارم. سی‌و پنج سال گذشته است و من مردی چهل‌ساله شده‌ام. این سوی زمین به سایه و عطر درختان نمدار‌ دل سپرده‌ام؛ تلاشی خاموش برای اینکه روی‌ دانه‌‌‌ها، نهال‌ها، برگ‌های نخل گره‌خورده بر تن حرّای تنومند، نقشی از فراموشی بکشم؛ اما بوی حنای آیین نشان‌بُری تاما گاه‌به‌گاهی تازه می‌شود و با آن نهال‌های حرّا دوباره در خاطرم ریشه می‌زنند.

دلم می‌خواهد از مادر بپرسم: آن برگ‌های نخل چه شدند؟ آن نشانه‌ها که بر تنِ حرّا نشسته بودند، آیا هنوز کسی هست که بداند به کودکی کدام زن می‌رسند؟

زنانی که شاید اکنون در افسانه‌ها به شکلی دیگر زنده‌اند؛ چون خاک، چون آب و چون آتشی که هنوز در دل جزیره خاموش نشده. گویی هر خط بر آن پوست سوخته، افسانه‌ای خاموش بود؛ آوازی از زنی که دیگر نامی از او در باد نماده. هر بار که یاد آن آیینِ کهن و جزیره‌ی دور، در سرم می‌پیچد، دهانم از اضطراب شور جزیره پر می‌شود و سکوتی در من می‌نشیند؛ سنگین و عمیق، چنان سنگی مقدس که قرن‌هاست در نیایشگاهِ دریاها آرام گرفته. ما گمان می‌کردیم که جزیره را پشت سر گذاشته‌ایم؛ اما نه، مادر همچون کاهنه‌ای آگاه از رازهای پنهان، راست می‌گوید: جزیره، با نشانی که بر تن او و تاما حک شده، هنوز در ما زنده است. پس از آن اتفاق خاموش، دیگر ما نبودیم که در جزیره می‌زیستیم؛‌ بلکه جزیره بود که در ما به زیستی خاموش و ابدی رسیده بود.

با واژه‌های مادر، تصویری سایه‌در‌سایه و پیچیده در گَرد زمان از واپسین روزهای جزیره در ذهنم نقش می‌بندد. آن‌روزها حرّای پیر همچون عابدی خمیده رو به خور ایستاده بود. دیگر تاو برگ‌ها را نداشت. ــ برگ‌هایی که هر یک به نام دختری بر شاخه‌هایش آویخته بودند. برگ‌ها، آرام و لرزان، با باد به سویی می‌رفتند و همچون طلسمی بر درخت، راوی سرنوشتی خاموش بودند. گاهی کنار برگی سبز، نام دخترکی را با دستانی لرزان، بر سنگ یا صدفی می‌نگاشتند و آن را به شاخه می‌سپردند، همچون نذری برای فراموش نشدن.

مادر چنان حرف می‌زند که انگار صدای آنها را از خودِ خاک و باد شنیده است.

ــ «همه‌‌ی آنها یک جوری مرده‌اند. بعضی شاید هنوز روی خاک باشند بعضی هم زیر خاک!»

آدم‌های کمی در جزیره باقی مانده‌اند. زنی که آیین نشان‌بری را به‌جا می‌آورد، سال‌ها پیش از دنیا رفت. مادر باور ندارد کسی مانده باشد که آن آیین را بشناسد یا بخواهد دوباره اجرا کند؛ اما حرّای پیر، با همه‌ی نهال‌ها و نشانه‌هایی که بر خود داشت مانده بود. چون نگهبانی خاموش بر نام‌هایی که دیگر کسی به زبان نمی‌آورد و همین، همان چیزی بود که مادر نمی‌خواست دوباره با آن روبه‌رو شود.

آرام می‌گویم: این حرّا… چه درختِ شگفت و رازناکی‌ست!

لب‌های مادر تکان می‌خورَد؛ اما صدای او نیست که می‌شنوم؛ صدای مادر‌بزرگ است که از لابه‌لای خروار خاکستر سال‌های فراموش‌شده سر بر‌می‌آورد و در هُرم بادهای شور ساحلی بالتیک در جانم می‌پیچد. پنج ساله‌ام و دست در دست مادربزرگ روبروی حرّای پیر ایستاده‌‌. خیره مانده‌ایم به تنه‌ی تلخ و تناور درخت.

آرام می‌گوید: ــ«رویُم این درخت که از اشک آدم روییده، نشانی است از خدا روی زمین. خدا می‌خواهد این نشان بر تن هر دختری باشد تا از شوربختی در امان بماند. حرّا شوری هر بدبختی‌ای را می‌گیرد.»

کنار خور می‌نشیند و دستش را به آب خور می‌زند و می‌گوید : ـــ«بچش»

لب می‌زنم به‌ آب. شوری تلخش روی زبانم می‌ماسد. چشم‌هایم جمع می‌شوند. تف می‌کنم روی خاک.

ــ اوو… شوره… خیلی شوره!

ــ «می‌بینی‌ رویُم! هیچ درختی توی آب شور‌دریا رشد نمی‌کند، ولی حرّا چرا! حالا می‌فهمی چرا این درخت نشان خداست!»

‌و من فکر می‌کنم حرّا درختی است که صاحب خانه‌ی سبز جزیره در خور کاشته است. آن‌‌روزها نمی‌دانستم نشان‌دار شدن یعنی چه. فقط دلم می‌خواست مادربزرگ روی تن من هم نشان حرّا بنشاند تا من هم خوشبخت‌ شوم.

می‌گوید: ــ«حرّا درخت پاکی و زایش است رویُم !»

مادربزرگ مرا «رویُم» صدا می‌‌زد؛ عاشقانه‌ترین واژه‌ برای بیان عشقش. تاما را ولی جور دیگری می‌دید. می‌گفت: او دختر است و شکننده؛ برای همین باید نشان حرّا روی تنش باشد تا از گزند بدبختی‌‌ها دور بماند. چون حرّا نشان خداست بر زمین. با خدا، اولین بار از سجاده‌ی مادربزرگ آشنا شدم، وقتی دعا می‌خواند و سرش را بالا می‌برد و می‌گفت خدا جایی آن بالاهاست. بالاترین جایی که از پنجره‌ی خانه‌اش می‌شد دید، خانه‌‌ای بود سبز با درها و پنجره‌هایی بسته که همیشه قفل بزرگی بر آنها آویزان بود.خانه‌ی سبز خدا از تمام جزیره دیده می‌شد. باشکوه‌ترین و بلندترین خانه‌ای بود که آن‌روزها می‌شناختم. وقتی به لوبک کوچ کردیم، خدا هم با من آمد و ساکن کلیسای سنت‌ماری شد. بعد از آن، او در خانه‌‌ای بزرگ‌تر و باشکوه‌تر روی گلبرگ‌های سه‌برگی آجرهای سرخ‌ به نقش نشست. خدای کلیسای سنت‌ماری، تمام کودکی‌ام حس‌ بلندای خانه‌ی سبز جزیره را در من روشن نگه داشت.

آن روزها بادبادکم را از پنجره‌ی کوچک خانه‌ی مادربزرگ به آسمان می‌سپردم، تا شاید خود را به اقلیم خدا برساند. می‌دویدم، فریاد می‌کشیدم، می‌خواستم خدا مرا ببیند، قفل در را باز کند و مرا با خود ببرد؛ اما هر بار که پشت سر را  نگاه می‌کردم، خانه همان‌جا بود، آرام و خاموش با درهای بسته. من اما باور داشتم خدا از پس آن پنجره‌‌های چوبی مرا نگرد.

اکنون زیر آسمان آبی شهر لوبک به آن جزیره‌ی کوچک در خلیج فارس می‌اندیشم؛ به خانه‌ی سبزی که روزگاری خدای کودکی‌ام در آن ساکن بود، خانه‌ای که حالا نقطه‌ای‌ست گم‌شده در دل جزیره‌‌ای که جز حرّا ساکنی ندارد. مادربزرگ را می‌بینم نه در خانه‌اش، که این سوی زمین، بر بلندای برج تاریخی لوبک [۴]، هراسان تلاش می‌کند تا فانوس خاموش برج را دوباره روشن کند. فریاد می‌زند که:

ــ « باید حرّا را نجات بدهیم! این درخت از اشک آدم رسته است. باید در خور بماند. اگر از میان برود، دختران ما! دختران ما، بعد از این شوربخت می‌شوند.»

فانوس قدیمی برج سال‌ها است که خاموش شده و دیگر هیچ کشتی‌ای راهش را از فانوس نمی‌جوید. حالا برجی است تاریخی؛ یادگاری که باد و آفتاب بر آن گذشته‌اند و مردم تنها برای دیدن منظره‌ی شهر و دریا از پلکانش بالا می‌روند.

از مادر می‌پرسم: آن خانه‌ی سبز را یادت هست؟ همان‌که‌ بلند‌ترین خانه‌ی جزیره بود و درهای سبزی داشت و پنجره‌اش درست از پنجره‌ی خانه‌ی مادر بزرگ دیده می‌شد! فکر می‌کنی هنوز هست؟

و او با شانه‌ای بالا انداخته، می‌گوید: ــ«چنین خانه‌ای در جزیره؟‌! نه. آن جزیره که همه‌اش رنگ برگ‌های حرّا و نخل بود. تمامش یک‌رنگ بود. سبز حرّایی!»

انگار چیزی از آن جزیره به یاد نمی‌آورد. گویی تنها حرّای پیر در خاطرش مانده یا شاید هم فکر می‌کند من‌ در توهمی سبز زیسته‌ام؛ سبزی که رنگش از رویای همان جزیره آمده. حتی نمی‌پرسد چرا از میان همه‌ی خانه‌های جزیره تنها آن خانه در خاطرم مانده. هیچ کس نمی‌داند که من برگ‌‌های نخل آغشته به خون تاما را به حرّا نرسانده بودم.

روز آیین، با تاما بادبادک‌هایمان را به باد سپردیم در باریکهْ‌راهی خیس از باران که دو سویش را زندگی و راز به هم دوخته بودند: یک سرش به خور می‌رسید، و سر دیگر به خانه‌ی مادربزرگ. راه می‌رفتیم، خیس از امید. بارها پشت سرم را نگاه می‌کردم. آن‌سوی باران، دو چشم درشت از پنجره‌ای چوبی مرا می‌پاییدند؛ چشم خدایی که گمان می‌کردم ساکن همان خانه است. دلم می‌خواست بادبادکم آن‌قدر بالا برود که سقف خانه‌ی سبز خدا را لمس کند، به آستانه‌اش برسد، در را بکوبد، و خدا بیرون بیاید، دستی به سرم بکشد و بگوید: ــ«تو را دیدم، تو را می‌خواهم، بیا!»

بادبادکم بر باد نشست و بالا و بالاتر رفت، آخر از دستم رها شد؛ دور و‌دورتر، نقطه‌ای شد در آسمان، چرخید و چرخید و  ناپدید شد. در خیال قشنگم، خدا را می‌دیدم که بادبادکم را در دست گرفته؛ همان‌جا، آن‌سوی افق، منتظرم نشسته؛ اما بادبادک تاما، هرچه کوشید، از مرز خور فراتر نرفت. بال‌هایش لرزیدند و ناگهان چون پرنده‌ای زخمی، به درون خور افتاد و میان برگ‌های حرّای پیر گیر کرد. پاره شد و چون تکه‌ای گوشت خیس، از شاخه‌ای آویخت.

تاما به گریه افتاد. من اما خیره مانده بودم به گره‌هایی که به نهال‌های حرّا بسته بودند؛ به برگ‌های نخل؛ گاهی رنگ‌باخته، گاهی سبز، گاهی آغشته به خونِ خشک‌شده و گاه با رد تازه‌ی خونی که انگار همین حالا از تن برآمده است. آن‌وقت یادم آمد گفته‌ی مادربزرگ را؛ آن آیین خاموشِ خون، نخل و نشان: گفته بود، چون نشانِ دختر را می‌برند، خونی که از تن برمی‌خیزد را با برگ نخل پاک می‌کنند، و همان برگ را به نهال حرّایی می‌بندند. آن نهال، روزی درختی خواهد شد، جدا از حرّای مادر، ساکن خور و دختر صاحب آن درخت می‌شود. درختی که از آن پس، در همه‌ی زندگی، نگهبان او خواهد بود.

بادبادکِ پاره‌ی تاما، میان برگ‌ها می‌جنبید و من، انگار به خونِ مهر بسته‌ای می‌نگریستم که هیچ‌گاه به جایگاهش نرسیده است. صدای مادربزرگ، از پشت باران و گریه‌ی تاما، با لهجه‌ی خاکی و کهنه‌اش نزدیک می‌شد. فریادش آشنا بود:

ـ«رویُم، رویُم»

‌ـ‌« تامااااا تاماااا برگردید خانه! وقتش است! دیگر وقتش است!»

می‌ترسیدم مبادا مادربزرگ، هق‌هق‌های تاما را به پای من بگذارد. برای همین، پشت نهال‌های حرّا پنهان شدم، آن‌قدر که صدای گریه‌اش در باد حل شد، دور و دورتر، تا خاموشی‌اش در دل خور نشست. غروب، چشم به خانه‌ی سبز خدا، راه خانه را در پیش گرفتم. به خودم دلداری می‌دادم؛ اگر هر دختری در جزیره درخت حرّایی دارد که از او مراقبت می‌کند، من نیز خدایی دارم، نشسته در بلندترین خانه‌ی جزیره، در خانه‌ای سبز که سرای اوست؛ خدای حرّاها، به خودم غرّه شده بودم. این رازی بود که فقط من و او می‌دانستیم و کسی از وجود او در آن خانه خبر نداشت. وقتی رسیدم، سرخی خورشید روی خانه‌ی مادربزرگ ریخته و بوی حنا پیچیده بود. مادربزرگ در کاسه‌ای مسی حنا خیس می‌کرد:

بی‌آنکه به سویم نگاه کند، گفت: ــ«رویُم پشت در بمان تا صدایت بزنم!»

تا آن روز پا به کلبه نگذاشته بودم. درِ کلبه روزهایی باز می‌شد که زن پیر جزیره با بقچه‌ای سبز در‌ بغل می‌آمد. با مادر‌بزرگ وارد آن می‌شدند پس از آن، زنانی دیگر، دختربچه‌هایی را پشت سر خود می‌آوردند؛ با دامن‌هایی دورچین و گونه‌هایی هنوز به آفتاب عادت نکرده و بیگی در بغل.

جیر جیر جیر لولاهای زنگ‌زده درِکلبه در گوشم می‌پیچید. می‌دانستم نام آنچه در کلبه رخ می‌دهد، آیینِ نشان‌بُری‌ست؛ آیینی که همیشه با جیغی بلند، گریه‌هایی کش‌دار و سکوت‌های بعد از زخم همراه بود. بعد از جیغی بلند و کش‌دار، درِ کلبه باز می‌شد و زنان، یکی‌یکی، با دخترانی در آغوش بیرون می‌آمدند با تن‌هایی چون ساقه‌ی خم‌شده‌ی نی، دست‌هایی آویخته و چشم‌هایی که گویی از این جهان گذشته‌اند؛ آن‌ها دیگر دخترک نبودند و وارد جهان آد‌م‌بزرگ‌ها شده بودند. در چهره‌شان، چیزی از رمیدگی آهو و خاموشی و مرگ ذوقی کودکانه بود. آن‌روزها دوست داشتم همه چیز را از نزدیک ببینم ولی مادربزرگم می‌گفت:

ــ «برای تو خوب نیست، رویُم… تو پسربچه‌ای. این‌ها چیزهایی‌ست که مردها دیرتر می‌فهمند.»

و بعدتر، وقتی بزرگ شوم، خواهم فهمید که چرا گُندک دخترکان را می‌برند؛ چگونه با برگ نخل، خون را از تنشان می‌زدایند و آن برگِ آغشته به خون، نشانی می‌شود که به نهال حرّا گره می‌خورد‌ آن نهال، در سالیان دور، درختی خواهد شد که از دخترک نگهبانی می‌کند؛ درختی که نامش را می‌داند، در سکوتش با او حرف می‌زند و در خواب‌هایش سایه می‌گسترد تا دخترک زنی شود خوشبخت.

آن‌روز وقتی صدای جیغ در غروب خفه‌ی جزیره پیچید. خاموش و هراسان به سوی کلبه دویدم. پشت دریچه‌ی کوچکی ایستادم و چشم دوختم به تاریکیِ نیمه‌روشنِ آیین. صدای گریه‌ی تاما چون تازیانه‌ای بر سرم کوبیده می‌شد. می‌لرزیدم، اشک می‌ریختم، دیگر دلم نمی‌خواست نشان‌دار شوم. کاش آن‌قدر بزرگ بودم که می‌توانستم تاما را از دست‌شان درآورم. به آن خانه‌ی سبز نگاه می‌کردم. حتما خدا از پشت پنجره‌های بسته با من گریه می‌کرد. از خدا می‌خواستم:.

ــ «اگر آنجا هستی، اگر هنوز در آن خانه‌ی سبز نشسته‌ای، تاما را نجات بده…»

مادربزرگ دستان تاما را سخت در چنگ داشت. چشم‌هایش را با پارچه‌ای بسته بودند تا جان خاموش آیین از درونش نگریزد. زن پیر، چون کاهنه‌ای کهن، میان پاهای تاما نشسته بود. پاهایش را بر زانوهای ظریف تاما افکنده، همچون قربانی بر سنگِ مناسک، بی‌حرکتش کرده بود. قیچی‌اش را با آرامش می‌سایید؛ بعد، با برشی بی‌تردید، پاره‌ای گوشت را از تنش جدا کرد و در جای آن، حنا گذاشت؛ گویی که زخم را با رنگِ زمین مهر می‌زد.

میان ناله‌های گسسته‌اش، تاما گاه مادر را صدا می‌زد، گاه مرا. ران‌هایش خون‌آلود بود. مادربزرگ با آرامشی سنگین چو شب‌هایی که باد از خور برنمی‌خیزد، برگ نخل را برداشت و بر خون کشید، همان‌گونه که نسل‌ها پیش از او کرده بودند. پاهایم از وحشت سست شده بود. نگاهم از رد خونی که بر ساق‌های تاما سُر می‌خورد جدا نمی‌شد. مادربزرگ صورت رنگ‌پریده و وحشت‌زده‌ام را که دید، گفت:

ــ «نترس رویُم… این خیر است برایش. زخم‌اش خواهد بست. شفا از دلِ خور می‌آید.»

با هق‌هق گفتم: ولی… حالا دردش می‌آید. خونش… بند نمی‌آید. تمام نمی‌شود!

صدای زن پیر از ته کلبه می‌آمد: ــ«خون؟! نه ننه! از امروز خواهرت حرّایی دارد که از او مراقبت می‌کند. درد‌هایش را می‌گیرد و با شوری آب‌های خور می‌شوید. در عوض تماما خوشبخت می‌شود.

مادربزرگ، برگ‌های نخل را که با خون تاما رنگ گرفته بودند، در مشتش گرفت، رو به من کرد و گفت:

ــ«رویُم، اکنون نوبت توست. این نشانه را باید به یکی از نهال‌های حرّا گره بزنی.»

 

پاهایم دیگر روی زمین نبود. چشم‌های تًرًم افتاده بود توی دست‌های مادربزرگ و در میان آن برگ‌هایی خیس از خون،

ــ«می‌دانی که خور کجاست؟ می‌روی روی سر حرّای پیر، یک‌ نهال پیدا می‌کنی و اینها را به شاخه‌هایش گره می‌زنی؛ محکم، رویُم، محکم که حرّا او هرگز فراموش نکند.»

در باریکه‌راهی که از خور می‌گریخت، چشم به خانه‌ی سبز دوخته بودم. باور داشتم که در آن‌وقت روز، خدا همان‌جا نشسته است، پشت پنجره‌های بسته، منتظر، خاموش. دلم نمی‌خواست به خور بروم. دوست داشتم ‌‌نشان خوشبختی تاما را خودم به دست خدا برسانم.

هرگز آن‌‌قدر پروا نداشتم از مادر درباره‌ی آیین نشان‌‌بُری بپرسم. آن آیین حرایی با لایه‌هایی از ترس، خون و خاک؛ اما حالا، همه‌ی آن سال‌ها، بندبند از سلول‌های وجودم بیرون ریخته‌اند و مرا به کودکی‌هایم در جزیره می‌آویزند. من همچون مادرم به همان سکون سنگین رسیده‌ام؛ سکونی که به آوار می‌‌ماند تا رهایی. همه‌ی آن سال‌های کودکی را با کابوس شوربختی تاما گذراندم.‌ می‌ترسیدم تاما شوربخت شود؛ چون‌که نشان خوشبختی‌ او ــ نشانِ خونین و برگ‌خورده‌ای که به دست من سپرده بودند ــ هیچ‌گاه به شاخه‌ی حرّایی نرسید. آن برگ، آن نشان، بر هیچ نهالی گره نخورد. من، آن را جای دیگری به خاک سپردم؛ جایی خیلی دورتر از خور. دورتر از قانون جزیره.

از همان باریکه‌راه، به سوی خانه‌ی سبز رفتم. برای نخستین‌بار، تا آستانه‌ی آن خانه پیش رفتم. در غروبی که بر پنجره‌های بسته، ردای شعله‌سایه‌ی خدایانِ خشمگین انداخته بود، خم شدم، خاک را شکافتم و نشانِ تاما را همان‌جا پنهان کردم با خود گفتم: شب خواهد آمد، خدا خواهد آمد، نشان را برمی‌دارد و با خود می‌برد.

 

باریکه‌راهی که آن روز میان خور و خدا کشیده شده بود، دیرگاهی‌ست که به سنگ‌فرش‌های قوسی‌شکل کوچه‌های لوبک رسیده. سال‌هاست که من از گذرگاهی تاریخی و آیینی گذشته‌ام؛ جایی که خدا در آن مرده است. خانه‌ی سبز در من فرو ریخته و جزیره تمام شده است. من، مادر و تاما، بازماندگانِ عصرِ سنگ و سایه‌ایم. اکنون، کوچه‌های باریکِ برایت‌اشتراسه، با بادهای شور شمالی، بر شانه‌هایمان راه می‌روند. از ساحل بژی‌رنگِ لوبک، صدای مادربزرگ چون ناقوسی گمشده در شهرِ وحشت، فرو می‌ریزد: او ایستاده بر برج‌های دوقلوی کلیسای سنت ماری، با هر ناقوس فریاد می‌زند: «نه، نه! حرّای تنومند نمرده!»

و مادر، غریو و غرنگ سر می‌دهد: «ما تا ابد نشان‌دار شده‌ایم.»

 


 

[۱] حرا نام درختی است در اندازه‌های ۳ تا ۶ متر با شاخ و برگ‌های سبز و روشن که در آبهای شور زندگی می‌کند و نام علمی‌اش (Avicennia Marina). جنگل حرا بر دریا و آب شور قرار دارد و این سازش با آب شور و شرایط نامناسب، از حرا یک گیاهی عجیب ساخته است. دانه‌ی حرّا روی درخت مادر می‌روید و نهال تولید می‌کند. سپس از درخت جدا می‌شود و داخل مرداب می‌افتد.

[۲]  Lübeck

[۳] Travemünde

[۴] The old Travemünde lighthouse

از داستان‌های دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *