ﺑﻪ ﺷﻬﺎدتِ ﺧﻠﺒﺎن [۱]
نویسنده: ﺑَﺮی ﻫﺎﻧﺎ
وﯾﺮاﺳﺘﺎر اﻧﮕﻠﯿﺴﯽ: ﮔﻮردون ﻟﯿﺶ
پیراستن و ﺑﺎزﻧﺸﺮ: رﯾﭽﺎرد ﻓﻮرد
ﺑﺮﮔﺮدان ﻓﺎرﺳﯽ: اﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﯾﺰدانﺑُﺪ
حوالی ده، یازده و دوازده سالگی، اکثر اوقات در حیاط پشتیِ خانهای سهطبقه و چوبی پلاس بودم. خانهای که پدرم، بهعنوان اولین حرکتش برای کاسبی در املاک، خریده بود و اجارهاش میداد. منزل ما درست آنسوی خیابان بود و این حیاط جان میداد برای بازیهای درستوحسابی. کرتبندی شده بود، با کلی گلوگیاه هرسنشده، در انتهای باغ هم پرچینی پوشیده از تاک بود و پشت پرچین، مزرعهی ذرتِ مردم. اینجا حومه نبود، خودِ شهر کلینتونِ میسیسیپی بود، جایی بین جکسون در سمت شرق و ویکزبرگ در غرب آن. این قطعه زمین چند اصله بلوط آبی داشت و چند تا بوتهی آلوچه و پر بود از یاسهای رونده. کنار پرچینهای انتهای باغ هم سه تا درخت بزرگِ زیتونْ لُخت ایستاده بودند.
پیدا کردن چشمانداز قشنگ در میسیسیپی کار سختی است. اما من و رفیقم در گوشهی عقبی باغ منظرهای عالی داشتیم. از آنجا میتوانستیم گسترهی مزرعهی ذرت را ببینیم و بعد آن کلبهی تکافتاده با سقف شیروانی اینسوی خطآهن پیدا بود، بعد هم آنسوی رِیل ردیف آلونکهایی که سقفشان از این یکی هم زنگزدهتر بودند و اواخر پاییز از دودکش بعضیشان دود بلند میشد. آنجا محلهی کاکاسیاهها بود. دوربین داشتیم و باهاش از اینسو، بچهسیاهها را حین جستوخیز میشد تماشا کرد، یا لابد یکیدو تا ماچهخوکِ بختبرگشته و بچههاش که در محوطهای با حصارهای شلو ول گرفتار بودند. از چشمیِ همین دوربین بود که بعدازظهری در اکتبر، مردهایی را دیدیم که یک خوک گُنده را گوشهای گیر آورده بودند و توی ملاجش میکوبیدند. تبر دستشان بود و آن بدبخت سعی میکرد از دستشان فرار کند، و قبل از اینکه از پا بیفتد و تلف شود، چند دقیقهای سرِ افتادهاش را روی زمین اینور و آنور میکشید. گمانم دیدم که مردها خندیدند، وقتی دستآخر از نفس افتاد. از این فاصلهی تو بگو سیصدمتری، یکیشان را دیدم که تلوتلو میخورد و تا خرخره مست بود. قمه در دست داشت. بعد از آن صحنه بود که تا پنج سال دیگر از زندگیام همهی کاکاسیاهها جماعتی بهدردنخور و وحشی به چشمم میآمدند. خدمتکارمان کمی سوسیس گوشت خوک برای مادرم آورده بود و وقتی آنها را در ماهیتابه ریخت که سرخ کند، از ترس اینکه بالابیاورم دویدم بیرون.
بیخیالِ صبحانه شدم و مستقیم رفتم آنسوی خیابان، به انتهای باغی که پشت آنیکی خانهمان بود. شنبهی تعطیل بود. رادکلیف بالاخره متوجهم شد. پدر و مادرش داده بودند چمنهای حیاطی مجاور همین خانه که پدرم خریده بود را کوتاه کند. ماشین چمنزنی را خاموش کرد و من هم رفتم کنار حصارِ توری آن سمت. حیاط پر گل و گیاهشان به جان مادرش بند بود، از این بشکههای تبدیل برگ خشک به کود داشتند و چمنِ زمین مثل فرش متراکم بود.
رادکلیف شیمیست تجربیِ بیکلهای بود. وقتی رادکلیف هشت ساله بود، جعبهای پر از فشنگ ۲۲ را کوبیده بود روی پیادهروی جلوی خانهشان، تا یکی بالاخره منفجر شده بود و کلی ترکش و خردهریز شلیک کرده بود اطراف و توی ساقِ پاش، و هیچ جراحی جرأت نکرده بود به خیلیهاش که در عمق گوشت جا خوش کرده بودند دست بزند. وقتی رادکلیف ده ساله بود بلد بود با سولفور، نیترات پتاسیوم و ترکیب گوگرد، باروت بسازد. وقتی مواد آزمایشگاهاش ته میکشید برای اینکه سن و سالش لو نرود پُستی خرید میکرد. تازه که به دنیا آمده بود، پدرش آدم ساکتی صاحب نمایندگی شورلتِ شهرمان بود، یک فروشگاه لوازم ورزشیِ ورشکسته را یکجا خرید و وسط حیاط پشتیشان اتاقکی ساخت، یکدست رنگ شده و تر و تمیز، تک اتاقه با بخاری، که شده بود جای نگهداری اسباببازیهای بلااستفادهی رادکلیف، همهی وسایلی که پسربچهای مثل او آرزوی داشتنشان را داشت. چیزهایی آنجا بود که من و رادکلیف حتا به سن و سالمان نمیخورد بدانیم به چه درد میخورند. یازدهسالمان بود که بستههای توپ گلفِ دانلوپ را از توی صندوقها کشیده بودیم بیرون، از بالای قفسهها راکت تنیس پیدا کرده بودیم، رفته بودیم بیرون و از وسط حیاط، توپها را با ضربات راکت تا دوردستها و امتداد مزرعهی ذرت پرتاب کرده بودیم و گموگور شده بودند. سیمهای راکت که پارهپوره شد، با راکتی دیگر کار را ادامه دادیم. شیفتهی این شده بودیم که چطور یک ضربهی حسابیِ راکت میتواند این گلولههای سفید و سنگین را در مسیری بیپایان رو به افق پرواز بدهد. بعد سروکلهی بابای رادکلیف پیدا شد. رادکلیف را کشید توی خانه و سر تا پاش را با کمربند سیاه کرد. اما یک هفته نشده، رادکلیف نارنجکانداز را اختراع کرد. درواقع لولهی استیلی بود که باتری قلمی میلغزید توش و مثل گلوله در جان سلاح مینشست. برای چاشنی هم کف لوله یک سوراخ درست کرده بود به قاعدهی یک ترقهی ام ــ۸۰. یک جور موشکانداز ابتکاری که روی چندتا آجر و در حیاط پشتی خانهی پدرم، جایی که اینجور بازیها آزاد بود، برپا شده بود. شلیک که میکرد، با کلی دود لگد میزد و صدای سوت باتریای که شلیک شده بود را به وضوح میشنیدی. صبحِ روزی که با دیدن سوسیسِ خوک حالم بد شد و زدم بیرون، به رادکلیف گفتم نارنجکانداز را بیاورد. مادر پدرش آنروز رفته بودند جکسون، او هم بیمعطلی با لوله و باتری و ترقهها سروکلهاش پیدا شد. دو جعبه مواد منفجره آورده بود.
قبلاً، فقط دارودرختهای سمت راستِ محلهی سیاهها را هدف میگرفتیم. آجرها را به جناح چپ منتقل کردم و لولهی اسلحهمان را دقیق به سمت محلهی کاکاسیاهها تنظیم کردم. رادکلیف که پیداش شد دو جور دوربین دوچشمی از گردنش آویزان بود؛ یکیشان دوربینی آلمانی بود که تازگی از انبار کش رفته بودیم و چشمیاش به قاعدهی یک بطری ویسکی بود. بهش گفتم میخواهم خانهی خوککُشها را هدف بگیریم. رادکلیف عاشق نقشهام شد. با دوربینهایمان آن خانه را زیر نظر گرفتیم.
چندتا بچه توی حیاط بودند، بعد همگی رفتند تو. دو مرد از در عقبی بیرون آمدند. گمان کردم یکیشان همان بود که آن بعدازظهر مست بود. با رادکلیف لولهی نارنجکانداز را تنظیم کردیم سمت هدف. سعی کردیم ارتفاع شلیک را جوری میزان کنیم که به هدف مورد نظر بخورد. رادکلیف ام ــ۸۰ را طوری کار گذاشت که فتیلهاش بیرونِ سوراخ بماند. باتری را در لوله رها کردم. فتیله را روشن کردم. عقب ایستادیم. ام ــ۸۰ با صدایی کرکننده منفجر شد، دود بلند شد، اما ششدانگ حواس من به هدفم و خانهی آنطرف بود. دوربین را تا چشمهام بالا آوردم. شش، هفت ثانیه صبر کردیم. تالاپّی لذتبخش را از اصابت با سقف شیروانی شنیدیم. داد زدم: «با اولین شلیک زدیم، با اولین شلیک!». رادکلیف هم ذوق کرده بود.
«درست روی سقفشون!»
دوباره پایههای آجری را مرتب کردیم. رادکلیف ارتفاع دهانهی لوله را خوب یادش بود. لوله را تنظیم کردیم، پُرش کردیم، روشنش کردیم، و عقب کشیدیم. باتری روی سقف فرود آمد، بامپ، دوباره، شدیدتر. چشم انداختم ببینم سوراخ یا فرورفتگی گُندهای روی ورقههای شیروانی هست یا نه. سر در نمیآوردم چرا کاکاسیاهها نمیریزند بیرون و فلنگ را نمیبندند. دوباره و دوباره شلیک کردیم و هر بار باتریهایمان به شیروانی اصابت کرد. بعضیشان فقط صدای تقهای دادند، اما بیشترشان با یک گرومپِ حسابی به سقف شیروانی میخوردند. هنوز با دوربین خانه را زیر نظر داشتم و متعجب از اینکه کاکاسیاهها حتا بیرون نمیآمدند ببینند چی دارد به سقف خانهشان میکوبد. رادکلیف حواسش جمعتر از من بود. چشم گرداندم سمتش و دیدم که دوربین آلمانی را جایی پایینتر از هدف تنظیم کرده. داشت مستقیم به مزرعهی ذرت نگاه میکرد که باز و گسترده بود، و چیزی جز خرمن پوسیده توش پیدا نمیشد. یهو گفت: «چیزی که داشتیم میزدیمش، سقف خانهی اینور خط آهن بوده. سفیدها توش زندگی میکنند.»
دوباره دوربینم را بالا آوردم. دور و بر آن خانهی سفید چوبی را که اینسوی جاده و درست کنار خط آهن بود وارسی کردم. چشمم که به ورقههای آهنی سقف افتاد دیدم از چهار جا حسابی قُر شده. یکی از باتریهایمان را هم دیدم که درست افتاده بود وسط چیزی شبیه گاری که آنجا بود. چشمی را به سمت حیاط خانه پایینتر آوردم و زنی میانسال و موطلایی را دیدم که به طرف ما نگاه میکرد.
«یکی داره میاد طرفمون. از آدمهای همون خونهست و توی دستش، فکر کنم یه چیزی شبیه یه تفنگ حسابی دستشه. شایدم یه جور مسلسل باشه.»
با دوربین همهجای مزرعهی ذرت را از نظر گذراندم. بعد درست در راستای آن خانه، دیدمش که دارد میآید. دیدم پسرک دارد از لای ساقههای خشک ذرت و شیارهای مزرعه خودش را به ما نزدیک می کند.
به رادکلیف گفتم «فقط یه پسربچهست عین ما. اونی هم که دستشه یه ساکسیفونه.» از آنجایی که تازه وارد گروه موسیقی مدرسه شده بودم و درام میزدم با انواع و اقسام شیپورهای دستهی موزیک آشنا بودم.
تا به سه متری ما برسد از دوربین چشم بر نداشتم و به پسرک و ساکسیفونش زل زدم. خود کوادبری [۳] بود. اسم کوچکش آرد بود، کوتاه شدهی آردن [۴]. کفشهاش بعد از گذر از مزرعهی ذرت، شده بودند یک قالب خشتیِ بزرگ. چشمش که به ما خورد آن بالا پشت حصار، دستش را به سمت من گرفت و گفت «بابام میگه تمومش کنید!»
رادکلیف درآمد که: «ما که کاری نمیکردیم.»
«مامان دودی رو که از اینجا هوا کردین دیده، بابامم خمار مشروب دیشبشه.»
«بابات چیچیشه؟»
«یه جور سردرد مال زیادهرویه. شانس آوردین حالش خوش نیست. سیخ بخاری رو ورداشته بود بیاد سراغتون، ولی نمیتونه رو خط صاف راه بره.»
زل زده بودم به ساکسیفون توی دستش و گفتم: «اسمت چیه؟ تو گروه موسیقی ندیدمت.»
«آرد کوادبریام. واسه چی با دوربین بهم نگاه میکنی؟»
به خاطر این که عجیبغریب بود، با آن موها و نوک روشنشان، و انحنای دماغ عربی [۵]، حالا هم با این اسمش. به همهی اینها ساکسیفون را هم اضافه کن.
«بابام تو دانشگاه دکتره. مامان هم موزیسینه. این کاراتونم بهتره جمع کنید… من داشتم توی گاراژ ساز تمرین میکردم. یکی از اون باتریها رو دیدم که از روی سقف قل خورد و افتاد. میشه ببینم با چی شلیکش میکردین؟»
رادکلیف گفت «نخیر». بعدش هم گفت: «به شرطی که برامون شیپور بزنی.»
کوادبری همانجور سه متر پایینتر از ما در مزرعهی ذرت ایستاده بود و بِر و بر نگاهمان ميکرد، لاغر، شلوار و کفشهاش گلی و تیره شده بود، با شیپور درخشان و پیچیدهای که روی سینهاش حمایل شده بود.
کوادبری شروع کرد به مکیدن و لیسیدن دهنی. کاری که میکرد برام مهم نبود، وقتی شروع به نواختن کرد کلی اداواطوار با پکوپوز و صورتش در میآورد. همین شد که درام را انتخاب کردم. به نظر میرسد شیپورزنها با مِک زدن و فوت کردن شیپور، انگار انتقامی چیزی میگیرند. ولی چیزی که کوادبری داشت میزد گوشنواز و مسحورکننده بود. تردید نداشتم کارش غیرعادی خوب بود، از ساکسیفونش مثل بقیهی نوازندههای یازدهسالهی گروهمان هیچ صدای فالشِ زوزه به گوش نمیرسید. آخر قطعهای که نواخت با اوجی تر و تمیز، و نُت بالا تمام کرد، کشدار و محکم.
از دهنم پرید «خوب بود!»
کوادبری داشت از آن پایین در حالی که از سنگینی کفشهاش در شیارهای مزرعه غرق شده بود، سلانهسلانه خودش را به سمت ما بالا میکشید.
رادکلیف همینجوری که زانو زده بود و یکی از ام ــ۸۰ها را وسط یک گلولهی گِل جا میداد گفت: «شبیه صدای اردک بود، صدای دخترونهی اردک». من شاهد این کار بودم و همدست او، چون هیچ کاری نکردم. رادکلیف فیوز را روشن کرد و گلولهی گِل را پرت کرد آنسوی حصار. ام ــ۸۰ ترقهی خطرناکیست؛ چیز جدیای مثل همان خرجهایی که در کلوبهای محلی، در مراسم روز استقلال، کپسولهای آتشبازی را باهاش دویست متر به هوا میفرستند. منفجر شد. اینیکی شدیدتر از بیشتر ام ــ۸۰ها.
وقتی به آنسوی حصار سرک کشیدیم، کوادبری را دیدیم که سرتاپاش تکههای گل و خاک شده بود. دو دستی دهنی ساکسیفونش را چسبیده بود. بعد دیدم خون از صورتش، به نظرم چشم راستش، میریخت زمین. خیال کردم خون مستقیم از کاسهی چشمش سرازیر شده.
صداش کردم: «کوادبری؟»
ازم رو برگرداند و تا وقتی که هجدهساله شدم یک کلمه با من حرف نزد. همانطور که با دست چشمش را گرفته بود تلوخوران از لای ساقههای ذرت راهش را کشید و رفت. رادکلیف با دوربین تعقیبش میکرد. رادکلیف میلرزید… اما هیجانزده بود.
«مامانش جیغ زد. داره میدُوه سمت مزرعه که بهش برسه.»
فکر کردم کورَش کردیم، اما اشتباه میکردم. خیال میکردم کوادبریها به پلیس شکایت میکنند یا پدرم را میخواهند، اما چنین نکردند. نتیجهی این ماجرا هم این شد که رد سفیدی برای همیشه افتاد گوشهی چشم راست کوادبری. لکهای شد شبیه نیمتاجی کوچک و غمگین.
از کلاس ششم تا اواسط سال دوازدهم سعی کردم او و رد زخمش را ندیده بگیرم. شده بودم درامرِ [۶] دختربازِ مدرسه، اما حتا وقتی با خواستنیترین دختر مدرسه که باهاش در رابطهی جدی بودم نشسته بودیم و کوادبری تصادفاً بیست قدمیمان ظاهر میشد، بلند میشدم و میزدم به چاک. کوادبری درست مثل ماها بزرگ شد. پدرش هنوز دکتر بود ــ استاد تاریخ ــ در کالج شهر؛ مادرش هنوز موطلایی بود و اهل موسیقی. نوازندهی ارگِ کلیسای اپیسکوپالینِ [۷]جکسون بود، شهر بزرگِ مرکز ایالت، که شانزده کیلومتریِ شرق ما بود.
رادکلیف هم فرق زیادی نکرده بود، هنوز گوش موسیقی نداشت، اما همیشه با من بود، رفیقم بود. سر ماجرای کوادبری اگر چه نه به اندازهی من، ولی او هم پشیمان بود. نارنجک گِل را فقط از سر کنجکاوی پرت کرده بود آنطرف حصار ببیند چه میشود. واقعاً قصد صدمه زدن نداشت. کوادبری با ساز و صدای ساکسیفون پُز داده بود، رادکلیف هم با صدای نارنجک. فقط از بدِ پیشآمد، استعدادِ صدا درکردنشان با هم نساخته بود.
رادکلیف بعد از اینکه مواد منفجره و ترقههای بزرگ را ترک کرد، دورهای هیچ کاری نکرد. بعد شروع کرد خیلی خودجوش از روی کتابهای کامیک نقاشی و طراحی کپی میکرد. از استیو کَنیون [۸] بگیر تا میجر هوپل [۹]، آنقدر نقاشی کپی کرد تا آرامآرام تبدیل به کارتونیستی حسابی شد که شخصیتهایش با صورتها و اندامهایی تحریک کننده، حرکاتی جذاب میکردند. اما بلد نبود حباب دیالوگهای بالای سر شخصیتها را با کلماتی هوشمندانه و به قاعده پر کند. همینقدر بلد بود که با مداد توی ابرهای سفیدِ دیالوگ مینوشت «اوففف» یا «چی شده؟». با این حال من قبولش داشتم. رادکلیف در مقابل کوادبری خودش را میزد به آن راه. یکبار حتا از کوادبری نظرش را در مورد آیندهی کاری خودش به عنوان یک کارتونیست پرسید. کوادبری هم نه گذاشت و نه ورداشت به رادکلیف گفت همهی نقاشیهایش را بکند توی کونش تا جانش بالا بیاید. بعد از آن، رادکلیف هم ازش خجالت میکشید.
به سال آخر دبیرستان که رسیدم، گروه موسیقیمان محشر شده بود. شایع شده بود که آوریل گذشته، اجراهای گروه ما از همهی گروههای موسیقی درجهی یک مسابقات ایالتی بهتر بوده. بعد خبر رسید قرار شده یک نوازندهی کاردرست ساکسیفون به عنوان نوازندهی اصلی به ارکستر ما اضافه شود. طرف همهی تابستان در اردوهای موسیقی ورمانت [۱۰] بوده و حالا برای فصل اجرای کنسرت، با ما خواهد نواخت. خبر را ریچارد پرِندر [۱۱] مدیر برنامههامان داد. دوستداشتنی و عشقِ هنر بود. صبر کرد همه ساکت شوند و با افتخار به سمعمان رساند پسره فردا شب با ما خواهد بود. مقصود این بود که همه باید یکی دو صندلی آنطرفتر بنشینند تا جا برای این آقا پسر و استعدادش باز شود. روی اعصابم رفت. به عنوان قدیمیِ این گروه در بخش پرکاشن سالها جان کنده بودم که گروه از ریتم نیفتد. هم درامِ راک و هم درامِ جَز را فوت آب بودم و اراده میکردم میتوانستم بروم جایی بهتر. به من هم یک پیانیست و یک گیتاریست باس میدادند، میتوانستم ورمانت باشم. نگاهی به ساکسیفونیست ردیف اولمان کردم که قرار بود از فردا جایش را به کسی دیگر بدهند. دو سال تمرین کرده بود که ستارهی گروه باشد، بعد سر و کلهی یک یارویی پیدا میشود که سه برابر از او بهتر است.
پسر تازهوارد کوادبری بود. وارد شد، ولی خجالتی بود، و وقتی پیداش شد عملاً سینهخیز میآمد، جوری سربهزیر بود که انگار نامرئی باشد. دخترهای گروه آرزو میکردند کاش خوشتیپ باشد ولی او جوری خودش را در جایگاه ساکسیفون قایم کرده بود که نه خوشتیپ، زشت یا بانمک یا هرچیزی بود. چیزی ازش معلوم نبود جز شیپور ساکسیفونش، آن چشمهای درشت ولی بستهاش، دماغ عربیاش، موهای خرمایی با انتهای حلقه شده و نقرهایش، لبولوچه و صورتش که که دهنیِ بزرگِ ساکسیفون توش کاشته شده بود انگار، و کوادبری مهآلود، مثل لذتِ زخمی عمیق بود در انزوای خلسهای فاخر.
فاخر که میگویم به خاطر جادوی کارش با آن شیپور است. خیلی بهتر از چیزی بود که پرِندر برایمان تعریف کرد. به لطف کوادبری توانستیم قطعهی بُلِرو [۱۲] ساختهی موریس رَوِل [۱۳] را برای اجرای مسابقات ایالتی آماده کنیم. کوادبری تکنواز ساکسیفونمان بود. آنجا هم که باید نتهای بالا و کشدار نواخته میشد، سازش را به سرعت عوض میکرد و ساکسیفون آلتو دست میگرفت. نوازندگیاش دلربا بود و خیال میکردی سرانجام ترنمی انسانی از شیپور او به گوش میرسد، یکجاهایی شبیه زمزمهی یک دهقان سیاه بود و کمی بعد نوا با گوشنوازیِ بیرحمانهای اوج میگرفت و تلألوی ماه و کیوان در افق نگاهم پدیدار میشد. از پیش و به خاطر نقش بیقفهی درام در اجرا، شیفتهی قطعهی بولرو بودم. حضور بیوقفهی پرکاشن در قطعه، روند ملایم سه ضربها، امتداد، امتداد و سربرداشتن ضربات طبل تا جایی که به مرور و در انتها، شیپورها و سازهای دیگر را پس بزنند و همهی صحنه را تسخیر کنند. پسری میشناختم با موهای طلایی کثیف و درشت اندام، بهش میگفتند وایات [۱۴]، که در ارکستر سمفونی جکسون، نوازندهی ویولا بود و در گروه ما هم سوسافون [۱۵] میزد ــ یکی از پدیدههای نادرِ روزگار جوانیام در استحالهی نوازندگی دو ساز ــ که عمیقاً باور داشت جوهرِ قطعهی بولِرو را وقتی از موج افامِ رادیو پخش میشده درک کرده، در یک بعد از ظهر یکشنبه، در حالی که برای هفتمین بار با دخترِ نوازندهی فلوت، خانم بی. رو کار بوده، با آن دُماسبیِ سیاه و تَن سفیدِ مرمرینش، و ضرباهنگ طبلهایی که رَوِل در قطعهاش نوشته، آنها را مثل رقاصههای اسپانیایی در سکس همراهی میکرده. همهی افراد گروه متفقالقول بودند که بولِرو همان قطعهایست که با آن گروه به چشم میآید، علیالخصوص حالا که کوادبری به ما ملحق شده و مثل یک شمشیرزن تَرکهایِ اسپانیایی، کار را دست گرفته. این پسر خیلی کاردرست بود. همانطور که انتظار داشتم، درجه یک بود. تکنوازیش از ساکسیفونیست ارکستر سمفونی نیویورک هم بهتر بود. یکجورِ دلنشینی بود. صدای سازش تا مغز استخوانم نفوذ میکرد و شک ندارم همین کیفیت را زیر دامن دخترها هم داشت. از بس در معروفترین گروه جاز ایالتی درام زده بودم گوشهام تقریباً کر شده بود، با این حال نمیشد آن صدای مسحور کننده که از شیپورش در فضا میپاشید نشنید. صداش به پختهگی زمزمهی مردی چهل ساله بود که سرد و گرم زیاد چشیده، مردی که گاه ساعتها پیشانیاش را به دستش تکیه میدهد.
بار بعد که کوادبری را از نزدیک دیدم، در واقع اولین مواجههام با او بعد از جریان خونیمالیشدنش در مزرعهی ذرت، اواخر فوریه بود. ترمِ آخرم بود و فقط سه درس باقی مانده داشتم و اتاق گروه موسیقی در طبقهی بالا، هم پاتوقِ وِلچرخی و غرزدنم بود و هم دستی به طبلها میکشیدم و تمرین میکردم. پرندِر اجازه داده بود سِتِ پرکاشنم را در اتاق پشتی، لای خرتوپرتها و زیر یک ترامپولین بگذارم. هر بار به ناچار از آنجا میکشیدمش بیرون و به سختی میرساندمش به اتاق تمرین و مینشستم بکوب تمرین میکردم. گاهی هم یک گروه سال پایینی میآمدند تماشا، من هم هر چه داشتم رو میکردم و جوری بیمحلی میکردم بهشان که انگار نه تنها کَرَم، کور هم شدهام نمیبینمشان. کافی بود لای سالپایینیها یک دختر لوندِ خوشگل هم پیداش شود، آنوقت سنگ تمام میگذاشتم و تکنیکهایی میزدم که خودم هم نمیدانستم بلدَمشان. خودم هم شاخ درمیآوردم. جوری که اگر بادی ریچ [۱۶] و سَم مورِلو [۱۷] هم بودند وحشت میکردند. اینبار اما وقتی وارد اتاق وسایلم شدم، کوادبری آنجا بود، و آن گوشه در تاریکی، یک کلاس نُهُمیِ مُردنی دیدم که تا بناگوش سرخ شده بود. طفلی همینجوری که اشکش درآمده بود با پررویی سعی میکرد لبخند بزند.
آرام گفت: «کوییربری [۱۸]»
کوادبری هم مثل اجل معلق بالای سرش رفت.
یقهی پسره را گرفت و یک کشیده زد توی گوشش، دستش را پیچاند و با یک فن خشن کشتی خاکش کرد، از آن فنهایی که در کشتی کجِ تلویزیون، اشک طرف را در میآورد. بعد پسره دستش را نجات داد و یکی زد توی دهان کوادبری و فرار کرد سمت من این طرف اتاق. باز آرام و ترسیده گفت: «کوییربری» و پرید سمت دستگیرهی در. کوادبری خودش را بهش رساند و در آستانهی در زیرش را گرفت. پسره مانده بود زیر کوادبری و او هم مشتهاش را مثل پتک توی سر طرف میکوبید. تمام این مدت پسره داشت هنوز صداش میکرد و «کوییربری» از دهانش نمیافتاد. با وجود کتکی که میخورد از رو نمیرفت. به نظرم پسره داشت از حال میرفت که دخالت کردم و زدم روی شانهی کوادبری و ازش خواستم تمامش کند. کوادبری به خودش آمد و دست از پسره کشید و ایستاد به تماشا کردنش که سینهخیز خودش را بیرون به طرف اتاق تمرین میکشید. پسره برگشت رو به کوادبری کرد و همینطور که از درد پوزخند میزد یکبار دیگر بهش گفت «کوییربری». کوادبری آمد که باز برود سراغش اینبار من راهش را سد کردم.
گفتم: «واسه چی این مُردنی رو میزنی؟». کوادبری عرق کرده بود و چشمهاش از نفرت کاسهی خون شده بود؛ در این سن حسابی چهارشانه شده بود ولی هنوز هم تَرکهای بود. با یک و هشتادْ قد از من بلندتر بود.
«داره هی بهم میگه کوییربری»
گفتم: «بذار بگه، چه اهمتی داره؟»
کوادبری گفت: «واسه من مهمه،» و از کنارم رد شد.
قرار بود در سالن کالج میلسَپز [۱۹] اجرای کنسرت داشته باشیم. آوریل بود. کلی آدم بودیم که مقصدمان آنجا بود، اکثراً سوار اتوبوس شدیم و بعضی هم با وسیلهی شخصی میآمدند. البته برای ما جکسونیها فقط یک رانندگی بیست دقیقهای بود. سرپرست گروه، پرندِر هم با فولکسواگن خودش میآمد. مهِ سنگینی بود. یک آمبولانس با چراغ گردان روشن که از این خط به آن خط سبقت میگرفته و راهش را باز میکرده، نمیبیندش و شاخبهشاخ میشوند. میتوانستم تصور کنم، پرندر همینجوری که داشته به بولِرو فکر میکرده و صداهای اجرا را در سرش مرور می کرده، ــ لابد فکری بوده که آن ورودِ بازیگوشانهی ساکسیفونِ کوادبری به نُتها اوج اجراست یا مسخکنندگی طنین ضرب پرکاشنهایی که من خُداش بودم ــ در همین فکرها بوده که به رهبری ارکستر بهشت نائل میشود. وقتی داشتیم روی سن وسایلمان را میچیدیم، مدیر مدرسه خبر را به ما داد. مدیر، آدم جا افتادهای بود فارق التحصیل کالجِ شهر، که همیشه از شدت علاقه و احترام به دیک پرندِر، حال عزا داشت و لب و لوچهاش آویزان بود، حالا هم از تأسف و اندوه برای روح مرحوم همان حال عزا را داشت. وضع ماها هم تعریفی نداشت.
تا لحظهای که مثل بقیهی بچهها پرکاشنیست هقهق گریه امانم را نبریده بود، ملتفت نبودم چه رهبر ارکستر بزرگوار و در عین حال سختگیری بوده. به همه گفتم برویم وسایل را سرپاکنیم، برویم سازها را کوک کنیم، برویم پایهها را ببندیم و پیچ کنیم، برویم طبلها را سوار کنیم. گفتم جا زدن و خالی کردن خیانت به پرندِرر است. یکی از دخترهای نوازندهی کلارینت را دیدم دارد از شدت گریه از صحنه فرار میکند. بهش گفتم برگرد و بتمرگ سر جات. همه حرفم را گوش کردند. بعد رفتم سراغ مدیر مدرسه. باید حرفم را بهش میگفتم.
«ببین، تنها چارهی ما قطعهی بولِروست. بیخیال بقیهی قطعهها میشیم. اون گُلِ کار ماست. ما از پس اجرای ساحل برایتون و قطعهی دختر نپتون برنمیایم. زیادی هم شاد هستند.»
«دیگه قرار نیست هیچ قطعهای اجرا کنیم.» بعد هم ادامه داد «اجرا با این وضع خیلی زشته پسر. تو اصلاً خبر داشتی پرندِر پیانو میزد؟ هیچکی نمیدونه چقدر توی همه چی کارش درست بود.»
«ما اجرا میریم. اون اینهمه زحمت کشید که آمادهمون کنه، ما هم اجرا میکنیم.»
«نه تو میتونی اجرا کنی، نه من میتونم رهبری کنم پسر. چشمات دراومده انقدر گریه کردی. یه نگاهی به بقیهشون بکن. مثل لشکر شکستخوردهها شدند پسر. یه گله آدم که گریه میکنند.»
«شماها چتونه؟ چرا گروه رو جمعوجور نمیکنید؟» این را کوادبری گفت که خودش را با عجله به ما رسانده بود. گفت: «من این چندتا نُنُرِ قسمت خودم رو نشوندم سر جاهاشون. ولی چندتایی حاضر نیستند روی صحنه بیان. لوسهای بچه ننه شیپورهاشون رو انداختند روی زمین.»
مدیر سیبیلو گفت: «من که رهبری نمیکنم.»
«پس بزن به چاک. تو بیعرضهای، بیعرضه!»
«چرا متوجه نیستی. ما با یه مشت نوجَوون داغون طرفیم، رسماً تبدیل به دستهی عزاداری شدند. هیچکدوم نمیتونند…»
«خیله خب بفرما. جا بزن. توی این وضعیت تنهامون بذار.»
«پسر جون، آخه…»
کوادبری منتظر بقیهی حرفش نماند. رفته بود پشت جایگاه رهبری ارکستر، دستهاش را تکان میداد.
«ما هیچجا نمیریم. گروه از جاش تکون نمیخوره. به رفقاتون بگین برگردند سر جاهاشون بشینند. قطعهی بولِرو رو شروع میکنیم. برگه نُتهای بولرو رو بذارید جلوتون وسازهاتون رو کوک کنید. من رهبری میکنم. همینجا جلوتون میایستم. حواستون فقط به من باشه. هیشکی پشت پرندِر رو خالی نمیکنه. کسی حق نداره پشت منو خالی کنه. اجرای شما باید شنیده بشه. اجرای من باید شنیده بشه. پرندِر میخواست که اجرای من شنیده بشه. من بهترینتون هستم و من میگم بشینید و سازتون رو بزنین.»
و ما هم همین کار را کردیم. سازهامان را کوک کردیم و هر کس بخشی از درآمدِ بولِرو را برای خودش نواخت که مطمئن شود نُتها درستند، و همه به این فکر می کردیم کوادبری چطور میخواهد همانجور که ساکسیفونش از گردنش آویزان مانده هم گروه را رهبری کند و هم تکنوازیهایش را اجرا کند. داورها هم که لابد از ماجرای مرگ پرندِر بیخبر بودند، وارد سالن شدند و پشت میز داوری نشستند.
یکی از داورها گفت: «حاضر» و درجا دست کوادبری بالا رفت، انگشتهاش انگار دور دستهی چیزی شبیه مشعل گره خورده بود. این استایلِ پرندِر نبود، ولی به هر صورت جواب میداد. کار را شروع کردیم و کوادبری یکدستی رهبریمان کرد. چهرهاش جدی بود و با نگاهی خشن رو به فلوتها و شیپورها چشم میگرداند. خدا رحم کرد با آن قیافه و چشمها به سمت من و بچههای پرکاشنیست مستقیم نگاه نمیکرد. لابد میدانست ما کارمان را بلدیم و دردسری نداریم چون من خدای آن بخش بودم. اما در مورد سایر بخشهای ارکستر خصوصاً سولیستها، شش دانگ حواسشان از ترس او جمع بود. هرگز از پرندِر اینقدر حساب نمیبردند. آنچنان که کوادبری در پیچوخم بولِرو رهبریمان میکرد، پسرها مرد شدند و دخترها زنانی بالغ. من هم حتا کمی بیشتر احساس آدمبزرگ شدن میکردم، اگر چه کوادبری به من نگاه نمیکرد. وقتی از ما رو برگرداند سمت تماشاچیها تا تکنوازی خودش را شروع کند، میدانستم این قطعه خوراکِ خودم است. من و طبلها مترونوم او بودیم. برایم مثل آب خوردن بود. مهارت زیادی می خواست که بتوانی سرضربهای مترونوم را در هیاهوی صدای سازها حفظ کنی.
حفظ ضرباهنگ آنقدر حواس آدم را مشغول میکند که اصلاً نفهمیدم کوادبری با قطعهی سولوی ساکسیفونش چه کرد. فقط میدیدم سوگوار و رنگپریده، و کوچک شده بود. دانههای عرق روی پیشانیش نشسته بود. کامل خم شده بود. کاپشن قرمز با دکمههای طلایی تنش بود و شلوار مشکی پوشیده بود و یک پاپیون مشکی هم روی یقهاش زده بود، مثل همهی اعضای گروه. در این لباسهایی که پوشیده بود و جوری که خم میشد ساکسیفونش را تقریباً پنهان میکرد. یک آن، پیش از اینکه درخشش سازش را بر جایگاه رهبری ببینم، گمان کنم چند قدمی از جایگاه به سمت تماشاچیها پیش رفت. بعد چنان خم شد و پایین رفت که اوج قطعه را با ادای مخصوص صورت و دهانش اجرا کند، و دستی که با حرکاتش رهبریمان میکرد دیگر نبود و همراه با تمام وجودش در ساکسیفون پیچیده بود، آنموقع متوجه نبودم ولی بعدها فکر کردم نزدیک بوده بیهوش شود.
بولِرو که تمام شد، جمعیت ایستاد و دستهاشان را از شدت کف زدن لِه کردند. حتا داورها هم همراه با جمعیت کف میزدند. همهی اعضای ارکستر از جا برخواستیم و برای فقدان پریندر و البته اجرای شگفتانگیزمان اشک میریختیم. آقای مدیر پرید روی صحنه و همانطور که اشک میریخت خودش را به کوادبری رساند و در آغوشش کشید، او هم با شانههایی که از هقهق گریه میلرزید بغلش کرد. جمعیت بیتوقف هنوز کف میزد. دلم میخواست با چشمهای خودم میدیدمش، از لای اعضای گروه، کتهای قرمز، پایپیونهای سیاه و کفشهای سفید را پس زدم و خودم را جلوی سن رساندم. از یک نوازندهی کلارینتِ ردیف اول که مثل فرشتهها نواخته بود و از آن جلو میشنید کوادبری چطور اجرا کرده پرسیدم:
«کوادبری خوب بود؟»
«شوخیت گرفته؟ انقدر خوب بود که اشکمو درآورد. کارش محشر بود. من دیگه کلارینت رو میبوسم میذارم کنار.» این را که گفت، قطعههای از هم بازشدهی کلارینتش را مثل قاب دستمال ریخت توی کیفِ حملِ ساز.
جلو که رسیدم دیدم کوادبری قطعات ساکسیفون آلتو را در حفرههای مخملِ کیفِ ساز جا میکند.
گفتم: «دَمت گرم، واقعاً دَمِ شما گرم.»
آردن نیشش باز بود. ردیف دندانهاش را از ذوق ریخته بود بیرون. کوادبری لبخند رضایت بر لب داشت. میدانست چه کار کارستانی کرده.
بهم گفت: «واقعاً هم دمَم گرم. به خیر گذشت. نزدیک بود با شیپور ساکسیفون بکوبم توی صورت دختره.»
ردیف جلوی تماشاچیها زنی حدوداً سیساله نشسته بود که لباس یقهباز پوشیده بود و چاک پستانهاش را انداخته بود بیرون؛ از این دخترهای نیو اورلینزی خوشگل بود که اگر اراده میکرد دل آدم را برای همیشه به زمین میخ میکرد. هنوز مبهوت کوادبری بود. با چشمهاش و خط پستانهای درخشان و مرطوبش داشت کوادبری را از آن فاصله سوراخ میکرد.
دختره گفت: «خیلی خوب زدی.»
«خوب؟ خوب زدم. آره.»
کوادبری سعی میکرد باهاش چشمتوچشم نشود. رو کردم به دختره و بهش گفتم من چی؟ من درامر بودم. بلند شد و رفت.
کوادبری بهم گفت: «همهش انگار داشتم در اعماق یک دَرّه پایین میرفتم. یکی دیگه، یه جادوگر داشت سازم رو می زد.» درِ جعبهی سازش را قفل کرد. «خیلی احساس بدی دارم که نمیتونم مثل بقیهشون گریه کنم. نگاشون کن. ببین چطور همه زار میزنند.»
راست میگفت. بچههای گروه داشتند هنوز مثل لشکری تارومار و شکست خورده روی صحنه اشک میریختند. پدر مادرها آمده بودند روی صحنه بین اعضای گروه و آنها هم چشمهاشان خیسِ اشک بود. همه متأثر از غم فقدان و موسیقی فوقالعاده بودند.
یک دختر دیگر همانطور اشکبار خودش را به کوادبری رساند. از دخترهای گروه تشویق تیم فوتبال مدرسه بود که در فصل کنسرت، در ردیف سوم ساکسیفون میزد. حتا اندوه این لحظات هم نتوانسته بود چیزی از زیبایی چهرهاش کم کند. چند سال بود توی نخاش بودم ــ خودش هم میدانست چقدر در آن سرهمیِ کوتاهِ رقص، که ساقهای کشیدهاش را دوچندان نمایش میداد، خوشگل و چشمگیر است ــ و پسرهای مدرسه داستانها از لوندی و عشوهگریها و حشری بودنش به هم میگفتند و کیفور میشدند. چند باری با خواهر کوچکترش، نسخهی دست دومی از خودش رفته بودم سر قرار. حالا حتا آن دختر، لیلیَن [۲۰] هم داشت مقابل کوادبری زار میزد. بهش گفت وقتی خبرِ پرندِر را شنیده از شدت ناراحتی شیپور و همه چیز را انداخته و آنجا را ترک کرده و تا بارِ آنسوی خیابان دویده و دوتا آبجو با عجله انداخته بالا که بتواند خودش را جمعوجور کند. با وجود سرگیجهی آبجو، از درهای جلوی سالنِ نمایش تو آمده و خودش را به روی صحنه رسانده و سر جایش نشسته. مبهوت کوادبری شده که آن بالا با اجرای بولِرو محشری به پا کرده. گفت حالا به خاطر احساس گناه و ضعف و بزدلی خودش میخواهد زمین دهن باز کند ببلعدش.
کوادبری گفت: «من اصلاً متوجه نبودنت نشدم.»
«خواهش میکنم منو ببخش. هر کاری بگی میکنم برات.»
«پس فقط صورتت رو انور بگیر، بوی آبجو از نفست تا اینجا میاد.»
«باهات حرف دارم آخه.»
«کیفِ سازمو بردار برو بشین توی ماشینم. یه پلیموثِ [۲۱] زشته که جلوی اتوبوس مدرسه پارک شده.»
گفت: «میدونم کدومه.»
لیلیَن فیلد [۲۲]، این موجود خواستنیِ اشکبار و مطیع، باوقارِ حرکاتش و صدایی که گویی هر لحظه ممکن است از حال برود، کیف ساز کوادبری و خودش را برداشت و از صحنه خارج شد.
به پسرهای گروه پرکاشن گفتم بند وبساطشان را جمع کنند برویم. طبلهای خودم را در چمدانم جا دادم، و در آن بلبشو یکی چندتا پیچ نگهدارندهی طبل هم کش رفتم به همراه دو جفت چوب بِراش، سنجِ تُرکیش بیست اینچی، طبل کششی گرِچ که در بساطم کم داشتمش، کوبهی چوبی مکعب، دسته چوب سرپَهنِ طبل، هارپِ مخصوص کوک کردن، و دست آخر دفتر نُتِ بولرو را هم برداشتم که پر از حاشیهنویسیهایی بود که از دهان دیک پندِر شنیده بودمشان، و خیال کرده بودم روزی ممکن است نگاهی بهش بیاندازم و به یاد قدیمها بیفتم، درست مثل حالا که دارم اینها را می نویسم. در عمرم دزدیِ مهمی نکرده بودم، حالا هم داشتم برای هنرم چیز کش میرفتم. پرندر مرده بود، گروه، آخرین اجرای سالش را تمام کرده بود، من هم سال بالایی بودم. در واقع داشتم از کشتی شکستهای در حال غرق شدن غنیمت میگرفتم. چمدانهام آنقدر سنگین بودند که به سختی میشد تکانشان بدهم. همینطور که به زحمت رو به بیرون روی زمین میکشیدمشان، کوادبری پیداش شد.
«اگه دوست داری میتونم با ماشین برسونمت.»
«آخه لیلیَن رو سوار کردی.»
«تو رو خدا بیا سوار ماشین شو باهام، با ما… خواهش میکنم.»
«چرا آخه؟»
«که کمکم کنی از شرش خلاص بشم. دهنش بوی گند آبجو میده. بابامم هر وقت مهربون میشد دهنش همین بوی گند رو میداد. تازه قیافهشم منو یاد مامانم میندازه.» در همین حیثوبیث سر و کلهی رهبر گروه توپِلو [۲۳] پیدا شد. چوب رهبریش را زد روی بازوی کوادبری و گفت: «در اجرای بولرو محشر به پا کردی پسر، ولی صاحاب استیج که نیستی.»
کوادبری گوشهی چمدان بزرگ سازم را گرفت و کمکم کرد از پلههای پشت صحنه بیرون برویم. اتوبوسها رفته بودند. پلیموثِ زشتِ خاکی آنجا بود؛ بدرنگ، گِی، یک از رنگهایی که کرایسلر [۲۴] میخواسته امتحان کنه. لیلیَن کتش را درآورده بود و با پیرهن و پاپیون جلو نشسته بود.
کوادبری پرسید: «باهام میای دیگه؟»
«تو مثل اینکه متوجه نیستی. هیچوقت زمانی که رقاص گروه تشویق بود ندیدیش. اصلاً خنگ نیست. درسته خیلی سر و صدا داره ولی اصلاً از این دخترهای خنگ نیست. عضو کلوپ تاریخ مدرسهست.»
«بابای منم دکترای تاریخ داره. دختره بوی آبجو میده.»
گفتم: «خب دو قوطی آبجو خورده وقتی خبر پرندِر رو شنیده.»
«کلی کار دیگه میشه کرد وقتی خبر مرگ کسی رو بهت میدن. مگه من چیکار کردم؟ ولی اون جا زد. خودشو باخت.»
گفتم: «بریم حالا، منتظرمونه.»
«سرم بره هیچوقت لب به مشروب نخواهم زد.»
«من هیچوقت مامانت رو از نزدیک ندیدم ولی مطمئن لیلیَن شبیهش نیست. شبیه مادر هیچکسی نیست.»
تا کلینتون [۲۵] هیچکس در ماشین حرف نزد. لیلیَن هم اصلاً به روی خودش نیاورد که حالش گرفته شده من همراهشان شدهام. فقط تمام مسیر ساکت ماند. از همان لحظه که نشستم میدانستم اینطور میشود و از این وضع متنفر بودم. اگر به گوش دخترهای دیگر هم برسد که من همراهشان بودهام صورت خوشی نخواهد داشت. دنبال ایراد در صورت، گردن و موهای لیلیَن میگشتم و چیزی پیدا نمیکردم. لامصب حتا یک جوش، یا دانهی درشت، جِرمِ روی دندان یا موی روی گوش نداشت. خاطرات؛ حجم عظیم اپرای یادها جانم را به لبم رسانده. لیلیَن مفهومِ زیبایی بینقص بود. حتا عرق نشسته روی پوستش خللی در این مفهوم ایجاد نکرده بود، حتا این پیرهن مردانهی سفید که یقهاش را با پاپیون تنگ بسته، و پستانهاش که خِفت شده بودند و آن نوکپستانهای نازنین…
به کوادبری گفتم: «نمیخوام برگردم اتاق گروه، دبیرستان. از همینجا بپیچ ببرم خونه.» مسیرش را عوض نکرد.
لیلیَن همانطور که بهم بیمحلی میکرد گفت: «به آردن نگو چیکار کنه چیکار نکنه. هر کاری دلش بخواد میکنه،». اصلاً تحمل اینهمه نفرتش از خودم را نداشتم. از کوادبری خواستم لطف کند هرجا که میشود بزند کنار پیاده شوم، حتا کنار همین کانکس یدکی هم خوب است. آنچنان جدی بودم که بحث نکرد و کشید کنار. کلید را درآورد و داد دستم، صندوق عقب را باز کردم و چمدان را کشیدم بیرون و کلید را پرت کردم طرفش و با لگد زدم به لاستیک ماشین که راه بیفتد.
تابستان بعد، گروهم را دوباره جمع کردم. بهمان میگفتند باپ فیندز [۲۶]… اسممان این شده بود. دو نفرشان از اُل میس [۲۷] بودند. نوازندهی باسمان از ایالت مِمفیس بود، اما اینبار ساکسیفونیست تِنورمان را قاطی گروه نکردم، که به جنوب میسیسیپی نقل مکان کرده بود، چون کوادبری میخواست با ما کار کند. در طول سال تحصیلی پسرهای کالج و من در گروههای کوچکی مشغول اجرهای خالتور در موس لاج [۲۸]، انجمن دانشجویان پزشکی جکسون، مرکز همایش نوجوانهای گرین وود [۲۹] و این قبیل پرتوپلاها شدیم که آخر هفتهها شندرغاز کاسبی کنیم. تابستان که شد باز باپ فیندز بودیم، و اجرتمان هم تا ۱۲۰۰ دلار برای هر اجرا بالا رفت. هر جایی که بهترین راک و بزن بکوب میخواستند و لقمه نانی در بساط داشتند خبرمان میکردند. کارمان به جایی رسید که تابستان سال آخرم، در آلاباما، لوییزیانا و آرکانسا اجرا داشتیم. شهرتمان از جادهی ایالتی راه کشیده بود و پیش میرفت.
این همان تابستانیست که خودم را کَر کردم.
سالها پیش پرندر یکی از دوستان قدیمیاش را از یک دبیرستان در میشیگان دعوت کرده بود که زمانی با استن کنتون [۳۰] اجرا میکرده و حالا خودش مثل پریندر رهبر ارکستر بود. طرف خودش تقریباً کامل کر شده بود و به من در مورد کر شدنم هشدار جدی داد. گفت یک روزی میبینی که دُلا شدهای ببینی گروه چی مینوازد و باید زور بزنی تا بتوانی بشنوی، آنجا جاییست که باید مدتی کنار بکشی و به خودت فُرجه بدهی، اگر به گوشَت استراحت ندهی یکی دوماهه شنواییت را برای همیشه از دست خواهی داد. بهش گوش میکردم ولی جدی نگرفتمش. به نظرم گیروگرفتهای طبیعی سن و سالش آمد. من هنوز جوان بودم و هنوز میتوانستم سالها از گوشهام کار بکشم. اشتباه میکردم. تابستانِ بعد از فارغالتحصیلی آنقدر شدید درام زدم که دستاخر زدم خودم را کامل کَر کردم.
جایی بودیم، گمانم مرکز تسلیحات گارد ملی، در آرکانسا، کوادبری هم آن جلو روی صحنهای که برایمان ترتیب داده بودند ایستاده بود. آن پایین هم صدها نوجوان عرقکرده ورجهوورجه میکردند. چهارتا دختر لُختیپوش هم خودشان را داشتند پرت میکردند روی صحنه، و بهمان نخ میدادند که بیقیدوبند پایهی هر فسادی که بگی هستند. من که یک اشاره کافی بود صدای ضربات طبلم را شدیدتر کنم، با دیدن آنها کاملاً از خود بیخود شدم. قیامتی کردم که گیتاریستها برای همراهی با من مجبور شدند صدای میکروفون تقویتی روی سازشان را تا ته بالا ببرند. بعد من کر شدم. با مکافات و درست در اوج یک قطعهی پرسروصدای راکاندرول، قطعه را به لطف صدای ساز کوادبری پایین آوریم و در پیچشهایی لطیف با همراهی ضربات آرامِ براش، سعی کردیم فضای موسیقی را عوض کنیم. آگوست نشده، چنان کر شده بودم که باید با نگاه کردن به انگشتهای کوادبری میفهمیدم نتها را عوض میکند، و ضرب اجرا را با دیدن سازش حفظ میکردم. جوری شد که بچههای باپ فیندز بهم گفتند خارج میزنم. سعی کردم با گفتن اینکه دارم ریتمهای تازهای امتحان میکنم از واقعیت فرار کنم، اما حقیقت این بود که دیگر گوشم نمیشنید. دیگر درامر خوشذوق همیشه هم نبودم. از فرط بیذوقی کر شده بودم.
همین ویژگی ــ ذوق ــ دقیقاً نقطه قوت کوادبری روی ساکسیفون بود. در کشاکش اوجها یا لحظات حساس فرود، کوادبری ذوقاش را نشان میداد. صداها تأثیری در ویژگیهای شخصیتش نداشتند؛ مثل یک تکه سنگ بدون تغییر میماند. بلد بود همراهی کند. وای از وقتی که صدای سازش را در زمان درست رها میکرد، ولی همانطور هم میتوانست یک ساعت تمام نقش مکمل بازی کند. بعد وقتی تکنوازی قطعهای مثل «تِیک فایو» [۳۱] را بهش میدادیم، حتا پال دزمِند [۳۲] هم از تکنیک اجرای نرم و لطافت اجرای نتهاش به وَجد میآمد. دخترهای جلوی سِن تأثیری در شدت و ارتعاش صدای سازش نداشتند.
کوادبری حالا برای خودش دوستدختر هم داشت، همان لیلیَن از زمان ماجراهای کلینتون، که با حضورش هر چیز لُختیپوش در اطراف صحنه را از چشم میانداخت. در دلم به خاطر تور کردن همچین تیکهای بهش احسنت میگفتم ولی در ماههای جون و جولای که هنوز گوشهام خُرده شنواییای داشت، هرگز نشنیدم یک کلمه دربارهاش حرف بزند. شبی در ماه آگوست بود، ازم خواسته بود تا منزلش برسانمش. در طول رانندگی که چیزی نشنیدم، تا اینکه ازم خواست نگه دارم و چراغ داخل ماشین را روشن کنم بتواند با ایما اشاره چیزی حالیام کند. میدانست ناشنوا شدهام، امیدوار بودم بتوانم لبخوانی کنم.
«حواست رو… جمع کن… مسخرهش… نکنی… همینطور منو… ما… یعنی اون… کار دستش دادم.»
سرم را تکان دادم. هرگز دلیلی نداشت مسخرهشان کنم. دختره ازم بدش میآمد چون چند هفتهای با خواهر کوچولوی بینواش پریده بودم، اما هیچکدام از اینها دلیل نمیشد که لیلیَن را با وجود دماغبالا بودنش مسخره بدانم. خیلی به نظرم طرح این موضوع عجیب میآمد.
اضافه کرد: «هیچکس به غیر از تو از جریان خبر نداره.»
«چرا همچین چیزی رو به من میگی؟»
«چون مدتی نخواهم بود و تو باید مراقبش باشی. به هیچکسی دیگه اعتماد ندارم بسپارمش بهش.»
«آخه اون نمیخواد ریخت منو ببینه. مگه کجا داری میری؟»
«اناپولیس» [۳۳]
«تو اناپولیس یا هیچ خرابشدهی دیگهای نمیری.»
«تنها دانشگاهیه که بهم پذیرش داده.»
«میخوای بری روی قایقی چیزی ساکسیفون بزنی؟»
«هنوز هیچی نمیدونم.»
«چجوری… اصلاً چطوری دلت میاد ولش کنی با این وضع؟»
«خودش ازم خواسته. خیلی خوشحاله دارم میرم اناپولیس. ویلیام [این نام من است]، هیچ دختری رو نمیشناسم اندازهی لیلیَن اینهمه خوشقلب باشه.»
لیلیَن هم مثل من دانشجوری کالج شهر شد. هر دو با هم کلاس شیمی داشتیم. اما او با چند ردیف فاصله مینشست. برای آدم ناشانوا نشستن سر کلاسها، کار خیلی سختی بود. استاد که پانتومیم نمیکرد، برای همین وقتی میرفت پای تخته و سراغ فرمول و حل تمرین، خوشحالتر بودم. به هر زحمتی ترم را تمام کردم و بی [۳۴] گرفتم. در انتهای نیمسال وقتی داشتم روی دیوار اعلانات نمراتم را مرور میکردم چشمم به نمرهی لیلیَن افتاد. سی گرفته بود. لیلیَنِ زیبا فقط سی گرفته بود، در حالیکه نمرهی من با این وضع معلولیتم بی شده بود.
این کلاس شیمی خیلی سخت بود. تمام مدت به شکم لیلیَن دقت میکردم. به نظر نمیآمد که دارد بالا میآید. تصورش میکردم شکمش قدر هندوانه شده. حامله هم بشود زیباییش هنوز خانمانبرانداز است.
روزی که دیدم من بی گرفتهام و او سی، بالاخره دلم را زدم به دریا و رفتم در خانهشان. در را خودش باز کرد. مادر پدرش خانه نبودند. این مسئولیتی که کوادبری روی دوشم گذاشته که مراقبش باشم هیچوقت خواستهی قلبی من نبوده، و همین را توی رویش بهش گفتم. ازم دعوت کرد داخل منزل بروم. اتاقها بوی لاک ناخن و دود توتون میدادند. خدا خدا میکردم خواهر کوچکش خانه نباشد و خوشبختانه نبود. تنها بودیم.
«دیگه لازم نیست اونجوری بهم زل بزنی.»
«حامله شدی؟»
«نه.» بعد زد زیر گریه: «دوست داشتم باشم، ولی نیستم.»
«از کوادبری چه خبر؟»
چیزهایی بهم گفت ولی پشتش به من بود. بعد رو کرد به من که جوابی بگیرد، ولی نمیدانستم باید چه جوابی بدهم. مطمئن بودم چیزی گفته ولی نشنیدم که جوابی بدهم.
بعد گفت: «اون دیگه ساکسیفون نمیزنه.»
از شنیدنش عصبانی شدم.
«آخه برای چی؟»
«همهش درگیر ریاضیات و علوم و مسیریابی و اینها شده. میخواد پرواز کنه. حالا هم رؤیاش شده پرواز. میخواد دورهی پرواز اِف نمیدونم چی ببینه.»
ازش خواستم دوباره تکرار کند و او دوباره تکرار کرد. لیلیَن همانطور که کوادبری گفته بود واقعاً قلب مهربانی داشت. فهمیده بود کر شدهام. لابد کوادبری بهش گفته بود.
بقیهی زمانی که خانهشان بودم به تماشای زیباییش و تکان خوردن دهانش گذشت.
کالج را بالاخره تمام کردم. برای من خیلی جالب است که تمام درسها را با معدل بی پاس کردم و در تمام مدت ناشنوا بودم، این برای آنها که کر نیستند نباید آنقدرها جالب باشد.
عاشق موسیقی بودم اما نتوانستم گوش کنم. عاشق شعر بودم اما نتوانستم یک کلمه از آنچه شاعرانِ مدعو در برنامههای خوابگاه کالج قرائت میکردند بشنوم. عاشق مادر و پدرم بودم اما نتوانستم به صداشان گوش بسپارم. یک شب کریسمس، رادکلیف از اُل میس آمده بود دیدنم و به یاد قدیمها در کوچه ام ــ ۸۰ ترکاندیم. انفجارش را به چشم دیدم، اما از صداش فقط فشاری در گوشهام احساس کردم. در یکی از پارتیها وقتی اوج گرفتیم و شهوت بالا زد دوتا دختر بلند کردم (من خوشتیپِ متوسطی هستم) و به خانهام آوردم، آپارتمان ۱۹۲۰ در طبقهی دوم عمارتی کلنگی، پیرهنم را درآوردم و ترتیبشان را دادم. اما از واکنش آنها هیچ چیزی نمیفهمیدم. وقتی از رویشان بلند شدم نشئه بودند و نیششان باز بود، اما مطلقاً نفهمیدم که آیا ارضاءشان کردهام یا نه. فقط میتوانستم امیدوار باشم که شدهاند. همیشه حواسم به دخترها بوده، دلم میخواست چشمهای از لذت گردشدهشان را ببینم.
لیلیَن از کوادبری خبر آورد که از اناپولیس فارغالتحصیل شده و حالا از روی ناو هواپیمابر بونهوم ریچارد [۳۵]، که راهی جنگ ویتنام شده بود، جت پرواز میدهد. برای لیلیَن تلگرام فرستاده بود که رأس ساعت ده فلان شب در فرودگاه جکسون خواهد نشست. من و لیلیَن هم رفتیم استقبالش. برای لیلیَن جای آشنایی بود. مهماندار شده بود و کلی از پروازهایش از این فرودگاه به ایالتهای جنوبی بود. بارانیِ گشادی پوشیده بود و صندل قرمز پا کرده بود، من یقه اسکیِ مشکی با کت مخمل کبریتی تنم کرده بودم. برای استقبال از او گمانم زیادی خاص بود و از اینکه سر و وضعم به چشم میآمد کلافه بودم. آنموقعها خودم را در شرکت تبلیغاتی گوردن ــ مارکس [۳۶] به عناون نویسندهی ارشد آگهی، مشغول کرده بودم. سالها بود از لیلیَن خبر نداشتم. چشمهاش خسته بود و از درخشش آبی چشمهاش در روزگاری که الاههی زیبایی جهانم بود، اثری نمانده بود. با هم قهوه خوردیم. خیلی ازش خوشم آمد. تا جایی که دستگریم شد هنوز پای کوادبری مانده بود.
جت جنگیِ اف نمیدانم چیاش را سر ثانیه، ساعت ده نشاند روی باند. لیلیَن از روی سکوهای کنار باند دوید سمت هواپیما. خودش را به زحمت از نردبان کابین بالا کشید. کوادبری از جنگندهاش پیاده نشد. قیافهاش را در آن کلاه ایمنی آبی از دور دیدم. لیلیَن از نردبان پایین آمد. بعد کوادبری سرپوش کابین خلبان را بست. جنگندهاش دور زد و اگزوزهای سرخ از حرارتش به طرف ما قرار گرفت. هواپیما را به سمت باند هدایت کرد. محو شدنش را در آسمان شب تماشا کردیم و از وسط باند به سمت غرب تغییر جهت داد، رو به سن دیِگو [۳۷] و بونهوم ریچارد. لیلیَن اشک میریخت.
پرسیدم: «چی گفت؟»
«گفت: من اژدها هستم، آمریکا زیباست، انقدر که تو هیچوقت نخواهی فهمید. میخواست بهت پیغامی بفرسته. خوشحال شد که تو اینجا بودی.»
«پیغامش چی بود؟»
«همینی که گفتم. من اژدها هستم، آمریکا زیباست، انقدر که تو هیچوقت نخواهی فهمید.»
«همین؟ چیز دیگهای نگفت؟»
«فقط همینو گفت.»
«یعنی اصلاً هیچ ابراز عشقی به تو نکرد؟»
«اصلاً انگار آرد [۳۸] نبود. یه کسی بود که با پوزخند کلاه ایمنی سرش گذاشته بود.»
«داره اعزام میشه جنگ، لیلیَن.»
«ازش خواستم منو ببوسه، اما اون گفت از هواپیما فاصله بگیرم. داشت استارت میزد و خطرناک بود.»
«آردن داره میره جنگ. داره میره ویتنام و میخواست مطمئن بشه ما میدونیم. فقط نیومده بود که ما ببینیمش. اومده بود ما سوار جنگنده ببینیمش. اون حالا تبدیل به یه جتِ سیاه شده. هواپیما رو که نمیشه بوسید.»
بعد لیلیَن نازنین، گریان پرسید: «حالا باید چیکار کنیم؟»
«یه گشتی همین اطراف بزنیم. مجبور نبود اینجوری با عجله دوباره پرواز کنه و بره. فقط میخواست به ما بگه دیگه باهامون نیست.»
لیلیَن ازم پرسید حالا تکلیفش چیست. من هم دعوتش کردم با من به آپارتمان قدیمی۱۹۲۰ام در کلینتون بیاید. قرار بود مراقبش باشم. کوادبری ازم خواسته بود. هنوز مسئولیتی که شش سال پیش به من داده بود پابرجا بود.
چند ساعتی روی کاناپهی تختخوابشو خوابید. این تنها جای خواب خانهام بود. در تاریکیِ آشپزخانه ایستادم و یکچهارم بطری، جین با یخ نوشیدم. نمی خواستم چراغ را روشن کن و خوابش را به هم بزنم. از این فکر که لیلیَن در خانهام روی تخت خوابیده احساس سالکی داشتم که پا به سرزمین موعود گذاشته. مشروب داشت میگرفت و من با وسوسهی افکار هوسآلودی که در وجودم سربرداشته بود کلنجار میرفتم. به این فکر میکردم که آن جت سیاه که کوادبری میخواست او را سوار بر آن ببینیم، انتهای شعلهور آن، اوج گرفتن از وسط باند و گم شدنش در دل تاریک شب؛ داشت با این نمایشها سعی میکرد چیزی حالیمان کند. میخواست برای همیشه به خاطرمان بماند یا او را برای همیشه فراموش کنیم؟ من مسیر زندگی خودم را داشتم و قصد نداشتم پای خاطرات او یا معشوقهی سابقش بسوزم. قصدش چه بود که گفت آمریکا زیباست، انقدر که تو هیچوقت نخواهی فهمید. من، ویلیام هَولی [۳۹]، درست است که شنواییام را از دست داده بودم، ولی خیلی چیزها از آمریکای زیبا حالیام میشد. کر بودن به آدمها نزدیکم کرده بود. اگرچه فقط حدود پنج نفر را میشناختم، اما حرکات دهانشان را میفهمیدم، تعرق زیر دماغ روی لب بالا شان را میشناختم، گردش زبانشان روی دندانهای پیشن را، و حرکت انگشتان روی آن لبها را. در دلم گفتم، کوادبری، تو لازم نیست برای تماشای زیبایی آمریکا سوار بر جت سیاهت تا ستارهها بروی.
داشتم فکر می کردم همانجا روی زمینِ آشپزخانه دراز بکشم و بخوابم که لیلین چراغ را روشن کرد و با شورت و سوتین مقابلم ظاهر شد. هیکلش جز کمی چربی بالای رانهاش هنوز بینقص بود. پیدا بود آفتاب میگرفته، دستها و پاهاش و شکمش برنزه شده بود. دلت میخواست شورت سفیدش را با دستهات جر بدهی و بلیسی و هورت بکشیش و حالا که رام و پذیرایت شده بنشینی و تا صبح با این بدن درددل کنی.
دهانش تکان می خورد.
«دوباره و آرومتر بگو.»
«خیلی احساس تنهایی میکنم. جوری که سوار اون جت از زمین بلند شد، گمونم یعنی دیگه هیچوقت نمیخواد منو ببینه. فکر کنم یعنی داره به جفتمون میخنده. اون هوانورد شده و از اون بالا داره روی سرمون تف میکنه.»
پرسیدم: «میخوای بیام پیشت روی تخت؟»
«میدونم آدم انتلکتوئلی هستی. میتونی چراغ رو روشن بذاری که بتونیم حرف بزنیم با هم.»
«دوست داری حرف بزنیم؟ فقط قرار نیست سکس کنیم؟»
«من آدم فقط سکس کردن نیستم.»
«موافقم. برو بخواب. بهم یکمی فرصت بده فکرم رو جمعوجور کنم. چراغ رو خاموش کن.»
دوباره تاریک شد، و من فکر میکردم اگر از پیشتر بروم، نه تنها به کوادبری بلکه به کل خاندان او خیانت میکنم.
خوابم برد.
کوادبری در عملیات بمبارانِ شمال ویتنام به عنوان جنگندهی حفاظت، بی ــ ۵۲ها را همراهی میکرد. بیشتر مواقع، شبها و با لباس پرواز در دمای ۴۰ درجه از روی بونهوم ریچارد اعزام میشد و نهایت توان اف ــ ۸ را به کار میگرفت؛ آن کابین تنگ و بدنهی بلند دو میلیون دلاریاش، بالها، دم و موتور جتاش را. کوادبری، استاد نابغهی اژدهایش، بیست هزار پا در دل آسمان بالا میرفت که همه را شگفتزده کند. با لاکپشتِ آسمانها، با بی ــ ۵۲ میپرید و کنارش در موقعیت قرار میگرفت، انعکاس سبز و نارنجی آفتاب روی شیشههای اتاقک خلبان میدرخشید، بیسیم را برمیداشت و اعلام حضور میکرد. به جز گروههای قدیمی و پرتِ راکاندرول آمریکایی، فقط یک گروه واقعاً خوب داشتیم، آنهم اپرای رد چاینیز [۴۰] بود. کوادبری عاشقشان بود. عاشق تحریرهای تودماغیِ آخر اجرا بود، وقتی دهقانان، شهردار چاق و پیر و کارنابلد را شکست میدادند. به آنها فکر می کرد و وقتی انفجارهای کوچک و بینظم آن پایین را بعد از رهاسازیِ بمبهای بی ــ ۵۲ میدید، جت را به سمت آشیانه هدایت میکرد. پرواز عزیمت هفت ساعت طول میکشید. گاهی با چشم باز خوابش میبرد ولی بدنش میدانست کِی باید بیدار شود. نیم ساعت مانده به کشتی، پیکر عظیمش را میدید که در میان امواج پدیدار میشود و انتظار فرودش را میکشد.
این عملیاتها اینقدرها هم ساده نبود. پیش میآمده در روشنی روز وقتی همراه بی ــ ۵۲ها پرواز میکند، سر و کلهی یک موشک سام [۴۱] پیدا شود. دوتا از همکارانش با همین موشکها هدف قرار گرفته بودند. اما کوادبری، درست مثل وقتی که با ساکسیفون بود، کلی تکنیک در چنته داشته که رو کند. هواپیمایش یکهو عمودی در دل آسمان اوج میگرفت و ایز گم میکرد. حتا یکبار دوتاشان را ساقط کرد. بعد، یک روز روشن، یک میگ [۴۲] در ارتفاع پرواز آنها کنار او و اسکادرانش ظاهر شد. کوادبری باورش نمیشد. بقیهی خلبانهای اسکادران گیج شده بودند اما کوادبری میدانست چطور از پس میگ بربیاید. ارتفاعش را کم کرد و خودش را به پشتسر میگ رساند. میدانست هدف میگ هواپیمای او نیست و سراغ یکی از بی ــ ۵۲ها آمده. میگ آنقدر حواسش به بی ــ ۵۲ بود که متوجه کوادبری نشد. خلبان میگ یکی از این آماتورهایی بود که به درد عملیاتِ انتحاری میخورند تا رویارویی با او. کوادبری کمی ارتفاع گرفت و موشک را رها کرد. موشک از بدنه جدا شد و به سمت هدف سرعت گرفت. موشک دُمِ میگ را با خودش برد. اما بعد کوادبری میخواست ببیند یارو از اتاقک خلبان جان بهدر برده یا نه. فکر کرد کاش چتر نجاتش کار کند و طرف سالم بماند. بعد دید یارو میخواهد با باقیماندهی هواپیما، خودش را به بی ــ۵۲ بکوبد، کوادبری مجبور شد به سمتش شیرجه برود، هدف را روی اتاقک و خلبان قفل کند و هر دو را با هم محو کند. این اولین آدمی بود که کشت.
عملیات بعدی، یک موشک زمین به هوا کوادبری را زد. اما جت هنوز می توانست پرواز کند. صدوپنجاه کیلومتر آنطرفتر هواپیما را به سمت دریا کشاند و نزدیک بونهوم ریچارد اجکت [۴۳] کرد. کمرش آسیب دید، و از بختیاری بود که چترها، او را روی عرشهی ناو پایین آوردند. رفقایش او را روی دست گرفتند و طنابهای چتر را بریدند. کمرش چند هفتهای درد میکرد ولی حالش خوب بود. یکماه در هاوایی دورهی نقاهتش را طی کرد.
بعد از آن یکبار دیگر هنگام برخاستن، جلوی دماغهی ناو سقوط کرد. اف ــ ۶ او افتاد توی اقیانوس و درست مثل یک تکه آجر غرق شد. کوادبری دید کشتی دارد میآید روی او. میدانست وقت مناسبی برای اجکت کردن نیست. اگر حالا اجکت میکرد، سرش میخورد به ته کشتی که بالای سرش بود و در پرههای موتور، چرخ میشد. کوادبری دست نگه داشت. هواپیما داشت در یشمیِ اعماق فرو میرفت و او بدنهی کشتی را بالای سرش میدید که کوچکتر میشود، اما چون داشت از ماسک روی صورتش اکسیژن میگرفت، دلیلی برای عجله کردن نداشت. فقط باید مهلت میداد کشتی غولپیکر از بالای سرش عبور کند. نزدیکیهای عمقی که بعدها بررسیها نشان داد بیست متر بوده، دکمهی اجکت را فشرد. خوشبختانه سیستم پَرانشِ صندلی او را بیرون فرستاد و نزدیکیها عمق سه متری به هوش آمد. با وجود مزاحمت چتری که باز شده بود با تمام توان رو به سطح شنا کرد. دوتا از همقطارانش که سوار هلیکوپتر بودند به دادش رسیدند و یکیشان که از نردبان پایین رفته بود توانست نجاتش دهد.
حالا کمر کوادبری کاملاً دربوداغان شده بود. این پایان ماجرای او در این جنگ و سایر جنگها برای همیشه بود.
لیلینِ مهماندار، در یک سانحه کشته شد. بمب یک هواپیماربا، هواپیمایش را منفجر کرد. یک بمب الکی که اصلاً قرار نبود در چند کیلومتری هاوانا عمل کند؛ خلبان بدبخت، سرنشینان بدبخت، مهمانداران بدبخت، همگی تکهتکه شدند. بارانی از پارههای گوشت، بر دریای نزدیک کوبا فرو ریخت. یک ماهیگیر، یکی از صندلیهای هواپیما را پیدا کرد. کاسترو [۴۴] هم اعلام تأسف کرد.
کوادبری دو هفته پس از کشته شدن لیلیَن و سایرین در پرواز تمپا [۴۵]، به کلینتون بازگشت. از جریان بیخبر بود. در فرودگاه به پیشوازش رفتم و خبر دادم لیلیَن مرده. کوادبری در لباس شخصی ــ کتشلوار خاکستری و کراواتی از مد افتاده ــ لاغر و جوری بیآزار به نظر میرسید. مدل موی کوتاه نظامی، اثری از انتهای روشن و حلقههای زلفاش نگذاشته بود. دماغ عربیاش حالا نقص رقتانگیزی شده بود میان صورت به شدت رنگپریده و ریش چند روزهاش. کوتاه و نزار به نظر میآمد. حقیقت این است که درد کمر داشت از پا میانداختش و حالش بد بود. نفساش سنگین شده بود و بوی مارتینی [۴۶]هایی میداد که در هواپیما نوشیده بود، و سیگاری خیس لای دو انگشت دست شَلاش گرفته بود. قضیهی لیلیَن را بهش گفتم. نجواکنان حرفهایی رو به اطراف گفت که چیزی ازشان دستگیرم نشد.
«یادته باید رو به من حرف بزنی که بفهمم؟ اصلاً منو یادت میاد کوادبری؟»
«حتماً مامانم و بابام نیومدند.»
«نه. دلیلی داره نیومدند پیشوازت؟»
«بابا بعد از اینکه هیو [۴۷] رو بمباران کردیم برام نامه فرستاد. بهم گفت منو آناپولیس نفرستاده که آثار باستانی هیو رو بمباران کنم. قبلاً یکبار اونجا سفر کرده بوده و خاطرات مهمی ازش داره. از ملکهی هیو لب گرفته یا همچین چیزی. خلاصه بهم گفت به خاطر کارهایی که کردم باید کلی شرمنده باشم و توبه کنم و اینکه از مامان جدا شده. راستی مامان چرا نیومده؟»
«نمیدونم.»
«از تو نمیپرسم، پرسشم از خدا بود.»
سرش را به تأسف تکان داد. بعد نشست کف سالن فرودگاه. جایی که مردم مجبور بودند برای عبور دُورش بزنند. از او خواستم بلند شود.
«نمیخوام. کلینتونِ قدیمی چطوره؟»
«افتضاح. پر شده از آلونکهای پیشساختهی آلمینیومی، مثل قوطی کبیریتهایی که با چهارتا ستون نازک سرپا شده باشند، شهر شده عین کندو. یه منبع آبِ فیروزهای رنگ برامون گذاشتند، یه مرکز خرید هم داریم، یه فروشگاه عظیم جیتنی جانگل [۴۸] هم باز شده. از بس غربتی و بیسروپا ریخته شهر شده عین لونهی مورچه.» نمیفهمیدم چرا درست در این وضعیت که کوادبری اینجور از پا افتاده و پَهنِ زمین شده بود، اینقدر رُک شده بودم، مثل شمعی بلند بود که سوخته و فروافتاده باشد. «دیگه اون شهری که میشناختیم نیست، آرد. دیدن اوضاع در مسیر تا خونه خیلی دردناک خواهد بود. هر روز برام عذابآوره دیدنش. پاشو خواهش میکنم.»
«حالا دیگه لیلیَن هم اونجا نیست.»
«نه. لیلیَن یه تکه ابر شده بالای خلیج مکزیکو. قبلاً یه بار بالای پنساکولا [۴۹] پرواز کردهای. خودت میدونی اون ابرهای صورتی و آبی چقدر قشنگند. این تَصَوریه که من ازش دارم.»
«براش مراسم تدفین گرفتند؟»
«آره بابا. یه سخنران مذهبی متُدیست [۵۰] داشت و توی سالن تدفین رایت فرگوسن [۵۱] کلی جمعیت براش اومده بودند. مامان و بابات هم شرکت کرده بودند. اونروز بابات نباید میومد. روی پاهاش بند نبود. پاشو لطفاً.»
«پاشم که چی؟ قراره چیکار کنم؟ کجا قراره برم؟»
«ساکسیفونت که هست.»
«تابوت هم داشت؟ همهتون رفتید اون ابرهای صورتی یا آبی رو ببینید؟» داشت به عادت متلک میانداخت، درست مثل وقتی که یازده ساله، چهارده ساله و هفدهساله بود.
«آره، یه تابوت خیلی آبرومندانه داشتند.»
«لیلیَن، فقط یه مهماندار بینامونشون بود. نمیخوام از جام بلند بشم.»
«بهت که گفتم تو هنوز ساکسیفونت رو داری.»
«نه ندارمش. بعد از آخرین باری که زدم کمرم رو ناقص کردم، توی کشتی یه بار سعی کردم باز دست بگیرمش. نه گردنم و نه ستون فقراتم رو نمیتونم خم کنم و بزنمش. درد نفسم رو بند میاره.»
«خیله خب پا نشو اصلاً. چه اصراریه که خواهش میکنم بلند بشی؟ من فقط یه درامر کَر مفلوکم که پول یه سمعک خریدن هم نداره. حتا عُرضهی چهار خط نوشتن آگهیهای سر کارم رو هم ندارم. من درامر خوبی نبودم؟»
«درجه یک.»
«بالاخره که چی؟ اینجوری که نمیشه نشسته بمونی. پلیس میاد مجبورت میکنه از سر راه بلند بشی اگر ادامه بدی.»
پلیس نیامد. مادر کوادبری ولی پیداش شد. قبل از اینکه آرد را نشسته روی زمین ببیند، شانههایم را گرفت و مکثی در نگاهم کرد. چشمش که به او افتاد بلندش کرد و با تمام وجود در آغوشش کشید. از شدت اشک تنش میلرزید. کوادبری مثل ریسمانی که دور مادرش سفت بسته شده باشد، او را در میان تنش گرفته بود.
مادر کوادبری در پنجاه سالگی هنوز زنی زیبا بود. من کنارشان ایستاده بودم و کیفدستی مادرش را در دست داشتم. وقتی با ناله گفت کمرش درد میکند، مادرش سرانجام رهایش کرد.
گفتم: «پس دیگه بریم.»
مادرش گفت: «بابات توی ماشینه و سعی میکنه گریهش رو تموم کنه.»
«این خوبه،» کوادبری ادامه داد «داشتم به این نتیجه میرسیدم همه چیز و همه کَس این اطراف مرده.» دستش را دور مادرش انداخت. «بیاین همه با هم بریم و خوش بگذرونیم.» موهای مادرش به لبهای کوادبری چسبیده بود. از من پرسید: «تو نمیای؟»
جواب دادم: «بریم حسابی حالش رو ببریم.»
وانمود کردم دنبال ماشینشان تا کلینتون همراهشان میروم. اما وقتی از میان جکسون میگذشتیم، از جادهی شمال ۵۵ مسیرم را عوض کردم و خودم را گموگور کردم. به نظر خودم، بهشان فضا دادم که با هم باشند و مزاحمشان نشدم. آپارتمانی کلنگی داشتم در اولد کانتون رُود [۵۲] در یک عمارت قدیمی گچی با معماری اسپانیایی، تراسی پر از گیاهان سرخس و یوکای زنگولهای داشت، دری سبز رنگ که از آن وارد شدم. از خواب که بیدار شدم مجبور نبودم برای خودم قهوه بگذارم یا تخممرغ سرخ کنم. دختری که در تختخوابم میخوابید همهی این کارها را کرده بودم. خواهر کوچکتر لیلیَن، اِستر فیلد [۵۳] بود. استر نسبتاً خوشگل بود و خوشحال بودم که به کارش گرفتهام پختوپز و رفتوروب خانه را کند. خانوادهی فیلد باید قدردانم باشند که دخترشان با کسی مثل من میگردد. جای جارو و تابه را نشانش دادم و او هم از اوضاع راضی بود. یادش داده بودم موقع صحبت، خیلی شمرده حرف بزند تا بفهمم.
هفت ماه بعد، وقتی کوادبری زنگ زد و کارم داشت استر گوشی را برداشت. پیغامش را به من رساند. میخواست نظرم را دربارهی تصمیمی که باید میگرفت جویا شود. دکتر گوردون نامی بود که در بیمارستان اِموری [۵۴] در آتلانتا جراح بود و گفته بود میتواند مشکل کمر کوادبری را حل کند. درد کمر داشت میکشتش. به حدی که دست گرفتن گوشی و گفتن اینها هم برایش عذاب الیم شده. دکتر گفته شانس هفتاد و پنج/بیست و پنج درصد دارد. هفتاد و پنج درصد احتمال بهبود و بیست و پنج درصد احتمال مرگ زیر تیغ جراحی. استر همانطور گوشی به دست منتظر جوابم بود. به استر گفتم به کوادبری بگوید معطلش نکند و خودش را برساند اِموری. گفتم او آنقدر خر شانس است که از پسِ ویتنام برآمده، این جراحی کوچکِ کمر که چیزی نیست.
استر پیام را بهش رساند و گوشی را قطع کرد.
استر رو کرد به من: «گفت دکتره درست همسن خودشه. یه نابغهی جراحی از بیمارستان جان هاپکینز. گفت این یارو گوردون یه عالمه مقالهی پژوهشی دربارهی جراحی ستون فقرات منتشر کرده.»
«چه عالی. خیلی هم خوب. همه چی روبهراه میشه. بیا توی تختخواب.»
دهانش و ارتعاش صدایش را احساس میکردم، اما چیزی جز تپشهای گنگ، روی پردهی گوشم از حرفهای دختره نمیفهمیدم. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که رد رطوبت و نوک پستانها و موهاش را بگیرم و فرو بروم.
کوادبری در بیمارستان اموری آتلانتا، قمارش را باخت، جراح نابغهی همسنوسال او هم جان کوادبری را. کوادبری مرد. دماغ عربیاش همانطور رو به هوا بود که مرد.
برای همین این داستان را تعریف کردم و هرگز دیگر داستانی نخواهم گفت.
ﮐﺎﻧﺎدا، ادﻣﻨﺘﻮن، ﺑﻬﺎر ۱۴۰۳ [۲]
[۱] Testimony of Pilot, Hannah, Barry. Airships. Grove Atlantic. 1994
[۲] تمام پانویسها از مترجم است.
[۳] Quadberry
[۴] Arden
[۵] اصطلاحی که برای دماغ عقابی و بلند استفاده میشود.
[۶] نوازندهی ساز پرکاشن که ترکیبی است از انواع طبلها که درام نام دارند و سازهای کوبهای
[۷] کلیسایی با خوانش مدرن از مسیحیت که از مهمترین تفاوتهایش با سایر کلیساهای رایج در آمریکا، حمایت علنی و جدی آن از عضویت تمام گرایشات جنسی در کلیسا است.
[۸] Steve Canyon
[۹] Major Hoople
[۱۰] Vermont
[۱۱] Richard Prender
[۱۲] قطعهای حدوداً پانزده دقیقهای برای ارکستر مجلسی، ساختهی آهنگساز شهیر فرانسوی موریس رَوِل Boléro
[۱۳] Maurice Ravel
[۱۴] Wyatt
[۱۵] شیپور برنجی با لولهای که دور نوازنده حلقه میزند، از خانوادهی توباsousaphone
[۱۶] Buddy Rich
[۱۷] Sam Morello
[۱۸] بازی طعنهآمیزی با فامیل کوادبری و کلمهی کوییر به معنای دگرباش
[۱۹] Millsaps College
[۲۰] Lilian
[۲۱] Plymouth
[۲۲] Lilian Field
[۲۳] Tupelo
[۲۴] شرکت تولید خودروChrisler
[۲۵] Clinton
[۲۶] Bop Fiends
[۲۷] Ole Miss
[۲۸] Moose Lodge
[۲۹] Green Wood
[۳۰] Stan Kenton
[۳۱] قطعهی مشهور موسیقی جَز ساختهی دِیو بروبِک -Take Five
[۳۲] Paul Desmond
[۳۳] Annapolis اشاره به دانشگاه افسری نیروی دریایی امریکا دارد-
[۳۴] نمرهی سطح دو در دانشگاه B
[۳۵] Bonhomme Richard
[۳۶] Gordon-Marx Advertising
[۳۷] San Diego
[۳۸] Ard
[۳۹] Willaim Howly
[۴۰] Red Chinese opera
[۴۱] نوعی موشک سطح به هواSAM
[۴۲] یک هواپیمای روسی طراحی شده برای عملیات تعقیب و گریزMIG
[۴۳] خروج اضطراری از اتاقک پرواز به کمک صندلیپران
[۴۴] فیدل کاسترو رهبر کوبا
[۴۵] بندری در ایالت فلوریدا Tampa
[۴۶] کوکتل الکلیِ جین و ورموت
[۴۷]شهری تاریخی در ویتنام مرکزی که به خاطر معماری و میراث فرهنگی شهرت دارد Hué
[۴۸]سوپرمارکتهای زنجیرهای ارزان فروشی. Jitney Jungle
[۴۹] غربیترین شهر فلوریدا که مرکز مهم نیروی دریایی آمریکا در سواحل آن قرار دارد.Pensacola
[۵۰] شاخهای عبادی از مسیحیت در آمریکا که معتقد است مسیح با رنجی که کشید، بشریت را از عقوبت گناهانش آزاد کرد.
[۵۱] Wright Ferguson funeral home
[۵۲] Old Canton Road
[۵۳] Esther Field
[۵۴] Emory Hospital