مرز خشكی و آب
« […] ظاهراً خیلی چیزها عوض شده نسبت به آن سالها كه تو هم پیشمان بودی و نرفته بودی كه حالا بعد از فقط یك نامه، همهی نامههایم را بیپاسخ بگذاری، ولی باطنِ قضایا همانست كه بود شاید. خیالاتمان که حتماً عوض شده وقتی تو و ارسلان دل میکَنید و هرکدام میروید طرفی و دورهگردِ دنیا میشوید و من میمانم اینجا و زندگیای دستوپا میکنم برای خودم که نیمچه ثباتی دارد فعلاً. ولی حس میکنم یه چیزهایی هم هست که ما را هنوز نگه داشته کنارِهم درست مثل آن روزها، روی این صندلیهای کنارِهم و پُشت میزی گِرد در هوای ابریِ عصرِ یک روز جمعه. حالا تو هِی بگو «از خودت و خودتان بنویس فقط» و من حالا كه یادم میآید چه نوشته بودم برایت، میبینم در نامههای قبلی هم از خودم و خودمان نوشته بودم. گیرم آن روزهای خودمان که با هم بودیم و شهر را پرسه میزدیم با هم. مثلاً میخواستم خاطرات گذشته را برایت زنده كنم كه مثلاً پشیمان شوی از اینكه رفتی و پُشت سرت را هم نگاه نكردی و حالا فیلَت یاد هندوستان افتاده و هوایی شدهای. دلتنگِ حال و هوای اینجا لابد و آن پاتوقها و صندلیهای توی ایوانِ این میدانچهی گاه خلوت و گاه شلوغ كه از دور خوشست […] ».
« […] چه خوب که یادم کردی! گوشهچشمی از تمدن به توّحش! من که معرفتم گویا به باد رفته است. در چندتا نامهای که برایم دادهای، هر بار نوشتهای که فقط از سفرها و دیدههایم بنویسم. آن چیزهایی که در آن سرزمینِ ازمابهتران نمیبینی. بهچَشم! شاید میخواهی فاصله را جبران کنی. بدَک هم نیست. شاید بشود. سفر که زیاد رفتم. مدتهاست که مسافرم. یک کولیِ سرگردان. اما تا حالا نشده بود بنویسم. نیامده بود. نه که نخواستم. خواستم، نیامد. چیزی نبود که به دردِ تو بخورد. بعضی جاها را فقط باید دید و بود. نمیشود نوشت. اما حالا مینویسم. حالا که اینجا خستگی در میکنم. با نقشونگارِ این دیوارها. در این اتاقِ کاهگلی که خانهایست و خلوتی. البته موقّت. آره دیگه رفیق! ما هم خودمان را یهطوری سرگرم کردهایم. با گذشته و گذشتهها. نه اینکه فکر کنی برایم تقدسی دارند. نه اصلاً. تازه کردنِ نقشونگارها یکجور بازیست برایم. هركار كنی، آن حیات و آن نَفَسكشیدنهای مدام كه بَرنمیگردد. ما فقط تکههای گذشته را از زیرِ خاک بیرون میکشیم؛ اگرنه روحش که بادِ هواست. خلاصه که میخواهم بنویسم برایت. از این سفرِ آخری. این سفرِ بیمقصد. شاید به دردت خورد. در نامهات هم که نوشتهای میخواهی با این نوشتهها کاری کُنی کارستان. حالا حق مؤلف چه میشود نمیدانم! […] ».
« […] یک چیزهایی را باید نگه داشت که بماند و بپاید. اگرنه خالی میشوی و نمیمانی، مثل این دود سیگار که گُم میشود در هوای سردِ اینجا که پاتوقِ آنروزهامان بود و نشستنها و گپ زدنها. این میدانچهی کوچک که گاهی به اندازهی یک دنیا بزرگ میشد، هنوز هم پاتوقِ منست. حالا تو هِی تندتند پُك بزن به سیگار و با یک نگاهِ عاقلاندرسفیه، با چشمهای خماری که معمولاً زیر سایهی کلاه پنهان بود، بگو «دوباره غصه خوردن بهحالِ گذشتهها و آه و ناله؟ حرّافی و وصف حال و توصیف فضاهای دَمِدست؟». و بعد بگو «با اجازه»، و روی قسمتهایی را كه دوست نداری و میگویی اینها همه اضافهست، خط بكش و بگو «با مداد خط كشیدم كه اگر دلت نیامد كه حذف کنی، پاكشان كنی». ارسلان هم كه یادت هست با مداد مینوشت و میگفت با مداد مینویسم كه اگر خودم خطشان زدم یا اردشیر و بعد پشیمان شدم، همهاش با هم پاك شود. ظاهراً ارسلان هنوز هم در همان عوالمست که ترسی ندارد از پاک شدن و دود شدن و گُم شدن. اینطور که خبر دارم معلمی در روستاهای جنوب را گذاشته کنار و چسبیده به کارِ بازسازی خرابهها و متروکهها. جالبست کَسی که هیچوقت خودش را به هیچچیز پایبند نکرد و در بندِ نگهداری از چیزی نبود، حالا چسبیده به بازسازیِ گذشتهها و خرابهها! ای روزگار! […] ».
« […] حوصلهام سَر رفته بود ازین شهرِ كوچك و بیسروصدا. با آن درختهای نخلِ بلند. هرجا نگاه میكنی، جلویت قد میكشند. این ارگِ غولپیکر هم رمز و رازهای غریبی دارد. پُر از كوچهها و خانههای خراب. نه آدمیزادی نه اتفاقی. خسته میشوی وقتی همهاش كارَت این باشد كه تازهاش كنی یا دوباره بسازیاش. برای کی؟ برای چی؟ برای پُز دادنِ افتخارات تاریخی. که چه بودهایم در قرنها پیش. برای دوربینِ توریستها. برای اینکه رنگ و لعابی پیدا کنیم و خودمان را نمایش دهیم به این و آن. خلاصه راه افتادم. از بم بهسمت ایرانشهر و بعد چابهار. بلوچستان. كه جز یكی دو بار كه آنجا رفتم و رفتیم، همیشه برایم خواب و خیال بوده. یك سفرِ چند روزهی یكنفره این بار. خودم باشم و خودم. میدانی که اهلِ سفر توریستی نیستم. که فقط بروم برای دیدن. «جذابیتهای گردشگری» و مدام عکس گرفتن. و ندیدن. و پُرحرفیهای راهنماها. که اینجا چه بوده است و چه هست و چرا هست. یک مشت اطلاعاتِ بهدردنخور. حوصلهی این سفرها را ندارم. جاهایی هست که آدم را صدا میزند. از هر جایی صدایی درآمد، میروم. میروم تا ببینم چه میشود […] ».
« […] بعضیوقتها میآیم اینجا (میدون جلفا)، روی یكی از صندلیهای «كافه آرمن»، توی ایوان مینشینم و چیزی مینویسم، یا چیزی میخوانم، یا به آدمها نگاه میكنم كه میروند و میآیند. با قهوه و سیگارِ پُشتِ هم. و صداها هم همیشه هست و آرامم نمیگذارد و گاهی مغزم را مچاله میكند. صدای بلندِ حرفهای میزهای كناری كه آن مونسِ درگوشیشان را با كَفِ دستِ گرمشان میچسبانند به گوش و درگوشی بلندبلند حرف میزنند و یكدفعه میخندند و یكدفعه آرام میشوند و یكدفعه و دوباره و بلند میخندند و بخارِ دهانشان گُم میشود در تاریكروشنای میدان و گاهی هم آهنگهای شلوغی راه میاندازند كه از توی دهانِ همین مونسهای دستمالیشده در میآید. یا صدای موتورهایی كه ویراژ میدهند و میآیند جلوی روی تو، كنار تو، چراغشان را میاندازند توی چشمهایت و همانطور ایستاده چند بار گاز میدهند و صدای موتور را امتحان میكنند و خاموش میشوند. همانجا توی پیادهروهای دُورِ میدان و درست جلوی چشمهای تو […] ».
« […] از توی جاده، ابری پیدا بود. از زمین تا آسمان قد کشیده بود. درازا و پهنایی داشت که نگو. آسمان، آبی نبود. سفید بود. گویا طوفانیست كه اینجا هراَزگاهی بهپا میشود. جالبست بدانی كه قبل و بعد ازین طوفان، هیچ خبری از باد نیست. فقط نشانهها و جاپاهایش بود. هست. روی خاک و زمین. حتا دیوارها و درختها. همهجا اثرش بود و هست، كه وزیده است و مثل فِلِشی، به هرچیزی اشاره كرده. اثری از خودش نیست. دریغ از نسیمی كه هُرمِ هوا را بشكند و عرقهای تنَت را خشك كند. بعد از چندتا دهكدهی كوچك، كیلومترها و ساعتها، دیگر خبری از هیچ آدمیزاد و جُنبندهای، یا آلونكی نبود. فقط بیابان بود. بیابانست و خاك و جاده و آسمان. و بوتههایی که طاقتِ گرما و طوفان دارند. تا رسیدم به كوه «بزمان» كه به آن «كوه سَرحَد» هم میگویند. گویا قبلاً آتشفشانی بوده برای خودش. یك كوهِ تك و تنها در بیابان. از ماشین پیاده شدم. مدتی به آن تكافتادهی این برهوت نگاه كردم كه ایستاده بود و باد كَجَش نكرده بود. بعد رسیدم به روستای «بزمان». دوباره آدمیزاد و آب و گیاه و زندگی زیرِ سقفهای خاكی. بعد از این روستا هم دوباره تا كیلومترها هیچست و هیچ تا «ایرانشهر». هیچ که البته ظاهرِ ماجراست. هرچه هست از دیده پنهانست. گویا مأمنِ قاچاقچیهاست. چیزی نمیبینی اما دیده میشوی. حواسشان هست که چه میکنی در این صحرای هیچ […] ».
« […] از كوچهی پُشت كلیسا كه آمدم بیرون (همان كه با تو و ارسلان بارها در آن قدم زدیم)، سر برگرداندم و دیدم تا وسطهای كوچه آمدهاند. راستش حسابی ترسیده بودم، حتا وقتی چرخیدند و همان راه را برگشتند در كوچهی سنگفرشِ باریك و تاریك و دراز. شاید هیچ کاری به من نداشتند و در خیالِ خودشان بودند، اما حس میکردم که دنبالم کردهاند که لابد بدانند چهکارهام و چه کار میکنم که بعضی عصرها تنها و با کیفی به شانه میآیم توی میدان و مینشینم پُشت میزی توی ایوان و از کیفم کُلی کاغذ درمیآورم و چیز مینویسم و گاهی هم دور و بَرَم را میپایم و دوباره مینویسم. شاید خیال میکنند دارم برای جایی مشکوک گزارشِ محرمانه مینویسم. شاید هم فکر میکنند در آن کیفِ روی شانه گنجی پنهانست که میتواند کَسی را سیر کند. هرچه که بود، آن ترسِ لعنتی بود. تا چند روز بعد هم. چند ماه یا چند سال بعد و حالا هم، وقتی با خودم و كوچههای باریك و تاریك، نیمههای شب خلوت میكنم، میترساندم هنوز این تنهایی كه خودم را مینشاند روبهروی خودم، مثل سایهای كه هر چه را كه دیدهام و میبینم و خیال میكنم و كردهام را به دلخواهِ خودش غربال میكند و كنارِهم میچیند. کلنجار و جدال دارم با اینها و اینجاها اما لااقل جاییست مال خودم. حالا تو هِی بگو «نمیدانم برگردم یا بمانم». بالاخره باید مقصدی پیدا كرد و جایی ماند و به آن دلخوش بود. بین زمین و آسمان كه نمیشود همیشه سرگردان بود. این حرفها را هم بریز دور كه «حس میكنم توی یكی از این كاروانسراهای بینِ راهی بیتوته كردهام و قرار نیست به جایی برسم اصلاً». اینها از همان ننهمنغریبمبازیهاییست كه خودت هم از آن بدت میآمد. مهم اینست که آدم سَرا یا حتا کاروانسرایی برای خودش پیدا کند و روی زمینِ خودش قرار گیرد. روی زمینی محکم و امن که نگهت دارد […] ».
« […] قلعهی ایرانشهر را كه با تو و فرهاد و فریبا رفته بودم. یادت هست كه؟ همان قلعهی متروك روی بلندی كه یكی از غروبهای زیبای بلوچستان را آنجا نشستیم و با هم سیر تماشا كردیم. اینبار فقط بازارش را رفتم و توی كوچههایش گَشتم. بازار، پُرِ رنگست و پُر از تحفههایی از افغانستان و پاكستان و كمی هم صنایعدستی بلوچ. آویزی خریدم با نخهای كلفت و مشكی بلند و پولكدوزی رنگارنگ. زنانِ اینطرف و آنطرفِ مرز به موهایشان آویزان میكنند، شاید رنگ و لعابی پیدا كنند در آن اتاقهای تاریك. برای مردشان وقتی از راه میرسد. اما من برای خودم خریدم كه بزنم روی این دیوار كاهگلی اتاقم و تماشایش كنم. خودم را برای خودم بزک کردهام! میخندی به كارهایم، نه؟ هنوز هم خندههایت همانطورهاست؟ غشغشِ بلند که هم ما را، هم هرکَسی را که آن اطراف بود، به خنده میانداخت؟ هنوز هم میخندی به آدمهای جدی؟ و بهقول خودت به آن «جهانِ کوچک و خندهدار»شان؟ […] ».
« […] تو كه خودت را از این صداها و فضاها راحت كردی و رفتی دیار فرنگ و این صداها را نمیشنوی و بوی گندی به مشامت نمیخورد لابد وقتی تمامِ مُخَت را میگیرند و نَفَسكشیدنت را بههَم میریزند. البته همیشه هم که اینطورها نیست. همین پاتوقِ خودمان را که یادت هست؟ گاهی میشود که قلم و کاغذ و کتاب را بگذارم کنار و سربههوایی را ترجیح دهم به سربهزیری و چشم بچرخانم به دوُر و بَر که هرجا، جلوی مغازهها و روی پلهها و سکوها چندتا جوانِ سرحال و سرخوش نشسته و ایستادهاند و گپی میزنند و حس میکنی فضا زنده است و حس میکنی زندهای از این زندگی. همراه این نامه چندتا عکس میفرستم که تازگیها گرفتهام از اینجا و کوچههای دُور و بر، شاید هواییات کند که لااقل سری بزنی اینجا و بد و خوبش را خودت مزه کنی بعدِ این چند سال […] ».
« […] رودخانهی «سرباز»، جایی از جاده جدا میشود. وِل میشود توی دشتِ «دشتیاری». آنجا اسمش میشود «باهوكلات». میشناسی كه؟ نزدیك غروب بود. ماشین را یكجا وِل كردم و رفتم حاشیهی رود. به سیاحت و گشتن. «باهوكلات» پُرَست از تمساح. مرموزترین موجوداتِ این سرزمین. نیمی از سَر و بدنشان را میآورند روی آب. همهجا را زیر نظر میگیرند. با چشمانی تیز كه لابهلای رنگ و بافتِ پوستشان گُم میشود. نمیدانی كه دارند به كجا نگاه میكنند. خیلی آرام حركت میكنند. مثل یك تنهدرختِ رهاشده درآب. چندتا بچهی قد و نیمقد هم دنبالم افتادند. هرجا میرفتم، یكدفعه سَر و كلهشان پیدا میشد. گُم میشدند و پیدا میشدند. همهی حواسشان به من بود. خیره و در سكوت كامل. مزاحمم نیستند، نبودند. تشنهی چیزهاییاند كه ندیدهاند. من برای آنها تفریحی بودم تازه. استراحتی لذتبخش، بعد از كارِ نَفَسگیر. مثل بادكنكی كه در بادی آرام وِل میشود و دیدن سبكیاش آرامَت میكند. بعد هم یكباره ناپدید شدند. فقط من ماندم و تمساحها كه گاهی به بیرون از آب سَرَك میكشیدند […] ».
« […] مردک راه افتاده بود دُورِ سکوی وسط میدان و میچرخید و میچرخید. شاید دَه دُور گشت دُورِ میدان و دُورِ خودش و جوانهایی که آن وسط نشسته بودند به حالِ خود. هدفون توی گوشش بود و بلندبلند میخواند و راه میرفت تندتند. صدایش گُم شده بود لابهلای صداهای دیگر. بهظاهر خُلوضع بود و باکی نداشت از اینکه چند نفری خیرهخیره نگاهش کنند و ریزریز بخندند به او که گاهی دستهایش را یکدفعه دراز میکند رو به آسمان و چیزی میگوید و گاهی دستهایش را میچرخاند در هوا و میرقصد. و عجیب بود که از این دُورگشتن سرش گیج نمیرفت و از محیط دایره خارج نمیشد و به کَسی یا چیزی نمیخورد. بعدِ چند دُور، رفت با آبِ حوضِ کنار میدان، همانی که ارسلان یکبار سرش را داخلش فرو کرد و آبچکان بیرون آورد، دست و صورتی شست و آمد روی سکوی وسط ایستاد به راز و نیاز. دو دستش را دراز کرده بود رو به آسمانِ دمِ غروب و نگاه میکرد به یک نقطهی مشخص و ثابت که فقط خودش میدید و چیزهایی میگفت زیرِ لب که فقط خودش میشنید. هر وقت میآیم اینجا، دنبالش میگردم که یکدفعه وارد میدان شود با قدمهای بلند و تندتند و راه بیفتد دُورِ سکوی وسط میدان و حواسش به خودش باشد فقط و بچرخد دُورِ خودش و دُورِ ما که هرکدام نشستهایم به حالِ خود […] ».
« […] لابهلای درختهای نخل و موز میچرخیدم كه دوباره پیدا شدند. همانها. با چهرههای آفتابخورده و دندانهای سفید. شاید بهخاطر سَر و وضعِ نزار و خسته و آبچكانم بود كه دلشان برایم سوخت. یكیشان كه قدش بلندتر از آن سهتا بود صدا زد: «اُ مِستر!». همان كلاهِ لبهدارِ خودت را سرم گذاشته بودم كه نمیدانم چهطور به من رسید. همان كه دو رنگست. سورمهای و قرمز. كه میآوردی روی چشمهایت و پیشانی بلندت را زیرش قایم میكردی. عینك آفتابی هم زده بودم. همینها كافی بود كه برای خودم مِستری شده باشم. فکر میکردند توریستم. آمدهام چرخی بزنم، همهجا را سرسری نگاه بندازم، چندتا عکس بگیرم و بروم خانهام. ساحلِ سرباز و باهوكلات، هم سَرسبزست و هم تا بخواهی پُرَست از آدمیزاد و روستاهای كوچك. دعوتم كردند. رفتم و شب را آنجا بودم […] ».
« […] سهند دیگر بزرگ شده و زبانش هم حسابی كار میكند و از این لحاظ نه به من رفته و نه به فریبا كه همهی حرفهایش را توی دلِ خودش و برای خودش میزند و گاهی خیره میشود به جایی و با موهای بلندش وَر میرود و تابشان میدهد و گوش میكند به شیرینزبانیهای سهند و ماجراهای رنگارنگش و گاهی هم گوش میكند به حرفهای خودش فقط و همینطور خیره میماند تا من یا سهند یكجوری بیدارش كنیم. به فریبا گفتهام دوشنبهشبها و چهارشنبهشبها برای میدان جلفا و قهوه و سیگار و نوشتن و خلوت، یك خط قرمزِ پُررنگ بكش دُورِ من و فكر كن ناگهان از زمین و زمان و ذهنِ تو حذف شدهام و هرگز نبودهام. فقط برای این دو شب و این چند ساعت، نه پدر باشم و نه همسر […] ».
« […] شب را «چابهار» ماندم. مهمانسرایی دارد. بوی ماهی در آن موج میزند، اما میشود در آن شب را به صبح رساند. شب تا دیروقت رفتم كنار خلیج. میدانی كه به «دریای عمان» وصل میشود و عمان هم به اقیانوس هند. همهشان وصلاند بههَم. راه دارند بههَم. جاییكه لنچها پهلو میگرفتند نشستم كنار آب. صداهایی كه میشنیدم هنوز در گوشمست. صدای آرام و دورِ آهنگهای هندی و عربی از داخل لنچها. از لابهلای نوری كَمرنگ. صدای رفت و برگشتِ آرامِ آب. صدای تكانتكانِ لنچها روی كَفِ آب. صدای آوازی زیرلب. صدای نامفهومِ گپی چندنفره، یا قهقههای شاد از میان تاریكی دریا و از همین لنچهای ساكتِ ساكت. اینها را دیگر نمیشود نوشت، باید شنید […] ».
« […] بالاخره این شهر اینهمه «جا» دارد که میشود در آن بود، نه اینکه فقط نظاره کرد و گذشت. «جا». میفهمی؟ اینهمه جاهایی که بارها با هم رفتیم و گشتیم. فضاها و بناها و رودخانه و کوچهپسکوچهها و این میدانچه و اینهمه جا که به آن خو کردهای. با فریبا و سهند چند بار رفتیم در همان کوچهپسکوچهها و حسابی خوش گذشت. جایت خالی به آن بوهای غذا که توی کوچههای پُشتِ میدان وِل بود. یادمست در کوچهگردیهامان، اگر دمِ ظهر بود، دَمِ هر خانه، از بویی که میآمد نوع غذا را تشخیص میدادی. خانه به خانه. آبگوشت و گوشتکوبیده، خورشتِ قیمه، قورمهسبزی، فسنجان. یکبار هم گفتی آبدوغخیار، که حسابی خندیدیم که بویش کجا بود؟ […] ».
« […] این طرفها هم جاهایی هست برای وقتگذرانی و خیالبافی. میشود هوا را فرو داد، نَفَس كشید و پَرسهزنی كرد. مثلاً توی اسكله، وقتی همه منتظرند که ماهیهای تازه برسند. روی تراسهای كنار آب. یا دَمِ مغازهها وقتی آمدهای كه چیزی نخری اصلاً. اینجاها هم چیزهایی هست برای نگاه کردن و گشتن. حتا بو کشیدن. بوی ماهی. بوی دریا و لجن. بوی گرما و رطوبت. بوی تنباکو و دودهای ول در هوا. بوی عرق تنها. بوی خاک نمدار. بوی جریان زندگی. فقط که قرار نیست چشمهایمان ماتِ آدمها و زرقوبرقِ مغازهها شود. غروبهای اینجا را هیچجا ندیدهام. غافلگیرت میکند. مثل یک اتفاقِ ناگهانی. یکدفعه میبینی پرت شدهای در یک دنیای دیگر. یک سیارهی عجیب. فقط هم یک تصویرِ زیبا نیست که از دور ببینی. که در قابِ عکسی جا شود. در آن قرار میگیری. پرتاب میشوی. آن صداها و بوها هم جزو این تصویرست. تصویر نیست دیگر. فضاست. فضایی برای ماندن. اما میدانی که من اهلِ یکجا ماندن نیستم. بهقول فرهاد «انگار که بندِ تُنبان»! این سرزمین، هزار تکهی پراکنده دارد. هرکدام سازِ خود را میزند و حالوهوایی دارد. هر تِکه هم ارزشِ چند ماهی یا چند سالی ماندن و بعد رها کردن و رفتن. برای همینست که اجاره کردن را به مالکیت ترجیح میدهم. شریکِ زندگی هم که در نامهات پرسیدهای، همینطورهاست. شریکِ اجارهای هم برای خودش مزهای دارد! خانه و خانواده ساختن، کارِ من نیست رفیق […] ».
« […] «سهند» تنها كاری كه با من دارد، گاهی میگوید بابا برام «سُكسُك» بگیر، از اون گُندههاش. و وقتی میگیرم، خودش چشمهایش را میبندد و من «سُكسُك» را از پُشتِ سر میآورم جلوی رویش و میگویم چشمهات را باز كن. باید باشی تا ببینی چشمهایش چه برقی میزند وقتی آن جعبهی رنگارنگِ سَربهمُهر را میبیند و چه كِیفی میكند وقتی دارد بازَش میكند و نمیداند داخلش چیست. همین ندانستنست كه همهی وجودش را لبریز میكند. فقط برای یك لحظه چه ذوقی میكند برای این اسباببازیهای سَرهمی كه باید تكههایش را سَرهم كند و خودش بسازدش. یكبار فریبا ازش پرسید دوست داری به غیر از فیلم و كتاب و اسباببازی و شكلات چی باشه توی «سُكسُك»؟ سهند گفت یه «سُكسُك»ِ دیگه. فریبا كه گفت تو اون «سُكسُك» چی؟ سهند گفت بازم یه سُكسُكِ دیگه. همَش سُكسُك باشه فقط. همهی اینها، این برقِ چشمها و شوق و ذوق و تُندتُند باز كردنِ بسته و ساختن تكههای ازهمجدا، چند لحظه بیشتر نیست ولی برای سهند یك دنیا مزه دارد. نمیدانم، شاید مثل مزهی این قهوهی داغ در این هوای سردِ سرد و مرخصیهای گهگاهی از زندگی روزمره و سَركردن در اینجا كه گاهی هم میشود كه فقط صدای آهنگی آرام باشد و زمزمههایی از پُشت میزهای كناری […] ».
« […] ساحل «چابهار»، ساحلِ غریبیست. از همانجا كه وارد شهر میشوی پیداست. تراسهایی با شكلهای عجیب. محل تلاقی خشكی و آب. یكی محكم و پابرجا و یكی روان و وِل. یکی، آنیکی را دستكاری میكند. تغییرِ شكل میدهد. هر قسمت ساحل هم یك شكلیست برای خودش. میتوانی روی این تراسها بنشینی و به امواج دریا نگاه كنی. به ساحل میكوبند، كَف میكنند، بَرمیگردند. با هر بار آمدن و رفتن، نقشی میزنند، راهی باز میكنند، شكلی میسازند. شكلِ همین تراسهای ستبرِ ساحل هم، دستِ آنهاست كه میروند و باز میگردند هِی […] ».
« […] بعد خودم جوابِ خودم را دادم که شاید هم بهقول ارسلان «بالاخره اوضاع تغییر میکند و هرکَس پیِ کاری میرود. مگر قرارست دنیا بر روی یك پاشنه بچرخد همیشه؟». آره. مثلثِ سه نفرهی فرهاد، ارسلان و اردشیر قرار نبوده و نیست كه در این دنیای اَشكالِ چندوجهی و چندضلعی و گاه بیهیچ ضلع و نقطههایی كه این پارهخطهای وامانده را بههَم وصل كند، همانطور مثلث بماند و قرار نیست این نقطهها و زاویهها و پارهخطها همیشه با هم باشند و وصل باشند بههَم و كنارِ هم قدم بزنند دركوچههای باریك یا كنار رود و خیالهایشان را برای هم پرتاب كنند بیرون. آره. شاید قرار نبوده و نیست كه هنوز هم با هم باشیم در این دنیایی که معطّلِ ما نمیمانَد و هر چیزی در آن بهسرعت باد در گذرست. تو اگر رفتی به دیارِ غریبالغُربا و گفتی دیگر توی این مملكت با اینهمه صدای مزاحم نَفَسم بالا نمیآید و ارسلان هم اگر خودش را در دیارِ خِشتوگِل گُم كرد و همینطور برای سرگرمی، از زیر گَردوغبار «نقشونگار» بیرون كشید و یکجا هم بند نشد، خُب چه اشکالی دارد؟ همینست که هست. بگذار هركَس به حالِ خودش باشد. اینها البته حرفهای من نیست، حرفهای ارسلانست لابد که هر اتفاقی را به جبر زمانه و «نبض زندگی امروز» حواله میدهد و هر اصراری برای نگهداشتنِ داشتهها را «بازی نوستالژیک» میداند. در یکی از نامههایش نوشته بود «هیچ مکانی نیست که وابستهام کند. کوچنشینی بهتر از یکجانشینی». ما كه خیالهایمان را مینوشتیم و میخواندیم برای هم و ترسی نداشتیم كه كَسی یا كسانی برایمان اسم بگذارند و ببینند كه با مُخمان چهها كردهایم و حرفهایمان چه بوی دیوانگی و تَوهّم میدهد، حالا باید درگوشی حرف بزنیم با هم. نه حتا با هم. هرکَس برای خودش جداجدا. هرکَس صدای خودش را بشنود فقط و كَسی هم نباشد كه این صداها را بههَم برساند […] ».
« […] راهِ «چابهار»-«تیس» محشرست. اینجاست كه راه مقصدِ سفرست، نه اینكه فقط راه. یك سمتِ جاده، دریاست و یك سمتِ آن كوه. اما نه آن كوههایی كه همهجا هست. قصریست واقعاً برای خودش. پُر نقشونگار و دلفریب. بدنهی كوه پُرَست از تُنگبُریهای بینظیر. یهجورهایی شبیهِ تُنگبُریهای «عالیقاپو». باور کن. اما اینها را کَسی نساخته. نَه معماری و نه نقاشی و نه شاهی. دستپروردهی آبست و باد. نقشهایی كه همینطور جاری شده بر قامت كوه. و پنجرههایی كه به دلِ سنگی كوه باز شده. نورِ نارنجی دَمِ غروب هم که بر آن بیفتد، قیامتی میشود. البته آن قسمتهای خیالانگیزِ قیامت! چیزی از نوع خواب و خیال. اتفاقی و ناگهانی. گاهی ظاهر میشوند و گاهی ناپدید. بستگی به نور دارد و اینکه کجا ایستاده باشی. اینها از همان چیزهاییست که نمیشود نوشت. فقط باید بود. که تو نیستی که ببینی. پس در خماریاش بمان فعلاً […] ».
« […] بیا اردشیر. بیا. بیا كه ببینی ما اینجا چه میكنیم و چهها كردهایم تا امروز و دل به كیها و چیها دادهایم و دلمان را كیها و چیها شكسته و ماندهایم با یك دلِ پارهپاره كه هر چه هم وصلهپینهاش كنی، باز هم از درزهایش باد و بوران درگذرست. دلی که زخم خورده از زخمهای جورواجور ولی هنوز توان ماندن دارد در اینجا که اگر هم سرزمینِ بیبَر و باریست، سقفی دارد که خودمان هوا کردهایم. آهای اردشیرِ گریزپا! شده آیا كه سرما به مغزِ استخوانت برسد درهوای گرمِ زیرِ سقف؟ نه واقعاً. شده آیا؟ […] ».
« […] حالا اینجا چه بادی میآید. از آن بادها كه صدایشان را خیلی دوست داشتی. تنوره میكشد. میپیچد توی كوچهها و خانههای این شهرِ متروك. بالا میآید و چرخ میزند در این بُرج عظیم. كه ایستاده و سایه انداخته بر این برهوت […] ».
اصفهان ــ آپادانا
دیماه ۸۶
بازنویسی: خرداد ۹۵