سرنوشت نادر

گذشته‌ها گذشته. اگر نرفته بودم که نمی‌توانستم داستانت را بنویسم که نادرجان؟ گوش کن فقط! ببین این ناتالی اگر فرانسوی باشد، مشکل زبان خواهی داشت. زن و شوهر بهتر است همزبان باشند. میدانی که تأثیر زبان در یک رابطه چقدر تعیین‌کننده است. بنابراین ناتالی را هم می‌کنم ایتالیایی. عاشقتان می‌کنم و او را می‌کنم زنت. ساکن رُم می‌شوید چون پدرزنت در اطراف رُم یک کارخانهٔ شرابسازی دارد.

سرنوشت نادر

 

صفر

در گرگ و میشِ یک یکشنبهٔ بارانیِ آمستردام، ژاک برل با آن صدای محزونش دارد در بندر آمستردام را می‌خواند؛ در کافه ــــ کشتی‌ای خلوت، روی آبِ کانالی در آمستردام. نادر لمیده روی صندلی، پشت یک میز گردِ چوبی سه‌نفره. فنجان قهوه نیمه‌پُر. گیلاس کنیاک لبریز از تهی. بارانی روی صندلی کناری. شانه‌ها افتاده. دست‌ها آویزان. پاها دراز به دراز زیر میز. چشم‌ها مات و متحیر به شیشهٔ بلند کافه، خیره به هیچ، به شیشهٔ کافه، به آب‌دانه‌های ریز و درشتِ باران که مثل مُشتی آدمِ مست و مأیوس که به قصد مرگ سر بکوبند به دیوار، شتابان سر و جان می‌کوبند به شیشه. می‌سُرند پایین تا باز جایی بپیوندند به هم و ادامه بدهند به سقوط، تسلیم سرنوشت محتوم: پیوستن به آب کانال و بعد دوباره بخار و ابر و سپس باز باران تا کجا بار دیگر ببارند بر خاکی، بامی، جاده‌ای یا بر سر رهگذری. گشت و واگشتی بی‌پایان در دایره‌ای بسته. حتا این قطره‌های باران هم سرنوشتی دارند، گیرم بی نقطهٔ آغاز یا پایان. از آسمان می‌آیند، چیز یا چیزهایی از سر می‌گذرانند یا نمی‌گذرانند، بخار می‌شوند، به آب می‌پیوندند و باز برمی‌گردند به همان آسمانی که از آن آمده بودند. و داستان دوباره از سر آغاز می‌شود.

نادر اما چه؟ پشتِ سر کمابیش عین پیشِ رو: ظلمانی و مبهم. دارد اصلاً چیزی پیشِ رو؟ نمی‌داند. نادر به یاد نمی‌آورد کیست، از کجا آمده، از کی و چرا این‌جاست. نمی‌داند آیا قرار است به جایی برود یا مدفون همین کافه بماند، روی چند ورق کاغذ، تا پیشخدمت مچاله‌اش کند و بیندازد توی سطل زباله؟

در ذهن مشوش و پریشان نادر تنها تصاویر کدری از ایستگاهِ قطارِ آمستردام و کافه‌گردی‌های دیشب می‌آیند و می‌روند، می‌آیند و می‌روند؛ لابلای شرابه‌های آب روی شیشه. و یک جمله مدام توی ذهنش تکرار می‌شود: آرامش یک مرد تنها در آغوش زن‌هاست؛ مدام همین یک جمله. نادر نمی‌داند کجا و کی شنیده یا خوانده این جمله را. نکند خودش گفته. این را هم نمی‌داند. جمله اما کلافه‌اش کرده. مثل نیش مته است بر جداره‌های کله‌اش، مغزش، ذهنش: آرامش یک مرد تنها در آغوش زن‌هاست، آرامش یک مرد تنها در آغوش زن‌هاست، آرامش یک مرد تنها در آغوش زن‌هاست… چرا این جمله؟ نمی‌داند. نادر نمی‌داند؛ هیچ نمی‌داند؛ فقط می‌داند مستأصل است، مستأصل و بی‌پناه، مشوش.

در این هول و ولا است که ناگهان احساس می‌کند، چیزی مخلِ اوست. چیزی مثل سنگینی نگاهی که دوخته شده به پسِ کله‌اش و نمی‌گذارد به هوش، به خودش بیاید نادر. سر را اندکی به راست می‌چرخاند، به تأنی، به قصدِ نگاهی گذرا. نگاهی پُر از تنگی خُلق، رخوت و یأس. نگاهی که می‌پرسد به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهٔ خود را؟

نگاه همان اول راه می‌خورد به زنی که دو سه میز آن طرف‌تر ــ مثل نادر ــ نشسته رو به پنجره و با چشم‌هایش به او لبخند می‌زند، لبخندی که به چشمان کارکُشتهٔ نادر به غرش آذرخش است و به رنگ رنگین‌کمان.

نگاه به تعجیل برمی‌گردد. پرپر می‌زند روی فنجان:

چی؟ شکار؟ توی این اوضاع؟ این وقت صبح؟ با پای خودش؟ تازه آن هم راهی توری که پهن نکرده‌ای؟

نهیبِ سیاهیِ تندِ ته‌ماندهٔ کف فنجان که «آهای! کجایی تو نادر؟!» او را تکان می‌دهد. قدری به خودش، به هوش می‌آورد نادر را. نگاه باز به تعجیل از فنجان بلند می‌شود، می‌نشیند روی گیلاس. خالی است، خالی مثل چند لحظه پیش نادر. انگار الهام شده باشد به او، می‌گوید:

چرا نه؟ گیرم حالا نه آهوی خوش‌خرامِ خُتن، کورسویی که هست در این ظلمات. چرا نه؟ همین را عشق است.

غمناکی چهره رفته‌رفته رنگ می‌بازد. خطوط پیشانی یکی‌یکی بنا می‌کنند به بازشدن:

قهوه‌ای دیگر و گیلاسی دیگر؛ این بار اما دیگر نه به تنهایی! مگر نه اینکه آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا/ چون ندارد یار، بی یار چگونه بوذا؟

متبسم سر تکان می‌دهد نادر. کفِ دو دست بر میز، نرم می‌سُرد بالا. پاها را جمع می‌کند. تبسمش را پهن می‌کند و دوباره سر می‌چرخاند سمت زن. این بار با نگاه خریدار: چشم‌ها هنوز می‌خندند. چرخی کوتاه بر لب و پستان و شکم و ران:

باب طبع نیستی چندان اما نمی‌شود خیلی خوش‌سلیقگی به خرج داد تحت شرایط موجود.

نگاه پایین‌تر می‌رود. چه می‌بیند؟ ساقی سیمین و میان دو انگشت سیگاری چشم به راه آتش.

بی‌درنگ عزم جزم می‌کند. می‌پرد، از نقلدانِ روی نوشگاه کبریتی برمی‌دارد. فاصلهٔ نوشگاه تا میز را به آنی طی می‌کند. می‌ایستد کنار میز. کبریت را می‌گیراند. خم می‌شود. آتش را می‌گیرد جلوی زن و به انگلیسی می‌گوید:

  • می‌توانم خواهش کنم افتخار تقدیم کردن آتش را نصیب من کنید؟

چشم‌های نادر گشاد و گشادتر می‌شوند. چیزی نمانده دستی به سر بکشد مبادا شاخ درآورده باشد: من بودم این؟

پلک‌های زن پرعشوه برهم می‌آیند و دوباره باز می‌شوند. سر به نرمی سر پایین می‌آید:

  • او…هوم.

خودش است! خودِ خودش است! تیره یا درخشان آینده‌ات هم‌اکنون آغاز شده نادر!

زن دست را می‌گذارد زیر دست نادر، نرم می‌برد بالا. گرمای سرانگشتانش که می‌رسد به زمهریر دست نادر، گُر می‌گیرند نادر و کورسو. تو گویی این نه گرمای دست انسان که کوره‌ای است مذاب که دم‌به‌دم به آن می‌دمند، شدید و شدیدتر یا شعله‌ای که سرکش و سرکش‌تر می‌شود. و آتش به جانِ نادر می‌زند. تو بگیر اصلاً خود خورشید. همان‌قدر درخشان و حیات‌بخش. زن، چشم‌ها شوخ و شنگ و شطینت‌بار به چشم‌های نادر، سر را کمی کج می‌کند. از میان لب‌های قرمز چون غنچهٔ نوشکفتهٔ گل سرخ، دود را می‌فرستد نرم و سبک توی هوا. بعد بستهٔ سیگار را برمی‌دارد. می‌گیرد سمت نادر. به انگلیسی می‌گوید:

  • متشکرم. نسوزید!

و نگاه می‌کند به شعلهٔ کبریت که چیزی نمانده برسد به نوک انگشت نادر.

حواس نمی‌گذارد برای آدم که‌ این حوری صبحگاهی در پایتختِ لاله‌ها.

و چوب کبریت را می‌اندازد توی زیرسیگاری.

  • شما هم یکی با من می‌کشید؟

ای وای، اِی وای من! ای من به قربان آن لهجهٔ فرانسوی‌ات. البته که می‌کشم. البته البته.

  • زدنِ دستِ رد بر سینهٔ زنی چنین زیبا که عمری می‌شود غریق چشم‌هایش شد، خبط نیست لیدی، گناهیست نابخشودنی.

نوکِ انگشتان را می‌گذارد پشت دست زن و نرم برش می‌گرداند:

  • اوه…چه حُسن تصادفی. چقدر هم خوش سلیقه! به فال نیک باید گرفت این را: درست همان سیگاری که من می‌کشم.

سرنوشت دارد نشانه می‌فرستد نادر. آینده‌ات به حرکت درآمده.

نخی برمی‌دارد. می‌گذارد پشت‌ِ گوش:

  • این بماند برای بعد صبحانه، سر میز من اگر مفتخرم کنید.
  • با کمال میل.

نادر سری به تعظیم فرومی‌آورد:

  • سپاسگزارم. دلشادم کردید لیدی! باور کنید، در این صبحِ اندوهناکِ بارانی آمستردام تنها و تنها بودن در کنار پری‌رویِ مه‌پیکری چون شماست که می‌تواند این حسِ تلخِ غربت را که در من است بشورد و ببرد.

راست گفته، هر که گفته آرامش یک مرد تنها در آغوش زن‌هاست. این سخن حکیمانه را باید داد با حروفِ درشت به همهٔ زبان‌ها طلاکوب کنند بر سرِ دروازهٔ تاریخ جهان. فقط کاش یک “و بس!” هم اضافه می‌کرد گوینده‌اش.

اما سلاست و فصاحت و بلاغتِ انگلیسی‌اش حالا دیگر آن چنان غافلگیرش کرده که بیش از این نمی‌تواند به تخیلاتِ ادبی-فلسفی‌اش ادامه بدهد. آخر آیت ایز اِ بوک و آیت ایز اِ ویندو تنها چیزی بود که نادر از انگلیسیِ سال‌های مدرسه ــ یاد که نگرفته ــ ازبر کرده بود.

  • موافقید با یک صبحانهٔ مفصلِ هلندی همراه کنیاک اصیل فرانسوی و قهوهٔ داغ ایتالیایی؟
  • چرا که نه؟
  • اوه خدای من! چقدر خوشبختم من امروز. شرط می‌بندم نیستید مال این آب و خاک.
  • نه. نیستم.

زن بلند می‌شود. کیف و سیگارش را برمی‌دارد و نادر بارانی او را. به میز نادر که می‌رسند نادر عین جنتلمن‌ها به ظرافت دوباره کمری خم می‌کند و صندلی را نگه می‌دارد تا زن بنشیند. بارانی او را می‌گذارد روی بارانی خودش. و می‌نشیند. کف دست را می‌گیرد سمت گارسون و با دو انگشت اشاره و میانی اشاره می‌کند به فنجان و گیلاسِ روی میز. بعد همان دست را دراز می‌کند سمت زن:

  • آلبرتو.
  • ناتالی. لهجه و اسمم که داد می‌زنند فرانسوی‌ام. ایتالیایی هستید؟
  • از کجا فهمیدید؟ آه، بله، این اسم‌ِ لعنتی.
  • شما هم مسافرید مثل من.

نادر درمی‌ماند چه بگوید؟ اگر بگوید، نمی‌داند اصلاً کی هست و چرا اینجاست و معلوم نیست چرا و چطور گذرش به این کافه افتاده، این پری لابد پاریسی حتماً فکر می‌کند با یک دیوانه طرف است. به پنجره نگاه می‌کند. آب‌دانه‌های باران که شدیدتر شده‌اند یاد همکلاسی شمالی دوران دبیرستان را در او بیدار می‌کند. همان وقت‌ها می‌گفت می‌خواهد نویسنده بشود و حالا نویسندهٔ جاافتاده و صاحب‌نامی هم شده. نادر دورادور شنیده بود که او سال‌ها پیش از ایران رفته و برلین زندگی می‌کند:

  • بله. برلین زندگی می‌کنم. شما چه؟
  • سوربُن ادبیات هلندی می‌خوانم.
  • اوه، چه نادر. زیبارویی فرانسوی، دانشجوی ادبیات هلندی. آن وقت چه می‌کنید این وقت شب یا بهتر بگویم صبح در این کشتی‌کافه بر آب‌های شهرِ عیش و نوش و طرب؟
  • چه کنجکاو!

تخته گاز نرو نادر. نپران این لعبت والا را.

  • اوه…ببخشید گستاخی‌ام را.
  • شوخی کردم. چیز چندان اسرارآمیزی هم نیست. آخرهفته را آمده بودم اینجا هواخوری. داشتم آخرین گیلاس شب را می‌خوردم. شما چه؟ به تیپ و قیافه‌تان می‌آید هنرمند باشید.

بار دیگر یاد همکلاسی به کمک نادر می‌آید:

  • من نویسنده‌ام.

برقی در چشمان شوخ و شنگ ناتالی هویدا می‌شود:

  • اوه. باورکردنی نیست: یک نویسندهٔ ایتالیاییِ ساکن برلین! شما را چه کشانده این طرف‌ها؟

نادر باز افتاده توی مخمصه. چه بگوید؟ بگوید در واقع وجود عینی ندارد مثل شخصیتِ داستان‌ها؟

  • من شخصیت اصلیِ داستانی هستم که نویسنده‌ام داشت می‌نوشت اما خورده بود به بن‌بست. دوتایی آمده بودیم اینجا هوایی بخوریم شاید گره‌ای از مشکلش باز بشود.

ناتالی قهقهه می‌زند:

  • حقا که نویسنده‌اید. پس کو نویسنده‌تان؟!

حالا چه جواب بدهد؟ بگوید عین حقیقت را؟

مگر نگفته‌اند که حقیقت برتر از گوهر آمد پدید؟

  • بی‌خبر گذاشته رفته معلوم نیست کجا.
  • و شما نشسته‌اید به انتظار گودو!
  • کی؟
  • گودو، در انتظار گودو.
  • اوه! بله، بله. بکت. بکتِ تلخ، بکت عزیز. بکتِ شوریده. بله، حق با شماست. همچنان که گودو، نویسندهٔ من نیز نخواهد آمد آن‌هم تحت شرایطی که حتا از یک جای خواب محرومم.

و با لحنی شوخ تیر اول را رها می‌کند:

  • اما چه غم! شما را که دارم.
  • اوه! چه سریع؟!
  • می‌دانید که. ما ایتالیایی‌ها عاشق سرعتیم. حتا داشتم به این فکر می‌کردم که بیایم توی هتل شما اتاق بگیرم که همسایه بشویم.

ناتالی که غش‌غش می‌خندد، نادر تیر دوم را رها می‌کند:

  • و اگر اتاق نبود، بیاییم توی تخت‌تان.

این یکی لابد هنوز در راه است که ناتالی می‌پرسد:

  • نگفتی بالاخره، آمده‌ای گردش؟

به! از شما رسیده به تو نادر!

  • نمی‌دانم اسمش را بشود گردش گذاشت یا خیر. رمانم پیش نمی‌رفت. آمده‌ام اینجا هوایی عوض کنم، شاید کارساز شد.
  • بود؟
  • نه هنوز. اما شواهد حاکی از آن است که…

 

یک

  • ها! آقا نادر، مثل این که داستانت دارد شکل می‌گیرد.
  • شما؟
  • بنده خالق تازه‌تان.
  • جان؟!
  • بله، خالق تازه‌تان هستم. یادتان رفته؟
  • خالق تازه؟
  • عارضم خدمت شریفِ سرکار عالی که خلاصه‌اش این است که خالق قبلی شما، همان همکلاسی شمالی، مدت‌ها ذهنش در گیرودار نوشتن داستانی بود که شخصیت محوری‌اش شما بودید اما به قول خودش داستان رکاب نمی‌داد. چموشی می‌کرد. نمی‌توانست تمامش کند. نه شما شکل می‌گرفتید و نه او می‌توانست حادثه‌ای برایتان بسازد. چیزهایی از شما می‌دانست بسیار محو. چندین و چند حادثه برایتان جور کرد اما همه‌شان به نظرش آبکی آمدند یا به قول خودش تکراری و کلیشه‌ای. دو سه باری هم با زنها فرستادتان توی تخت به خیال اینکه شاید فرجی بشود اما ظاهراً آن هم افاقه نکرد. تا اینکه شما پیشنهاد دادید همین‌جور بی‌مقدمه سوار قطار بشوید و بیایید آمستردام هوایی بخورید. ایشان دیروز غروب توی موزهٔ وانگوگ با بانویی آشنا شدند و بعدش رستوران و کافی شاپ و… سرانجام روی میز این کافه بود که شما را جا گذاشتند و رفتند با آن بانو. البته آن مقدار معتنابهی از الکل و دود که نویسنده‌تان در جهت به‌کارانداختن تخیل به خودشان رسانده بودند، بی‌تقصیر نبوده در این فراموش‌خاطری. من برتان داشتم. و حالا اگر موافق باشید، می‌خواهم شما یعنی داستان را به پایان ببرم.

 

بعله …آرام آرام داشت یک چیزهایی یاد نادر می‌آمد. بعله… بعله… نویسنده‌اش افسرده شده بود، سرخورده شده بود از ناتوانی در سربه‌هم‌آوردن داستان. گیلاس‌ها بالا انداخته بود. سیگارها کشیده بود. روزها و شب‌های بسیاری کوچه خیابان‌ها و کافه‌های برلین را زیر پا گذاشته بود اما نتوانسته بود که نتوانسته بود. نادر که در تمام پرسه‌زنی‌ها و نوشخواری‌ها و تعمق‌ها و تأمل‌ها پا‌به‌پا و شانه‌به‌شانهٔ خالقش بود، دلش سوخته بود، هم برای بی‌سرانجامیِ خودش و هم حالِ خرابِ نویسنده‌اش. گفته بود حالا که از الکل و سیگار و کافه‌گردی و خیابان گزکردن کاری ساخته نیست، بیا آخر هفته برویم آمستردام توی یکی از کافی‌شاپ‌ها یک ماری جوآنای اصل برسان به خودت. شاید فرجی شد. خودت که بهتر می‌دانی. جماعت اهل قلم تا دمی به خمره نزند یا دودی نگیرد، کار چندانی ازش برنمی‌آید، حالا گیرم نه همه ولی خُب اغلبشان. تاریخ ادبیات دنیا پر است از این جور نویسنده و شاعر. خدا را چه دیدی. شاید اینجا زنی به تورت خورد که کله‌ات را کمی سبک کند.

  • پس به قول معروف خودم کردم که لعنت بر خودم باد. بله؟
  • بله. شوربختانه خودکرده را تدبیر نیست.
  • حالا چرا اینقدر لفظ قلم حرف می‌زنی تو عموجان؟ سخنرانی می‌کنی مگر؟!
  • مؤدب باشید لطفاً!
  • چرا به من می‌گویی شما؟ بگو تو، راحت باش. بگو ببینم، این انگلیسی حرف زدن من کار توست؟
  • بله.
  • آن جمله چی؟
  • کدامش؟
  • اینی که هی توی کله‌ام وُل می‌خورد: آرامش مرد تنها…
  • نخیر. این جمله مال خالق قبلی شماست. با توجه به ماوقع، فرافکنی بوده ظاهراً.
  • سیگارکشیدنم چی؟
  • این یکی ایدهٔ من بود.
  • و آن بیت؟
  • کدام بیت؟
  • آهوی دشتی و این‌ها.
  • آهان، بله. این را هم مدیون خالق پیشینتان هستید.
  • راستی اسم شریف؟
  • من نادرم، نادر قیاسی.
  • به! صاف اسم خودت را گذاشتی رو من؟ اِی خالی از تخیل؟ لابد کسی هم تو را نمی‌شناسد. هان؟
  • بله. شرمنده. همین‌طور است. تازه‌کارم.
  • ای بخشکی شانس! حالا خیال داری چه کار کنی با من و این لعبت و این صبح بارانی؟
  • نمی‌دانم.
  • نمی‌دانی؟ تو هم نمی‌دانی چه بلایی قرار است سر من بیاوری؟
  • راستش خیر.
  • پس خیالمان را راحت کن و بگو من شده‌ام خوکچهٔ آزمایشگاهی جنابعالی و آن بدرَشتی بچه مزلف.
  • خواهش می‌کنم کلمات رکیک به کار نبرید.
  • حالا که تازه کاری، بگذار یک درس داستان‌نویسی به تو بدهم: با کلمات رکیک هم می‌شود داستان نوشت پسرجان.
  • ممنون.
  • ناقابل. لااقل این را که می‌دانی داستان من قرار است کمدی باشد یا تراژدی؟
  • این را هم نمی‌دانم.
  • پس چه می‌دانی تو اصلاً؟
  • یک چیزهایی می‌دانم.
  • مثلاً؟
  • مثلاً این که یک داستان نباید لزوماً خواننده را شاد یا غمگین کند یا او را به یک نتیجهٔ مشخص برساند. جور دیگری هم می‌شود با خواننده رفتار کرد.
  • چطور مثلاً؟
  • مثلاً پا در هوایش گذاشت.
  • یعنی جوری نوشت که خواننده بقیهٔ داستان را در ذهن خودش بسازد؟
  • بله. البته کدهای لازم را باید در بافتار داستان تعبیه کرد تا خواننده بتواند با تکیه بر آنها تخیلش را به پرواز دربیاورد و یک یا چند امکانِ احتمالی را بربگزیند.
  • آهان، پایان باز و پُست مدرن و اینها. معلوم است، زیاد هم ناشی نیستی. با این زبان مکش‌مرگ‌مایی که تو داری، داشتی شکسته نفسی می‌فرمودی پس؟!
  • نظر لطف شماست. البته اینها همه در عرصهٔ نظر است. حال باید دید آیا در عرصهٔ عمل هم می‌توانم چنین داستانی بنویسم یا خیر.
  • چطور است من و این ناتالی خانم را از همین‌جا یک راست بفرستی هتل؟
  • اصلاً ایدهٔ بدی نیست.
  • اما کمی با ظرافت لطفاً. اگر ناتالی را بکنی یکی از این لگوری‌های آخر شب، معنی بلاواسطه‌اش این است که تو هم مثل نویسندهٔ اولم خورده‌ای به بن‌بست و می‌خواهی سر و ته داستان را یک جوری هم بیاروی. معنی دیگرش هم این است که بویی از خلاقیت نبرده‌ای و برداشته‌ای دم‌دست‌ترین ایدهٔ مستعملی را که به ذهنت رسیده، نوشته‌ای. عین آن سنگینی نگاه و چه می‌دانم غنچهٔ نوشکفتهٔ گل سرخ. ترفندِ روشن کردن سیگار هم یک شگرد کلیشه‌ای نخ‌نمای هالیوودی‌ست بالام جان.
  • ضمن تأکید مجدد بر رعایت ادب عارضم که حق با شما است.
  • پس جنده بی جنده. هر چی یادم رفته باشد، این یکی یادم مانده که نه من و نه آن بدرَشتی، هیچکدام‌مان هیچ وقت جنده‌باز نبودیم. حتا الان در این وضعیت پادرهوا هم حاضر نیستم با جنده‌ها بروم. پس فکرِ جنده منده را از سرت بکن بیرون.
  • خواهش می‌کنم، عفت کلام داشته باشید نادرخان. داستان که جای چنین واژه‌های مستهجنی نیست. نویسنده اگر مجبور باشد واژه‌هایی از این دست بکار بگیرد، باید بگوید روسپی تن‌فروش. البته هرزه و هرجایی و خودفروش و تن‌فروش هم می‌شود گفت.
  • نمی‌خواهد تو یکی به من درس نویسندگی نده جوان. من خیلی وقت است که همراه آن رشتی هستم. گو که فایده‌ای نداشت اما دوتایی تمام درس‌های داستان‌نویسی را مرور کردیم. همه‌اش را. نمی‌دانی بدان اِی جوجه نویسنده که هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد.
  • قصد جسارت نداشتم قربان. چون از اول این بانوی جوان را دانشجو معرفی کردیم، اصلاً نمی‌شود بگویم آن‌کاره است. با اصول داستان‌نویسی نمی‌خواند.
  • تو داستان‌نویسی یا اصولدار؟! جنابعالی در کِسوتِ نویسنده حق داری هر اصلی را زیر پا بگذاری. این هم درس دوم نویسندگی. به هر حال من یکی میانهٔ خوبی با اصول پوصول ندارم. فقط می‌دانم که شرایط حاضر این‌طور ایجاب می‌کند که همنشینی با این ناتالی جان بر هر امکان و احتمال دیگری ارجعیت داشته باشد.
  • جسارتاً ارجحیت!
  • حالا هرچه. فقط مرا از این ناتالی جانم جدا نکن!
  • بله. البته. بالاخره هر چه باشد، نظر شما به عنوان شخصیت اصلی داستان مهم است. و حالا که معلوم شده شما اهل فنی، پس بیایید دست به دست هم بدهیم و به کمک هم این داستان را به پایان برسانیم. چه بسا همکاری ما دو تا سرانجام داستان را به سرمنزل مقصود رساند.
  • جناب آقای نویسنده! من الان بی‌خانمانم و هتل و آغوش این زن بهترین جایی‌ست که می‌توانی مرا بفرستی. شما عجالتاً اجازه بفرما من بروم سراغ‌ِ ناتالی جان. ممکن است نگران بشود. با اجازه…

 

دو

  • چرا ساکت شدی ناگهان؟
  • اوه، ببخشید.
  • داستان دست از سرت برنمی‌دارد، نه؟
  • دقیقاً. چه خوب نویسنده‌ها را می‌شناسی.
  • ناسلامتی من هم فرانسوی‌ام هم دانشجوی ادبیات.
  • پس به سلامتی تو و فرانسه و ادبیات.

 

سه

  • باز چی شده؟ چرا هی احضارم می‌کنی؟ چرا باز از توی تخت گرم و نرم هتل و آغوش مهربان این لعبت فرانسوی کشاندیم این‌جا روی کاغذ؟
  • ببخشید. اما من نیازمندم به یاری شما. نمی‌دانم پس از بیرون آمدن از بستر بانو ناتالی چه کار کنم با شما. گفتم مشورتی بگیرم.
  • ببینم تو نویسنده‌ای یا من؟ توی یک شهر غریب مرا از توی داستان یکی دیگر برداشته‌ای، برده‌ای توی هتل، انداخته‌ای بغل این آهو، آن وقت مانده‌ای توی ادامه‌اش؟! یک تحمیدی تهدیدی، چی می‌گویید شما نویسنده‌ها؟
  • تمهید.
  • ها همان! جان عمه‌ات تمهیدی چیزی بتراش و سروسامان‌مان بده به من و داستان و خودت.
  • می‌بینید که نمی‌توانم. اگر می‌توانستم که الان شما اینجا نبودید.
  • داداش! تازه‌کار! ناشی! منِ بدبختِ گردن شکسته یک عمر است که اسیر و ابیر این داستانم. ذله شده‌ام دیگر. بس است! این‌قدر مرا از رختخواب این زن درنیاورید، ببرید توی رختخواب آن یکی. این‌قدر آوارهٔ این شهر و آن شهرم نکنید. جانم به لبم رسیده. می‌خواهم سروسامان پیدا کنم. به سرانجام برسم، به سرانجام. می‌فهمی؟
  • بله. حق دارید.
  • خب پس! این ناتالی خانم را بکن بچهٔ عروس شهرهای جهان و خودش را عروس ما. بچه پولدار هم که باشد، دیگر می‌شود نور علی نور. دست در دست هم می‌رویم و در افق ناپدید می‌شویم. یک پایان خوش که نتیجه‌اش خواب خوش عده‌ای خواننده است. به این ترتیب هم من به زن بچه و خانه کاشانه‌ای می‌رسم و هم تو به داستانت و هم خواننده به عشرتش.
  • چگونه آخر؟
  • ما را بکن عاشق هم. دو تا دل را پیوند بده به هم. علایق مشترک که داریم: من نویسنده‌ام و او دانشجوی ادبیات حالا گیریم هلندی. رختخوابمان هم که بد نبوده. دیگر چه مانعی وجود دارد، برای رسیدن دو قلبِ عاشق به هم؟
  • ایتالیایی بودنت را چه کنم؟
  • حالا نه اینکه من از اول بچهٔ ناف تهران بودم!؟ خُب بگذار من واقعاً هم ایتالیایی باشم.
  • به این سادگی‌ها هم نیست نادرخان.
  • داستان که تمام نشده هنوز. برش دار، بازنویسی‌ش کن. کلنجار برو باهاش. شرطش فقط این است که تنگ کنی و به جای چپ و راست احضار کردن من و بحث و فحص، بنشینی پشت میزتحریرت.
  • چند بار خواهش کنم، عفت کلام داشته باشید؟
  • برو بابا، خدا پدرت را بیامرزد. عفت خانم عروسی کرده، چهار بچه دارد استاد. تُف به این شانس! بین این همه شخصیت توی کلهٔ نویسنده‌های دنیا عدل ما یکی بد آوردیم و اولش افتادیم گیر نویسنده‌ای که نمی‌تواند داستانش را تمام کند. بعدش هم اسیر دست نویسندهٔ تازه‌کار عصا قورت داده‌ای شدیم که از پس پیوند دو دلِ دلداده هم برنمی‌آید. یعنی من محکومم هم‌چنان اسیر دست تو باشم؟
  • چه عرض کنم.
  • همین‌طور تا ابد می‌مانم معلق؟
  • شرمنده. متأسفانه همین‌طور است. من با پایان خوش مخالفم.
  • چرا خُب؟؟
  • در زمانه‌ای که کام‌ها همه تلخ است وظیفهٔ ادبیات آیا این است که دلخوش‌کنک فراهم کند برای عاشقان ادبیات؟
  • جان؟
  • متأسفم! شما محکومید تا ابد معلق بمانید توی این داستان. داستانتان همین‌جا تمام می‌شود: در بستر بانو ناتالیِ پاریسی در اتاق هتلی در آمستردام.
  • پس بالاخره شد همان داستانی که خواننده زحمت بکشد و ادامه‌اش را توی ذهن و خیالش بنویسد. بله؟
  • کمابیش.
  • خب باشد. چه می‌شود کرد؟! این هم از سرنوشت نادر.

 

چهار

  • نه نادرجان، نه. من نمی‌گذارم تو همین‌طور معلق بمانی.
  • علیکه سلام دوستِ قدیمیِ بی‌وفا! خوش گذشت بی ما؟ کجاها تشریف داشتید؟
  • سلام سلام. وقت تنگ است نادر. فقط این را بگویم که رفتن با سوفیا حسابی سبکم کرد. گفتم گور بابای داستانی که نمی‌توانم بنویسم. آن همه داستان نصفه‌نیمه دارم، این یکی هم روش. اما بعد پشیمان شدم. برگشتم کافه دنبال تو که بنویسمت، داستان آمستردامِ تو را.
  • به خاطر یک زن ما را ول کردی به امان خدا روی میز یک کافه و رفتی دنبال عشق و حال و تازه حالا وسط این خوابِ شیرین صبحگاهی سروکله‌ات پیدا شده که سرنوشت مرا رقم بزنی؟ دیگر چه خوابی دیدی برای من آواره؟
  • قهر نکن حالا. گذشته‌ها گذشته. اگر نرفته بودم که نمی‌توانستم داستانت را بنویسم که نادرجان؟ گوش کن فقط! ببین این ناتالی اگر فرانسوی باشد، مشکل زبان خواهی داشت. زن و شوهر بهتر است همزبان باشند. میدانی که تأثیر زبان در یک رابطه چقدر تعیین‌کننده است. بنابراین ناتالی را هم می‌کنم ایتالیایی. عاشقتان می‌کنم و او را می‌کنم زنت. ساکن رُم می‌شوید چون پدرزنت در اطراف رُم یک کارخانهٔ شرابسازی دارد. ترتیبی می‌دهم که یک شغل آبرومند پردرآمد توی همان کارخانه گیرت بیاید، جوری که صبح‌ها کیف سامسونت به دست، با کت و شلوار خوش‌دوختِ پارچه انگلیسی اعلاء و کراوات زن‌افکن، دم در خانهٔ ویلایی‌تان در منطقهٔ اعیان‌نشین رُم، ناتالی لب‌هایت را ببوسد، برایت روز خوش و همراه با موفقیتی آرزو کند و بعد در حالی که دارید بای‌بای می‌کنید، تو سوار ماشین بنز کوپه‌ات بشوی و بروی سر کارت. فکر این را هم کرده‌ام که سر ناتالی را با امور خانه و رسیدگی به دو پسر و دو دخترتان گرم کنم تا تو هم گاهی صفایی بکنی بیرون از خانه. هان؟ چطور است؟ موافقی؟
  • انصافاً بد سرنوشتی هم نیست. ولی یکی دو تا اشکال هست که چون به گردنم حق داری، می‌گویم که داستانت کاملاً بی‌عیب‌ونقص باشد.
  • توی همین یک شبی که من نبودم، شدی منتقد ادبی جناب آلبرتو؟!
  • نه، بی‌شوخی.
  • بفرما.
  • به نظرت کیف سامسونت و کت شلوار و کراوات و بوسه بر لب و ماشین بنز خیلی هالیوودی نیستند؟ عین نگاه سنگین و لب‌ها چون غنچهٔ نوشکفهٔ گل سرخ و ترفند مستعمل روشن کردن سیگار این یارو می‌ماند.
  • چرا. اما فراموش نکن که یک داستان با پایان خوش چنین صحنه‌هایی می‌طلبد. این جور داستان‌ها هم خوانندهٔ خودش را دارد. اتفاقاً خیلی بیشتر از داستان‌هایی با پایان تلخ یا حتا باز. چه عیبی دارد که داستانت اسباب دلخوشی دست‌کم چند خواننده را فراهم کند؟ لبخندی بر لبشان بنشاند؟ لحظات خوشی برایشان بسازد تا دلشان شاد بشود از یک پایان خوشِ گیرم به قول تو کلیشه‌ای؟
  • ریش و قیچی دست خودت.
  • خودمانیم آن توصیفِ اول توی کافه محشر نبود زبانش؟
  • چرا. خوب بود. بماند که یکی دو جا در مقام نویسنده جانب بی‌طرفی را رعایت نکردی و دخالت کردی در داستان. از آن صدای “محزون ژاک برلِ مجنون” بگیر تا…
  • حالا دیگر لازم نکرده حرف‌های خودم را تحویل خودم بدهی. مگر خودمان بارها نگفته‌ایم که چندان اهل اصول پوصول نیستیم و اصل، اصولاً برای این وجود دارد که زیرپا گذاشته بشود؟
  • چه عرض بکنم؟ یعنی به نظرت اینجور انقلابیگری‌ها در روایت سر از آنارشیسم در نمی‌آورد؟
  • نادر عزیز، لطف کن انقلابیگری در ادبیات را واگذار کن به ما نویسنده‌ها. الان وقت بحث‌های ادبی نیست. موقع انتخاب سرنوشت است، سرنوشت خودت. باید انتخاب کنی. یا اینی که من گفتم یا همین‌طور بلاتکلیف می‌مانی توی یک داستان ناتمام روی چند ورق کاغذ تا فردا صبح لای آشغال‌های دیگر آمستردام راهی کوره بشوی آن هم با یک پایان‌بندیِ از سر ناچاری که تخیلِ خام آن جناب قیاسی طرار بیش از آن قد نداد. بلد نبود شده یک پایان آبکی برای داستان پیدا کند که متوسل شده بود به پایان باز.
  • آی گفتی! کی بود این یارو؟ یک آدم عصاقورت‌دادهٔ اتو کشیدهٔ آنکادرشده‌ای که لابد مثل توماس مان موقع نوشتن کت و شلوار می‌پوشد و کراوات می‌بندد و ادکلن می‌زند و با خودنویس نفیس توی یک دفتر صد برگِ کاغد اعلاء می‌نویسد. پوووف. خیلی خشک و رسمی بود. دمت قیژ به قول معروف. خیلی باحالی.
  • مرسی. اگر می‌گفتی نویسندهٔ بهتری از او هستم، بیشتر خوشحال می‌شدم. حالا بروم یا بمانم بنویسمت؟
  • نه، نه. نرو، بمان! بمان! بمان ما را ببر پاریس.
  • پاریس نه، رُم نادرجان، رُم!
  • آهان…رُم. حالا که از برلین کوبیدیم و یکسر تا آمستردام آمدیم، این دو قدم تا رُم را هم می‌رویم و سرانجام سرانجام می‌گیریم. پس بزن برویم که چهار تا بچه توی رُم منتظرند.
  • برویم.

از داستان‌های دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.