مرد کلاهآبی
برای علی اکبر گودرزی طائمه
با چند تا از دوستان همدانشکدهای پشت میز ناهارخوری نشسته بودیم. روبهرویم دوستی بود که آماده میشد به کلاس برود. از او پرسیدم که به دانشجویانش امیدی هست یا نه. پاسخ درستی نداد. منمن کرد. سرگرم خواندن چیزی بود. گفتم: هنوز هم دوست دارم بیایم توی این زیرزمین پشت همین میز بنشینیم.
یک کیف سیاه نیمهباز جلوش بود. از دلم گذشت از دانشهای زمینی و آسمانی هر چه هست توی این کیف است. وانمود میکرد که میخواهد از میان انبوه کاغذهای روی میز یادداشتی را پیدا کند. یک بار هم برگهای را یافت آن را خواند و لای برگههای دیگر جای داد.
گفت: «پیداش نمیکنم.»
گفتم: «شما برو، من میگردم پیداش میکنم، اگر بگویی چه چیزی روی آن نوشتهای…»
گفت: «یادم نیست روی آن برگه چه نوشتهام.»
بلند شد کیف را به دست گرفت و از پلههای زیرزمین بالا رفت. من هم به امید دیدن یکی از دوستانم از آنجا بیرون رفتم. در جلو پلکان سنگی همان ساختمان که از زیرزمین آن بیرون میآمدم، با گروهی زن و بچه روبهرو شدم که چشم به راه کسی بودند که از پلکان پایین بیاید به کار آنها رسیدگی کند. چند تن روی پلهای نشسته بودند به ساختمان روبهرویی و پلکان آن نگاه میکردند. در میان آنها مادر و خواهر دوستی را شناختم. از این که آنها را به جا آوردم شاد شدند. گفتم من پسرتان را سالهاست ندیدهام. دیگر نپرسیدم که مادر دوستم دنبال کار پسرش آمده است یا کسی دیگر. پسر بچهٔ دهدوازدهسالهای در کنار پلکان ایستاده بود گریه میکرد. هر چه نشانههای برادرش را بازگو میکرد کسی برادر دانشجویش را در سالهای گذشته به یاد نمیآورد.
در میان دانشجویانی که از پلهها بالا میرفتند یا پایین میآمدند، صدایی شنیدم که میگفت: مگر بیست سال پیش دانشجوها اینجا چه کار میکردهاند که اینها امروز… نکند تازه از خواب بیدار شدهاند.
پسرک گفت: «برادرم اینجا دانشجو بود. آمدم دوستهایش را ببینم.»
«برادرت خودش چرا نیامده؟»
«نمیدانم… وقتی او دانشجو بود من…»
هق هق میکرد. مانده بود در میان دانشجویان و چشمهایش را میمالید یکی از آنها جایی برایم باز کرد که در کنارشان بایستم و برای پسرک چارهجویی کنیم.
«… روز تا شب رو تختش بادبادک درست میکند.»
«کاش یکی از بادبادکهایی را که درست کرده میآوردی.»
«بیا، آوردم یکی.»
چند برگ روزنامه از پشت کمرش درآورد… لای آن بادبادک بود.
سرها به او نزدیک شدند تا آن را ببینند.
«بریم به استاد نشان بدهیم. او یک چیزهایی از این بادبادک درمیآورد که…»
«چند تا از اینها داری؟»
«خیلی. زیر تختش هزار هزارتا از اینها هست.»
«چرا این را آوردی؟»
«خودش خواست بیاورم. گفت نخ این را که ول کنی، وقتی رسید بالای آن سرو دوستم میآید. کلاه آبی هم دارد.»
«کی کلاه آبی دارد؟»
«کلاه دوست برادرم آبی است.»
«اگر آن کلاه آبی بیاید چه کار میکنی؟»
«میبرمش پیش برادرم.»
دور شدم از آنجا. نگاه میکردم شاید از پشت درختها مردی را ببینم که کلاه آبی به سر داشته باشد. سروها بزرگ شده بودند. هر راهرو و پلکانی را که میدیدم پاهایم کشیده میشدند به سوی آن. در نیمه تاریکی پلکانی رسیدم به پاگردی که نمیشد آن را پاگرد گفت، بیشتر به راهرو میدانست تا پاگرد. میخواستم از در روبهرو درون بروم، پای چپم سر خورد نزدیک بود بیفتم. شاید آنجا راه را تازه شسته بودند با آب یا مایعی دیگر، برای این که از چارچوب در هم که گذشتم، از چسبندگی ته کفشم بود یا کفپوش آن اتاق، تکههای کفپوش میچسبید به ته کفشم و جدا میشد. یک چراغ مهتابی آنجا را روشن میکرد، اما از بس خاک گرفته بود روشناییاش خاکستر مینمود.
در دست چپ، میز درازی بود. نگاه کردم شاید دستکم یک صندلی در کنار آن میز ببینم. روبهروی آن دری بود بسته که دستگیرهاش آمادهٔ چرخاندن بود. برگشتم به راست نگاه کردم. نزدیک پایم چند مرد روی زمین دراز کشیده بودند. پس از دیدن، صدای پچپچ شنیدم و دوستم احمد را دیدم که به پشت دراز کشیده بود. شنیده بودم که بیماری سختی دارد پرسیدم که چرا آنجا خوابیده است. گفت اینجا جای آرامی است. هیاهوی بیرون سرم را میترکاند. دیگر چیزی نگفتیم. خاموشی زمانی بود برای سرزنش کردن خودم که چرا در پرسوجوی دوستانم نبودهام، و چون و چرا با خود که هرکس نتوانست با ما در خیابان راه برود یا در ولگردیها با ما همراه نشود، دور میافتد و با ما نیست.
همچنان به پشت دراز کشیده بود از من خواست که شب به خانهشان بروم. گفت: سر راه یک کم خرید میکنیم، شب پیشم بمان و هرگاه خواستی برگرد به خانهتان. گفتم: دیرم میشود، خانهٔ ما از اینجا دور است. گفت: چقدر دور است؟ تا کجا دور است؟ این دور کجا بود که هرگز نرسیدیم به آن.
میدانست که راست نمیگویم.
گفت: «یک روزی میگفتی خوبی راه به این است که دور باشد.»
خاموش ماندیم. سقف اتاق را نگاه میکرد.
گفت: «آمدم اینجا دراز بکشم خستگی در کنم، دیدم چندتای دیگر هم خوابیدهاند.»
زانو زده بودم در کنارش. در همان نزدیکی، روبهروی در بستهای که دستگیرهاش بیش از هر جای دیگر آن به چشم میآمد، پسر بچهٔ دهدوازدهساله را دیدم که زانو زده بود بالای سر مردی دیگر. از او میخواست که بروند بیرون تا صندلی برادرش را در یکی از کلاسهای دانشکده به او نشان بدهد. «اگر بیایی خیلی خوب است. صندلیاش را من میشناسم… یک صندلی دستهدار که با میخ زیر دستهاش چند ستاره کشیده است. خودش به من گفت.»
«آن صندلیها را ارّه کردهاند. همه جا را گشتم. خودت را خسته نکن.»
من و دوستم خاموش بودیم. آنها هم بیصدا شدند.
«مگر میشود آن صندلی را اره کرده باشند.»
«به چه دردت میخورد، اگر مانده باشد.»
«میخواهم نگاهش کنم و روی آن بشینم.»
چشمهای دوستم بسته بود.
پسرک گفت: «میروم بیرون، نخ بادبادکم را که ول کنم میرسد بالای آن سرو.»
«کدام سرو؟»
«آن یکی که… ببین، توی چمن جلو ساختمان، کنار دیوار یک نرده هست چسبیده به زمین. کنارش یک لبهٔ باریک سنگی است و…»
«آره، دارد یادم میآید…»
«جلو همان نرده یک سرو هست. بادبادک که برسد بالای آن سرو، یک مرد کلاهآبی پیداش میشود.»
«با آن مرد چه کاری داری؟»
«آن مرد از همهٔ شما خوبتر است. صندلی را نشانم میدهد و…»
«آن نردهای که گفتی… یک روز یک دوریالی از دستم ول شد از لای میلههاش رفت پایین.»
«چیزی ندیدم.»
«خودم هم نگاه کردم نبود. ببخشید، دو ریالی نبود. یک دهشاهی بود. از آن روزهایی که همسال شما بودم، همین دهشاهی برایم مانده بود.»
«چرا نرفتی از آنجا برش داری؟»
«نمیدانم… هر روز میدیدمش. دیگر نیاز نبود که برش دارم.»
پسرک گفت: «اینهایی که شما می گویید، توی دفترچۀ برادرم خواندهام.»
یک دم خوابم برد، بیدار شدم پسرک دستهای آن مرد را گرفته بود میخواست از جا بلندش کند.
مرد گفت: «جان ندارم راه بروم. کجا میخواهی ببریم؟»
مرد که نیمخیز شده بود، دوباره دراز کشید.
من بالای سر دوستم نشسته بودم.