داستانِ گنجه‌کبوتر من

reference: https://www.pinterest.com/pin/394346511115905225/
باروی داستان ــ ایساک بابل: ولی روزهای خوشمان دیرتر آمد. روزِ خوشِ مادرم صبحی آمد که پیش از رفتنم به مدرسه داشت برایم غازی می‌گرفت؛ وقتی رفتیم خریدِ کیف و کتابِ مدرسه‌‌ ــ جامدادی، قُلک، کیفِ مدرسه، کتاب‌های نو با شیرازه‌‌های مقوایی، دفترهای مشق‌ با جلدهای درخشان. شامه‌ی تند و تیزِ بچه‌ها را برای چیزهای نو هیچکس در دنیا ندارد. بچه‌ها از بوی نوئی مثل سگ که بوی خرگوش صحرایی به مَشامش بخورد به لرزه می‌افتند، آن شوریدگی و شیدایی که در بزرگسالی نامش می‌شود الهام را از سر می‌گذارنند. مادر حسِّ ناب و کودکانۀ به چنگ آوردنِ چیزهای نو را داشت. یک ماهِ تمام طول کشید تا به جامدادی خو بگیریم، به گرگ و میشِ صبح‌هایی که گوشه‌ی آن میزِ بزرگِ نورانی چایم را هورت می‌کشیدم و کتاب‌هام را توی کیفِ مدرسه‌ام می‌گذاشتم. یک ماه طول کشید تا به خوشی‌مان خو بگیریم، و من تازه پس از نیم‌سالِ نخست یادم به کبوترها افتاد.

داستانِ گنجه‌کبوتر من
ایساک بابل
ترجمه‌ی آرزو مختاریان

به م. گورکی

  بچه که بودم دلم پَر می‌زد برای یک گنجه‌کبوتر. به عمرم هیچ‌وقت چیزی را قدِ این نخواسته‌ام. ولی تا نُه سالَم نشد پدر پولِ خریدِ الوار را که بسازیم و سه جفت کبوتر که داخلش بیندازیم، گردن نگرفت. سال ۱۹۰۴ بود، و من داشتم برای آزمونِ ورودیِ کلاسِ آمادگیِ مدرسه‌ی متوسطه در نیکلایف ِ ایالت خرسون که آنموقع بستگانِ من آنجا زندگی می‌کردند، درس می‌خواندم. آن ایالت البته دیگر وجود ندارد، و شهرِ ما با ناحیه‌ی اودسا یکی شده است.

همه‌اش نُه سالَم بود، و نزدیک بود از امتحان قالب تهی کنم. راه نداشت، باید در هر دو درس، هم زبانِ روسی و هم حساب، بالاترین نمره را می‌آوردم. اصلِ ظرفیتْ محدود مدرسه‌ی متوسطه‌ی ما مو لای درزش نمیرفت: پنج درصدِ صِرف. به این ترتیب که از چهل تا پسر فقط دو تا جهود می‌توانستند به این کلاسِ آمادگی راه پیدا کنند. معلم‌ها پرسش‌های بغرنج را می‌گذاشتند برای پسر جهودها؛ از هیچکسِ دیگر این پرسش‌های لاکردار را نمی‌پرسیدند. باری، وقتی پدر قول داد کبوترها را بخرد، در هر دو درس از من نمراتِ بالا و عالیه می‌خواست. تمام و کمال زجرکُشم کرد. مدام در هپروت بودم، در خواب و خیالی کودکانه و نومیدانه و بیسر و ته. غرقِ رویا سرِ امتحان رفتم، ولی باز یک سر و گردن از بقیه بهتر بودم.

استعدادم در یادگیریِ کتاب‌ها خوب بود. هرچند معلم‌ها سؤال‌های بغرنج پرسیدند، نتوانستند هوش و حافظه‌ی دندانگِردِ مرا از میدان به در کنند. درسم خوب بود و در هر دو درس نمره‌های بالا گرفتم. ولی بعد همه چیز به هم ریخت. خاریتون افروسی، دلالِ غلّه که گندم به مارسی صادر میکرد، با ۵۰۰ روبل، سبیلِ کسی را چرب کرد. نمره‌ی من از آ شد آ منفی، و افروسیِ پسر، به جای من به مدرسه‌ی متوسطه راه پیدا کرد. به پدرم خیلی گران آمد. از وقتی شش سالَم بود کله‌ی مرا از هر دانستنیِ ریز و درشتی که میتوانست پُر کرده بود، و حالا آن آ منفی ناکامش کرده بود. میخواست افروسی را لت‌و‌پار کند، یا دستِ کم دَمِ دو تا باربر را ببیند بدهد آنها لت و پارش کنند، ولی مادر این فکر را از سرش بیرون کرد، و من برای آزمونِ سالِ بعد، آزمونِ ورود به کلاسِ اول، نشستم به درس خواندن. بستگانم بی‌خبر از من از آموزگارم خواسته بودند درس‌های سالِ آمادگی و سالِ اول را همزمان در همان یک سال با من کار کند، باخبر از ناکامیِ خانواده، سه کتاب را تمام و کمال از بر کردم. کتاب‌ها از این قرار بودند: دستور زبانِ روسیِ اسمیرنوفسکی، مسائل یفتوشفسکی، و راهنمای تاریخِ قدیمِ روسیهی پوتسیکویچ. بچه‌ها دیگر چیزی از این کتاب‌ها حفظ نمیکنند، ولی من از برشان کردم خط‌به‌خط، و سالِ بعد، در آزمونِ روسی، کاراوایف آ مثبتی به من داد بی‌همتا.

این کاراوایف یک آدم سرخ‌روی کج‌خلقبود، دانش‌آموخته‌ی دانشگاه مسکو. سی سال را سخت پُر می‌کرد. گونه‌های مردانه‌اش مثل لپِ بچه رعیت‌ها گُل انداخته بود. روی یکی از لُپهاش زگیلی جا خوش کرده بود، و کاکُلی همچون سبیلِ گربه به رنگِ خاکستر از آن بیرون زده بود. سرِ جلسه‌ی آزمون، سوای کاراوایف، پیاتینسکیِ نایب رئیس هم بود که هم در مدرسه و هم سرتاسرِ ایالت اسم در کرده بود. وقتی نایب رئیس از من درباره‌ی پترِ کبیر پرسید، به فراموشی کامل دچار شدم، میفهمیدم پایان نزدیک است: انگار مغاکی پیشِ رویم دهان گشوده بود، برهوتی پوشیده در شادمانی و ناکامی.

درباره پترِ کبیر چیزهایی از کتاب پوتسیکویچ و شعرهای پوشکین از بَر بودم. هق‌هق‌کنان شعرها را می‌خواندم که ناگهان چهره‌های روبروم زیر و زبر شدند، برُ می‌خوردند، مثل یک دسته ورق بُر می‌خوردند. این بُر خوردنها ادامه داشت و در همین حین من لرزان، پُشتم را سیخ کرده بودم و چهارنعل می‌تاختم، صدایم را کشیده بودم سَرم و غزل‌های پوشکین را فریاد می‌زدم. یکریز هوار می‌کشیدم، و هیچکس میانِ روده‌درازیِ پرُشورم نمی‌پرید. از پسِ پرده‌ی سرخی که جلوی چشمهام را گرفته بود، و از پسِ حسِ آزادیِ مطلقی که لبریزم کرده بود چیزی نمیدیدم مگر چهره‌ی پیرِ پیاتینسکی که با ریشِ نقره‌فامش به سوی من خم شده بود. حرفم را نبُرید و تنها به کاراوایف که از من و پوشکین کیفش کوک بود، زیر لب گفت«:عجب مردمانی‌اند این جهودکهای شما! شیطان توی جلدشان است»!

و وقتی دیگر نای فریاد زدنم نبود گفت: «خیلی خوب، بدو برو، دوستِ کوچکِ من».

از کلاس رفتم بیرون به راهرو، و آنجا پُشتم را دادم به دیواری که یک دوغابِ حسابی لازم داشت، تا کم کم از خلسه‌ام در آمدم. دور و برم پسربچه‌های روس بازی می‌کردند، زنگِ مدرسه، جایی نه چندان دور بالای سرِ راه‌پله آویزان بود، سرایدار روی یک صندلی با نشیمنِ شکسته چُرت میزد. نگاه کردم به سرایدار، و اندک‌اندک بیدار شدم. پسرها از هر طرف به‌سوی من می‌خزیدند. می‌خواستند سکُم بزنند، یا شاید می‌خواستند فقط بازی کنند، ولی ناگهان سر و کله‌ی پیاتنیسکی در راهرو پیدا شد. از کنارم که می‌گذشت یکهو ایستاد، کُتِ فراک، پایینِ کمرش موجِ نرمِ سنگینی برداشت. من در آن پُشتِ فراخِ فربه‌ی اعیانی، شرمساری را تمیز دادم، و به پیرمرد نزدیکتر شدم.

به پسرها گفت: «بچه‌ها، دست نمی‌زنید به این پسر». و به عطوفت دستِ چاق و چله‌اش را روی شانه‌ام گذاشت. مرا چرخاند روبه‌روی خودش و دنباله‌ی سخنش گفت «دوستِ کوچک من، به پدرت بگو کلاسِ اول قبول شده‌ای».

روی سینه‌اش ستاره‌ی بزرگی برق زد، و زر و زیورهای روی یقه‌اش جرنگ جرنگ کردند. هیکلِ عظیمش در لباسِ یک‌شکلِ سیاه، روی آن پاهای شق‌و‌رق به راه افتاد. تنگِ دیوارهای سایه‌افکن، همچو زورقی در آبراهی عمیق از میانشان گذر کرد، تا در درگاهِ دفترِ مدیرِ مدرسه ناپدید شد. آبدارچیِ ریزه میزه،سینیِ چای را با جلنگ جلنگِ باشکوهی داخل برُد، و من دویدم سمتِ دکانِ خودمان.

داخلِ دکّان، مشتریِ دهقانی، دودلی افتاده بود به جانش نشسته بود خودش را می‌خاراند. پدرم تا مرا دید دست از سر دهقانِ دودل برداشت و هرچه باید می‌گفتم را درجا باور کرد. وردستش را صدا زد تا کرکره‌ی دکان را پایین بکشد، و خودش مثل تیر تخش رفت به خیابانِ کلیسای جامع تا کلاهِ نشاندارِ مدرسه برایم بخرد. مادرِ بیچاره‌ام کارستانی کرد تا بتواند مرا از دستِ این آدم سبک‌مغز خلاص کند. آن لحظه رنگ به رو نداشت، سرنوشت را می‌دید. نوازشم می‌کرد بعد چنان پَسم میزد تو گویی از من بیزار بود. گفت همیشه اسم قبولی‌های مدرسه را توی روزنامه می‌زنند، و اگر هنوز که نه به بار و نه به دار است کلاهِ مدرسه بخریم هم چوبِ خدا را می‌خوریم هم مردم ریشخندمان می‌کنند. رنگ به رو نداشت؛ سرنوشت را از چشم‌های من می‌دید. چنان با دلسوزی نگاهم می‌کرد انگار پسربچه‌ی زمینگیری دیده بود، آخر تنها او می‌دانست خاندان ما در بدبیاری چه ید طولایی داشت.

همه‌ی مردهای خانواده‌ی ما ساده‌لوح بودند، و دستپاچه که کارهای ناپخته کنند. به طلا دست میزدیم مس میشد. پدربزرگم جایی در ناحیه‌ی بلایا تسرکف خاخام بود. به گناهِ توهین به مقدسات بیرونش انداختند، و چهل سالِ آزگار به جار و جنجال و تنگدستی گذرانِ عمر کرد، به آموختن زبان‌های خارجی. هشتاد سالگی عقل از سرش پریدن گرفت. عمو لئوی من، برادرِ پدرم، در آموزشکده‌ی تلمودیِ ولوژین درس خوانده بود. در سال ۱۸۹۲ برای اینکه از خدمتِ سربازی در برود با دخترِ کسی که در کمیسیاریای منطقه‌ی نظامیِ کیف خدمت می‌کرد روی هم ریخت و فرار کردند. عمو لئو زنش را به کالیفرنیا، به لس‌آنجلس برُد و آنجا ولش کرد. بعد هم خودش در خانه‌ی بدنامی، میانِ سیاهها و مالاییها مرُد. بعدِ مرگش، پلیسِ امریکا مُرده‌ریگی از لس‌آنجلس برایمان فرستاد، یک صندوقِ بزرگ که با تسمه‌های آهنیِ قهوه‌ای بسته شده بود. داخلِ صندوق اینها بود؛ دمبل، جعدِ گیسوی بانوان، تالیتِ عمو، شلاقِ سوارکاری با دسته‌های زراندود، چایِ خوشبو در جعبه‌های نگارین با مرواریدهای بدلی. از کُلِ خانواده تنها عمو سیمونولفِ دیوانه مانده بود که در اودسا زندگی می‌کرد، و پدرم، و من. اماّ پدرم به آدمها زود اعتماد می‌کرد، و همواره با جذبه‌های اولین عشق دلزده‌شان می‌کرد. مَردم هم گذشت نمیکردند و سرش کلاه می‌گذاشتند. برای همین پدرم باورش شده بود که زندگی‌اش دستِ بختِ بدشگون افتاده، و موجودی ناشناس دست از سرش برنمی‌دارد، موجودی که همه‌جوره با خودش فرق داشت. این است که از همه‌ی خانواده، تنها من برای مادرم مانده بودم. مثلِ همه‌ی جهودها قدکوتاه بودم، بی‌بنیه، و از زیاد خواندن دچارِ سردرد. مادرم همه‌ی اینها را می‌دید. چشمهای مادر را هیچوقت برقِ غرورِ بینوای شوهرش و آن باورِ غیرقابل فهم به اینکه روزی خانواده‌ی ما از هرکسی روی زمین داراتر و تواناتر خواهد شد، کور نکرده بود. مادرم کامیابیِ ما را آرزو نمی‌کرد، و از خریدِ زودهنگامِ پوشاکِ مدرسه وحشت‌زده شده بود؛ به تنها چیزی که رضایت داد این بود که عکسم را بگیرند.

در ۲۰ سپتامبر ۱۹۰۵، فهرستِ اسامی کسانی را که کلاسِ اول قبول شده بودند به دیوارِ مدرسه زده بودند. اسمِ من هم در فهرست رخ می‌نمود. تمامِ فک و فامیلمان رفتند آن کاغذ را نگاه کردند، حتا عمو بزرگم، شویل، هم رفت. به خاطر اینکه در بازار ماهی میفروخت، شیفته و فریفته‌ی آن پیرمردِ لافزن بودم. دست‌های چاقش نمدار و پوشیده از فلسِ ماهی بود، و رایحه‌ی جهان‌های خنک و زیبا از آنها به مشام می‌رسید. فرقِ دیگرش با آدم‌های عادی در قصه‌های دروغی بود که درباره‌ی خیزشِ ۱۸۶۱ لهستان می‌بافت. سالها پیش در اسکویرا میخانه‌دار بوده. تیراندازیِ سربازهای نیکلاس اول به کنت گادلفسکی و دیگر شورشی‌های لهستانی را دیده بوده. ولی شاید هم ندیده بوده. حالا میدانم شویل، پیرِ نادانِ دروغگوی کم‌خردی بیش نبوده، ولی آسمان و ریسمان‌هایی که سرِ هم میکرد هیچوقت فراموشم نمی‌شوند: داستان‌های خوبی بودند.

باری، خلاصه حتا شویلِ پیرِ کم‌خرد هم برای دیدنِ فهرستی که اسمِ من در آن بود به مدرسه رفت، و عصرش در مجلسِ رقصِ مفلسانه‌مان رقصید و شلنگ و تخته انداخت.

پدرم مجلسِ رقص را به مناسبت موفقیتم برپا کرد، و همه‌ی رفقاش را ــ دلالهای غله، بنگاهی‌ها، و فروشنده‌های سیاری که دور و برِ ما ماشین‌آلاتِ کشاورزی می‌فروختند، دعوت کرد. این فروشنده‌ها به هرکسی این ماشین‌ها را می‌انداختند. دهقان‌ها و زمین‌دارها چشمشان از اینها ترسیده بود: تا چیزی نمی‌خریدی یقه‌ات را ول نمی‌کردند. بین جهودها از فروشنده جماعت زبل‌تر و شنگول‌تر نیست. در مهمانیِ ما از آن ترانه‌های حسیدیِ خواندند که فقط سه کلمه بودند ولی خواندنشان یک قرن به درازا میکشید، ترانه‌هایی که با لهجه‌های خنده‌دارِ کشدار اجرا می‌شدند. شاید فقط آنهایی زیباییِ این لهجه‌ها را بفهمند که بخت یارشان بوده عید پِسَح را با حَسیدیها گذرانده باشند یا به کنیسه‌های پرُ سروصدای وولینیاییشان سرزده باشند. سوای فروشنده‌ها، لیبرمنِ پیر که تورات و عبریِ کهن یادم داده بوده با آمدنش ما را سرافراز کرد. بین ما معروف بود به موسیو لیبرمن. بیش از آنچه باید شرابِ بسارابیا نوشید. و در حالی که نوکِ منگوله‌های ابریشمیِ سنتی از زیرِ جلیقه‌اش بیرون زده بود، به عبریِ کهن به سلامتیِ من نوشید. پیرمرد، در سخنرانی باده‌نوشی‌اش تبریکی هم نثارِ مادر و پدرم کرد و گفت که من همه‌ی هماوردانم را به یک ضربه ناکار کرده‌ام: پسربچه‌های روس را با آن لُپهای پروارشان ناکار کرده‌ا‌م، و پسرهای تازه‌به‌دوران‌رسیده‌های فرومایه‌ی خودمان را هم ناکار کرده‌ام. در عهدِ عتیق نیز داوود، پادشاهِ یهود، بر جالوت چیره شد، و همانطور که من بر جالوتِ زمان پیروز شدم، قومِ ما هم به یاری هوشیاری و زیرکی‌شان بر دشمنانی که دوره‌مان کرده‌اند و به خون‌مان تشنه‌اند چیره خواهد شد. موسیو لیبرمن تا این را گفت اشکهاش جاری شد و همین‌طور که اشک می‌ریخت شرابِ بیشتری نوشید و فریاد زد «ویوات»! مهمان‌ها دایره زدند و دورش کوادریلِ از مُد افتاده را رقصیدند، درست مانند عروسی‌ها توی شهرهای کوچک یهودینشین. همه در مجلسِ رقصِ ما شاد بودند. حتا مادرم یک چکه ودکا نوشید، با اینکه هیچوقت نه این متاع را خوش داشت نه کسی را که خوشش می‌آمد درک میکرد ــ به چشمش همه‌ی روسها مخُبّط بودند، و سَر در نمی‌آورد زنها چطور با شوهرانِ روسشان کنار می‌آیند.

ولی روزهای خوشمان بعد رسید. روزِ خوشِ مادرم صبحی رسید که پیش از رفتنم به مدرسه داشت برایم غازی میگرفت؛ وقتی رفتیم خریدِ کیف و کتابِ مدرسه ــ جامدادی، قُلک، کیفِ مدرسه، کتاب‌های نو با شیرازه‌های مقوایی، دفترهای مشق با جلدهای درخشان. هیچکس در دنیا شامه‌ی تند و تیزِ بچه‌ها را برای چیزهای نو ندارد. بچه‌ها از بوی نوئی مثل سگ که بوی خرگوش صحرایی به مَشامش بخورد به لرزه می‌افتند، آن شوریدگی و شیدایی را که در بزرگسالی نامش می‌شود الهام از سر می‌گذارنند. حسِّ ناب و کودکانۀ صاحب چیزهای نو شدن به مادر هم رسیده بود. یک ماهِ تمام طول کشید تا به جامدادی و به گرگ و میشِ صبح‌هایی که گوشه‌ی آن میزِ بزرگِ نورانی چایم را هورت می‌کشیدم و کتابهام را توی کیفِ مدرسه‌ام میگذاشتم، عادت کنیم. یک ماه طول کشید تا به خوشبختیمان خو کنیم، و من تازه بعدِ نیمسالِ اولِ مدرسه یادم به کبوترها افتاد.

همه چیز را برایشان آماده کرده بودم: یک روبل و نیم پولِ نقد و یک گنجه‌کبوتر که بابابزرگ شویل، که اینجور صداش می‌زدیم، با صندوق ساخته بود. گنجه رنگِ قهوه‌ای خورده بود. دوازده لانه داشت برای دوازده جفت کبوتر، با میله‌های خراطی شده روی سقف، و یک دریچه‌ی مخصوص که من تعبیه کرده بودم جهتِ تسهیلِ گرفتنِ پرنده‌های غریبه. همه چیز آماده. یک شنبه، ۲۰ اکتبر، آهنگِ بازارِ پرنده‌فروش‌ها کردم، ولی سرِ راهم موانعِ پیشبینی‌نشده سبز شد.

ماجراهایی که تعریف می‌کنم، یعنی قبول شدنم در کلاسِ اولِ مدرسه‌ی متوسطه، پاییزِ سال ۱۹۰۵ رخ داد. تزار نیکولا بنا بود به روس‌ها قانون اساسی اعطا کند. خطیبان با بالاپوشهای ژنده چهار دست و پا از صُفه‌های بلند بالا می‌رفتند و خبر را برای مردم جار می‌زدند. شب از خیابان‌ها صدای شلیک بلند شده بود و مادرم دلش نمی‌خواست من به بازارِ پرنده‌فروشها بروم. ۲۰ اکتبر، از همان صبحِ زود، پسرهای همسایه کنارِ اتاقکِ شهربانی بادبادک هوا میکردند، و سقایمان، همه‌ی دَلوهاش را ول کرده بود، با چهره‌ی سرخ و موهای روغن‌زده خیابان‌ها را گز می‌کرد. بعد دیدیم پسرهای کالیستفِ نانوا خرکِ چرمی را میانِ خیابان کشیدند و درست میانِ جاده به نرمش و ورزش پرداختند. هیچکس سعی نکرد جلوشان را بگیرد: حتا اسمرنیکفِ پاسبان ترغیبشان می‌کرد بالاتر بپرند. اسمیرکوف لای کمربندِ ابریشمی که زنش براش دوخته بود گیر افتاده بود، و چکمه‌هاش را آن روز جوری برق انداخته بود که سابقه نداشت. زَهره‌ی مادرم از او آب می‌شد، به خاطرِ لباسِ یک‌شکلش. از ترسِ او بود که نمی‌خواست بیرون بروم، ولی من از کوچه‌ی عقبی دزدکی زدم به چاک و دویدم سمتِ بازارِ پرنده‌فروشها، که پشتِ ایستگاهِ شهرمان بود.

در بازارِ پرنده‌فروشها، ایوان نیکودیمیچِ کبوترباز، سرِ جای معمولش بساط کرده بود. سوای کبوتر، خرگوش و یک طاووس هم برای فروش گذاشته بود. طاووس با دُم گسترانده نشسته روی نشیمنگاه، سری بی‌میل از این ور به آن ور می‌گرداند. به پنجه‌ی پاش ریسمانِ دولاتابی بسته بودند که یک سرش زیر پایه‌ی صندلیِ حصیریِ یان نیکودیمیچ گیر بود. تا رسیدم یک جفت کبوترِ آلبالوییِ دُم چتریِ دلبر، با یک جفت طوقی از پیرمرد خریدم و گذاشتمشان توی توبره‌ای روی سینه زیرِ پیراهنم. با این خرید حالا فقط چهل کوپِک برایم مانده بود، و به این نرخ، پیرمرد راضی نمی‌شد مرا صاحبِ یک جفت نر و ماده‌ی نژادِ کریوکف کند. نوک‌های کوتاهِ گره‌دارِ خوش‌ترکیبِ کبوترهای کریوکف بود که خوش داشتم. چهل کوپک بهای درستی بود، ولی کفترباز ول‌کنِ چانه‌زدن نبود، و روی زردش را، سوخته‌ی هوس‌های دور از آدمیزادِ کفترگیرها، هی از من می‌گرداند. آخرِ معامله‌مان وقتی دید خریدارِ دیگری در کار نیست، اشاره کرد نزدیکتر بروم. همه‌چیز به کام من پیش رفت، و همه‌چیز بر باد رفت.

دور و برِ ساعتِ دوازده، یا شاید کمی آن ورتر، مردی با پوتین‌های نمدی آمد این ورِ میدان. روی پاهای بادکرده، سبُک قدم برمیداشت و در چهره‌ی فرسوده‌اش برقِ چشمها جاندار بود.

همانطور که از کنار پرنده‌باز می‌گذشت، گفت: «ایوان نیکودیمیچ، بار و بندیلت را جمع کن. در شهر دارند به نجیبزاده‌های اورشلیمی قانونِ اساسی می‌بخشند. محله‌ی ماهی‌فروشها به بابابزرگ بابل حکمِ مرگ داده‌اند».

این را گفت و نرم، همچو رعیتی که پای برهنه کناره‌ی کرت راه برود، از لابه‌لای قفس‌ها راهش را گرفت و رفت.

ایوان نیکودیمیچ پشتِ سرش غر زد «نباید این کار را بکنند.» «نباید»! این بار قاطع‌تر داد زد. دست به کار برچیدنِ خرگوشها و طاووسش شد، کفترهای کرایوکوف را هم به چهل کوپک چپاند دلِ من. در سینه‌ام پنهانشان کردم و ایستادم به تماشای مردم که از بازار پرنده‌فروشها می‌گریختند. طاووسِ روی شانه‌ی نیکودیمیچ آخر از همه از دیده رخت بربست. مانندِ خورشیدی در آسمانِ نارسِ پاییزی نشسته بود؛ مانندِ ماهِ جولای وقتی بر بستر گُلیرنگِ رودخانه می‌نشیند، جولای سفیدِ داغ در چمنزارِ بلندِ خنک. هیچ‌کس در بازار نمانده بود، و از دور و بر صدای شلیک می‌آمد. دویدم سمتِ ایستگاه، از میدانِ ریخته پاشیده‌ای گذشتم، و سر از کوچه‌ای درآوردم خلوت با زمینِ زردِ لگدمال. تهِ کوچه، در یک صندلیِ راحتیِ کوچکِ چرخدار، ماکارنکوی بی‌پا نشسته بود. روی صندلیِ چرخدارش دورِ شهر می‌چرخید و از طبقی سیگار می‌فروخت. پسرهای محله‌ی ما ازش سیگارِ نخی میخریدند، بچه‌ها عاشقش بودند؛ به تاخت کوچه را رفتم پایین پیشِ او.

نفس‌نفس‌زنان گفتم «ماکارنکو، شویل را ندیدی؟.» و روی شانه‌ی بی‌پاش زدم.

مردِ چلاق جواب نداد. از صورتِ نتراشیده و نخراشیده‌اش که یک تکه پیهِ قرمز بود، و مُشتهای گره‌کرده، و خرده‌ریزهای آهنی، نوری می‌تراوید. هیجان‌زده روی صندلی به خودش می‌پیچید و همسرش کاتیا، آن عقب با پُشتِ غلنبه کرده، چیزهای پخش و پلای کفِ زمین را جمع و جور می‌کرد.

مردِ بی‌پا پرسید «تا حالا چقدری شمرده‌ای؟» و تمام‌تنه از زن رو گرداند، انگار پیشاپیش می‌دانست تابِ تحملِ پاسخ او را نخواهد داشت.

کاتیا همچنان که دولا بود گفت : «چهارده جفت پاپوش. شش تا شمد. حالا دارم عرقچین‌ها را می‌شمارم».

ماکارنکو با صدای گرفته‌ی هق‌هق‌مانندی جیغ زد: «عرقچین! پیداست، کاترین، که خدا به من بند کرده، که باید تقاص همه را من بدهم. مردم دارند طاقه‌طاقه رخت و لباس بار می‌زنند و می‌برند، مردم هرچه باید و شاید را دارند، و آنوقت ما لای عرقچین گیر افتاده‌ایم».

و راستی هم زنی با صورتِ برافروخته‌ی زیبایی دوان‌دوان از کنارِ ما گذشت. یک بغل فینه یک دستش گرفته بود و یک بار رخت دستِ دیگر، با صدایی خسته و دلشاد جیغش را گذاشته بود زمین پیِ بچه‌هاش که پخش و پلا شده بودند. پرواز می‌کرد و پسِ سرش یک پیراهنِ ابریشمی و یک بلوزِ آبی بال‌بال می‌زدند، و هیچ حواسش به ماکارنکو نبود که با صندلیِ چرخدارش دنبالش گذاشت بود. ولی مردِ بی‌پا نتوانست به او برسد. صدای تلق‌تلقِ چرخ‌ها دسته‌ها را که با تمام توان چرخاند درآمد.

با صدای گوشخراشی جیغ زد «خانوم کوچولو، این خوانِ یغما از کجا گیرت افتاد؟»

ولی زن با آن پیراهنِ بالدار رفته بود. پشتِ سرش گاریِ زهوار دررفته‌ای که جوانکِ رعیتی سیخ در آن ایستاده بود، لگام کشید.

جوانک لجامِ سرخ را بالای سرِ یابوهای پیر که سرِ جاشان وول می‌خوردند گرفته بود. پرسید: «اینها از کجا می‌آیند؟»

ماکارنکو به لابه گفت «همه رفته‌اند خیابانِ کلیسای جامع، همه آنجا جمعند پسر جان. اگر چیزی چنگت افتاد وردار برای من بیار، پولِ خوبی بابتش می‌دهم».

جوانک بر جلوی گاری خم شد و یابوهای ابلق را شلاق زد. اسبها کفل‌های چرکشان را عین گوساله‌ها جنباندند و چهارنعل به راه افتادند. کوچه‌ی زرد دوباره زرد و خالی شده بود. آنوقت مردِ بی‌پا چشمهای از فروغ افتاده‌اش را روی من گرداند.

بی‌رمق گفت «غلط نکنم خدا به من بند کرده. غلط نکنم، پسرِ آدم منم». و دستِ آکله‌گرفته‌اش را سوی من دراز کرد.

پرسید «چی توی آن چنته‌ات داری؟» و توبرهای را که به قلبم گرما داده بود قاپید.

دستِ چاقش را کورمال کورمال لای کبوترهای معلقی گرداند و یک ماده‌ی آلبالویی از توبره بیرون کشید. کبوتر با پای پس‌کشیده، بی‌جنبش کفِ دستِ او دراز شد.

ماکارنکو گفت «کفتر» و چرخ‌هاش را غیژاند درست روبروی من. باز گفت «کفترهای لعنتی» و یکی خواباند پای چشمم.

با همان دست که چنگش پرنده بود ضربتی برق‌آسا حواله‌ام کرد. پشتِ غلنبه‌ی کاتیا گویی سر و ته شد و من با بالاپوشِ نوم پخشِ زمین شدم.

کاتیا، پشتش را از روی عرقچین‌ها راست کرد و گفت «تخم و ترکه‌شان باید ور بیفتد. نه تحملِ تخم و ترکه‌شان را دارم، نه مردهای بوگندوشان را».

چیزهای دیگری هم درباره‌ی تخم و ترکه‌ی ما گفت، ولی من دیگر چیزی نشنیدم. روی زمین افتاده بودم، و دل و روده‌ی پرنده‌ی له شده از گیجگاهم می‌چکید پایین. روی گونه‌ام راه افتاده بود این ور و آن ور پیچ می‌خورد، چکه‌چکه‌کنان، می‌رفت توی چشمم. دل و روده‌ی نرمِ کبوتر روی پیشانی‌ام سرُ می‌خورد پایین، و من آن تَک‌چشمِ از کار نیفتاده‌ام را هم بستم تا دنیایی را که پیشِ روم پهن شده بود نبینم. دنیا کوچک بود، و دهشتناک بود. درست پیشِ چشمهام سنگی افتاده بود، سنگِ کوچکِ تراشیده‌ای شبیه به چهره‌ی پیرزنی با آرواره‌ای پت و پهن. آن ورتر یک تکه نخ، و یک مُشت پَر که هنوز نفس می‌زدند. دنیای من کوچک بود، و دهشتناک بود. چشمهام را بستم که نبینمش. خودم را تنگ به زمینِ زیرِ تنم فشردم که بی‌زبانی‌اش آرامِ جان بود. این زمینِ کوبیده هیچ خویشی با زندگیِ واقعی نداشت، در زندگیِ واقعی چشم به راهِ آزمونِ نیمسال بودم. در دوردستها، ماتم سوار بر توسنی بزرگ می‌راند، ولی زنگِ سُم‌ها کم‌زورتر می‌شد و رنگ می‌باخت. و سکوت، سکوتِ تلخ که گاه کودکان را غرقِ غصه می‌کند، ناگهان مرزِ بین تن و زمینِ بی‌جنبش را از میان برداشت. زمین بوی ژرفاهای کال می‌داد، بوی آرامگاه، بوی گُل. بوش را بوییدم و زار گریستم، بی‌دلهره. در خیابانی ناآشنا راه می‌رفتم هر وَرش صندوق‌های سفید، در جامه‌ای از پرهای خونالود، تنها، بینِ پیاده‌روهای تمیزِ جارو شده‌ی انگار روزهای یکشنبه، راه می‌رفتم، چنان می‌گریستم زار، تمام عیار و شادان، که دیگر همه‌ی زندگی آنجور گریه نکردم. سیم‌های سفید شده بالای سرم وزوز می‌کردند، پیشِ رو، سگِ نگهبانی یورتمه می‌رفت، یک ورِ کوچه، رعیتِ جوانی، جلیقه به تن، چهارچوبِ پنجره‌ی خانه‌ی خاریتون افروسی را خُرد می‌کرد. با یک پُتکِ چوبی داشت خُردش می‌کرد، ضربه را با همه‌ی هیکلش فرود می‌آورد. آهکشان، لبخندِ پت و پهن و دلپذیرِ آدم‌های مستِ عرقریزِ کامروا را به هر سو می‌پراکند. تمامِ خیابان از نوای شکافتن و شکاندنِ چوبهای پرَاّن پُر شده بود. سراسرِ هستیِ آن دهقان عبارت شده بود از اینکه خم شود، عرق بریزد، و واژه‌های غریبی به یک زبانِ ناآشنای غیرِ روسی عربده بکشد. آنقدر عربده‌کشی کرد و آواز خواند، و چشم‌های آبی‌اش را ورقلمباند، تا سر و کله‌ی دسته‌ی صلیب‌کشِ از پشتِ ساختمانِ مونیسپال در خیابان پیدا شد. پیرمردهای ریش‌رنگی تمثالِ تزارِ زلف‌خارکرده را بالای سَر بُرده بودند، بالای سرِ دسته، علَمَ‌های قدیسانِ قبرستان برافراشته، پیرزن‌های گُر گرفته جلودار. دهقان به دیدنِ دسته، پتکش را به سینه فشرد و سر در پیِ علَم‌َها گذاشت. من، چشم‌به‌راه که عقبدارِ دسته هم بگذرد، راه خانه را می‌جُستم. خانه خالی بود. درهای سفیدش باز، چمنِ کنارِ گنجه‌کبوتر لهیده. تنها کوزما در حیاط بود. کوزمای سرایدار نشسته بود در آلاچیق، شویلِ مُرده را دراز به دراز خوابانده بود.

پیرمرد تا مرا دید گفت «باد مثلِ پرِ کاه آوردت. هزار سال اینجا نبودی. بیا و ببین چه بر سر آقابزرگ آورده‌اند».

کوزما، خس‌خس‌کنان از من رو گرداند و یک ماهی از خشتکِ شلوارِ بابابزرگ بیرون کشید. دو تا ماهیِ نوک‌شمشیری تپانده بودند به بابابزرگ: یکی توی خشتکِ شلوارش، یکی توی دهانش. و با اینکه بابابزرگ مُرده بود، یکی از ماهی‌ها هنوز جان داشت و تقلا می‌کرد.

کوزما گفت «کلکِ هیچ کس را نکندند الاّ بابابزرگ». و ماهی را سرُاند پیشِ گربه. «پاک و پاکیزه همه‌شان را بست دَمِ فحش، چه فحش‌های رکیک درجه یکی. باید بروی پول خُرد بیاوری تا بگذاریم روی چشمهاش».

ولی آنموقع، منِ ده ساله چه می‌دانستم مُرده پولِ خُرد می‌خواهد چه کار.

زیر لب گفتم «کوزما، نجاتمان بده»

و رفتم کنارِ باغبان. پُشتِ پیر و چوله‌اش را، با یک شانه‌اش بلندتر از آن یکی، بغل کردم. از روی پشتش چشمم افتاد به بابابزرگ. درازکشیده بود میانِ خاکِ ارّه، قفسه‌ی سینه‌اش له و لورده، ریشش تاب خورده بود بالا، کفش‌های لت و پارش به پاهای لخت. پاها، از هم گشاده، چرک، به رنگِ یاسِ کبود؛ مُرده بود. کوزما هنوز داشت بهش ور میرفت. آرواره‌های مَرد مُرده را بست. جنازه را برانداز می‌کرد ببیند دیگر چه کاری از دستش برمی‌آید. انگار داشت به رخت عیدش ور می‌رفت. و تا ریشِ مُرده را حسابی با شانه خار نکرد دلش قرار نگرفت.

لبخندزنان گفت «سرِ فحش را کشید به همه‌شان چپ و راست» و نگاهی پرُمهر به جسد انداخت. «اگر تارتارها سر راهش سبز می‌شدند می‌فرستادشان پیِ کارشان، ولی روس‌ها آمدند، و زنها هم باهاشان بودند، زنهای روسکی. روسها اهل بخشیدن نیستند، من جنمِ این روسکیها را میشناسم».

باغبان باز هم زیرِ جنازه خاکِ ارهّ ریخت، پیشبندِ درودگری‌اش را کناری انداخت و دستم را گرفت. زیرلبی گفت «بیا برویم پیش پدرت» و دستم را تنگتر و تنگتر فشرد. «از صبح پدرت دارد پی‌ات میگردد، حتم داشتند که مرُده‌ای».

همراهِ کوزما راه افتادم به سوی خانه‌ی بازرسِ مالیات که مادر و پدرم از شرِّ یهودی‌کشی آنجا پناه گرفته بودند.

 


 

پی‌نوشت

این داستان ترجمه‌ای‌ست از ترجمه‌ی انگلیسیِ والتر موریسون که نخست به سال ۱۹۵۷ چاپ شده و بعد در سال ۱۹۶۱

انتشارات پنگوئن آن را منتشر کرده است و من به همین نسخه‌ی انتشارات کتابهای پنگوئن دسترسی داشتم.

The Collected stories of Isaac Babel/ translated or revised by Walter Morison/ Published in Penguin (.) books/1961

در مقایسه با ترجمه‌ی پیتر کنستانتین که با ویرایش و نظر ناتالی بابل دخترِ ایساک بابل در سال ۲۰۰۲منتشر شده

The Complete Works of Isaac Babel/ Edited by Nathalie Babel/ Translated by Peter Constantine/ (Company & ) 2002/W.W.Norton،

پیداست ترجمه‌ی قدیمی کاستی‌های زیادی دارد. ولی مواجهه‌ی من با این داستان به واسطه‌ی همین متن و ترجمه‌ی انگلیسی قدیمی والتر موریسون بوده است. خانم مژده دقیقی در مجموعه‌ی «عدالت در پرانتز» (انتشارات نیلوفر) این داستان را از ترجمه‌ی پیتر کنستانین به فارسی ترجمه کرده که در دسترس است.

نسخه‌ی قبلیِ این ترجمه را یک سال پیش به سایتِ بانگ سپردم ولی در خواندنِ دوباره‌اش به خطاها و بی‌دقتیهایی برخوردم که سعی کردم اینجا و در این نسخه برطرف کنم تا آنجا که به چشمم آمدند.

اردیبهشت ۱۴۰۱

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *