reference: https://www.pinterest.com/pin/291045194688380217/
باروی داستان ــ تمام ماجرا ــ مهسا قنبرپور: از تو خبر ندارم، حتی کم و کوچک، از دور و دیربه‌دیر. امروز صبح، اتفاقی یادت افتادم. خیلی اتفاقی. رفته‌ای؛ از یادم رفته‌ای. یادِ گریزپا. فراموشت کرده‌ام. حالا فقط باید فراموش کنم که فراموشت کرده‌ام. نکند مرده باشی، هیوا. نکند مرده باشی و اوج اندوهم در نبودت خلاصه شده باشد در این ریش که نزدم و این کوچک‌ترین و کم‌نقش‌ترین انگشت پا که حس ندارد و گوشی که آب تویش رفته. نکند بمیری و نفهمم و بمیرم و خبر نشوی. نکند تو مرده باشی و من نشسته باشم به قصه نوشتن، به نوشتن این قصه که اگر بودی، نهایتاً ترجمه‌ی آن کلمه‌ی عربی را توی یک خطش جا می‌دادم. همان کلمه که وصف گریه‌ی بی‌دلیلِ جاری در تن است، همان گریه‌‌ی محبوسِ چموش که هزار و یک دلیل ناگفتنی دارد و به چنگ اشک نمی‌آید.

 داشتم با گوشِ راست، ریزریز به شانه‌ام ضربه‌ می‌زدم و کپه‌ی گوجه‌های خردشده را از روی تخته با لبه‌ی کند چاقو سُر می‌دادم توی ظرف فلزی که برق رفت. برق با صدای تق ریزی رفت، یا شاید صدای همهمه‌ی شهر بود که درجا با تق کوچکی خوابید. دستکش‌هایی که به دستم زار می‌زنند را تا بالای مچ می‌کشم بالا. لاتکس کش می‌آید و مثل شلاق می‌خورد روی نبضم. فرناندو یک مشت گوشت چرخ‌کرده می‌ریزد توی روغن. بخار با صدای جلز ولز قاطی می‌شود، گُر می‌گیرد و صاف می‌رود بالا. حلقه می‌زند دور لامپ؛ هاله‌ می‌شود. ما برق داریم. کامیون غذای ما روشن است. یک دست را زیر چاقو کاسه می‌کنم و می‌روم دو قدم آن طرف‌تر، سمت شیشه‌ی ماشین. باید کمی خم شوم تا از زیر نئون‌های بالای پنجره بیرون را ببینم. فرناندو می‌گوید «برق رفت؟» صورتم می‌خارد. یک ورش را محکم می‌مالم به شانه‌ی راست. خوابم می‌آید. چند قطره آب گوجه می‌چکد روی کانتر. درز بین انگشت‌ها را محکم می‌بندم. می‌گویم «رفت.» صدای ژنراتور ون ما، که فرناندو بهش می‌گوید کامیون، بنا کرده یک‌تنه جای سکوت تمام شهر را پر کند. هیچ‌وقت صدایش را این‌‌قدر واضح نشنیده بودم. فرناندو نفس عمیقی می‌کشد و هوا را با پوفی کش‌دار می‌دهد بیرون. با غیظ، دو مشت گوشت چرخ‌کرده می‌اندازد روی صفحه‌ی ‌داغ و همین‌طور که زل زده به گوشت‌ها، می‌گوید «الان وقت برق‌رفتن بود؟» یاد هیوا می‌افتم که این‌جور وقت‌ها، بی‌لحن و قاطع، فقط می‌گفت «مبارک.» هزار و یک لحن و حرف جا می‌شد توی همین یک مبارکش. هرکدام را که می‌خواستی، برمی‌داشتی. تشنه‌ام. صدای دینگ یک سفارش آنلاین می‌آید. پشتش یکی دیگر. با انگشت کوچکم ته قبض‌های سفارش‌ را که ردیف شده‌اند پشت هم می‌آورم بالا: ناچو با سس تند، تاکوی گوشت، آنچیلادا و pico de gallo. یک لک کوچک گوجه از کارد می‌چکد و می‌افتد به کار تسخیر سر تا ته فیشِ آخر.

فرناندو اصرار دارد pico de gallo را با سالسا ساده نکند. به گمانم چیزی که در نهایت دست مشتری می‌دهم بیشتر شبیه یک‌جور سالاد شیرازی‌ست؛ سالاد شیرازیِ‌ بی‌خیارِ هالوپینو‌دار. این را ولی هرگز به خودش نگفته‌ام. فرناندو دوباره می‌گوید «الان وقت برق‌رفتن بود؟» و دست می‌کند توی ظرف کاهو. از روی لحن شاکی‌اش این سؤال را که تا این‌جا دو بار پرسیده، این‌طوری توی سرم به فارسی ترجمه می‌کنم و می‌دانم منتظر جواب نیست. کی وقت رفتن برق است؟ برق کِی برود خوب است؟ فرناندو اهل غر زدن نیست. اصلاً اهل حرف زدن نیست و با این‌حال، بی‌خود ادای آدم‌های صبور را هم درنمی‌آورد. به ساعت نگاه نمی‌کنم. نمی‌خواهم نگاه کنم. دستکش‌ها را به‌زحمت از دستم می‌کنم. همزمان گشادند و چسبناک و سمج‌ و کش‌دار؛ مثل این شب، این روز. حالا حتماً کمِ کم یک ساعتی از نیمه‌شب گذشته. توی این محله فقط ما تا دو صبح بازیم. انگشت اشاره‌ام را محکم می‌گردانم توی گوشم. تندتند چپ و راستش می‌کنم و از ون می‌روم بیرون. صدای آژیر ماشین‌های آتش‌نشانی از هر طرف بلند است. نور‌های قرمز دارند روی تابلوی «تا دیر وقت بازیم» ما می‌رقصند، کنار ژنراتور، نزدیک تیر چراغ برق خیابان Carillo  که زیرش نوشته «سرعت مجاز ۲۵ مایل.» نور زردی توی پمپ بنزین روبه‌رو بی‌رمق سوسو می‌زند. هیچ چیز این شب، این روز، فوق‌العاده نیست؛ آزاردهنده هم نیست. همه چیز روبراه است؛ عصبانی نیستم. حرفی با کسی ندارم. کدام حرف؟ با کی؟ تابلو را کشان‌کشان می‌آورم نزدیک ون. کبوتر‌ها حسابی روی آسفالت خرابکاری کرده‌اند. فرناندو دارد از دو نفر سفارش می‌گیرد. دختربچه‌ای روی شانه‌های پدرش نشسته و از آن بالا دارد نور‌های سرخ خیابان را رصد می‌کند. دست‌ها را کرده توی مو‌های پدر و کف کتانی‌های سفیدش روی سینه‌ی مرد جا انداخته. حتماً این وقت شب به هوای گرفتن عکس‌برگردان اینجاست. فرناندو به بچه‌ها عکس‌برگردان‌های کارتونی می‌دهد. کاسه‌ی پر از عکس‌برگردان را می‌گیرد جلوشان. هر چند تا بخواهند، برمی‌دارند. حتماً همه‌‌ی آن‌ها که این ساعت‌ بیدارند، دلیل خوبی برای نخوابیدن دارند. یک موتوری کمی جلوتر نگه می‌دارد. دستم را می‌گذارم روی لاله‌ی گوش و سرم را کج می‌کنم. کف دستم را چند بار صاف و گود می‌کنم، دور و نزدیک. باز صاف می‌کنم و گود. صداهای مسخره می‌دهد ولی از مکش و خلأ خبری نیست. نرمی گوشم را محکم می‌گیرم و می‌کشم پایین. صورتم می‌خارد. دلم می‌خواهد سیگاری آتش بزنم ولی باید بروم سراغ خرد کردن پیازها. pico de gallo‌ها دارند ته می‌کشند. سال، ساعت دو و یک دقیقه نو می‌شود. چه سالی بود این سال. حتماً باید قبلش پیاز خرد کنم. موتوری دست‌ها را به هم می‌مالد و توی مشتش ها می‌کند. پدر ساق پای دخترک را تندتند می‌بوسد؛ در فاصله‌ی میان کش جوراب و پاچه‌ی شلوار. صدای بوسه‌ها را نمی‌شنوم.

دانه‌های هالوپینو را جدا می‌کنم. فلفل‌های خردشده را می‌ریزم روی گوجه‌ها، توی ظرف فلزی. پیازها را گذاشته‌ام برای آخر کار. هرچه نزدیک‌تر به ساعت دو، بهتر. بعدش آبلیمو و نمک دانه درشت را اضافه می‌کنم و تمام. پودر فلفل نمی‌زنم، نه سیاه، نه قرمز. صدای آژیر ماشین‌های آتش نشانی هنوز بلند است. فرناندو درِ یخچال را با آرنج می‌بندد و رو به من آهسته می‌گوید «چهار مدل نوشابه بردم براش، هی می‌گه این رو نمی‌خوام، اون رو نمی‌خوام!» آن طرف پنجره‌ی پیشخوان، دختری انگار روی نوک پا‌ها ایستاده باشد، دارد سرک می‌کشد توی ون. فرناندو برمی‌گردد سمتش. «همین‌ها رو داریم فقط … یعنی همه‌ی این‌ها رو داریم. کدوم رو بدم؟» دختر هیچ‌کدام را نمی‌خواهد. تشکر می‌کند و می‌رود. پشتش مرد میانسالی که سرِ تراشیده‌اش توی گوشی‌ست، شاورمای پرسی می‌خواهد که نداریم. فرناندو هرچی آماده داریم را برایش لیست می‌کند. مرد دو تا بوریتوی گوشت می‌گیرد، با پنیر اضافه و یک نوشابه‌ی رژیمی. یک یک‌دلاری مچاله می‌اندازد توی شیشه‌ی انعام. از بی‌تفاوتی‌اش حرصم می‌گیرد. هر وقت از چیزی حرصم می‌گیرد در واقع دارم حسودی می‌کنم. شاورما نشد، بوریتو. پرسی نبود، ساندویچ. از بی‌خبری‌اش خوشم می‌آید. شانس هم که همیشه درِ خانه‌ی بی‌خبرهاست. معلوم است نمی‌داند ما اصلاً به همین گوشت سرخ‌شده‌هامان است که معروفیم. فرناندو می‌گوید رازش در آن ترکیب که همه بلدند، ترکیبِ نمک و چربی و اسید و حرارت نیست. می‌گوید رازش در هم‌نزدن است؛ این‌که بدانی تا کجای کار، گوشت را فقط نگاه کنی، هم نزنی. از کنار کپسول گاز چهار‌ تا پیاز درشت می‌آورم. حتماً وقتش شده؛ وقت خرد کردن پیاز‌هاست. به ساعت نگاه نمی‌کنم. ساعت ربطی به من ندارد. فرناندو که بنا کند به جمع‌وجور کردن، می‌فهمم سال نو شده، ساعت دو شده، حالا فوقش کمی این‌طرف‌تر … چند دقیقه آن‌طرف‌تر. یکی از پیاز‌ها قل می‌خورد. به‌موقع می‌گیرمش. فرناندو دارد با نوک ناخن روی فویل‌ خط می‌اندازد، از روی خط‌ تا می‌زند و می‌بُرد. «ببخشید، سون‌آپ… سون‌آپ قوطی هم نداشتین؟» فرناندو درجا می‌گوید «نه! گفتم که! سون‌آپ داریم، همه‌چی داریم، فقط توی قوطی نیست.» همان دختر است. باز روی پنجه ایستاده. آرام و مردّد ادامه می‌دهد «ببخشید، می‌شه پس یه لحظه بیاین؟ به من کمک کنین؟ همین‌جا.» با دست پشت سرش را نشان می‌دهد. فرناندو لوله‌ی فویل به‌دست می‌رود پشت صندوق. «چی شده خانم؟» دختر انگار دیگر روی پنجه‌ها نیست. حالا فقط بالای موهای سیاهش را می‌بینم. «هیچی … می‌شه یه لحظه بیاین کمک من؟ همین‌جا.» فرناندو نگاهی به ساعت می‌اندازد و بعد به مانیتور بالای صندوق که سفارش آنلاینی رویش نیست و بعدش به پشت سر دختر. رو می‌کند به من. «حواست هست من برم زود بیام؟» ته پیاز را می‌زنم. چاقو با صدای تق روی تخته فرود می‌آید. سرم را به علامت آره تکان می‌دهم. دختر بلافاصله می‌گوید «شما نه، اون آقا. ببخشید.» می‌رود روی پنجه و سرش را از شیشه می‌آورد تو. رو به من می‌گوید «ببخشید، می‌شه شما یه لحظه بیاین؟ سلام.» با این‌که کلمه‌ها را شمرده شمرده، در واقع تک‌تک ادا می‌کند، لهجه‌ی انگلیسی‌اش از من و فرناندو هم غلیظ‌‌‌تر است. فرناندو نفسش را با پوف بلندی می‌دهد بیرون. می‌آید سمت من و بنا می‌کند به پیچیدن بوریتوها توی فویل. می‌گوید «برو ببین چی می‌گه.» می‌گویم دستم بند است؛ کار دارم. پیازمان ته کشیده. می‌گوید «زود میای. خلوتیم.» صدای دینگ یک سفارش آنلاین می‌آید. یکی از پیاز‌ها دوباره قل می‌خورد. بین کارد و تخته گیرش می‌اندازم. دستکش‌های سمج را می‌اندازم توی سطل.

هوا برای آخر مارس سرد است. یک لایه تی‌شرت بیشتر تنم نیست. دختر چراغ‌قوه‌ی گوشی‌اش را گرفته جلوی پایمان. با هر قدم، آب توی گوشم تکان می‌خورد. هنوز صدای آژیر از دور بلند است. دست‌ها را می‌کنم توی جیب شلوار گرمکنم. می‌گوید «ببخشید… یک دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه.» می‌گویم «مشکلی نیست. حالا چی شده؟» جواب می‌دهد «الان… الان می‌رسیم.» جلوی یک مجمتع قدیمی می‌ایستد. سنگی که مانع بسته شدن در شده را با پا می‌زند کنار. در را برایش نگه می‌دارم. از زیر دستم رد می‌شود. ورودی مجتمع تاریک است و بوی نم می‌دهد. می‌گوید «رسیدیم. اون‌جاست.» با دست روبه‌رو را نشان می‌دهد. راهروی ساختمان تنگ و تاریک و به‌نظر بی‌انتهاست. دختر افتاده جلو و نور گوشی‌اش را انداخته جلو‌تر. از جلوی در‌های زرشکی می‌گذریم. فاصله‌ی درِ هر واحد تا واحد‌ بعدی حداکثر سه قدم است. سه قدمِ من؛ پنج، شش قدمِ دختر. تا از یک در برسیم به در بعدی، پلان واحد توی سرم نقش بسته. آشپزخانه‌ها همه جلوی در، دستشویی و حمام کنجِ چپ، بالا. بعضی‌ها یک‌خوابه، بقیه استودیو، بی‌اتاق. نقشه‌ها را از سرم بیرون می‌کنم؛ این چیز‌ها به من ربطی ندارد. صورتم بدجوری می‌خارد. چهار روز که از ریش زدنم بگذرد، بساط همین است. بشود یک هفته، دیوانه می‌شوم. بعدش عادی می‌شود. بوی غذا، یک غذای آشنا… بوی آش رشته از زیر یکی از در‌ها می‌زند توی راهرو. نفس عمیق می‌کشم. دختر می‌گوید:

ـ دستپختش، دستپخت خانم یون حرف نداره!

– خانم چی؟

– یون. اینه خونه‌ش. همین این.

– فامیلی‌ش یونه؟

– آره. یون. خانم یون.

– بعد اون‌وقت خانم یون آش رشته پخته؟

– چی پخته؟

– هیچی! می‌گم الان واسه آشپزی یه‌کم دیر نیست؟ نزدیک دو صبحه.

شانه‌ها را می‌اندازد بالا. باید قبل از ساعت دو برگردم. باید پیاز خرد کنم. ادامه می‌دهم:

– خیلی مونده؟ من باید زود برگردم. نگفتی چی شده.

– نه. الان. هیچی.

– اجاق‌هاتون مگه برقی نیستن؟

– چرا.

پشت درِ بعدی یک‌نفر دارد بلند بلند حرف می‌زند، انگار پای تلفن. نمی‌فهمم به چه زبانی. انگار دارد دعوا می‌کند. فکر می‌کنم دم سال نویی چه وقت دعواست! دختر می‌گوید:

– دیگه رسیدیم. مراقب باش. گربه‌ی آقای پارک معمولاً اینجاها می‌چرخه. نترسی.

– این ساعت؟ عجب گربه‌ایه!

– پسر خوبیه. یه‌کم کم‌خوابه فقط. گربه‌ی قشنگیه.

– بی‌خوابه یا تو خواب راه می‌ره؟

دختر می‌خندد و آرام می‌گوید «کم‌خواب.» هیوا می‌گفت تا وقتی دست از ترجمه‌ی هر جمله، هر کلمه به ‌فارسی برندارم، این زبان با من غریبه می‌ماند. راست می‌گفت. از پادری واحد بعدی بوی ادرار می‌آید. یک ویلچر کنار در به دیوار تکیه کرده. دختر می‌ایستد. برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. چشم‌هایش غمگین‌اند. آسیایی‌ست. به نظرم گریه کرده. می‌گویم:

– می‌گم حالا عین این فیلم‌ها نزنی … یه بلایی سرم بیاری، جنازه‌م رو بذاری تو چمدون …

– نه. نترس. تو توی هیچ چمدونی جا نمی‌شی.

– به! بگو دراز بدقواره، بدونِ این‌که بگی دراز بدقواره!

– من ولی دو تا چمدون دارم!

– شانس من!

می‌خندیم. قبل‌تر می‌خواستم بگویم «حالا عین این فیلم‌ها نزنی ناکارم کنی!» «ناکارم کنی» را به انگلیسی چه‌طور باید می‌گفتم؟ چند قدم جلو‌تر، نور گوشی‌اش را می‌اندازد روی قفل در و با دست دیگر کلید را در قفل می‌چرخاند. می‌رود تو و بلافاصله کفش‌هایش را در می‌آورد. کفش‌هایم را درمی‌آورم. توی آشپزخانه‌ایم. همه‌جا تاریک است.

دختر می‌ایستد جلوی سینک. نور گوشی‌اش را می‌گیرد روی در کابینت بالای سینک که بالایش می‌رسد به سقف. «اون‌جا. از اون‌جا یه چیزی می‌خوام. اگه لطف کنی. تو قدت بلنده، بری روی کانتر راحت دستت می‌رسه. لطفاً.» کلمه‌ها مستقل از هم از دهانش می‌آیند بیرون. «پام رو بذارم روی سینک … کنار سینک، مشکلی نیست؟ نشکنه!» می‌گوید «آره، نه. مشکلی نیست.» این را با صدای لرزان می‌گوید. نزدیک سینک، یک ظرف عسل خرسی سر و ته شده توی لیوان. همین‌طور که لیوان را هل می‌دهم کنار، می‌گویم «این‌ها به تهش که می‌رسه سفت می‌شه. دیگه در نمیاد. بنداز بره.» دست‌ها را می‌گذارم دو طرف سینک. می‌روم روی کانتر. آب توی گوشم تکان می‌خورد. نور را می‌گیرد روی کابینت. در کابینت را باز می‌کنم. می‌رود عقب‌تر. نور صاف می‌افتد توی کابینت. بازار شام است. یک‌عالمه نودل در طعم‌های مختلف، در بسته‌بندی‌های زرد و سبز و قرمز، لیوانی و کیسه‌ای. سیم ظرفشویی، چای سبز زنجبیلی، صابون، ویفر پرتقالی، بادام‌زمینی شور، ماکارونی صدفی، دستمال کاغذی، سس سویا، حشره‌کش. نوشته‌ی روی اکثر بسته‌ها به زبان کره‌ای‌ست. هیوا فرق رسم‌الخط کره‌ای و ژاپنی را یادم داد. هر وقت می‌گفتم «رسم‌الخط»، صدایش را کلفت می‌کرد و می‌گفت «یاالله عباس آقا.» عاشق زنگ کلمه‌ی «هانگول» بودم، آن‌طوری که هیوا ادایش می‌کرد. می‌خواستم بگویم «بد نگذره! جنگه؟» که نشد. نتوانستم. دختر می‌گوید «نودل‌ها رو بده به من باز شه جلوی دستت.» چنگی به نودل‌های کیسه‌ای می‌اندازم و مشتم را می‌گیریم پایین. می‌آید نزدیک و انگار بخواهد نوزادی را بغل کند، ساعد دست‌ها را نیم‌دایره می‌کند. نور گوشی صاف می‌خورد توی چشمش. با آخ کوچکی صورتش را در هم می‌کشد. نودل‌های بغل شده را روی کانتر آزاد می‌کند. می‌پرسم:

– گریه کردی؟

– دونده‌ای که! گفتم قدت الکی این‌قدر بلند نیست! Gator هم که هستی! دونده‌ی Gator!

می‌خندد. نور را گرفته روی لوگوی پایین جیب شلوار گرمکنم. روی تمساح زشت معروف دانشگاه فلوریدا که زیرش نوشته «ماراتن شیکاگو.» لبه‌ی تی‌شرتم را محکم می‌کشم پایین. برآمدگی شکمم را که ندید، دید؟ هیوا هم ندید. چه خوب که نبود تا ببیند. انگشت کوچک پای چپم که بی‌حس است، تکانی می‌خورد. تعادلم را از دست می‌دهم. دستم را می‌گیرم به در کابینت. آب توی گوشم می‌جنبد. صورتم، ریش‌هایم می‌خارد، مورمور می‌شود. باید زود برگردم. دستش را آرام می‌گذارد روی ساق پایم. «خوبی؟ سرت گیج رفت؟ نیفتی!» سرم را می‌گذارم روی شانه‌ی راست.

– نه. توی گوشم آب رفته. از صبح بیچاره‌م کرده.

– باید به پهلو بخوابی. الان خوبی؟

– آره. خب، چی می‌خواستی از این بالا؟

– نوشابه. ببین نوشابه چی دارم.

– نوشابه؟

حتماً دارم اشتباه ترجمه می‌کنم، بد می‌فهمم. دختر می‌گوید «آره، نه… ببین نوشیدنی چی دارم. اون بالا. اون ته. اون گوشه رو ببین. اون‌جا باید چند‌تا قوطی باشه. لطفاً.»

خرت‌و‌پرت‌ها را جابه‌جا می‌کنم. بسته‌ها را هل می‌دهم به راست و چپ. یک بسته نسکافه پودری آماده آن‌جاست.

– اینه؟

– نه. نوشیدنی.

– این گاززدنی نیست ها!

– آره، نه. یه چیز مایع. قوطی. ببین قوطی چی دارم.

– قوطی؟ حالا این‌ها رو چه‌جوری جا دادی این بالا؟

کابینت تاریک می‌شود. نور را انداخته روی در یخچال. روی یک عکس دونفره که تویش دست انداخته به کمر یک پسر مو بور و دارد گشاد گشاد می‌خندد؛ انگار گفته باشد «چیز.» از پسر خیلی کوتاه‌تر است. ریزه‌میزه و بانمک است. چشم می‌گردانم روی در یخچال، دنبال لوگوی دانشگاهی، نوشته‌ای روی مگنتی، دربازکنی، چیزی. توی یک عکس دیگر، دو تا دختر بچه، انگار دوقلو، با موهای چتری سیاه، زیر یک چتر رنگی‌رنگی، دست انداخته‌اند به گردن هم. نگاهشان به دوربین نیست. می‌گویم:

– این دوستمون هم که خوب درازه.

– آره، ولی همین‌طور که می‌بینی الان نیست. قد درازش به کارم نمی‌آد. تو این لحظه. پشت اون کچاپ، اون کچاپ بزرگه، اون‌جا رو دیدی؟

نور را می‌اندارد کنج کابینت. دیده بودم. می‌گویم:

– ما که چند مدل نوشابه و سودا داشتیم.

– آره، نه. من قوطی می‌خوام. شما پلاستیکی دارین.

گوشم کیپ می‌شود. آب تویش تقلایی می‌کند. با گوش ضربه می‌زنم به شانه‌ام. می‌گوید:

– باید دراز بکشی. به همون طرف. چند دقیقه. اگه درست نشد، خمیازه بکش. نشد، ادای جویدن در بیار. باز هم نشد، هیدروژن پراکسید ۳ درصد بگیر. چند قطره بریز…

– چی‌چی۳ درصد؟

– هیدروژن پراکسید.

– دکتری؟

–  آره، نه. فعلاً هیچی نیستم. راحتم.

– چه خوب.

تا می‌گویم «چه خوب،» برق می‌آید، با همان صدای تقی که وقت رفتن داده بود. فوراً لبه‌ی تی‌شرتم را می‌کشم پایین. نور چشمم را می‌زند. چند بار پلک می‌زنم. دوباره توی کابینت نگاهی می‌اندازم. هیچ قوطی‌ای نیست. شروع می‌کنم به مرتب کردن بسته‌ها. باید بروم. باید پیاز خرد کنم.

– ولش کن بعداً جمعش می‌کنم.

– دستت می‌رسه مگه؟

– می‌آد جمعش می‌کنه. دوست عزیزمون.

در کابینت را می‌بندم. تا می‌آیم بچرخم سمتش، انگشت کوچک پایم، همان‌که بی‌حس است، انگار وزن من و کل عالم به دوشش باشد، خالی می‌کند. تلوتلویی می‌خورم ولی زود خودم را جمع می‌کنم و می‌نشینم روی کانتر. حالا صورتش را خوب می‌بینم. حتماً گریه کرده، شاید سرما خورده.

– سرما خوردی؟

– نه، یه امتحان مهم دارم. کم خوابیدم.

– کم‌خوابی کردی پس. مثل اون گربه‌هه.

چیزی نمی‌گوید. سرش را برمی‌گرداند سمت یخچال. ادامه می‌دهم:

– حالا واقعاً نوشیدنی… قوطی واجبه؟ فکر کنم اون پمپ بنزین روبروی ما، روبروی خونه‌ت باز بود.

– قبل از این‌که بیام سراغ شما چک کردم. تعطیل بود.

با خیزی کوتاه می‌پرم پایین. می‌ایستم کنار سینک و شروع می‌کنم به خاراندن ریش‌هام. نگاهش به عکس روی یخچال است. تا می‌آیم خداحافظی کنم، می‌گوید:

– می‌دونستی دلِ شکسته می‌تونه آدم رو بکشه؟

– نه! الکی؟

– آره، نه. واقعاً. بهش میگن «کاردیومیوپاتی تاکوتسوبو.»

این‌ها را خیلی شمرده می‌گوید. می‌پرسم:

– آره؟ چه اسمی! نشنیده بودم. این چیز‌ها هم توی امتحان می‌آد؟

چیزی نمی‌گوید. به شوخی ادامه می‌دهم:

– تو که دلت نشکسته، شکسته؟ ربطی به دوست عزیزمون که نداره؟ حالا جدی‌جدی نمیری! ببین چند ساعت دیگه مغازه‌ها باز می‌شن. بیا و نمیر برای یه قوطی نوشابه!

لبخند نمی‌زند. می‌گوید:

– بهش «سندروم قلب شکسته» هم می‌گن. می‌تونه باعث ایست قلبی بشه. جدی.۸۰ درصد اون‌هایی که به خاطرش می‌میرن، خانومن. زن‌ها.

– چه حیف! ۸۰ درصد؟! اون هیدروژن چی‌چی که گفتی، اون چند درصد بود؟

هنوز چشمش به عکس است. می‌گوید:

– اون خواهرمه. بود. مرده… غرق شد. توی استخر… توی استخر کم‌عمق. قبلش حسابی ناهار خورده بودیم، ولی گفتنْ مردنش ربطی به اون نداشت. جلوی چشم همه خفه شد. من البته رفته بودم دستشویی. همیشه دستشویی دارم. بی‌موقع. مثانه‌م کوچیکه.

«bladder» را بعد از مکثی کوتاه، به‌سختی بر زبان آورد. معلوم بود کلمه‌ای در دایره‌ی فعال لغات انگلیسی‌اش نیست. به طنین کلمه‌ی «مثانه» در زبان کره‌ای فکر می‌کنم و به هیوا که یادم داد این‌جور وقت‌ها حرف مزخرفی نزنم، ابراز تأسف و این‌جور چیز‌ها نکنم. ادامه می‌دهد:

– بهش میگن «مثانه‌ی بیش‌فعال.» خواهرم از تاریکی می‌ترسید … و از زنبور. از تاریکی خیلی می‌ترسید.

سکوت می‌کند. می‌گویم:

– امشب برق خیلی بی‌موقع رفت. اون استخره روباز بود؟

– نه.

– استخر سرپوشیده تاریک نمی‌شه. قسمت کم‌عمقش که اصلاً.

ساکت می‌شود. سکوت می‌کنم. دارم فکر می‌کنم چرا این‌قدر فرق هست بین «سرپوشیده» و «سربسته.» سکوت کش می‌آید. می‌گوید:

– مرسی از کمکت.

– پیدا که نشد… قوطیه.

– کمک که کردی.

– حالا فروشگاه‌ها زود باز می‌کنن دیگه. اگه واقعاً این‌قدر واجبه. واجبه؟

– می‌دونستی قوطی خنک معجزه می‌کنه؟ فقط یه‌کم خنک باشه هم کافیه. ولی قوطی بودنش مهمه. باید خیلی آروم بذاریش روی صورتت. روی لپت. رازش توی آهستگیه. باید کم‌کم سطح تماسش رو با پوست زیاد کنی. آروم‌آروم. اگه بغضت گیر کرده باشه، کمک می‌کنه گریه کنی. اگه گریه‌ت بند نمی‌آد، کمک می‌کنه بس کنی.

– آره؟ چه خوب.

– آره. حرف زدن هم خوبه. اگه بشه. حرف جمع شده رو باید زد… که جا باز شه.

به نودل‌های روی کانتر نگاه می‌کند. ادامه می‌دهد:

– نشد، همین ترکیب که گفتم. ترکیب قوطی و لپ و آهستگی… چون معمولاً نمی‌شه؛ نمی‌شه حرف زد.

– قوطی و لپ و آهستگی.

کفشم را پوشیده‌ام. دستم به دستگیره‌ی در است. می‌چرخانمش به راست. می‌گوید:

– به پهلو دراز بکشی‌ها. عفونت نکنه. Gator!

– نمی‌کنه. دکتر! اون رو هم بنداز بره.

با سر به عسل خرسیِ سر و ته اشاره می‌کنم. در را پشت سرم می‌بندم. انتهای راهرو از این‌جا پیدا نیست. چیزی در گلویم می‌جنبد. تنهاییِ روزهای سال پیش چشمم رژه می‌رود؛ این سالِ پُر از سکوت، این سال کبیسه. چه‌قدر حرفِ نزده دارم. چه‌قدر تشنه‌ام.

مهتابی‌های نیم‌سوز دارند روی سقف راهرو، بالاسر در‌های زرشکی، پِرپِر می‌کنند. راهرو بوی نم و آش رشته می‌دهد. هیوا، آن روز را یادت هست؟ آن روز که برایم یک بسته آش رشته‌ی آماده فرستادی. توی پاکت مقوایی، یک کیسه پلاستیکی بود. توی کیسه، سبزی خشک، رشته، نخود و لوبیا قرمز و عدس نیم‌پز، سیر و پیاز و زردچوبه، یک عالمه زردچوبه، می‌لولیدند به‌هم. زنگ زدی گفتی بسته را سروته کنم توی قابلمه، با چهار لیوان آب سرد. پنجاه دقیقه بعدش دوباره زنگ زدی. خودت گفتی پنجاه دقیقه گذشته، هیوا. پای تلفن ماندی تا یک کاسه بکشم. گفتی سه پیس فلفل قرمز بزن. گفتی «پیس؛» سه پیس. فلفل‌پاش را سه بار توی بخار بالای کاسه سر و ته کردم. یادت هست؟ دلداری‌ام ندادی. حرف تکراری نزدی، چیز بی‌فایده نگفتی. فقط گفتی «ویزای سینگل خیلی چیز گندیه. ولی عوضش این آش‌ها عالی‌ان. اصلاً انگار نه انگار آماده‌ن. رازش… رازش اینه که سرد نشه. برو. سرد نشه» و قطع کردی. راست می‌گفتی. طعمش به شکلی عجیب، مرهم و آشنا بود و نرمی و داغی‌اش نافذ و پذیرا. راست می‌گفتی. رازش در ترکیب داغی و تندی بود. داغیِ آش و تندیِ فلفل ذره‌ذره پخش شد توی سرم. چنگ زد پشت چشم‌هام. چشمم گرم شد، داغ شد، نرم شد، خیس شد، خیلی خیس شد، سوخت. سوختم. یازده روز بود داشتم می‌سوختم. یازده روز بود گریه‌ در تمام تنم جاری بود، اشک زیر پوستم گیر افتاده بود و به چشمم نمی‌رسید. آن راز را، آن روز را یادت هست؟ همان روز که یازده روز از آن روز گذشته بود. از آن روز که مادرم مرد.

آن رز نارنجی خاطرت هست، هیوا؟ «الله‌وردی» و «آب زیاد بخور»‌هامان یادت هست؟ «به تو دارم می‌گم»‌ها چی؟ آن «به تو دارم می‌گم»‌ها که قبل از هر حرف که گفتنی نبود، به تو گفتم. همان «به تو دارم می‌گم»‌ که گذاشتی پشت آن راز که با من گفتی. تعدیل نیرو که شدم، تو نبودی که بهت بگویم و نبودی که بگویی «مبارک،» از آن «مبارک»‌های بی‌لحن که به تبریک و تحقیر می‌گفتی، به تشویق و بی‌اعتنایی، بی خشم و شادی. پایم که خورد به پایه‌ی تخت، چهار روز بود که رفته بودی. چهار روز بود که شانه‌های روشنت را برداشته بودی و رفته بودی. انگشت کوچک پای چپم اول باد کرد، بعد سیاه شد، بعدش سرخ وسیاه. بعد دردش رفت و بی‌حس شد. بی‌حس ماند. خواست بی‌حس بماند. خواستم. می‌دانستی دیگر نمی‌دوم، هیوا؟ با انگشت سِر که نمی‌شود دوید، می‌شود؟ چی دارم می‌گویم؟ دویدن که البته می‌دوم، اما یک‌جور دیگر. می‌دانستی در این لحظه، مدیر هیچ محصول احمقانه‌ای نیستم؟ خواسته‌ام که نباشم. دلم خواسته چند وقتی تحلیل داده، هر جور تحلیلی، هر چیز زیادی‌مطمئن که زمین زیر پایش زیادی سفت است، ربطی به من نداشته باشد. نشد بهت بگویم این بی‌ربطی خودخواسته، حتی موقتی‌اش، چه غم‌انگیز و رهایی‌بخش است. نشد که بگویی «مبارک.» می‌دانستی پارکبان‌ها، همان valet‌ها، باید دونده‌های خوبی باشند؟ برای این کار، سریع دویدن از با‌احتیاط راندن مهم‌تر است. احمقانه نیست؟ تا صاحب ماشین‌ها می‌رسند، فوراً شماره‌ی رسید را با شماره‌ی قلاب سوئیچ‌ها چک می‌کنم و بنا می‌کنم به دویدن. خوب می‌دوم، هیوا. سریع و با‌انگیزه، هدفمند و متمرکز. فِرزم. رئیسم اول دست‌ها را روی گنبد شکمش قلاب می‌کند و شست‌ها را چند بار دور هم می‌گرداند. بعد عینکش را روی دماغ سُر می‌دهد بالا و بی‌آن‌که از بالای عینک نگاهم کند، با تکان سر می‌گوید: «نه… دویدنت بدک نیست. عددها رو دقت کنی، درست حواست رو جمع کنی، از پسش برمیای. آینده داری.» از پسش برآمده‌ام، هیوا. سی را با سه و سیزده قاطی نمی‌کنم. می‌دانستی حرفه‌ای خرد کردن پیاز، تق و تق کوبیدن چاقوی بزرگ تیز به تخته، بی‌ترس و باتسلط، هزار لِم دارد و از خوردن آش داغ با سه پیس فلفل قرمز هم کاراتر است؟ رازش در پناه دادن نوک انگشت‌ها زیر هر بند است و در فاصله‌ی آن تکه‌های خیسِ سفید و براق از چشم‌ها. رازش در فاصله‌ی چشم‌ها از آن تکه‌های کوچک و تند و تیز و آشفته است که دارند روی تخته می‌جهند و همین چند ثانیه پیش، آتش جدا افتادن و تکه‌تکه شدن، بی‌خبر و بی‌هشدار، افتاد به کار و جان‌شان.

این راهرو چرا تمام نمی‌شود، هیوا؟ این پادری بوی احتضار می‌دهد، این ویلچر که گربه‌ی ژولیده‌ی قهوه‌ای رویش ولو شده. به گمانم خودش را خیس کرده. تشنه‌ام. تو می‌گویی سال نو شده؟ باید قبلش پیاز خرد کنم. حتماً باید قبلش پیاز خرد کنم. باید بعدش بخوابم. باید بخوابم، هیوا. بی‌حرف و گلایه. حرف که البته با تو دارم. گله؟ تا دلت بخواهد. با تو حرف زیاد دارم، ولی حرفم دیگر گفتنی نیست، حتی با تو. کلمه توی مشتم نیست. حالم به وصف نمی‌آید؛ شرحش کار من نیست. اگر بگویم چنین است، همه‌اش را نگفته‌ام، دروغ گفته‌ام. اگر بگویم چنان است، کم گذاشته‌ام، زیاده‌روی کرده‌ام، بیراهه رفته‌ام. و تازه این تمام ماجرا نیست. تو بلدی صدای رفتن برق را، صدای باریدن برف، سکوتی که با برف می‌آید را توصیف کنی؟ وقتی هوا در حضور برف، از سکوتْ سنگین می‌شود و با سکوتْ سبک. برای وصف آسمانِ شب، وقتی هر بار که کسی می‌رود، با رفتنش چیزی از تاریکی‌ شب کم می‌کند، کلمه‌ای، صفتی، چیزی هست؟ «آسمان مشکی کم‌رنگ» الکن و بی‌ربط نیست؟ می‌بینی؟ تا برسی به شرح حال لحظه، لحظه‌ی رفتن برق و افتادن برف و پریدن رنگ، لحظه‌ی بعدی همه‌جا را گرفته. کلمه‌ی قبلی از چنگت رفته. تازه اگر بگویی کسی با رفتنش از حجم سیاهی کاسته، با این توصیف متناقض، از حجم عجزی که با رفتنش، با جدا افتادنت، با بی‌خبری، ساکن لحظه شده، ناخواسته، نکاسته‌ای؟ بیراهه نرفته‌ای؟ اگر بگویم زمینْ زیر پایم سفت نیست، کلافه و سرخورده و بی‌تابم، اگر بگویم سِر و صبور و بی‌تفاوتم، هیچ چیز را دقیق نگفته‌ام؛ دروغ گفته‌ام. توی این لحظه، هیچ‌کدام از این‌ها نیستم. چی دارم می‌گویم؟ حرفم ربطی به سوگ و رابطه و ویرانی و پایان ندارد. رفتن، به‌موقع رفتن، درک این‌که کی باید رفت، خودش موهبت است. کی باید رفت؟ همین برق. کی وقت رفتن برق است؟ چه می‌خواهم؟ ‌می‌خواهم به گذشته برگردم؟ نه. دلتنگم؟ البته که هستم! همیشه! حرف، حرف آینده‌ای، آرزوی از کف‌رفته‌ای، چیزی‌ست؟ معلوم است که نه! ناتوانی‌ام در درک این‌‌همه بی‌اعتنایی‌‌ات و بی‌تفاوتی‌ام‌ به نبودن، به بی‌خبری، آشفته‌ام کرده، ولی خشمم ربطی به تو و بی‌ربطیِ غمم به شادی‌ات ندارد. آمدن بهار ربطی به من ندارد. به من که یادم رفت، من که داشتم فراموش می‌کردم. به من که بعد از مرگ مادرم زندگی کردم، آش خوردم، گریه کردم، آرام گرفتم، خوابیدم، ریش زدم، خندیدم، دویدم. یک آن همه چیز را فراموش کردم و یک لحظه بعد تمامش پیش چشمم آمد و روی سرم آوار شد. شأن یاد به چیست؟ منزلت خاطره کجاست؟

خشمم ربطی به گشتنِ مدامِ این زمینِ خوش‌اقبال دور خورشیدِ عزیزش و آخر این سال و اول آن سال و گوشِ گرفته و حافظه‌ی خرفتم ندارد. چه اشکالی دارد فراموشی هم زخم باشد، هم تیمار؟ داشتی به‌کل از حافظه‌ام پاک می‌شدی و آب از آب تکان نخورده بود، هیوا. فکر کن بچه‌ای برای اولین بار برود مهد. برای اولین بار، نه یک ساعت و دو ساعت، کل روز از مادرش، از اتاقش، از هر چیز آشنا دور بیفتد و بعد، شنگول و راضی و خوشحال ــ روز را نه فقط تاب آورده، که به کیفِ تمام زیسته ــ به خانه برگردد و برای فردا و رفتنِ دوباره لحظه‌شماری کند. ‌می‌دانی چه می‌گویم؟ توفیری نکردن، همه‌اش نیست. این همه‌ی حرفم نیست و اصلاً حرفم این نیست… کاش هفت‌سین چیده باشی. کاش امروز آب زیاد خورده باشی، حالت خوب باشد. از تو خبر ندارم، حتی کم و کوچک، از دور و دیربه‌دیر. امروز صبح، اتفاقی یادت افتادم. خیلی اتفاقی. رفته‌ای؛ از یادم رفته‌ای. یادِ گریزپا. فراموشت کرده‌ام. حالا فقط باید فراموش کنم که فراموشت کرده‌ام. نکند مرده باشی، هیوا. نکند مرده باشی و اوج اندوهم در نبودت خلاصه شده باشد در این ریش که نزدم و این کوچک‌ترین و کم‌نقش‌ترین انگشت پا که حس ندارد و گوشی که آب تویش رفته. نکند بمیری و نفهمم و بمیرم و خبر نشوی. نکند تو مرده باشی و من نشسته باشم به قصه نوشتن، به نوشتن این قصه که اگر بودی، نهایتاً ترجمه‌ی آن کلمه‌ی عربی را توی یک خطش جا می‌دادم. همان کلمه که وصف گریه‌ی بی‌دلیلِ جاری در تن است، همان گریه‌‌ی محبوسِ چموش که هزار و یک دلیل ناگفتنی دارد و به چنگ اشک نمی‌آید. نکند اگر بودی فوقش فرناندوی قصه‌ام را با صلاح و تاکو را با فلافل جایگزین می‌کردم و همین! نکند این سال برود و آن‌یکی بیاید و بی‌خبری ته نداشته باشد، هیوا. هیوای عزیزم. نگو که حساب این بی‌خبری از دستم در رفته.

تا در مجتمع را باز می‌کنم، فرناندو می‌گوید:

– کجایی؟ دلم شور افتاد! خوبی؟

آمده پشت در. چراغ‌های کامیون غذا خاموش است. می‌گویم:

– جمع کردی؟ پیاز نمی‌خواستیم؟ ساعت دو شد؟

– نه بابا، پیازِ چی! بریم، می‌رسونمت.

– نه، تو برو.

– سر راهی‌. می‌رسونمت.

– ممنون. می‌رم خودم. فقط یه آب می‌دی بهم؟

نصف بطری را درجا سر می‌کشم. دست می‌دهیم. می‌گوید «چه یخی!» جلیقه‌اش که معطل، از ساعدش آویزان است را می‌گیرد سمتم و می‌گوید «سیگار داری؟» دو نخ برمی‌دارد. برایش فندک می‌گیرم. از پشت فرمان برایم دست تکان می‌دهد.

نشسته‌ام روی جدول. جوی بی‌آب برای پا‌های درازم تنگ است. بطری پلاستیکی آب را می‌گذارم روی صورتم، روی ریش‌های گوریده‌ام. خنک است. می‌گذارمش کنار پایم، کنار انگشت کوچک بی‌حس، توی جوی بی‌آب. سرم را می‌گیرم بالا. آب توی گوشم تکان می‌خورد. امشب شب ‌مهتاب نیست. زیپ جلیقه‌ را می‌بندم. می‌بندمش روی قلبم که در این لحظه که نمی‌دانم ساعت دقیقاً چه‌قدر از دو صبح گذشته، بی‌طلب است؛ روی دلم که پرتمناست و روی همه‌ی چیز‌های آن زیر که های و هوی و گلایه‌ و سینه‌ی سپر ندارند و کوچک و صبور و ساکت امروز را تاب آورده‌اند ــ بی‌منت هر داغی و تندی و تیزی، بی‌نیاز از گرمای آش و پیس فلفل و بخار پیاز ــ و نشسته‌اند آن زیر. زیر جلیقه‌ی فرناندو که تنگ نیست و نرم است و بوی گوشت سرخ‌شده می‌دهد، زیر آسمان مشکی کم‌رنگی که سه ستاره‌ی کوچک براق دارد و تهش را که بگیری بروی به شرق، همین‌طور بروی و بروی تا خیلی دور، می‌رسی به بوی کلر و دخترکی که طاق‌باز کنار استخر خوابیده. راهِ رفته را که کمی برگردی، می‌رسی به شهری آشنا که گنج و مار و گل و خار و غم و شادی‌اش به شکلی عجیب به‌هم‌اند. شهری که ساعتش سی و چند دقیقه از ظهر گذشته؛ خورشید، خورشیدِ عزیز، بالای سرش ایستاده؛ آفتاب، خوش‌خوشک روی شانه‌‌‌های روشن کوه‌های شمالی‌اش لمیده؛ سالش نو شده و حالش در این لحظه به لطف آمدن بهار حتماً خوب است. مبارک.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *