این چه ربطی به من دارد؟

reference: https://www.pinterest.com/pin/480618591505166099/
باروی داستان ــ «این چه ربطی به من دارد؟» از ئی‌ یون‌ لی: بودنِ در ارتش باعث شد خودم را قربانیِ حکومت تصور کنم. اجبار به استفاده از مستراح‌های بی‌دروپیکر خشمگینم کرده بود. اجبار به شنیدنِ حرف‌های افسران که به ما گفتند گربه‌های حشریِ حال‌به‌هم‌زن که فصلِ جفتگیری‌شان رسیده چون موقعِ خواندنِ ترانه‌ای عاشقانه‌ مُچمان را گرفته بودند، یا گفتند سگ‌های رامِ آمریکایی‌ها چون در کلاسِ آموزشِ سیاسی دیده بودند مشغولِ انگلیسی خواندن هستیم، آبِ دهان انداختنشان به صورتمان خشمگینم کرده بود. خشم ما را سرِ پا نگه داشته بود مثلِ امید که در همچو موقعیتی کسی را سرِ پا نگه می‌دارد. خشم بود که ما را تغذیه می‌کرد نه خورشِ ترب که هیچوقت تهِ شکم‌مان را نمی‌گرفت. خشم مرا وامی‌داشت مقابلِ دستوراتِ افسران چه علنی و چه خصوصی بایستم. خشم کُمک‌مان می‌کرد مجازات‌ها را با سربلندی تاب بیاوریم.

این چه ربطی به من دارد؟
ئی‌یون‌لی
ترجمه‌ی آرزو مختاریان

این داستان موخره‌ای‌ست که ئی‌یون لی بر پایان اولین مجموعه داستان کوتاهش: «هزار سال دعای خیر» نوشته است. نوشته‌ای که خود کم از داستان ندارد. ئی‌یون لی، زاده‌ی ۱۹۷۲ در چین است که تنها وقتی به امریکا مهاجرت کرد توانست دست به قلم ببرد و به انگلیسی داستان بنویسد.

داستانی که می‌خواهم برایتان بگویم یک داستانِ واقعی‌ست.

سالِ ۱۹۶۸ بود. دختر، نوزده ساله بود؛ منشیِ کمیته‌ی جوانانِ حزبِ کمونیستِ کلاسش در دبیرستانی محلی در استانِ هونانِ چین. شاید چندان درباره‌ی هونان ندانید، ولی حتم دارم دستِ کم اسمِ یک نفر را از آن استان شنیده باشید ــ رئیس مائو، پدرمان، رهبر، نجات‌دهنده‌، خدایمان و فرمانروای مطلق‌مان.

باری سالِ ۱۹۶۸ بود که دخترِ نوزده ساله‌ی هونانی، بعد از اینکه مردان و زنانِ بسیاری را دید که زیرِ ضرب و شتمِ رفقای گاردِ سرخی‌اش جان‌شان را از دست می‌دهند، در نامه‌ای به دوست‌پسرش که در ارتش خدمت می‌کرد، از تردیدهایش درباره‌ی رئیس مائو و انقلابِ فرهنگی‌ای که دو سال پیش‌ آغاز کرده بود گفت. پسر نامه را به افسرِ گروه تحویل داد. افسر به مافوقانش گزارش داد که آن‌ها به نوبه‌ی خود به کمیته‌ی انقلابیِ شهرِ دختر تلگراف زدند. سه روز بعد او دستگیر شد.

دختر، ده سال حبس گرفت، و ده سالِ تمام بی‌وقفه به مقاماتی در همه‌ی سطوح نامه می‌‌نوشت و تقاضای تجدیدِ نظر در پرونده‌اش می‌کرد. این نامه‌ها به عنوانِ سندی بر ناکامی‌ِ او در اصلاحِ خود بایگانی می‌شدند. ده سال بعد در محاکمه‌ای مجدد به مرگ محکوم شد. در بهارِ ۱۹۷۸ ، دو سال بعد از مرگِ رییس مائو، اعدام شد. در مراسمِ اعدام در استادیومی محلی صدها نفر حاضر شدند. گلوله‌ای جانِ بیست‌ونه ساله‌اش را گرفت، و این پایانِ داستانِ او بود.

 

ولی داستانی که می‌خواهم برایتان بگویم هنوز به سر نرسیده.

چون تازه باید برایتان بگویم پیش از لحظه‌ی نهایی چه اتفاقی افتاد. لحظاتی قبل از اعدام، آمبولانسی به تاخت واردِ استادیوم شد و چندین کارگزارِ پزشکی از آن بیرون پریدند. اسم‌شان را می‌گذارم کارگزارِ پزشکی چون نمی‌دانم پزشک بودند یا نه. آیا پزشکان می‌کُشند؟ ولی این کارگزارانِ پزشکی حرفه‌ای و کارآمد بودند. چنان سریع کار کردند که اعدام به تعویق نیفتد و کلیه‌های دختر را بیرون آوردند. بدونِ بیهوشی.

گلوله بعد از اینکه کلیه‌ها خارج شدند به مغزش وارد شد. مغر عضوِ گناهگار بود. کلیه‌ها موردِ عفو قرار گرفتند، با هواپیما به بیمارستانی در مرکزِ استان ترابری شد، و به بدنِ مردِ مسن‌تری پیوند زده شدند. مرد پدرِ یکی از اعضای کمیته‌ی انقلابیِ استان بود.

کلیه‌ها از آن دختر بیشتر عمر کردند، چند سال را نمی‌دانم.

 

داستانی که برایتان می‌گویم با قتلِ آن مغز تمام نمی‌شود. هنوز نه.

چون تازه باید برایتان بگویم چه بر سرِ بدنِ آن زنِ جوان، منهای کلیه‌هایش آمد. همانندِ خانواده‌های بسیاری از ضدِ انقلاب‌ها، خانواده‌ی او پولِ گلوله‌ای را که جانش را گرفته بود پرداخت کردند. بیست و چهار سنت، قیمتِ یک برشِ باریک گوشتِ خوک در سالِ ۱۹۷۸. برگه را امضا کردند و پولِ گلوله را پرداختند ولی جرأت نکردند پس از اعدام جنازه را بردارند. برای همین دختر بیرونِ شهر رها شد، در زمینی بایر با سگ‌های سرگردان، زاغ‌ها، و دیگر لاشه‌خورها. یکی‌شان که اول از همه سروقتِ جنازه رفت، دربانی ۵۷ ساله بود. بعدها که شیشه‌ها در خانه‌اش کشف شدند اقرار کرد به جنازه تجاوز کرده،  اندامِ تناسلی را بُریده و برای کلکسیونِ شخصی‌اش در فرمالید نگه داشته است.

مرد به هفت سال زندان محکوم شد.

 

ولی داستانی که برایتان می‌گویم ــ دیگر باید حدس زده باشید ــ داستانی که برایتان می‌‌گویم هنوز به سر نرسیده.

همان موقع، در آن شهر در استانِ هونان، قبل از حکمِ نهاییِ آن زنِ جوان، کسانی بودند که تلاش می‌کردند به نیابتِ او درخواستِ استینافی ترتیب دهند. با اعدامِ زن نایستادند و حالا نه برای جانش که برای برائتش می‌جنگیدند. بهش می‌گویند پینگ ــ‌ فان، تبرئه، چون در کشورِ ما، مثلِ هر خلقِ کمونیستیِ دیگری، برائت نه با رفتارِ فرد که با میزانِ رواداری با آن رفتار در هر زمانی تعیین می‌شد. من با خواندنِ داستان‌های تبرئه در روزنامه‌ها و مجلات بزرگ شدم، تبرئه‌ی مردمانی که برای ده‌، بیست یا حتا سی سال برچسبِ ضدِ انقلاب خورده بودند و حالا دوباره به آغوشِ خانواده‌ی کمونیست‌مان بازگردانده می‌شدند. برخی هنوز زنده بودند، ولی اغلبِ کسانی که تبرئه می‌شدند مدت‌ها بود مُرده بودند. البته همین بازگشت به جامعه از سوی اعضای قدردانِ خانواده‌ی آن فرد با چشمانی اشکبار گرامی داشته می‌شد. پس می‌بینید که در کشورِ ما، داستانِ کسی با مرگِ او به پایان نمی‌رسد.

برگردیم به شهرِ هونان که مردم برای اعاده‌ی حیثیتِ زنِ جوان پس از مرگش تجمعِ اعتراضی ترتیب دادند. صدها نفر به اعتراضات پیوستند که تک تک‌شان در آخر مجازات شدند، برای برخی چندین سال حبس بریدند، برخی از کار اخراج یا آن‌ها که خوش‌اقبال‌تر بودند از کار تعلیق شدند. یکی از آن‌ها زنی سی و دو ساله، سازمان‌دهنده‌ی اعتراضات و مادرِ یک پسرِ دو ساله، به مرگ محکوم شد. او پای حُکمش را امضا کرد و خبرش درآمد که قلم را به گوشه‌ای انداخته بوده و گفته بوده:«از چه چیزِ مرگ اینقدر می‌ترسید؟ همه می‌میرند.»

 

نمی‌دانم داستانی را که می‌خواهم برایتان بگویم چطور باید بگویم. بعضی وقت‌ها که به آن داستان فکر می‌کنم تبدیل به کلایدسکوپِ عجیب و غریبی می‌شود با نقش و نگارهای چرخان که چشم‌هایم را گیج می‌برند. گاهی مجبور می‌شوم چشم‌هایم را ببندم که نبینم.

و چشم‌های ذهنم را هم ببندم تا بتوانم جلوی تخیل کردن را بگیرم: بُرشی تمیز وقتی نیشتر، که برای خاطرِ کلیه‌ها سرسری ضد عفونی شده، پوست را می‌بُرّد؛ آن لحظه‌ی کوتاهِ بین عملِ جراحی تا مرگ؛ والدینی که نه تنها از جانِ دخترشان که از جنازه‌اش دست کشیدند؛ یا پسری که بدونِ شناختنِ مادرش بزرگ شده بود و یادش داده بودند پنج سال بعد که مادرش تبرئه شد از دولت تشکر کند.

«از چه چیزِ مرگ اینقدر می‌ترسید؟» پاسخی برایش ندارم. از  داستان‌ِ مرگ‌های آن دو زنِ جوان فرار می‌کنم چون فقط شهامتِ گفتنِ داستان‌های زنده‌ها را دارم … مثلِ داستانِ حُضاری که استادیوم را انباشتند و زجر و مرگِ زنِ جوان را تماشا کردند. اعدام بایستی صبح بوده باشد، مثلِ همه‌ی اعدام‌های این صدها سال در کشورم. آیا مردم قبل از رفتن سرِ کار به استادیوم رفته بودند؟ آیا در حالی‌که سرودهای راه‌پیمایی‌های چین و شوروی را می‌خواندند از واحدهای مختلفِ شغلی، قدم‌روکنان به سوی استادیوم رفته بودند؟

سعی می‌کنم دنیا را از چشمانِ خودِ سالِ ۱۹۷۸ ام ببینم. بهارِ آن سال من پنج سال و نیمه بودم، بچه‌ی دردسرسازِ کودکستان که هیچ‌کدام از خاله‌ها، ما مربی‌های مهد کودک را خاله صدا می‌زدیم، دوستم نداشتند. یکی‌شان، خاله وانگ، که به خصوص از من متنفر بود. می‌دانستم از من متنفر است ولی نمی‌دانستم چرا. از او بیشتر از بقیه‌ی بچه‌ها می‌ترسیدم؛ بیشتر از هر آدمی در زندگی‌ام از او می‌ترسیدم. اولین نفری بودم که وقتی صدا می‌زد و فرمایشی داشت بازی را ول می‌کردم و پیشش می‌دویدم. جلویش می‌ایستادم و با چشمانی منتظر نگاهش می‌کردم، چشم به راه که به حرف‌گوش‌کنی‌ِ من آفرین بگوید. ولی او پسِ پشتِ اشتیاقم را می‌خواند و با دستِ سنگینش سرم را کنار می‌زد و ‌گفت «اینجور به من نگاه نکن. می‌دانم این کار را می‌کنی که ما خیال کنیم تو بچه‌ی خوبی هستی. فکر نکن می‌توانی مرا گول بزنی.»

سعی ‌می‌کردم نزنم زیر گریه ولی نمی‌دانستم چیزی که عصبانیش می‌کرد نگاه خیره‌ی مبهوتِ چشم‌های گشاده‌ام بود. خاله وانگ رو کرد به یک خاله‌ی دیگر و گفت «این بچه از آن خودرأی‌هاست». خاله‌ی دیگر موافق بود.

نمی‌فهمیدم منظورشان چیست. رأی‌ای نداشتم جز خشنود کردنِ خاله وانگ تا مگر لبخندی به من بزند، آفرینی بگوید یا دستِ کم وقتی نقشِ رهبرِ پارتیزان‌ها را بازی می‌کنم سرم داد نکشد. بازیِ محبوبِ ما در کودکستان بازیِ جنگی بود، پسرها پارتیزانِ مرد می‌شدند، دخترها پارتیزانِ زن. دشمن‌مان مهاجمانِ ژاپنی، ارتشِ ملی‌گراهای مرتجع، سربازهای آمریکایی در کره و ویتنام؛ همه به قالبِ خانه و درخت و نرده و علف. همیشه رهبرِ پارتیزان‌ها بودم چون من بودم که داستانِ بازی‌های جنگی‌مان را اختراع کرده بودم و من بودم که آن‌ها را موقعِ عقب‌نشینی رهبری می‌کردم.

ولی صبحِ آن روز قبل از اینکه در اولین جنگم پیروز شوم، خاله وانگ یقه‌ام را گرفت و ایستاندم. «واداشته‌ای‌شان چه کار کنند؟»

سعی کردم نگاهش نکنم، ولی کردم. گفتم «پارتیزان‌بازی.»

خاله وانگ گفت «امروز پارتیزان‌بازی نداریم» و دستش را رو به سربازانم که کنارم ایستاده بودند جنباند «بروید یک بازیِ دیگر بکنید.»

پسرها و دخترها متفرق شدند. سعی کردم در بروم، ولی خاله وانگ با نعره‌ای رعدآسا میخکوبم کرد. «تو، من گفتم بروی؟»

گفتم «نه.»

«خب، امروز صبح برای تو بازی موقوف است. حالا اینجا چمباتمه بزن.»

بینِ او و یک خاله‌ی دیگر که مشغولِ بافتنِ بلوز برای پسرش بود چمباتمه زدم. خاله وانگ این مجازات را مخصوصِ من گذاشته بود. باقیِ بچه‌ها پنج یا ده دقیقه بازی‌موقوف‌شان را می‌ایستادند روبرویش، ولی من را همیشه مجبور می‌کردم حداقل نیم‌ساعت چمباتمه بزنم.

سال‌ها بعد در مقاله‌ای خواندم که مجبور کردنِ زندانیان به ساعت‌ها چمباتمه زدن از روش‌های رایج در زندان‌های چین است. چمباتمه زدن در حالی که ساقِ‌ پاها را گرفته باشند، تمامِ وزن بر پاشنه‌ی پاها افتاده باشد، پشت خم شده و کفل‌ها آویزان- به گفته‌ی مقاله چنین وضعیتِ بدوی‌ای موجبِ درد و شرمِ توأمان می‌شود.

مانده‌ام آیا خاله وانگ آدمِ مبتکری بود یا از این روش خبر داشت. به هر روی، آنقدر مجبور شده بودم در آن وضع چمباتمه بزنم که دیگر اذیتم نمی‌کرد. بله، همچنان پاهام گزگز می‌کردند ولی با گزگزِ پا هم می‌توانستم دوستانم را مشغولِ بازی تماشا کنم. پسرها را می‌دیدم که در حلقه‌های بی‌معنی دنبالِ هم می‌گذاشتند، دخترها گُل‌های وحشی و برگ‌های سبز جمع می‌کردند. بلد نبودند بدونِ من چطور پارتیزان‌بازی کنند.

آه کشیدم. خاله وانگ در هوا قاپید. «چرا آه کشیدی؟ فکر می‌کنی به اشتباه دارم تنبهیت می‌کنم؟»

گفتم «نه».

«دروغ می‌گویی. آه نکشیدی؟ من شنیدم. صداقت نداری. از من متنفری؟»

گفتم «نه» و سخت زور زدم جلوی سرازیر شدنِ اشک‌هایم را بگیرم.

خاله وانگ گفت «دروغگو. می‌دانم از من متنفری. می‌دانم هستی.»

از این حرف‌ها در بازی‌موقوف‌های من زیاد رد و بدل می‌شد. نمی‌دانستم چه چیز باعث می‌شد خاله وانگ اینقدر در عذاب دادنِ من مُصِر باشد. آیا از اینکه مرا در کودکستانش نگه می‌داشت سرگرم می‌شد؟ پاسخش را نمی‌دانم. سال‌ها بعد، وقتی من دیگر در امریکا بودم، مادرم در فروشگاهی به او برخورده بود. خاله وانگ فی‌الفور مادرم را به جا آورده بود و سراغِ مرا گرفته بود. تا پنج سال بعدش آنجور که مادرم به من گفت، بارها در خیابان به هم برخورده بودند و هر بار خاله وانگ سراغِ من را گرفته بود. نمی‌دانم آیا به همان دلیلی که من او را به یاد می‌آورم به یادم داشت یا نه. گاهی وقت‌ها درباره‌اش کنجکاو می‌شوم و با علم به اینکه هیچوقت قرار نیست دلیلِ واقعی‌اش را بفهمم به عنوانِ تنها توضیح این نظرش را که من بچه‌ی زیاده خودرأی‌ای بودم می‌پذیرم.

باری، در آن روزِ نامیمون، خودم را برای یک چمباتمه‌ی طولانی بغل کرده بودم که پاترولِ پلیس داخل محوطه‌ی بازِ کنارِ حیاطِ بازیِ ما راند. دو تا دیرکِ فلزیِ بلند وسطِ محوطه بود. عصرها موقعِ نمایشِ فیلم در محوطه‌ی باز، یک تکه پارچه‌ی سفید بینِ دو دیرک می‌کشیدند، آدم‌ها دو ورِ  پرده می‌نشستند و یک فیلمِ جنگیِ تکراری تماشا می‌کردند و دیالوگ‌ها را یکصدا با هم و همگام با قهرمانانِ فیلم ادا می‌کردند. محوطه هنگامِ روز در اختیارِ علف‌ها و حشرات بود، و من از راندنِ ماشینِ پلیس به آن‌جا شگفت‌زده شده بودم. با بلندگو ساکنین را فرا خواندند ظرفِ ده دقیقه آن‌جا جمع شوند. زنان و مردانِ بازنشسته با صندلی‌های تاشو و چارپایه‌‌هاشان از ساختمانِ واحد‌هایشان بیرون آمدند. برخی حتا چتر بهمراه داشتند که از آفتابِ صبحگاهی در امان‌شان نگه دارد. صدای زنگِ برقیِ مدرسه‌ی بغلی بلند شد. یک دقیقه بعد دانش‌آموزانِ تمامِ کلاس‌ها از ساختمانِ مدرسه ریختند بیرون، هل می‌دادند و فریاد می‌کشیدند و به دستوراتِ معلمان گوش نمی‌دادند.

من آنقدر هیجانزده شده بودم که فراموش کردم چمباتمه بزنم. بلند شدم ایستادم و بینِ بچه‌ مدرسه‌ای‌ها دنبالِ خواهرم گشتم. خاله وانگ از راه رسید و مرا از زمین بلند کرد. وحشت کرده بودم ولی وقت نداشت بد و بیراه بارم کند. مرا گذاشت آخرِ طنابِ بلندی که وقتی می‌خواستیم از کودکستان بیرون برویم می‌گرفتیم. طناب را گرفتم و شروع کردم هماهنگ با بچه‌های دیگر قدم‌رو کنم، بی‌صبرانه منتظر بودم ما را از حیاطِ بازی بیرون ببرند.

همینطور که واردِ محوطه‌ی باز می‌شدیم، پیرمردها و پیرزن‌ها دستی به سرمان می‌کشیدند و لپ‌هایمان را می‌کشیدند. بقیه، بزرگسال‌های جوان‌تر هم از واحدهای کاریِ مختلف از راه رسیده بودند. ما روی چمن‌ها جلوی جلو نشستیم. کارگران داشتند با شاخه‌های بامبو و تخته‌های چوبی سنِ موقتی درست می‌کردند. بچه‌های مدرسه‌ی ابتدایی پشتِ سرِ ما نشستند. عقب را نگاه کردم و خواهرم را در ردیفِ کلاسِ دوم پیدا کردم. برایش زبان درآوردم خوشحال از اینکه اندازه‌ی من به سِن نزدیک نیست.

همینجور که منتظر بودیم خاله‌ها بین خودشان پچ‌پچ می‌کردند و کیسه‌ی لقمه‌های توفویِ برشته را دور می‌گرداندند. مورچه‌ی سیاهی را گرفتم و کفِ دستم گذاشتم، گذاشتم تا از انگشت‌هام بالا برود، کاری که والدینم گفته بودند نکنم چون به قول آن‌ها دستِ من برای مورچه‌ها زیادی داغ بود و مثل این است که روی آتش راه بروند. مورچه را تماشا می‌کردم که انگار آتش زیرش باشد دنبالِ راهِ خروجی می‌گشت تا از دستم خارج شود. وقتی از مورچه خسته شدم بهش تلنگری زدم و پشتِ گردنِ خاله وانگ که نه چندان دور از من نشسته بود فرود آمد. نفسم را حبس کردم، ولی سرش را برنگرداند. مکثی کردم و به نشانه‌ی هشدار جیغ زدم «خاله، خاله».

سرش را برگرداند و گفت «چه شده؟ دوباره که تویی. بلند شو و چمباتمه بزن. سروصدا هم نکن.»

سرپا نشستم و سعی کردم سرم و کمرم را تا جایی که می‌توانستم به ساقِ پاهام نزدیک کنم تا خواهرم نتواند بگوید من دوباره تنبیه شده‌ام.

همینجور که من در تقلای این بودم که چمباتمه‌ی آبرومندانه‌ام را حفظ کنم کامیون واردِ محوطه‌ی باز شد. پلیس‌ها، در یونیفورم‌های سفیدِ یخی، از کامیونِ سرپوشیده پایین جهیدند. بعد چهار مرد را که طناب‌پیچ شده بودند هل دادند پایین و بردندشان سمتِ سن. پشتِ هر مرد دو تا پلیس ایستاده بود که سرِ مرد را فشار می‌دادند پایین. افسرِ  پلیسی با بلندگو به روی سن آمد و اعلام کرد که این چهار تبهکارِ ضدِ انقلاب به مرگ محکوم شده‌اند و حُکم‌شان پس از اینکه در تمام محله‌های منطقه راه بُرده شدند اجرا می‌شود. بعد مُشتش را بالا برد و فریاد زد «مرگ بر تبهکارهای ضدِ انقلاب!»

خاله‌ها به ما علامت دادند و من در همان حالتِ چمباتمه مُشتم را بالا بردم. همصدا با بچه‌های دبستان، عموها و خاله‌ها از تمامِ واحدهای شغلی، و بازنشسته‌هایی که دیگر بلند شده بودند با چارپایه‌هایشان گردهمایی را ترک کنند شعار سر دادیم. تبهکارها را به داخلِ کامیون برگرداندند، و یک دقیقه بعد ماشینِ پلیس و کامیون از محوطه‌ی باز بیرون زدند و روانه‌ی گردهماییِ بعدی شدند. از کوتاهیِ گردهمایی سَرخورده شده بودم. خاله وانگ بالای سرم آمد و دستش را شکلِ تفنگ به شقیقه‌ام گذاشت. «دیدی؟ اگر زیاده خودرأی‌ای به خرج بدهی تو هم یک روز مجرم از آب درمی‌آیی. و بنگ.» و انگشتش را کشید انگار دارد ماشه را می‌کشد. «و کارت تمام است.»

 

پس اینکه من آن‌جا در استادیومِ هونان بوده باشم غریب نیست، پنج ساله یا هفتاد و پنج ساله، بچه‌ای محبوسِ ناخرسندی کوچکشِ یا پیرمردی از بلندای روز خسته. آیا من تقلای شدیدِ زنِ جوان را وقتی کارگزارانِ پزشکی می‌خواستند بدنش را ثابت نگه دارند دیدم؟ آیا فریادهای خفه‌شده‌اش را که از دهانِ دهانبندزده‌اش درمی‌آمد شنیدم؟

نه، ندیدم، نشنیدم. من از ملال داشتم چُرت می‌زدم. درست وقتی بیدار شدم که مردِ دیگری، روستاییِ جوانی، در دادگاهِ شهرستانی در چینِ مرکزی، پشتِ میکروفون ایستاد و گفت «من یتیم بودم. من بی‌سواد بودم. بلد نبودم چطور انسانِ خوبی باشم. قول می‌دهم یاد بگیرم انسانِ خوبی بشوم. درخواستم این است مردم حرف‌هایم را بشنوند.»

زمستانِ ۱۹۹۱ بود و من یکی از آن سال‌اولی‌های دانشگاهِ پِکینگ در میانه‌ی مغزشوییِ یک ساله در اردویی نظامی در چینِ مرکزی بودم. هارواردِ چین، دانشگاه در تبلیغاتش اینطور می‌گفت. بسترِ همه‌ی جنبش‌های دانشجویی در تاریخِ چین، از جمله جنبشِ سالِ ۱۹۸۹ در میدانِ تیانانمن که به خون کشیده شد. تمام چهار سالِ بعدش به منظورِ ایجادِ ایمنی‌ در دانشجویان در برابرِ بیماری‌ای به نامِ آزادی، تمامِ سال‌اولی‌ها برای یک سال مغزشویی یا به قولِ خودشان بازآموزیِ سیاسی به ارتش فرستاده می‌شدند.

بودنِ در ارتش باعث شد خودم را قربانیِ حکومت تصور کنم. اجبار به استفاده از مستراح‌های بی‌دروپیکر خشمگینم کرده بود. اجبار به شنیدنِ حرف‌های افسران که به ما گفتند گربه‌های حشریِ حال‌به‌هم‌زن که فصلِ جفتگیری‌شان رسیده چون موقعِ خواندنِ ترانه‌ای عاشقانه‌ مُچمان را گرفته بودند، یا گفتند سگ‌های رامِ آمریکایی‌ها چون در کلاسِ آموزشِ سیاسی دیده بودند مشغولِ انگلیسی خواندن هستیم، آبِ دهان انداختنشان به صورتمان خشمگینم کرده بود. خشم ما را سرِ پا نگه داشته بود مثلِ امید که در همچو موقعیتی کسی را سرِ پا نگه می‌دارد. خشم بود که ما را تغذیه می‌کرد نه خورشِ ترب که هیچوقت تهِ شکم‌مان را نمی‌گرفت. خشم مرا وامی‌داشت مقابلِ دستوراتِ افسران چه علنی و چه خصوصی بایستم. خشم کُمک‌مان می‌کرد مجازات‌ها را با سربلندی تاب بیاوریم.

خشم، زندگی‌هایمان را معنادار کرده بود، ما را با خودهایی بزرگ‌تر از خودهای واقعی‌مان انباشته بود. چه چیزی رضایت‌بخش‌تر برای پسرها و دخترهای هجده، نوزده ساله که حس کنند خودهای بادکرده‌‌ دارند مثل خمیرِ ورآمده درون‌شان بزرگ می‌شوند؟

باری، آن روزِ زمستانی من با خودی فروخورده درونِ یونیفورمِ سبزِ تیره‌ام‌، میانِ همقطاران قربانی‌ام نشسته بودم در آمفی‌تئاتری پرازدحام که نقشِ دادگاهِ سردستیِ سه جوان را ایفا می‌کرد. ما را فرستاده بودند محاکمه را گوش دهیم تا یاد بگیریم چگونه شهروندانی مقید به قانون باشیم. بر صحنه قاضی‌ بود و دادستانِ عمومی و هیات منصفه‌ای تک نفره و دو منشی که جریانِ دادگاه را ثبت می‌کردند. آن سه مرد را در کابین‌های مجزا نگه داشته بودند. از جایی که من نشسته بودم نمی‌توانستم چهره‌ی هیچ یک را ببینم هرچند دیدنشان هم برایم اهمیتی نداشت.

دستورِ نشستن که دادند چشم‌هایم را بستم. در خلالِ بیانیه‌ی آغازینِ دادستانِ عمومی که به لهجه‌ی محلی قرائت می‌شد و خوب از آن سر در نمی‌آوردم به چرت زدن پرداختم و خودم را به سرزمینِ رویایی‌ام سپردم که ناگهان افسری که در حالِ قدم زدن از این گوشه به آن گوشه بود با تسمه‌اش به روی شانه‌ام کوبید. صاف نشستم و صحنه را نگاه کردم. قاضی داشت سؤال می‌پرسید و دادستان داشت پاسخ می‌داد و چاقویی را برای تاکید پیشِ روی او تکان می‌داد. به نجوا از دخترِ بغل‌دستی‌ام پرسیدم «این مردها چه کار کرده‌اند؟»

دختر پاسخ داد «دستبرد به قطار. مطمئن نیستم.»

چشم‌هایم را بستم، هیچ کنجکاو نبودم بدانم به که دستبرد زده‌اند، با قطار چه کرده‌اند. در ناصیه‌ی آن سه مرد چیزی که ارزشِ توجه کردن داشته باشد نمی‌دیدم. دوباره افسر بیدارم کرد.

مدتی مدید بی که به چیزی فکر کنم آنجا نشستم و به پسِ سری که جلوی من بود و سری که جلوی آن سر بود نگاه کردم. بعد نگاهم را از سر به شانه‌ها و به صندلی چوبی سُراندم که حروفی با جوهرِ کمرنگ پشتش کج و کوله حک شده بودند. به جلو خم شدم و سعی کردم آن را بخوانم. «وانگ سان گهِ سگ بخور!» از آن علامت تعجبِ عظیم‌الجثه به خنده افتادم. به دخترِ بغلی‌ام اشاره کردم و او هم با لبخندی سر جنباند.

بعد جوان‌ترینِ آن سه مجرم  در کابینش ایستاد و پشتِ میکروفونِ روبرویش با لهجه‌ی غلیظِ چینیِ ماندارین گفت « من یتیم بودم. من بی‌سواد بودم. بلد نبودم انسان خوبی باشم. قول می‌دهم یاد بگیرم انسان خوبی شوم. درخواستم این است که مردم حرف‌هایم را بشنوند.» این را گفت و تعظیمی به ما کرد.

خندیدم و درِ گوشِ دخترِ بغل‌دستی‌ام گفتم «دارد چه کار می‌کند؟»

«فکر کنم قاضی ازش خواست اگر دفاعی دارد بگوید.»

«و دفاعش همین بود؟»

«لابد»

«و این چه ربطی به ما دارد؟» این را گفتم و هر دو آرام خندیدیم و تصویرِ مردِ جوان را با خط‌نوشته‌ی پُشتیِ صندلی از سر بیرون کردیم.

این پایانِ محاکمه بود. متوجه نشدیم چند سال حبس برای آن مردها بریدند، و اهمیتی هم برایمان نداشت. از آمفی‌تئاتر بیرون آمدیم خشمگین که یک بعدازظهرِ دیگرِ عمرمان به هدر رفته، نمی‌دانستیم لحظه‌ای مهم را از کف داده‌ایم، نمی‌دانستیم فراموش کرده‌ایم به آن پرسشِ سرنوشت‌ساز پاسخ دهیم: این چه ربطی به ما دارد؟

 

آیا کسی در استادیومِ هونان همین سؤال را نپرسید؟ آیا کسی تلاش نکرد به آن پاسخ دهد؟ می‌خواهم بدانم حضار موقعِ تماشای مرگِ زنِ جوان به چه فکر می‌کردند؟ آیا خاله وانگی در میانِ جمعیت نبود؟ می‌خواهم بدانم آن کارگزارهای پزشکی که با آمبولانس به‌تاخت واردِ استادیوم شدند و از آن خارج شدند که بودند. آیا جراح همان کسی بود که وقتی من ده سالم بود مادرم را عمل کرد و کیسه صفرایش را درآورد؟ کمی بعد از عمل که دیدمش حتا با من مزاح کرد و گفت مادرم دیگر آدمِ تندخویی نخواهد بود چون دیگر اندامی برای ذخیره‌ی صفرا ندارد.

دلم می‌خواهد آن مرد با کلیه‌های پیوندی را بشناسم. آیا بعد از عمل عصازنان به مرکزِ محله می‌رفت تا در جلسه‌های دو هفتگیِ ‌بازنشسته‌ها شرکت کند، همان جایی که پدربزرگِ هشتاد و یک ساله‌ی من را وا داشته بودند ساعت‌ها سرِ پا بایستد و به پیرمردها و پیرزنانی که به او بابتِ اینکه زمانی در ارتشِ مقابلِ حزبِ کمونیست جنگیده بود انتقاد می‌کردند گوش دهد؟ آیا تبدیل به همان افسری شده بود که وقتی ما در ارتش بودیم واداشتمان ساعت‌ها در برف قدم‌رو کنیم و سعی ‌کرد با چکمه‌های چرمی‌اش به ساقِ پاهای لرزانِ ما بکوبد؟

آن دربان را هم دلم می‌خواهد بشناسم. چطور گرفتندش؟ چی باعث شد دنبال جنازه‌ی یک مجرم بیفتد؟ آیا شبیهِ دربانِ واحدِ کاریِ پدرم بود که همیشه به سرم دست می‌کشید و آب‌نباتم می‌داد بخورم؟ حتا یک بار یک کیسه برگِ شاتوت برایم آورد که با دستمالِ خیسی مرطوب نگه‌شان داشته بود تا بدهم کرم‌های ابریشمم بخورند. آیا به عمد یا غیر عمد حواسش نبود که به برگ‌ها حشره‌کش زده‌اند که شبانه همه‌ی کرم‌های ابریشمم مُردند، و درسِ علومِ کلاسِ دوم را تجدید شدم؟

 

ورای همه‌ی این‌ پرسش‌ها پرسشی هست که همه‌ی این مدت کوشیده‌ام به آن پاسخ دهم. این چه ربطی به من دارد؟ چرا خودم را ملزم می‌دانم داستان‌های آن دو زن را بگویم؟ آن‌ها که بودند؟

زنِ جوانِ اولی زمانی منشیِ کمیته‌ی جوانانِ حزبِ کمونیست بود. بایستی دخترِ جان‌بر‌کفِ انقلاب بوده باشد که به چنین مقامی دست یافته بود. چه چیز او را از ایمانش منحرف کرد؟ چه چیز او را واداشت که با چشم‌های پرسشگرِ گُنگ به عقب خیره شود؟ و آن نامه‌هایی که همه‌ی آن ده سال می‌نوشت، برگه پشت برگه، می‌خواست چه بگوید؟ در آن نامه چه بود که به او خیانت کرد و به ده سال حبس و حکمِ اعدام به جای آزادی منتهی شد؟

و زنِ دومی، مادرِ پسری خردسال، چه چیز او را در برابرِ مرگ آنهمه دلیر کرد؟ آیا او هم دوست داشت داستان‌های زنانِ قهرمان را بخواند مثلِ من که زمانی دوست داشتم و قهرمان محبوبم دخترِ نوزده ساله‌ی اهلِ شوروی به نام زویا بود که موقعِ آتش زدنِ اصطبلِ آلمان‌ها دستگیر شده بود و به دار آویخته شده بود؟ آیا او هم اوتم ــ جید، زنِ قهرمانی که من بی‌جهت امیدوار بودم از نیاکانم باشد تحسین می‌کرد؟

[   …] می‌خواهم در تاریخ دخل و تصرف کنم، چیزها را به رأیِ خودم بسازم، لایه‌هایی به افسانه‌ها اضافه کنم. می‌خواهم خونِ نترسِ اوتم ــ جید در رگ‌های آن دو زنِ جوان جاری باشد. گاهی خیال می‌کنم که زنِ دوم وقتی وادارش می‌کنند زانو بزند تا بهش شلیک کنند با خونسردی به چشم‌های جلادانش نگاه می‌کند. مثلِ اوتم ــ جید که سال‌ها پیش به آرامی جلوی تبر ایستاد و آخرین شعرش را زمزمه کرد. این صحنه‌ها همیشه مرا منقلب می‌کنند همین است که صحنه‌های محوریِ داستان‌های قهرمانی‌اند. دلم می‌خواهد داستان درباره‌ی شجاعت باشد. ولی همیشه جلویم سد می‌شود.

واقعیت این است که قهرمان‌ها با خشم و عشق خلق می‌شوند ولی ما را خشم و عشق پیش نمی‌برند. واقعیت این است که زنِ اولی بعد از حکمِ مرگ گریه سر داد و به هر که از مقابلِ سلولش رد می‌شد التماس می‌کرد جانش را نجات دهد. واقعیت این است که از فکرِ مرگ در بیست و نه سالگی درهم شکست، واقعیت این است که در راهِ استادیوم دیگر عقل به سر نداشت، می‌گریست و آواز می‌خواند و می‌خندید و برای خودش داستان‌هایی به زمزمه می‌گفت.

انگار  دنیایی خیالی بوده، مثل دنیای پارتیزان‌بازی‌های ساختگی در کودکستان، که در آن تاریخ را بر شانه‌های خردسالم حمل کرده‌ام. ولی دیر یا زود خاله وانگ با بلندترین صدایش نعره خواهد کشید و من دوباره پیشش می‌دوم، به این امید که این بار از من خشنود است، ولی وقتی لب‌های به‌هم فشرده‌اش را ببینم می‌فهمم که نیست. دوباره موقعِ بازی‌موقوف چمباتمه می‌زنم، ابرهای بالای سرم را تماشا می‌کنم، مورچه‌های سیاه در چمن‌ها گرمِ کارِ خویش.

بازی‌مان قطع شد ولی زندگی‌‌مان ادامه دارد.

از داستان‌های دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *