تو باید همه چیز بلد باشی

reference: https://www.pinterest.com/pin/371195194299636601/
باروی داستان ــ تو باید همه چیز بلد باشی ــ ایساک بابل: سماور نرم نرم داشت از قُل می‌افتاد. مادربزرگ آخرین لیوانِ چایش را که دیگر سرد شده بود سر کشید و قندی چپاند توی دهانِ بی‌دندانش. گفت «پدربزرگت قصه‌گوی کاربلدی بود. اعتقادی به چیزی نداشت ولی به مردم اعتماد می‌کرد. همه‌ی دار و ندارش را خرجِ رفقاش کرد و وقتِ احتیاج که رفت سراغشان از پله‌ها پرتش کردند پایین، و همین مُخش را کمی جا‌به‌جا کرد.» بعد از پدربزرگ گفت. مردی درشت، با زبانِ تند و تیز، احساساتی و حرف حرفِ خودش. ویولون می‌زد، شب‌ها مقاله می‌نوشت، همه‌ی زبان‌ها را بلد بود. عطشش به علم و زندگی تمامی نداشت. دخترِ ژنرالی دلباخته‌ی پسرِ بزرگشان می‌شود و همین پسر را اَکار می‌کند. آواره و قمارباز می‌شود و سی‌وهفت سالگی در کانادا می‌میرد. حالا فقط پدرم و من برای مادربزرگ مانده بودیم. هر چیزِ دیگر از کف رفته بود.

تو باید همه چیز بلد باشی
ایساک بابل
ترجمه‌ی آرزو مختاریان

شنبه‌ها همیشه بعدِ شش زنگ کلاسِ مدرسه‌ دیر می‌آمدم خانه. پیاده‌ راه افتادن در کوچه و خیابان به چشمم وقت تلف کردن نبود. جان می‌داد برای خیالبافی، همه چیز به چشمم دلپذیر و آشنا بود. تمام علامت‌ها، سنگکاری خانه‌ها، جعبه‌آینه‌های فروشگاه‌ها را بلد بودم. به روشِ ویژه‌ی خودم بلدشان بودم، برایم مُسجّل بود آن اصلِ‌کاریِ وجودشان را دیده‌ام، همان چیزِ رازآمیزی که ما بزرگ‌ها اسمش را گذاشته‌ایم «جوهرِ چیزها». همه چیزشان‌ در ذهنم قرص و قایم حک می‌شد. اگر یکهو کسی نامی از یکی از این فروشگاه‌ها می‌بُرد من درجا علامتش را در نظرم می‌آوردم، با حروفِ زرکوب و خراشیدگی در گوشه‌ی دستِ چپ، دخترِ صندوق‌دار با آن موهای بالا بُرده، و حال و هوایی که آن دور و بر داشت، که با حال و هوای دور و برِ هر فروشگاهِ دیگری فرق داشت. با همین فروشگاه‌ها، آدم‌ها، حال و هواها و پوسترهای تئاتر بود که من تکه‌های شهرِ زادگاهم، اُدسا، را کنار هم چیدم. تا همین امروز هم به خاطرش دارم، حسش می‌کنم و دوستش دارم. جوری می‌شناسمش که کسی رایحه‌ی پوستِ مادرش را بشناسد – طعمِ عشق را، کلمه‌ها، لبخندها. دوستش دارم چون در آن شهر بزرگ شدم، شاد شدم، غمگین شدم و رویا بافتم- رویاهای پُرشوری که دیگر هرگز بازنمی‌گردند.‌

همیشه در خیابانِ اصلی راه می‌رفتم که از همه‌جا شلوغ‌تر بود.

آن شنبه‌ که درباره‌اش می‌خواهم بنویسم شنبه‌ای در اولِ بهار بود. آن وقتِ سال آن هوای معتدل و ملایم را که، در روسیه‌ی مرکزی، آنچنان مطبوع فرازِ سرِ رودی آرام یا درّه‌ای رام است، ما نداشتیم. ما سوزِ سبُکِ هر از گاه وَزانی داشتیم، اشارتی به شور و اشتیاقِ سرمازده. آن موقع طفلی بیش نبودم و چیزی سرم نمی‌شد، ولی هیجان‌زده و با گونه‌های گُل‌انداخته مثلِ بقیه تحتِ تاثیرِ بهار بودم.

همیشه راهِ مدرسه تا خانه را سرِ صبر طی می‌کردم. هر جواهرِ جواهرفروشی‌ را موشکافی می‌کردم و پوسترهای تئاتر را از بالا تا پایین می‌خواندم. یک‌بار که مشغولِ وارسیِ کُرست‌های صورتیِ کم‌رنگ با بندِ جوراب‌های‌ پُرچینِ مادام روزالی بودم تا آمدم راهم را بگیرم و بروم، محکم خوردم به محصّلِ بلندقدی با سبیلِ سیاهِ بزرگ. نیشش تا بناگوش باز بود، گفت: «خوب دید زدی؟ ها؟» سرخ شدم. دستی حکیمانه پشتم زد و مهربانانه گفت: «همین خط را برو رفیق. احسنت به تو! خیر پیش!» قاه قاه خندید و به روی پاشنه‌ی پا چرخید و دور شد. حسابی شرمزده شده بودم و یکراست راهیِ خانه شدم و دیگر هیچوقت دمِ  فروشگاهِ مادام روزالی نایستادم به ویترینش زل بزنم.

قرار بود این شنبه‌ را در خانه‌ با مادربزرگم بگذرانم. مادربزرگ تهِ خانه، پشتِ آشپزخانه، اتاقِ خودش را داشت. گوشه‌ی اتاقش اجاقی بود؛ مادربزرگ همیشه سردش بود. هوای اتاقش همیشه داغ و گرفته بود، همین حالم را خراب می‌کرد و دلم می‌خواست بزنم به چاک. آن روز همه‌ی لوازمم ــ کتاب‌ها، پایه‌ی نوت و ویولون ــ را با خودم برداشتم و بردم به اتاقِ مادربزرگ. میز پیشاپیش برایم چیده شده بود. وقتی غذا می‌خوردم مادربزرگ یک گوشه‌ نشسته بود. هیچ کداممان یک کلمه حرف نزدیم. در بسته بود و ما تنها بودیم. غذای من کوفته‌ماهیِ سرد با تربِ کوهی بود ــ غذایی که برای خاطرش می‌ارزد یهودی شد ــ سوپِ غلیظ خوش‌طعم، گوشتِ بریان و پیاز، کاهو، سالادِ میوه، قهوه، پای، و سیب‌. تا ته خوردم. درست است که آدمِ خیالبافی بودم ولی بالاخره اشتها هم داشتم. مادربزرگ میز را تمیز کرد و اتاق تمیز و مرتب شد. گل‌های پژمرده‌حالی روی رفِ پنجره بودند. تنها موجوداتِ زنده‌ای که مادربزرگ دوست می‌داشت، پسرش و نوه‌ی پسریش و سگش می‌می و گل‌ها بودند. می‌می هم آمد تو، روی مبل خودش را گلوله کرد و فوری خوابش برد. بدجور خوابالو بود ولی سگِ خارق‌العاده‌ای بود ــ مهربان، معقول، کوچک و خوش قیافه. نژادِ پاگ با خزِ روشن. سرِ پیری‌اش هم چاق و وارفته نشده بوده و خودش را خوش‌تراش نگه داشته بود. همه‌ی عمرِ پانزده ساله‌اش را با ما زندگی کرد، از تولد تا مرگ، و طبیعتاً عاشقِ همه‌مان بود، بالاخص مادربزرگ، که آنقدر سختگیر و بی‌رحم بود. یک وقتِ دیگری قصه‌ی رفاقتِ بی‌سر و صدا و محرمانه‌‌شان را برایتان تعریف می‌کنم. قصه‌ی خوب و تأثرانگیز و لطیفی‌ست.

باری، مادربزرگ، می‌می و من، هرسه‌مان آن‌جا بودیم. می‌می خواب بود؛ مادربزرگ سردماغ با پیراهنِ ابریشمی روزِ سبت‌ش آن گوشه نشسته بود. و من قرار بود به درس‌ و مشقم برسم. روزِ خسته‌کننده‌ای بود. همینجورش هم شش زنگ در مدرسه کلاس بودم و حالا معلّمِ موسیقی‌ام، آقای سوروکین، قرار بود بیاید و همینطور آقای ال، معلّمِ عبری‌ام، که درسِ جاافتاده را بدهد. پیسون، معلّمِ فرانسه، هم ممکن بود بیاید و برای آن هم باید درس حاضر می‌کردم. آقای ال دردسری نداشت ــ رفقای قدیمی بودیم ــ ولی موسیقی و آن گام‌ها بدبختیِ محض بود.

کتاب‌های تمرین را گشودم و مشغولِ درس‌هام شدم. مادربزرگ مزاحمم نبود ــ خدا به دور‌! صورتش از حرمتی که به کار و بارِ من می‌گذاشت مسخ و مات شده بود. چشم‌های گِردِ زردِ براقش را دوخته بود به من. هر صفحه‌ که ورق می‌زدم چشم‌هاش حرکتِ دستم را دنبال می‌کردند. هر کسِ دیگر بود از این نگاهِ خیره‌ی ثابت و گوش‌به‌زنگ، معذب می‌شد، ولی من دیگر عادت کرده بودم. بعد نوبتِ گوش دادنش به درس از بر کردنم رسید. توی خانه فقط ییدیش حرف می‌زد و روسی‌اش خیلی بد بود ــ به روشِ خاصِ خودش روسی را قلب می‌کرد و کلّی کلماتِ لهستانی و ییدیش تنگش می‌گذاشت.  البته که به روسی نمی‌توانست بخواند یا بنویسد و کتابِ روسی  دستش می‌دادی سر و ته می‌گرفت. ولی این‌ها مانعش نمی‌شد تا پا به ‌پای من درس‌ها را از اول تا آخر مرور نکند. یک کلمه هم نمی‌فهمید ولی به‌دقّت گوش می‌داد، آهنگِ کلمات به گوشش خوش می‌آمد. برای یادگیری حرمتِ زیادی قائل بود، به من باورِ عمیقی داشت و دلش می‌خواست مَرد و ثروتمند بشوم.

وقتی درس‌هام را تمام کردم، نشستم به کتاب خواندن. آن موقع داشتم «نخستین عشق»ِ تورگنیف را می‌خواندم. همه چیزش را دوست داشتم ــ کلماتِ جاندارش، توصیفات، و گفتگوها ــ ولی آن بعدازظهر عجیب از صحنه‌ای که پدرِ ولادیمیر با شلاقِ سوارکاری‌اش به گونه‌ی زینایدا سیلی می‌زند به رعشه افتادم. می‌توانستم صفیرِ شلاق را بشنوم و نیشِ آنی و تند و تیز زبانه‌‌ی چرمش را حس کنم. چنان دستخوشِ آشفتگی شدم که به‌ناچار دست از خواندن کشیدم و در اتاق بالا و پایین رفتم. ولی مادربزررگ بی‌که پلک بزند همان‌جا نشسته بود، حتا هوای گرفته‌ی داغ هم یکسره از جنبش مانده بود، انگار می‌دانست سرم شلوغ است و کسی نباید مزاحمم شود. اتاق داغ‌تر ‌شد. می‌می آرام خرناس می‌کشید. همه جا آرام بود ــ به طرزِ موحشی آرام، بی هیچ صدایی از جهانِ بیرون. در آن لحظه همه چیز به نظرم غریب می‌آمد، می‌خواستم از همه‌ چیز بگریزم و نیز می‌خواستم تا ابد همان‌جا بمانم. اتاقِ رو به تاریکی، چشم‌های زردِ مادربزرگ، هیکلِ باریکش پیچیده در شال، خمیده و ساکت آن گوشه، گرما، درِ بسته، شکافتنِ شلاق، صفیرِ بلندش ــ تازه حالا می‌فهمم چقدر همه‌‌ی این‌ها وهمناک بود و چقدر تحت تاثیرم قرار داد.

با صدای زنگِ در از آن حالِ توفانی‌ام بیرون پریدم. آقای سوروکین بود. آن لحظه از او بیزار بودم. از آن گام‌های لعنتی بیزار بودم، از آن موسیقیِ بی‌معنای یاوه‌ی گوشخراش. البته از حق نگذریم سوروکین خودش حرف نداشت. موی کوتاه شده، دست‌های بزرگِ قشنگ و لب‌های پُرِ معرکه. آن روز، زیرِ چشمِ مادربزرگ باید یک ساعتِ تمام درسم می‌داد ــ حتا کمی بیشتر ــ و به پولی که بهش داده می‌شد بها می‌داد. ولی بابتِ عرقی که می‌ریخت  هیچ اعتباری نگرفت. چشم‌های پیرزن هر حرکتش را به‌سردی و به‌دقت زیر نظر داشت، کاملاً به او بی‌اعتنایی و بی‌محلی می‌کرد. مادربزرگ وقتی برای غریبه‌ها نداشت. ازشان توقع داشت وظیفه‌شان را در قبالِ ما به‌جا آورند و تمام شد رفت.

درسمان را شروع کردیم. از مادربزرگ واهمه نداشتم، ولی باید یک ساعتِ تمام سرسپردگیِ غیرمعمولِ سوروکینِ بیچاره را به انجام‌وظیفه‌اش تحمل می‌کردم. او در آن اتاقِ دورافتاده احساسِ ناکجابودن می‌کرد، در حضورِ آن سگِ آرام خفته و پیرزنِ زمهریریِ نشسته در آن گوشه. سرانجام بلند شد برود. مادربزرگ به سردی دستِ بزرگِ چرمین و چروکینش را به دستش داد ولی ذره‌ای تکانش نداد. سوروکین وقتی داشت می‌رفت محکم خورد به یک صندلی.

ساعتِ بعدی را هم از سر گذراندم ــ درسِ عبریِ آقای ال ــ و لحظه‌ی بسته شدنِ در پشتِ سرِ او هم سرانجام فرا رسید. دیگر شب‌هنگام بود. نقطه‌های طلاییِ دور آسمان را روشن می‌کردند. حوضِ آبِ حیاطمان لبریزِ مهتاب شده بود. در خانه‌ی همسایه صدای آواز خواندنِ زنی می‌آمد، «چرا چنین دیوانه‌وار دوستت دارم؟» بقیه‌ی خانواده‌ام رفته بودند به تئاتر. احساسِ خستگی و خمودگی می‌کردم. خیلی خوانده بودم و خیلی مشق کرده بودم. دخترِ خدمتکار سماور را آورد تو. مادربزرگ چراغی روشن کرد. و بی‌درنگ اتاق آرام شد؛ اثاثیه‌ی حجیمِ تاریک غرقِ نورِ ملایم شدند. می‌می بیدار شد و در اتاق‌ها گشتی زد و دوباره برگشت پیشِ ما، چشم به راهِ شام. مادربزرگ چای‌خورِ قهّاری بود. یک نان زنجفیلی برایم نگه داشته بود. جفتمان کلّی چای نوشیدیم. عرق لابه‌لای خطوطِ عمیقِ قلمزنیِ چهره‌اش تابیدن گرفت. پرسید «می‌خواهی بروی بخوابی؟» پاسخ دادم «نه.» شروع کردیم به حرف زدن، و باز شنونده‌ی قصه‌های مادربزرگ شدم. خیلی خیلی وقت پیش، یک جهودی بود که میخانه داشت. فقیر بود، عیالوار بود و ایل و تبارش هم زیاد بودند و ودکای بدون مجوز می‌فروخت. بازرسِ دولت آمد دید و برایش پاپوش دوخت. او هم رفت پیش یک خاخامی و گفت «خاخام بازرسِ دولت دارد مرا از هستی ساقط می‌کند. از خدا برایم طلبِ کمک کن.» خاخام گفت «خیالت راحت باشد. بازرسِ دولت سروصداش می‌خوابد.» جهود رفت خانه. دید بازرس روی پله‌های میخانه‌اش است. آنجا دراز به دراز افتاده بود و مُرده بود و شکمش تمام کبود و متورم.

مادربزرگ ساکت شد. سماور زمزمه می‌کرد. همسایه هنوز داشت آواز می‌خواند. همه چیز در نورِ خیره‌کننده‌ی مهتاب پوشانده شده بود. می‌می داشت دُمش را گاز می‌گرفت ــ گرسنه‌اش بود.

مادربزرگ گفت: «قدیم مردم اعتقاداتی داشتند. زندگی ساده‌تر بود. دختربچه که بودم لهستانی‌ها قیام کردند. ما بغلِ عمارتِ یک کنت لهستانی زندگی می‌کردیم. خودِ تزار می‌آمد دیدنش. یک‌کَله هفت شب و هفت روز جشن می‌گرفتند. تاریک که می‌شد می‌دویدم  به تالار و از پشتِ پنجره‌های روشن دید می‌زدم. کنت یک دختر داشت و دخترش قشنگ‌ترین گوشواره‌های عالم را داشت. بعد این قیام شد. چند تایی سرباز آمدند و کنتِ پیر را کشاندند وسطِ میدان. همه دوره ایستادیم و زار زدیم. سربازها یک گودال توی زمین کندند. می‌خواستند چشم‌های پیرمرد را ببندند ولی او گفت چشم‌بند نمی‌خواهد. مقابلشان ایستاد و بهشان فرمانِ آتش داد. مردِ درشتی بود، موهاش خاکستری. دهقان‌ها دوستش داشتند. همینطور که داشتند دفنش می‌کردند پیکی چهارنعل از راه رسید. عفونامه‌ی تزار را آورده بود.»

سماور نرم نرم داشت از قُل می‌افتاد. مادربزرگ آخرین لیوانِ چایش را که دیگر سرد شده بود سر کشید و قندی چپاند توی دهانِ بی‌دندانش. گفت «پدربزرگت قصه‌گوی کاربلدی بود. اعتقادی به چیزی نداشت ولی به مردم اعتماد می‌کرد. همه‌ی دار و ندارش را خرجِ رفقاش کرد و وقتِ احتیاج که رفت سراغشان از پله‌ها پرتش کردند پایین، و همین مُخش را کمی جا‌به‌جا کرد.» بعد از پدربزرگ گفت. مردی درشت، با زبانِ تند و تیز، احساساتی و حرف حرفِ خودش. ویولون می‌زد، شب‌ها مقاله می‌نوشت، همه‌ی زبان‌ها را بلد بود. عطشش به علم و زندگی تمامی نداشت. دخترِ ژنرالی دلباخته‌ی پسرِ بزرگشان می‌شود و همین پسر را اَکار می‌کند. آواره و قمارباز می‌شود و سی‌وهفت سالگی در کانادا می‌میرد. حالا فقط پدرم و من برای مادربزرگ مانده بودیم. هر چیزِ دیگر از کف رفته بود. مادربزرگ روزش داشت شب می‌شد و مرگ آهسته آهسته از راه می‌رسید. دوباره ساکت شد، سرش را خم کرد و زد زیرِ گریه. ناگهان با حرارتِ زیادی گفت: «درس بخوان. درس بخوان تا همه چیز گیرت بیاید ــ ثروت، شهرت. باید همه‌چیز بلد باشی. تا دنیا به پات بیفتد و پیشت سجده کند. همه باید رشکت را ببرند. به مردم اعتماد نکن. دوست پیدا نکن. پول به کسی قرض نده. دلت را به‌شان نده.»

دیگر چیزی نگفت. سکوت بر اتاق حکمفرما شد. داشت به سال‌های رفته و بدبختی‌هاش فکر می‌کرد. داشت به آینده‌ی من فکر می‌کرد، فرمان‌های سختگیرانه‌اش بر شانه‌های نحیفِ سرد و گرم نیازموده‌ی من ــ تا ابد ــ سنگینی می‌کرد. در گوشه‌ی تاریکِ اتاق، اجاقِ قرمز و داغ می‌سوخت و از خودش حرارتی سبعانه‌ ساطع می‌کرد. گرمم بود و داشتم خفه می‌شدم، می‌خواستم بدوم بیرون به هوای آزاد، می‌خواستم فرار کنم. ولی حتا نا نداشتم سرم را بالا بیاورم. صدای افتادنِ ظرف و ظروف از آشپرخانه آمد. مادربزرگ رفت سر بزند. وقتِ شام بود. چند لحظه بعد صدای خشن و خشمگینش را شنیدم. داشت سرِ دخترِ خدمتکار فریاد می‌کشید دست و پام را گم کردم و آشوب شدم. قبلش آنهمه سرشار از آرامش و اندوه بود. خدمتکار جواب‌سؤالی می‌کرد. شنیدم مادر بزرگ با خشمی غیرقابلِ ‌کنترل در صدای زیاده بلند و تیزش فریاد می‌زند: «گم شو بیرون جنده خانم. اینجا منم که امر می‌کنم. داری چیزهای مرا می‌شکنی. گم شو بیرون.» نمی‌توانستم آن گوشخراشیِ ناهنجارِ  تنِ صداش را تحمل کنم. از میانِ درِ نیمه‌باز می‌دیدمش. صورتش سرخ شده بود، لبِ پایینش از خشم می‌لرزید، گلویش ورم کرده بود. خدمتکار جواب می‌داد. مادربزرگ گفت «گم شو بیرون.» و ناگهان همه چیز باز آرام شد. خدمتکار با شانه‌های خمیده، نوکِ پا، انگار بترسد سکوت را بر هم بزند، از آشپزخانه بیرون خزید. سرِ شام یک کلمه هم حرفی نزدیم. خوب و مفصل خوردیم و سرِ صبر. چشم‌های شفافِ مادربزرگ بی‌حرکت بودند و من نمی‌فهمیدم نگاهشان به چه بود.

اردیبهشت ۱۴۰۱

 


 

پی‌نوشت:

این داستان را اول بار ده سال پیش از پادکستِ سایتِ نیویورکر شنیدم که جرج ساندرز آن‌ را می‌خواند و در جا شیفته‌اش شدم.
داستان را ایساک بابل در سالِ ۱۹۱۵ در ۲۱ سالگی‌اش نوشته.

You Must Know Everything / “You Must Know Everything” (stories 1915-1937) / Isaac Babel / Translated from Russian by Max Hayward / Edited by Natali Babel /
Farrar, Straus and Giroux / 1969

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *