هیچ‌چیز مهم نیست، مگر…

نقد داستان مهم نوشتهٔ زهرا خانلو
بی‌ستون بارو ــ روایت در داستان «مهم» اگرچه به شیوه‌ی سوم شخص محدود است، اما دیدگاه راوی بین زن و مرد در رفت و آمد است. و این از حیث ساختاری بسیار حائز اهمیت است: نویسنده اول راوی را نزدیک به زن می‌نشاند، اما بعد روایت از دیدگاه مرد داستان روایت می‌شود و بعد دوباره هرکجا لازم شد بین دو کاراکتر داستان نوسان می‌کند. این موجب می‌شود ما فقط خود را همراه یکی از آنان حس نکنیم تا آن دیگری را غریبه یا دورتر در نظر بگیریم. خواننده با هردو شخصیت انس می‌گیرد. در پس پشت این تکنیک مبتکرانه حسّی مگو از ارتباطی عاشقانه وجود دارد که هرچند شررهایی از آن در خاطره‌ی دور مانده، اما التهاب پربحرانِ زمانه‌ فرصتی برای بربالیدن بیشتر آن باقی نگذاشته است. ما با داستان یک عشق فروکوفته و زیست‌ناشده روبه‌روییم.

زندگی‌ای که در آن هیچ‌چیز مهم نیست، مگر…

| بررسی داستان «مهم» نوشتهٔ زهرا خانلو |

 

داستان «مهم»، روایت لحظه‌ی کوتاهی از یک شب دیروقت زمستانی در خانه‌ای اجاره‌ای و کوچک در آپارتمانی در طبقه‌ی بالا (بالاترین؟)، با کمترین دیالوگ ممکن بین زن و شوهری است که پس از نه سال تازه همین یک ماه پیش دوباره به هم رسیده‌اند. ازدواجی که ثمره‌اش پسری بوده که هرچند در داستان حضوری تنها در یاد دارد و در سراسر قصه در اتاق خوابش خوابیده است، اما تأثیری قوی بر زندگی و رفتار پدرو مادرش دارد.

لحظه‌ی کوتاه گفتیم، اما این لحظه آکنده است از تمام آن دوران پیش از خود؛ دورانی که حضوری بسیار پُررنگ‌تر از لحظه‌ی اتفاق افتادن داستان دارد، و از همین روی داستان «مهم» این پتانسیل را دارد که از ژانر خود به سوی اثری سینمایی نیز منعکس شود. می‌توان گفت با اثر ساختارمندی مواجه هستیم که هر کلمه نقشی مهم در فهم آن ایفا می‌کند، و جدای از این، نویسنده بسیار مختصر و در خلال روایت چنان ناملموس فضاسازی‌های هندسی از خانه(ها) به دست می‌دهد که مانند یک اثر تئاتری همه‌چیز در ذهن خواننده جان می‌گیرد.

در داستان، رو به آخر، شاهد چرخشی می‌شویم که تاثیری چشم‌گیر بر تحول شخصیت‌های داستان می‌گذارد، و موجب می‌شود زمان داستان که تا آن لحظه چشم در گذشته‌ای تلخ و رنج‌بار داشته است، با اتکا به همان گذشته، گامی به‌سوی رستگاری بردارد.

مرد، فیلم‌سازی بوده که به علتی که تنها خواننده باید خود حدس بزند، گرفتار داروقه و قاضی و نه سال حبس شده، و زنش را که استاد دانشگاه در رشته‌ای از علوم گیاهی بوده هم به این ترتیب گرفتار کرده، چون اخراجش کرده‌اند. آنان زمانی در خانه‌ای «فراخ» و حیاط‌دار که حتی تحسین بازجوها را هم برانگیخته بوده زندگی می‌کرده‌اند، اما در داستان بی‌آنکه صحبتش شود، همان مدت «نامهمِ» نه سال زندانِ مرد و بی‌کار ماندنِ زن بس است تا خواننده پی ببرد خانه کجا رفته است.

جمله‌ی اول داستان که خبر از شستن آخرین لیوان و سینی ملامین پشت شیر آب می‌دهد، تصویر موجزی از وضعیت اقتصادی جدید خانواده به ما می‌دهد. و در همین سطرهای اول داستان که حرف از هندوانه‌ی شب یلدا می‌شود، پی به محیط لااقل نه سردِ خانوادگیِ این خانواده‌ی کوچک سه نفری می‌بریم. محیطی که بیشتر به کوشش زن داستان سعی در گرم نگه‌داشته‌شدنش می‌شود.

روایت اگرچه به شیوه‌ی سوم شخص محدود است، اما دیدگاه راوی بین زن و مرد در رفت و آمد است. و این از حیث ساختاری بسیار حائز اهمیت است: نویسنده اول راوی را نزدیک به زن می‌نشاند، اما بعد روایت از دیدگاه مرد داستان روایت می‌شود و بعد دوباره هرکجا لازم شد بین دو کاراکتر داستان نوسان می‌کند. این موجب می‌شود ما فقط خود را همراه یکی از آنان حس نکنیم تا آن دیگری را غریبه یا دورتر در نظر بگیریم. خواننده با هردو شخصیت انس می‌گیرد. در پس پشت این تکنیک مبتکرانه حسّی مگو از ارتباطی عاشقانه وجود دارد که هرچند شررهایی از آن در خاطره‌ی دور مانده، اما التهاب پربحرانِ زمانه‌ فرصتی برای بربالیدن بیشتر آن باقی نگذاشته است. ما با داستان یک عشق فروکوفته و زیست‌ناشده روبه‌روییم.

آنچه نه سال پیش در اثر ریختن ماموران به خانه پیش آمده، تاثیری به مراتب بیشتر از به هدر رفتنِ نه سال زندگی مرد به همراه آورده است: در آن شب کذایی که ماموران به خانه ریخته‌، و طبق عادت همه جا را زیر و رو کرده‌اند، دست کشیدن به، و زیر و رو کردنِ لباس‌های زیر زن، جلوی چشم مرد، غیرت شوهر را جریحه‌دار کرده، چنانکه در نه سال زمان حبس، بیش از هرچیز دیگری مرد را عصبانی و مستاصل کرده است. زن هرچند از این واقعه چندش‌اش هم شده باشد، اما مثل مرد چنان سهمناک متاثر نشده، و با این همه، برای راحت کردن شوهر، در یکی از ملاقات‌ها به او گفته است که همه‌ی آن لباس‌ها را سوزانده است. این‌جا برای چندمین بار است که به نقش سازنده‌ی زن در این پیوند برمی‌خوریم.

در ادامه‌ی داستان متوجه می‌شویم که مرد درواقع از اینکه در آن لحظه مقاومتی در برابر این عمل شنیع ماموران انجام نداده بوده، عصبانی است. عصبانی از دست خودش که چرا فقط چشمانش را بسته و خودخوری کرده است، اما این بند داستان حاوی حقیقت دیگری نیز هست:

آقای فیلم‌ساز در ذهن خود چندین صحنه می‌سازد که در آنها دارد به ترتیبی در مقابل ماموران واکنش جدی نشان می‌دهد. در صحنه‌ای با خشم به آنان نگاه می‌کند؛ در صحنه‌ای پوزخند می‌زند که یعنی نوبت ما هم می‌شود؛ و در صحنه‌ای مستقیما با آنان گلاویز می‌شود… واقعیت اما هیچ کدام از اینها نیست. مرد داستان آدم شجاع و قهرمان‌صفتی نیست، و این بزدلی را به این صورت برای خودش توجیه می‌کند که نباید کاری کند که پسرش بی پدر بزرگ شود.

در دیالوگ نیم‌بند اول داستان زن با دادن این خبر که بناست آموزشگاه صفدری(احتمالا یکی از دوستان‌شان) را هم ببندند، سعی می‌کند واکنشی خشم‌ناک و زندگی‌محور در شوهرش بربیانگیزاند، اما با بی‌تفاوتی مرد رو‌به‌رو می‌شود. و بعد به خود می‌گوید: «مهم نیست.» این جمله سه بار دیگر هم در داستان تکرار می‌شود. یک بارش را قاضی دادگاه به زن پس از دادن حکم می‌گوید: «نه سال که مهم نیست.» به این مضمون که در کشوری که حکم اعدام مثل نان و پنیر است، باید خیلی هم خوشحال باشی خانم جان…

تا سرانجام در آن دیروقتیِ شب زمستان ناگهان کسی زنگ خانه را می‌زند، و زن را به نه سال پیش می‌برد. در یک لحظه تمام آن نه سال هولناک از جلوی چشمانش می‌گذرد. و چنان دست‌پاچه می‌شود که هندوانه و چاقو و سینی و هرچه دم دستش است نقش زمین می‌شود، ولی او این بار دیگر «مهم نیست» نمی‌گوید و چاقو را سفت و محکم برمی‌‌دارد و بالا می‌گیرد.

مرد وقتی چشم‌های وحشت‌زده اما مصمم زنش را می‌بیند تازه متوجه می‌شود که هدف دستگاه از زندانی کردن او، فقط خرد کردن خودش نبوده، و زنش نیز هدف این دسیسه بوده است. اینجاست که برای اولین بار مرد دیگر نه در هیئت یک فیلم‌ساز، که در کسوه‌ی انسانی قوی‌دل که عزم خودرا جزم کرده تا از خود و خانواده‌اش دفاع کند، چاقو را از دست زنش می‌گیرد و پس از تنگ بغل کردن زنش به طرف آیفون می‌رود. ما حس می‌کنیم که زن حس می‌کند که مردِ رویاهایش را بازیافته است.

جمله‌ی آخر داستان، نشانگر چرخشِ زندگی‌محوری است که در مرد روی داده است: پس از اینکه دل‌شان قرص می‌شود کسی که زنگ‌شان را زده پلیس نیست، مرد می‌گوید: «بایِست با صاحبخانه حرف بزنیم که آیفون را تصویری کند.» این همان لحنی است که زن دلش می‌خواست مرد در آغاز داستان اختیار می‌کرد.

 


داستان «مهم» را می‌توانید از طریق این لینک بخوانید:

مهم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.