از همهٔ نامهای آنتوان
زنده به گور
آنتوان خان گفت: «چهرهٔ معصومی داری. داستانت را برایم بگو. من رازدار همهٔ آدمهای عکسهایم هستم.» زن خندید که: «حدیث ما زنها همیشگی است. زنده به گوری است. همهاش درد و رنج است و تو همهٔ اینها را شنیدهای.» آنتوان خان گفت: «باز هم بگو. گوش شنوایی دارم برای این روایتها.»
زن بغضی به گلویش افتاد: «مادرم را زندهبهگور کردند. عموهایم. انگ زدند که با مردی دیگر است. پدر کنار ایستاد تماشا. تنها عمههایم با دست جلو چشمم را میگرفتند اما صداها را میشنیدم. جیغ مادرم. نعرهٔ عموهایم که رگ غیرتشان بالا زده بود. مادرم بیگناه بود. اهل عیاشی نبود. پدر نظامی بود. در قشون بود. همیشه با رخت نظام میدیدمش. پدر سکوت کرده بود وقتی مادرم دستوپا میزد. باورت میشود که زندهبهگورش کردند؟ همان وقتها که کودک بودم شویم دادند و روانهٔ «خانهٔ بخت» شدم. پدر بعد از آن حادثهٔ مادر به تریاک رو آورد. از قشون بیرونش کردند. صبح تا شب پای منقل بود. سل گرفته بود. گاهی سراغش میرفتم. برادر و خواهرهایم رهایش کرده بودند. شوهرم مرد خوبی بود. هنوز از او راضیام. مرد زندگیام شد کمکم. گفت باید برویم تفلیس. مرا با خودش برد تفلیس. از ایران دور ماندم. شوهرم تجارت میکرد. هیچوقت در کارش دخالت نکردم. تفلیس خانهٔ دومم نبود. سالها که تفلیس ماندم دیگر کمکم از حوادث تهران هم بیخبر ماندم. بچه آوردم. سرگرم بودم. یک روز شوهرم خبر آورد که پدرم را کشتهاند و جنازهاش را خاک نکردهاند. معلوم نیست چه بلایی بر سر جنازهاش آمده. شب شوهرم آمد و گفت: «لیلی من. گریه نکن. به ایران فکر نکن. دیگر وطن تو اینجاست. تو زیبای من هستی. به پدرت هم فکر نکن. به بچهها و به من فکر کن. از فکر ایران بیا بیرون. در تفلیس عکاسباشی خوبی میشناسم.»
نامش آنتوان خان است. شاید بعداً بردم چند عکس زیبا از تو انداخت به یادگار. دیگر به گذشته فکر نکن. گریه را ختم کن. من دوستت دارم و همین کافی است. آنتوان خان گفت: «تفلیس هوای پاکی دارد. شوهرت راست گفته. بیا بنشین جلوی دوربین.»