کلیدهایی برای فهم روشنفکری دههی ۱۳۵۰ هجریشمسی
درآمد: این یادداشتها درواقع از کامنتهایی شروع شد دربارهی جملهای از غلامحسین ساعدی در گفتوگو با پروژهی تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد. طبق معمول اینقبیل یادداشتهای من، برحسب ضرورت ادامه یافت و در یک مسیر مشخص قرار گرفت. لذا در بخش یکم آن تغییراتی دادم تا پیکرهای یکپارچه پیدا کند.
۱
هر گفته و هر نوشتهای را باید از منظر صحیح خواند تا بتوان منظور درون آن را بهدرستی بازشناخت. برای مثال، وقتی از غلامحسین ساعدی میخوانیم: «هر روز در آن مملکت مهمانی بود»، باید در جای درستی قرار بگیریم تا بفهمیم این حرف چه میخواهد بگوید. مواجههی دقیق ترمشناسانه با اظهارنظرهای سیاسی و اقتصادی روشنفکران دههی ۱۳۵۰ نادرست است.
برای اینکه خوب از هپروتی که روشنفکری آن سالها در آن غوطه میخورد سر در بیاوریم لازم است اول توجه کنیم که این قشر نخبهی جامعهی ایران مفهوم توسعه را نمیشناخت و درک نمیکرد و در مقابل مدام دربارهی شکاف طبقاتی روضه میخواند. یکی از مدخلهای هپروت روشنفکری دههی ۱۳۵۰ همین است که روشنفکرانی را تصور کنید که توسعه را نمیشناسند اما شکاف طبقاتی را میشناسند.
در بحثهای چپ جریان اصلی بخشهایی از این نادانیهای وخیم روشنفکری دههی ۱۳۵۰ را توضیح کردهام. این فقر تئوریک در دههی ۱۳۴۰ نیز وجود داشت، در دههی ۱۳۳۰ نیز وجود داشت، اما کار خلاقهی ادبی و ترجمههای ادبی مجالی برای مواجهه با این حجم عظیم از نادانی نمیداد.
کار خلاقهی هنری و ادبی در بسیاری برهههای تاریخ در شرایط کمسوادی تئوریک روی داده است و آثار نویسندههای آن دوره بر بستر این فقر نظری اتفاق افتاده است. این عناوین بزرگ، سواد سیاسی و اجتماعی و تاریخیشان نزدیک به صفر بود.
در تاریخ هنر و ادبیات غرب نیز دورههای بسیار پرباری وجود دارد که آثار مهمی خلق شده است اما نظریه یا دانش تئوریک اندکی در آن دورهها وجود داشته است. نمونهاش جهش ادبیات انگلیسی در عصر الیزابت اول است. ظهور شکسپیر نتیجهی هیچ تحول تئوریک در حوزهی هنر و ادبیات نبود و کاملاً متکی به نبوغ و خلاقیت شخصی شکسپیر بود، که بعدها مرجع بسیاری مطالعات نظری هم قرار گرفت.
در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ آثار ادبی و هنری مهمی خلق شدند اما بر بستر فقر تئوریک. در سرتاسر دوران پهلوی دوم تنها روشنفکر ایرانی که مقولهی توسعه را درک میکرد خلیل ملکی بود و این استثناست.
چپ ایران مگر معدودی از نیروهای نزدیک به خلیل ملکی، سطح تصورات و دانش و فضای فکریاش در دههی ۱۳۵۰ در خوشبینانهترین حالت به اواخر قرن ۱۹ مسیحی میرسید نه بعدتر. ذهنیت آن روشنفکری که در دههی ۱۳۵۰ و مقارن انقلاب تزهای ریز و درشت میداد هنوز وارد قرن ۲۰ مسیحی نشده است. روشنفکران دههی ۱۳۵۰ هجریشمسی هیچ متن تئوریک جدی مربوط به قرن ۲۰ مسیحی را نخوانده بودند. حتی متون تئوریک قرن ۱۹ را هم نخوانده بودند اما تصوری پوزیتیویستی از تاریخ و پیشرفت دیالکتیکی و مادی تاریخ داشتند که برگرفته از مارکسیسم پوزیتیویست بخشنامهای شوروی عصر استالین و آندری ژدانف بود. بهعنوان مثال، ساعدی در آثارش از بخشنامههای ژدانف فراتر میرود اما این فراروی ربطی به این ندارد که در تئوری هم از ژدانف عبور کرده بود.
باید در نظر داشت روشنفکری که توسعه را نمیفهمد سرباز عقبماندگی و دشمن مدرنیراسیون است. ارانی با قانون در دفاعیاتش مخالفت میکند. روشنفکری دههی ۱۳۵۰ با هر جلوهای از شادی و پیشرفت مخالف بود. اینها مسائلی است که باید بهدرست درکشان کرد تا فهمید که فاجعهی ۵۷ چرا اتفاق افتاد.
چنانکه در بحث «چپ جریان اصلی» اشاره کردهام برخی از این نارساییها به کل جریان اصلی چپ بینالملل مربوط میشود و برخیشان عوارض تلفیق تصورات ابتدایی و پوزیتیویستی از مارکسیسم با میراث سنتهای باستانی ایرانی است. مثلاً وقتی گروههای چریکی دهههای ۴۰ و ۵۰ و طرز سازماندهیشان را میبینید متوجه میشوید که بخش اعظم نظم سازمانی درون تشکیلات مخفی به طرزی ناخواسته و نیاگاه متأثر از سنت چندهزارسالهی انجمنهای محرمانه و فرقههای زیرزمینی ایرانی است.
به لحاظ تئوریک و به لحاظ تحلیل سیاسی از روشنفکری دههی ۱۳۵۰ توقعی نداشته باشید. آن بخشی از آن نسل که امروز در عرصه است و کار کرده است خودش هم خوب میداند که آنزمان در چه هپروتی به سر میبردهاند اما محظورها و تعارفات و نسبت هویتیشان با انقلاب ۵۷ اجازهی اعتراف به آن عقبماندگی و جهالت چندقبضهی وخیم و هولناک را نمیدهد.
۲
جامعهی روشنفکری ایران در مجموع تمام قائدان خود را در دههی ۱۳۴۰ جا گذاشت و بدین ترتیب در عمل قیادت روشنفکری از صدر تا ذیل افتاد دست جریانهای چریکی. تا دههی ۱۳۴۰ مهار رادیکالیسم در اختیار چهرههایی بود که وزن و دانش قابلتوجهی داشتند مثل مصدق، خلیل ملکی، جلال آلاحمد. اما در دههی ۱۳۵۰ باید روشنفکری را تجسم کنید که بیقائد در دنبال جریانهای چریکی است و از وضعیت اجتماعی و سیاسی و تاریخی که در آن قرار دارد جز ترجمهی سرمقالههای الشرقالاوسط و ترجمهی ایدههای استراتزیستهای پولیتبورو حزب کمونیست شوروی چیزی در دستش نیست. دفاعیهی گلسرخی نمونهی خوبی از کل ذهنیت روشنفکری دههی ۱۳۵۰ به دست میدهد.
فرقی که میان روشنفکری دههی ۱۳۴۰ و روشنفکری دههی ۱۳۵۰ باید گذاشت از این زاویه است. فقر تئوریک در دههی ۱۳۴۰ همراه است با روحیهی دموکراتیک آلاحمد و رهبری کمرنگ و پشتپردهی خلیل ملکی که پیشوای سیاسی آلاحمد است. با درگذشت آلاحمد نهتنها جامعهی روشنفکری یک رهبر فرهمند را از دست داد، بلکه با روحیهی دموکرات و ارزشهایی که این روحیهی دموکرات با خودش میآورد خداحافظی کرد.
وقتی میگوییم آثار خلقشده در دهههای ۱۳۳۰ و ۳۴۰ و ۱۳۵۰ بر بستر فقر تئوریک شکل گرفتند، این را باید در نظر داشت که دههی ۱۳۵۰ از حیث کثرت آثار مهم ادبی هم از دهههای قبل عقب است. زیرا فضای سیاسی با هواخواهی نیروهای رادیکال چریکی و طرز اشاعهی مخصوص این گروهها از ناحیهی ساواک آگنده است. بنابراین فقر تئوریک در همراهی با فقدان روحیهی دموکراتیک فضا را برای آفرینش هنری هم تنگ و تاریک کرده است؛ مگر برای طیفهایی که از طریق نهادهای تحت نظر کانون پرورش یا تلویزیون ملی آثارشان را خلق میکنند.
در دههی ۱۳۵۰ برخلاف دههی ۱۳۴۰ تندروی و خشونت لجامگسیخته توأم با بیسوادی مفرط و لجامگسیخته تنها فضیلت روشنفکری به حساب میآید. مسابقهی تندروی و خشونت که پس از بهمن ۱۳۵۷ در جریان است عملاً از زمان وفات آلاحمد شروع شده است و «پیشرو» و «مترقی» عملاً هرکسی است که بلندتر عربده میکشد. این روحیهی تندروی یکشبه سر بر نیاورده است.
روشنفکری دههی ۱۳۵۰ ممسوخ تحلیلهای ترجمهای است، توسعه را نمیفهمد، شکاف طبقاتی تنها موضوعی است که میفهمد و پروپاگاندش میکند، تعلق ملی ندارد و مهمتر از همهی اینها اصلاً نمیداند که چه دارد. بیخبری از آنچه دارد نتیجهی ترجمهزدگی مفرطی است که در فاصلهی وفات آلاحمد و پیروزی انقلاب اسلامی با خلأ رهبری همراه شده است.
بیخبری روشنفکری دههی ۱۳۵۰ از آنچه دارد، موضوعی است که سابقهاش به دههها پیش از آن باز میگردد. امیدوارم در ادامهی بحثهای چپ جریان اصلی این موضوع را باز کنم که ملغمهی مرگبار و نادان و ویرانگر روشنفکری دههی ۱۳۵۰ هجریشمسی خرد خرد از کدام سرآغازها به این ورطهی شگفتانگیز رسید.
۳
غیبت آلاحمد را در دههی ۱۳۵۰ هیچ نباید دستکم گرفت. در حضور آلاحمد که یک دروازهبان مقتدر و فرّهمند برای تمام متنهایی بود که قرار بود بر روشنفکران مؤلف و روشنفکران ارگانیک تأثیر بگذارند، محال بود مستقیماً و بدون هیچ افزوده و کاستهای تحلیلهایی از آن جنس که در دفاعیهی گلسرخی میشنویم جذابیت فراگیر پیدا کند. تأکید باید کرد که حملهی امیرپرویز پویان به آلاحمد در نخستین نوشتهاش گویای بسیاری حقایق در این باره است.
برای لمس خلأ ناشی از غیبت آلاحمد لازم است به فونکسیون آلاحمد در دههی ۱۳۴۰ رجوع کنیم. اینجا مسئله از منظری غیر از فقر نظری روشن میشود. به لحاظ فقر نظری تفاوت خارقالعادهای از دههی ۱۳۳۰ تا دههی ۱۳۵۰ روی نداده است اما عناصر دیگری وجود دارند که تغییر در آنها فقر نظری را در دههی ۱۳۵۰ هجریشمسی به یک معضل جدی بدل کرده است.
آنچه مربوط به فونکسیون آلاحمد است ــ چنانکه پیشتر در بحث فونکسیون نفرات گفتهایم ــ امری است مجزا از دانش یا دلمشغولیهای شخصی یا ادبی آلاحمد. روحیهی آلاحمد در رسیدگی به تمامی اجزای جامعهی روشنفکری در دههی ۱۳۴۰ (که چنانکه در بحث نقد برنامهی دههی ۴۰ پرگار گفتیم از چند سال قبل از ۱۳۴۰ آغاز میشود) موضوعی است که غیاب او و آشوب زیرلایهای ناشی از غیاب او را در دههی ۱۳۵۰ هجریشمسی توضیح میکند.
آلاحمد در دههی ۱۳۴۰ در عمل «پرستار» جامعهی فکری و ادبی ایران بود. برای لمس این واقعیت لازم است در نظر آوریم که آلاحمد در معنای دقیق کلمه بهخصوص در این دورهی منتهی به وفاتش زندگی خصوصی نداشت و تقریباً تمام زندگیاش معطوف به عرصهی عمومی و حل مشکلات مربوط به نویسندگان و شاعران و مطبوعات و ناشران میشد. این حواس جمع ششدانگ، از اختلافات درونگروهی شرکتهای نشر، تا محل اقامت نویسندهای شهرستانی که به تهران آمده است، تا واکنشهای مختلف به جنگ ششروزه در اروپا را شامل میشد.
تصویر آلاحمد دههی ۱۳۴۰ را باید به نحو واقعی تجسم کرد، تا دریافت که چرا امیرپرویز پویان در مسیر رادیکالیزه کردن مبارزه، قبل از هر کار بر خود واجب میبیند که آلاحمد را از سر راه بردارد. یعنی آلاحمد با جملهی معروفی که سیمین دانشور از او بهکرات نقل کرده است که «سیاست فقط زندهباد مردهباد گفتن نیست»، سدّ سدیدی برابر هژمون شدن و اعتبار عمومی جریانهای قایل به مبارزهی مسلحانه بود.
وفات آلاحمد تسهیلگر رادیکالیزه شدن فضا شد و مهمتر آنکه جامعهی روشنفکری را که به یک مراد و رهبر و مدیر شبانهروزی و دقیق و پیگیر عادت داده شده بود میان زمین و هوا رها کرد. این خلأ رهبری و البته باز شدن میدان برای محبوبیت جریانهای مسلحانه بخش مهمی از فضای فکری روشنفکری دههی ۱۳۵۰ را شکل داده است.
اینکه به لحاظ تاریخی وجود رهبر یا مراد یا شخصی فرّهمند در ایران سابقه و سنتی به حساب میآید یک طرف است، اما طرف دیگر تلاش شبانهروزی آلاحمد است که به جامعهی ادبی و روشنفکری دههی ۱۳۴۰ سر و سامان بدهد. خلأ این کوشش شبانهروزی بهخودیخود کمبود و تنشی قابلتوجه در دههی ۱۳۵۰ پدید آورده بود.
۴
جز آلاحمد که غیبتاش یک فونکسیون تعیینکننده و اثرگذار در دههی ۱۳۵۰ هجریشمسی است، خوب است به فونکسیون حضور علی شریعتی هم اشاره کنیم. اما پیش از آن، لازم است چند شبهه و اشکال را که بر این یادداشتها وارد شده است پاسخ دهیم.
یک اشکال مکرر این است که چه موجب دارد انقلاب ۵۷ را از منظر روشنفکری دههی ۱۳۵۰ مرور کنیم؟ آیا این بدان معناست که مسئولیت انقلاب ۵۷ با روشنفکری دههی ۱۳۵۰ است؟ باید بگویم منظور در مجموع نسبت دادن انقلاب به بخش مشخصی از جامعه نیست. اما اتمسفر انفسی و فکری حاکم بر انقلاب ۵۷ بر پارادایم فکری روشنفکری دههی ۱۳۵۰ بنا شده است.
مهمتر اینکه این مرور بر روشنفکری دههی ۱۳۵۰ نقدی بر همان بخشی از انقلاب ۵۷ است که نه نیروهای روشنفکری جامعه مصر به نقد آن هستند، نه مناسبات درونی جریان چپ اجازهی نزدیک شدن نیروهای منسوب به جریان چپ را به این حوزه میدهد. به عبارتی قرار است نوری بیفکنیم بر یک حوزهی مشخص که خارج از محدودهی نقد و تاریخنگاری قرار گرفته است. این تغافل دلایل چندی دارد که یکی از مهمترین آن دلایل، نوعی مناسبات مبتنی بر تعارف و حفظ ظاهر است در درون نیروهای روشنفکری چپ.
تمرکز بر روشنفکری دههی ۱۳۵۰ نه به معنای بیتوجهی به بحران مشروعیت حکومت پهلوی است، نه انتساب کل این جریان به جنبش چریکی است، نه قصد دارد عملکرد فاجعهبار دستگاه امنیتی پهلوی دوم را لاپوشانی کند. راقم این سطور به هریک از این موارد به نحو مجزا پرداخته است و بعد از این هم خواهد پرداخت. اما نقد تمامی جوانب یک رویداد که شبانهروز هریک از ما را طی دهههای اخیر متأثر از خویش کرده است کاری است ضروری. در بخش ۱۵ گفتارهای چپ جریان اصلی مشکل وخیم و زیربنایی حکومت پهلویها را در زمینهی امنیتی تأکید و توضیح کردهام.
اما توجه به آن بخشی از رویدادهای دههی ۱۳۵۰ که غالباً در سایهی سایر جنبههای وقایع آن دوره مسکوت یا مورد تغافل گذارده شده است کمکی است به آنکه واقعاً بتوانیم مسیر واقعی روندهای فکری معاصر و از جمله بنیانهای فکری انقلاب ۵۷ را ترسیم کنیم. نیز راقم این سطور میداند که پرداختن به این موضوع مشخص مایهی رو ترش کردن بسیاری کسان خواهد بود. با این حال هرقدر دقیقتر بتوانیم فضای فکری آن دوران را تجسیم و ترسیم کنیم سویههای تازهای از واقعیت انقلاب ۵۷ پدیدار میشود. این در حقیقت کاری است که میشد مدتها قبل، از جانب جریانهای چپ اتفاق بیفتد اما آن جریانها همانطور که گفتم به جهت حملات فراگیر نیروهای سیاسی راست، نقد این سویههای تاریخ خود را معوق نگاه داشتهاند.
باید در نظر داشت که وقتی میگوییم ساعدی به لحاظ تئوریک مرجع نیست و خود جزئی از فقر تئوریک آن دوره بوده است این بیحرمتی یا اهانتی به ساعدی نیست. این حتی به معنی محکوم کردن جریان روشنفکری دههی ۱۳۵۰ هم نیست، اما نوعی شماتت نسبت به جریانهای چپ را در خود حمل میکند، با این مضمون که چرا زودتر خود دست به نقد خود نزدهاند.
درعینحال من با تمام قوا حفرهی گفتمان ناسیونالیسم اقتدارگرای محافظهکار را که ایدئولوژی رسمی پهلوی دوم بوده است، به علاوهی حکومت وقت و نیز دستگاه امنیتی آن پیشتر و ضمناً پس از این نقد کرده و میکنم. این به معنای نادیده گذاردن کاستیهای دیگر روایتهای سیاهوسفید معاصر نیست؛ که گاه از راست تغذیه میشوند گاه از چپ. به عبارت دیگر افق این یادداشتها در همین نقطه از افق سلطنتطلبی متمایز میشود. امیدوارم این توضیح حداقلهایی را برای خواننده روشن کرده باشد.
اینک به بررسی حضور علی شریعتی در فضای روشنفکری دههی ۱۳۵۰ بپردازیم.
۵
رونق سخنرانیهای علی شریعتی تقریباً همزمان است با غیبت آلاحمد از فضای روشنفکری. سوابق علی شریعتی و پدرش محمدتقی شریعتی به نیروهای مذهبی هوادار نهضت ملی باز میگردد. یک مرکز فکری مذهبی در مشهد به همت محمدتقی شریعتی به نام «کانون نشر حقایق اسلامی» پدید آمد که خاستگاه گروهی از نیروهای ملیِ مذهبی و نیز برخی مارکسیستهای تندرو بوده است. علی شریعتی برای تحصیل به فرانسه میرود و در فرانسه با برخی سیاسیون مذهبی دیگر درگیر جنبش استقلال الجزایر میشود و ضمناً یک یا دو نشریهی دانشجویی وابسته به جبههی ملی در اروپا را مدیریت میکند.
مناسبات شریعتی با ساواک همیشه محل بحث و مناقشه بوده است. آنچه بهطور قطع میتوان گفت این است که ساواک متوجه شریعتی بوده است آنچنان که به محض ورودش به ایران از راه زمینی و با ماشین شخصی در ۱۹۶۴ مسیحی در بازداشت ساواک قرار میگیرد و تعهداتی از او خواسته میشود. شروع خطابههایش در دانشگاه فردوسی مشهد است و مدتی به جای غلامحسین یوسفی در دانشگاه فردوسی درس ادبیات فارسی میگفته است.
رونق خطابههای شریعتی در فاصلهی سالهای ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۲ هجریشمسی در حسینیهی ارشاد است که در نهایت با تعطیلی حسینیهی ارشاد به دست ساواک و نخست بازداشت محمدتقی شریعتی و سپس بازداشت علی شریعتی به دست ساواک این دورهی اثرگذاری شریعتی به پایان میرسد.
شریعتی متأثر از برخی نظریهپردازان پسااستعماری بود مثل فرانتس فانون. اما به لحاظ نظری بر همان منوال که گفتیم وارد قرن بیستم نشده بود. هرچند میتوان گفت مارکسیسم را احتمالاً شریعتی از اغلب مارکسیستهای ایرانی همعصرش بهتر خوانده بود. برای دریافت فقر نظری شریعتی سخنرانی «بازگشت» او بسیار گویاست. درک غرب و تفکر قرن بیستم در حد مجلات و خواندههای سطحی در این دوره مطرح است. در فصول آغازین «روشنفکران» آلاحمد هم اغلب مراجع و «رفرنس»ها روزنامه و مجله اند.
پیوند ایدههای مارکسیستی با اسلام و یک ایدهی برگرفته از مصدق و تبدیل آن از اقتصاد بدون نفت به اسلام بدون روحانیت شاخصهی شریعتی در این دوران است. اسلام بدون روحانیت در «تشیع علوی و تشیع صفوی» یا «مذهب علیه مذهب» بروز روشن دارند. شریعتی مانند هر روشنفکر دیگر دههی ۱۳۵۰ مقهور هژمونی جنبش چریکی بود و این را در نوشتهی او «حسن و محبوبه» میتوان دید. شریعتی همانقدر که در الهاماتش از اندیشهی پسااستعماری ترجمهزده بود در برابر جنبش چریکی هم ترجمهزده و منفعل بود.
از شریعتی یک نوشتهی مناقشهانگیز در روزهای آخر حبس و روزهای اولیهی آزادیاش از زندان ساواک منتشر شد که شکل سریالی داشت و در روزنامهی «کیهان» با عنوان «مارکسیسم، اسلام و مکتبهای مغربزمین» مطابق توافق ساواک با شریعتی به طبع رسید.
آنچه پس از آزادی شریعتی از زندان در خطابههای او مشخص است تقابلش با روحانیت و اسلام رسمی است که در خطابهی «اقتصاد» (در مجموعهآثار: جهتگیری طبقاتی اسلام) و خطابهای در دو بخش با نام «گفتوگوی شب یازدهم» مشهود است.
۶
در تاریخنگاری معاصر یک حفرهی تاریخنگاری مهم و کلیدی وجود دارد که به شرح دقیق وقایع مابین سالهای ۱۳۵۴ و ۱۳۵۷ مربوط میشود. واقعهی مهم و راهبردی ۱۳۵۴ و این حفرهی تاریخنگاری را بهاختصار توضیح میدهیم و این بحث را به پایان میبریم.
در ۱۳۵۴ تشکیلات محوری چریکهای اسلامی یعنی سازمان مجاهدین خلق بیانیهای جنجالی و دورانساز منتشر کرد به نام «بیانیهی تغییر مواضع ایدئولوژیک». رهبری این تشکیلات در زمان انتشار بیانیه با محمدتقی شهرام بود. تقی شهرام در زمان ضربهی شهریور-آبان ۱۳۵۰ ساواک به مجاهدین خلق از اعضای ردهی دوم سازمان بود و به دلایلی از زندان تهران به حال تبعید به زندان ساری انتقال داده شده بود.
تقی شهرام در اردیبهشت ۱۳۵۲ به کمک یکی از زندانبانهای زندان ساری که جذب مجاهدین شده بود از زندان ساری گریخت و به تشکیلات مخفی مجاهدین پیوست. به فاصلهی کمی پس از فرار تقی شهرام، رهبر وقت تشکیلات مجاهدین یعنی رضا رضایی در درگیری با ساواک کشته شد و تقی شهرام رهبری تشکیلات را بر عهده گرفت.
در بهار ۱۳۵۴ مرکزیت تحت رهبری تقی شهرام، پس از دو ترور موفق در مورد دو مستشار آمریکایی مقیم در ایران، در پذیرش مسئولیت ترورها اعلامیهای منتشر کردند بدون آیهی قرآنی که از آغاز بالای آرم سازمان قرار داشت و بدون عبارت «به نام خدا». در مهر ۱۳۵۴ بیانیهی تغییر مواضع ایدئولوژیک منتشر شد و در پی آن چند تصفیهی درونتشکیلاتی به دستور تقی شهرام و به دست مرکزیت عملیاتی تحت رهبری او صورت گرفت.
این واقعه صورتبندی کلی نیروهای سیاسی مخالف شاه را بهکلی دگرگون کرد و یک وضعیت اضطراری بهویژه در میان نیروهای متعصبتر مذهبی پدید آورد. جزییات تعاطیها و تعاملهای پس از تصفیهها تا انقلاب، و نیز جزییات نحوهی ادامهی حیات هستههای منفعل و منعزل مبارزاتی بیرون زندان ابهامات فراوانی دارد و شخصیتهای محوری تصمیمگیرنده در این موارد نیز غالباً در آن سالها یا سالهای نخست پس از انقلاب اسلامی از میان رفتهاند.
نکاتی که در این ۶ قسمت ارائه شد در معنای دقیق کلمه «کلید» اند؛ یعنی هنگام مطالعهی جزییات وقایع مربوط به دههی ۱۳۵۰ مانند یک تابلو یا نمودار پرینتشده باید پیش چشم محقق قرار بگیرند تا جزییات در پرتو این نکات معنای واقعیشان را بازیابد. من در این ۶ بخش شرح وقایع نگفتهام بل گرهگاههای اساسی درک روند وقایع را گفتهام.
تحولات کلان سیاسی عرصهی آمدورفت قدرتمندان است؛ آنچه ماندگار است آگاهی است که خود زور خود را به واقعیت وارد میکند ولو زیر سنگ قرار داده شده باشد. این آگاهی را من زیر سنگ میگذارم تا زورش را به واقعیت وارد کند. ایدون باد.
تهران، ژانویهی ۲۰۲۵ مسیحی