دیدار با نویسندگان روس در ۱۹۴۵ و ۱۹۵۶
آیزایا برلین
ترجمۀ وازریک درساهاکیان
دربارۀ نویسنده
آیزایا برلین، یکی از متفکران برجستۀ قرن بیستم، سال ۱۹۰۹ در خانوادهای یهودی در ریگا – پایتخت لاتویا (لتونی)- که آن زمان جمهوری مستقلی بود، به دنیا آمد. پس از آغاز جنگ جهانی اول، هنگامی که آیزایا شش سالی بیش نداشت، با نزدیک شدن نیروهای آلمانی به ریگا، خانوادۀ برلین به پتروگراد – پایتخت روسیۀ تزاری- نقل مکان کرد. دو سال بعد، انقلاب اکتبر، حکومت شوراها را در روسیه به روی کار آورد. خانوادۀ برلین اندکی بعد اجازۀ بازگشت به لاتویا را یافت، اما پدر که تاجر موفقی بود و آیندۀ روشنی در منطقه نمیدید، در ۱۹۲۱ تصمیم گرفت به انگلستان مهاجرت کند تا بتواند فرزندان خردسالش را به دور از تلاطم و غوغای انقلابی به عرصه برساند. بنابراین انگلستان وطن دوم آیزایا شد و در آنجا با ملیت و فرهنگ انگلیسی به بار آمد. در ۱۹۳۲ از دانشگاه آکسفورد در رشتۀ فلسفه فارغالتحصیل شد و تا ۱۹۴۰ همانجا به تدریس مشغول بود.
در سال ۱۹۴۱ به نیویورک رفت، به قصد اینکه به اتفاق دوست دیگری به روسیه سفر کند، اما با فروزان شدن آتش جنگ جهانی، سفر روسیه لغو شد و خانواده و دوستان توصیه کردند برلین در آمریکا بماند. بنابراین، همانجا ماند و از ۱۹۴۲ به استخدام وزارت خارجه در آمد و در سفارت بریتانیا در واشینگتن به کار پرداخت. معروف است گزارشهایی که مرتب به لندن میفرستاد مورد توجه وینستون چرچیل قرار گرفته بودند . مجموعهای از این گزارشها در ۱۹۸۱ به چاپ رسیده است.
پس از خاتمۀ جنگ، وزارت خارجه مأموریت موقتی در سفارت مسکو به او محول کرد. آرزوی دیرین برلین سرانجام جامۀ عمل پوشید. مأموریت او تهیۀ گزارش مفصلی بود دربارۀ چشم انداز روابط انگلستان و شوروی در سالهای پس از جنگ. دیدار از روسیه، که وی آن را وطن اول خود میدانست، سخت به وجد و هیجانش آورد. چهار ماهی که برلین (از سپتامبر ۱۹۴۵ تا ژانويۀ ۱۹۴۶) در مسکو و لنینگراد گذراند، احتمالاً مهمترین دورۀ زندگیاش بود، زیرا سرانجام نویسندگان و متفکران همسنخ خود را بازیافته بود، و تازه با حیرت تمام در مییافت که چقدر «روس» مانده است؛ درست مانند نویسندگان و هنرمندانی که در آنجا با آنها آشنا شد.
همان شب اول، در مسکو، در یک مهمانی رسمی با عدۀ زیادی ازاهل قلم آشنایی یافت؛ از جمله آلکساندر تایروف، کارگردان نامدار تئاتر تجربی، که به او گفت نه تنها لهجهاش بلکه طرز تفکرش هم «کاملاً روسی» مانده است.
هنری هاردی، ویراستار آثار برلین، دربارۀ او گفته است: « برلین یکی از بزرگترین متفکران لیبرال قرن بیستم و یکی از برجستهترین مردان زمانهاش بود. فیلسوف، نظریهپرداز علوم سیاسی و مورخ اندیشهها بود؛ مردی بود با نوعی قدرت فوقالعادۀ فکری که میتوانست گسترۀ وسیعی از امیدها، آرزوها و انگیزههای انسانی را درک کند، و از زندگی چندان لذت میبُرد که کمتر در کسی دیگر دیدهام.»
اما دو دیدار مهم این دورۀ کوتاه اقامت در روسیه، آشنایی و دوستی با آنا آخماتووا و بوریس پاسترناک بود، و نوشتهای که اینجا میخوانید شرح این دیدارها است که برلین در سال ۱۹۸۰، یعنی سی و پنج سالی پس از آن سفر برکاغذ آورده است.
این مقاله از کتاب زیر برگرفته شده است:
Personal Impressions, By Isaiah Berlin, Edited by Henry Hardy, Princeton University Press, 2001.
یادداشت مترجم
این متن در سال ۲۰۰۱ ترجمه شد و ابتدا قرار بود در مجلهای در ایران دربیاید، اما نشد و گزیدهای از آن در گاهنامۀ کانون نویسندگان در ایران (در تبعید) منتشر شد، اما ترجمۀ متن کامل جناب برلین در بایگانی بنده ماند و ماند، تا اینکه در سالهای گذشته تقریباً همۀ کتابهای او در ایران ترجمه و چاپ شده و هنوز هم خواننده دارد. این خاطره/سفرنامه اما یقین ندارم تماماً جایی در آمده باشد. تا جایی که به خاطر دارم و دیدهام، تنها بخش سوم آن که به آخماتووا مربوط میشود سالها پیش در بخارا چاپ شد، در ویژهنامۀ شاعر روس. به هر تقدیر، امیدوارم تکرار مکررات نباشد. من خودم از این ترجمه رضایت بسیار داشتهام و فکر میکنم حق مطلب را بهجا آورده باشم. در ضمن، سال ۲۰۰۲ طی سفری به روسیه و ارمنستان، توقفی چندروزه در سنپترزبورگ داشتم و سری هم به «کتابفروشی نویسندگان» (جایی که آیزایا برلین در نوامبر ۱۹۴۵ با منتقدی روس آشنا میشود و توفیق دیدار و آشنایی با آخماتووا نصیبش میشود) زدم و از آنجا، همان مسیری را که او در این نوشته آورده است، دنبال کردم تا به دروازۀ قصر شرمتیوف رسیدم و وارد همان حیاط بزرگ شدم و به آپارتمان شاعر بزرگ روس رفتم. این بار هم که متن را برای انتشار در بارو آماده میکردم، با بازخوانی بخش سوم سفرنامه، همۀ یادها و خاطرۀ آن دیدار برایم تازه شد. حالا ۲۲ سال از آن دیدار میگذرد و بسیار میل دارم بار دیگر گذارم به آن دیار بیفتد و این بار به مزار شاعر هم سر بزنم. آرزو بر جوانان عیب نیست!
«هر کوششی در فراهم آوردن خاطراتی منسجم، منجر به تحریف میشود. حافظۀ انسان اصولاً قادر به یادآوری همهچیز به ترتیب وقوع آنها نیست. نامهها و یادداشتها هم غالباً گمراهکننده هستند.» ـــــ آنا آخماتووا
توضیح مؤلف
من هرگز نه خاطره نویسی کرده ام و نه یادداشت برداشتهام، و این گزارش را صرفاً با استفاده از حافظه به روی کاغذ آوردهام. گاه برخی از قسمتها را در سی و اندی سال گذشته آنقدر برای دوستان نقل کردهام که بهتر در حافظهام نقش بستهاند. نیک آگاهم که حافظه، و بخصوص حافظۀ این نگارنده، همواره شاهد معتبری بر حقایق و وقایع، و بخصوص مکالماتی که گاه در این نوشته نقل کردهام، نیست. تنها داعیهای که دارم آن است که واقعیات را تا آنجا که به خاطر میآورم بهدقت ضبط کردهام. اگر اسناد و شواهدی یافت شود که بر مبنای آنها تعدیل و تصحیحاتی در این گزارش ضرورت یابد، مایۀ خوشوقتی نگارنده خواهد بود.
I
در تابستان ۱۹۴۵ در سفارت بریتانیا در واشینگتن به یک کار موقت دفتری اشتغال داشتم که مأموریتی به من واگذار شد تا چند ماهی محض کمک به پرسنل سفارت مسکو به روسیه بروم، ظاهراً به این دلیل که کمبود کارمند داشتند، و از آنجا که من روسی میدانستم و در جریان کنفرانس سانفرانسیسکو (و مدتها پیش از آن هم) چیزهایی دربارۀ برخوردهای رسمی و غیر رسمی آمریکاییها نسبت به اتحاد شوروی آموخته بودم، میتوانستم این جای خالی را پر کنم تا حوالی سال نو، و رسیدن یک کارمند حرفهایتر. جنگ به پایان رسیده بود. متفقین، پس از پیروزی در جنگ، سعی کرده بودند در کنفرانس پوتسدام با هم کنار بیایند. با اینکه برخی گروهها در غرب، چشمانداز غمافزایی تصویر میکردند، حال و هوای کلی در محافل واشینگتن و لندن، با قید احتیاط، خوشبینانه بود؛ حال آنکه میان مردم عادی و اهل مطبوعات، امیدبخشتر و حتی پرشورتر به نظر میرسید: رشادت بیمانند و فداکاریهای حیرتانگیز مردان و زنان شوروی در جنگ علیه ارتش هیتلری، موج عظیمی از همدردی و همدلی را با این کشور به وجود آورده بود که، در نیمۀ دوم سال ۱۹۴۵ ، صدای بسیاری از منتقدان نظام شوروی و روشهای آن را خفه کرده بود. برعکس، بسیاری بر آن بودند که بایستی زمینۀ تفاهم و همکاری متقابل را به طور وسیع فراهم ساخت. حسن نیت دو جانبۀ میان شوروی و بریتانیا نقل همۀ مجالس بود و در چنین فصل مطلوبی بود که من عازم مسکو شدم.
از سال ۱۹۲۰ ( که یازده سالی بیش نداشتم) و پس از مهاجرت خانوادهام، به روسیه برنگشته بودم و مسکو را هرگزندیده بودم. اوایل پاییز بود. در سفارتخانه، میزی در قسمت بایگانی به من دادند و هر نوع کار دفتری که به من ارجاع میشد انجام میدادم. هر روز صبح برای کار در سفارتخانه به آنجا میرفتم. اما تنها وظیفهای که رسماً به من محول شده بود خواندن روزنامهها و مجلههای شوروی بود و خلاصه کردن مطالب آنها و جمعبندی و تفسیری دربارۀ محتوایشان. آن هم کار چندان شاقی نبود، زیرا مطبوعات شوروی در مقایسه با غرب، محتویاتی بیرنگ و بو، تکراری و قابل پیشبینی داشتند و واقعیات و تبلیغات عملاً در همۀ آنها یکسان بود. در نتیجه وقت زیادی روی دستم میماند که آن را صرف دیدار از موزهها، ساختمانها و مکانهای تاریخی و تئاترها و کتابفروشیها میکردم. کاری هم اگر نبود، فقط در خیابانها قدم میزدم. اما بر خلاف بسیاری از خارجیها، یا کلاً مسافران غیرکمونیست کشورهای غربی، اقبال شگفتانگیز دیدار با عدهای از نویسندگان روس نصیبم شد که دست کم دو نفرشان از نوابغ دوران بودند. لیکن پیش از آنکه به این دیدارها بپردازم، لازم است شرح مختصری به دست دهم از آنچه که در عرصۀ ادب و هنر در مسکو و لنینگراد گذشته بود و طی پانزده هفتهای که من در اتحاد شوروی بسر بردم بر من معلوم شد.
شکوفایی شگفت انگیز شعر روسی که در دهۀ ۱۸۹۰ آغاز شده بود، بسیاری تجربههای بیباکانه و خلاق و بس توانمند در همۀ عرصههای هنر در سالهای آغازین قرن بیستم، جریانهای اصلی در بستر جنبشهای نوین، و همچنین جنبشهای سمبولیسم، پُستامپرسیونیسم، کوبیسم، آبستره، اکسپرسیونیسم، فوتوریسم، سوپرماتیسم و کنستروکتیویسم در نقاشی و مجسمهسازی؛ و شاخهها و هموندیهای متعدد آنها در ادبیات، و نیز آکمهییسم، اِگو فوتوریسم و کوبو فوتوریسم، ایماژیسم، حسیات پردازی در شعر؛ واقعگرایی و ضدواقعگرایی در تئاتر و باله، ملغمهای چنین پُردامنه که نه جنگ توانست جلودارش گردد و نه انقلاب، همچنان قادر به بر کشیدن سرزندگی و الهام از چشمانداز یک جهان نوین بود. علیرغم سلیقۀ هنری محافظهکارانۀ بیشتر رهبران بلشویک، هر آنچه که میشد سیلی جانانهای بر چهرۀ سلیقۀ بورژوآیی به حساب آورد اصولاً تأیید و تشویق می شد؛ و این بود که راهی گشوده شد بر فوران عظیمی از بیانیههای پرشور، و تجربههای بی پروا، بحثانگیز و غالباً آکنده از استعدادهای چشمگیر در همۀ عرصههای هنر و نقد، که اندک مدتی بعد، تأثیر بسزایی بر جهان غرب بر جای نهاد. از جملۀ اصیلترین شاعران که آثارشان از تندباد انقلاب جان به در برد میتوان آلکساندر بلوک، ویاچسلاو ایوانوف، آندری بلی و والری بریوسوف را نام برد، و از نسل بعد: مایاکوفسکی، پاسترناک، ولیمیر خلبنیکوف، اُسیپ ماندلشتام و آنا آخماتووا؛ از نقاشان: بِنوآ، روریخ، سوموف، باکست، لاریونوف، گونچارووا، کاندینسکی، شاگال، سوتین، کلییون، مالهویچ، تاتلین، لیسینسکی؛ از مجسمه سازان: آرخیپنکو، گابو، پوسنر، لیپشیتز، زادکین؛ و از کارگردانان تآتر و سینما: مهیرهولد، واختانگوف، تایروف، آیزنشتاین، و پودوفکین؛ و از رماننویسان: آلکسی تولستوی، ایزاک بابل و پیلنیاک در غرب آوازۀ بسیار یافتند. اینها قلههای تکافتادهای نبودند، بلکه در احاطۀ رشتهای تپه و ماهور قرار داشتند.
در روسیۀ دهۀ بیست رستاخیز راستینی جریان داشت که از چشمانداز هنری سایر کشورها بس متفاوت بود. همپیوندیهای بسیاری میان رماننویسان و شاعران و نقاشان و منتقدان و مورخان و دانشمندان به وقوع پیوست که منحنی رو به بالای شگفت انگیزی در تمدن اروپا بشمار می رفت. آشکار بود که چنین حرکت خوبی نمیتوانست مدت زیادی طول بکشد. پیامدهای سیاسی ویرانی ناشی از جنگ جهانی و جنگ داخلی، و قحطی و نابودی نضاممند آدمها و مؤسسات به وسیلۀ استبداد، شرایطی را که موجب خلاقیت آزاد شاعران و هنرمندان میشد خاتمه داد. پس از یک دورۀ نسبتاً راحت در سالهای «مشی اقتصادی نوین» (NEP ) آیین مارکسیستی چنان قدرتی پیدا کرد که توانست در برابر این حرکتهای تشکلنایافتۀ انقلابی قد علم کند و اواخر دهۀ بیست از پایشان در آورد. حزب خواهان هنرِ جمعی/اشتراکی پرولتاریایی شد؛ آورباخ منتقد در رأس گروهی از مارکسیستهای خشکه متعصب قرار گرفت و تهاجمی آغاز نمود علیه آنچه جواز لگامگسیختۀ فردیِ ادبی توصیف میکردند؛ یا انگِ فُرمالیسم و زیباشناسیگرایی منحط و سجده بر آستان غرب زدن و مخالفت با جریان اشتراکی سوسیالیستی بر آن میزدند. تعقیب و بازداشت و تصفیه آغاز شد؛ اما از آنجا که همیشه نمیشد طرف برنده را پیشبینی کرد، این هم برای مدتی باعث و بانی هیجانات شومی در حیات ادبی گردید. سرانجام، در آغاز دهۀ سی، استالین تصمیم گرفت این منازعاتِ سیاسی/ادبی را، که چیزی جز اتلاف وقت و توان نمیدانست، خاتمه دهد. متعصبان چپگرا مشمول تصفیه شدند. دیگر سخنی از فرهنگ پرولتری یا آفرینش و نقد اشتراکی، و نه حتی از مخالفان غیرکنفورمیستِ آن به میان نیامد. در ۱۹۳۴ حزب (از طریق تشکیلات نو پای «اتحادیۀ نویسندگان») کنترل مستقیم فعالیتهای ادبی را بر عهده گرفت. به عبارت دیگر، دستگاه دولت بر همۀ عرصههای فرهنگ و هنر چیرگی یافت و نَفَسِ مرگ بر تمامیِ پیکر آنها دمید: نه بحث و جدلی در میان بود، نه هم آشفتن اذهان مردم؛ هدفِ آنها صرفا اقتصادی، فنی و آموزشی بود، زیرا میخواستند به جایی برسند که در زمینۀ دستاوردهای مادی به پای دشمن (بخوان: جهان سرمایه داری) برسند و آن را پشت سر بگذارند. اگر میبایست تودۀ عظیم کارگران و کشاورزانِ بیسواد به جامعۀ نوینی بدل شود که از حیث نظامی و فنی شکستناپذیر باشد، وقت را میباید غنیمت شمرد. نظام جدید انقلابی در احاطۀ جهان متخاصمی بود که قصد متلاشی کردن آن را داشت. هشیاری در جبهۀ سیاسی، فرصتی برای فرهنگ متعالی و مجادله باقی نمیگذاشت، و یا نگرانی برای آزادیهای مدنی و حقوق اساسی بشر. مقامات رسمی میبایست سازها را کوک کنند، و نویسندگان و هنرمندان، که اهمیت حضورشان هرگز انکار یا تکذیب نمیشد، به آهنگ آنها به رقص در آیند. برخی با زمانه هماهنگ شدند، و برخی دیگر تن ندادند؛ اما در هر دو مورد، شدت و ضعف محسوسی وجود داشت. برخی بر آن بودند که قیمومیتِ دولت ستمگرانه است، و عدهای دیگر پذیرای آن شدند و حتی مقدم آن را گرامی داشتند، زیرا به خود – و به یکدیگر – میگفتند مقام و منزلتی به آنان میدهد که غربِ بیفرهنگ و بیتفاوت از آنان دریغ داشته است.
در ۱۹۳۲ آثار و نشانههایی از تساهل به چشم میخورد، اما خبری از آن نشد. سپس «دهشت نهایی» سر رسید: تصفیۀ بزرگ، که پیشاهنگ آن، سرکوبِ متعاقبِ قتل کیروف در سال ۱۹۳۴ بود و محاکمات سیاسی نمایشی، که اوج آن در دوران ترور یژوفی ۱۹۳۷-۳۸ به منصۀ ظهور رسید: همانا کشتار وحشیانه و همگانی افراد و گروهها، و سپس خلقها. تا زمانی که گورکی با حیثیت و نفوذی که بر حزب و کشور داشت زنده بود، حضور او یحتمل تأثیرتعدیلکنندهای بر اوضاع داشت. مایاکوفسکی، که شهرت و اعتبارش به مثابۀ «صدای انقلاب» کم و بیش به گورکی پهلو میزد، در ۱۹۳۰ خودکشی کرده بود؛ و گورکی شش سال پس از او درگذشت. اندک زمانی بعد مهیرهولد، ماندلشتام، بابل، پیلنیاک، کلویف، میرسکی که منتقد ذینفوذی بود، و دو شاعر نامدار گرجی – یاشویلی و تابیدزه – دستگیر و کشته شدند. و اینها فقط مشهورترین آنان هستند. چند سال بعد، در ۱۹۴۱ ، شاعرۀ بزرگ، مارینا تسهوهتایهوا ، که اندک مدتی پیش از پاریس برگشته بود، دست به خودکشی زد. فعالیتهای خبرچینان و شاهدان دروغین، همۀ رکوردهای پیشین را در هم شکست؛ حتی «خودمحکومسازیها» ، اعترافهای کاذب و بس نامحتمل، تسلیم شدن در برابر مقامات و یا همکاری داوطلبانه با آنها معمولاً به مرگ آنان که مُهر نابودی بر پیشانیشان خورده بود میانجامید. برای بقیه، خاطراتی دردناک و حقارتآمیز بر جای ماند که بسیاری از جان بهدربردگانِ «دورۀ ترور» هرگز نتوانستند شانه از زیر بار آن خالی کنند.
معتبرترین و دلآزارندهترین گزارشها دربارۀ زندگی روشنفکران در این سالهای جنایتبار را که در تاریخ روسیه نه نخستین بوده و نه یحتمل آخرین خواهد بود، میتوان در کتابهای خاطراتِ نادژدا ماندلشتام و لیدیا چوکووسکایا، و در رسانهای متفاوت، در شعر رکوییم (یادوارۀ) آنا آخماتووا یافت. شمار نویسندگان و هنرمندانی که به تبعید فرستاده شدند و یا به قتل رسیدند چندان زیاد بود که در ۱۹۳۹ ادبیات و هنر و اندیشۀ روس به منطقهای میمانست که دچار بمباران شده و فقط چند ساختمان شکوهمند هنوز نسبتاً دست نخورده اما تک و تنها و برهنه در زمینهای از خیابانهای ویران و متروک برجای مانده بودند. سرانجام هنگامی رسید که استالین این دورۀ سیاه را پایان داد: فضایی برای نفس کشیدن در پی آمد، و آثار کلاسیک قرن نوزدهم دوباره مورد عنایت قرار گرفتند و نامهای قدیمی خیابانها جایگزین اسامی انقلابی شدند. دورۀ نقاهت، اما، در زمینۀ هنرهای آفرینشی و انتقادی چندان نپایید.
پس از آن، تهاجم آلمان شروع شد، و تصویر دوباره دگرگون گردید. نویسندگان برجستهای که از تصفیۀ بزرگ جان سالم در برده و هنوز سیمای انسانی خود را حفظ کرده بودند، موج عظیم احساسات وطنپرستانه را شورمندانه پاسخ گفتند. ذرهای حقیقت به ادبیات بازگشت: شعرهایی دربارۀ جنگ، و نه هم فقط از خامۀ پاسترناک و آخماتووا، از احساس و عاطفهای عمیق سرچشمه گرفت. در روزهایی که همۀ روسها در چنبرۀ مّدِ عظیم «وحدت ملی» گرفتار شده بودند، و حس تراژیک اما الهامبخش و رهاییبخشی آکنده از مقاومت وطنپرستانه و شهادت قهرمانانه جایگزین کابوس تصفیهها شده بودند، نویسندگان پیر و جوان، که این حس و حال را بیان می کرند، بخصوص آنان که رگهای از شعریتِ راستین در جان خود داشتند، معبود همگان شده بودند. پدیدهای شگرف ظهور کرد: شاعرانی که مغضوب دستگاه واقع شده بودند و در نتیجه آثارشان به ندرت و با تیراژ بسیار کم به چاپ میرسید، نامههایی از سربازان از جبهههای جنگ دریافت میکردند که غالباً بیتهایی از اشعار شخصی و غیر سیاسی آنان در آنها نقل شده بود. از بسیاری از دوستان شنیدم که شعرهای بلوک، بروسوف، سولوگوب، یسهنین، تسهوهتایهوا و مایاکوفسکی را سربازان و افسران و حتی کمیسارهای سیاسی بیشتر میخواندند و به حافظه میسپردند و نقل میکردند. آخماتووا و پاسترناک که مدت درازی در یک نوع تبعید داخلی بسر میبُردند، تعداد بسیاری نامه از جبههها به دستشان میرسید که ابیاتی از شعرهای چاپ شده و چاپ نشدهشان، که غالباً به صورت دستنویس و مخفیانه تکثیر شده بودند، در آنها نقل شده بود. سربازها درخواست امضاء میکردند، دربارۀ صحت و سقم شعرها پرسشهایی مطرح میکردند، و نظر نویسنده را دربارۀ این یا آن مسئله جویا میشدند. سرانجام کار به جایی رسید که رهبران حزب نیز تحت تأثیر قرار گرفتند: بوروکراتهای عرصۀ ادب دریافته بودند که چنین نویسندگانی «آوای میهن پرستانهای» دارند که ممکن است روزی حکومت هم بدان افتخار کند، پس بایستی آنان را قدر گذاشت، در نتیجه شأن و امنیت شخصی این شاعران بطور چشمگیری بهبود یافت.
در سالهای بلافاصله پس از جنگ، و همچنین تا پایان عمر، برجستهترین نویسندگانِ مسنتر در وضع غریبی قرار داشتند، بدین معنی که در آن واحد از طرفی مورد پرستش خوانندگانشان بودند، و از طرف دیگر دستگاه آنان را گاه با احترام و گاه با سوءظن تحمل میکرد: پارناسِ[۱] کوچکی که کوچکترو کوچکتر میشود و تنها عشق و ستایش جوانان است که بر پایش نگاه میدارد. در روسیۀ پیش از انقلاب، شعرخوانی شاعران در مجالس، و همچنین دکلمه در ضیافتها و مجامع خصوصی، رواج بسیار داشت؛ آنچه که تازگی داشت واقعیتی بود که پاسترناک و آخماتووا – هر دو – برایم تعریف کردند، و آن اینکه وقتی در برابر جمع کثیری که تالارهای عمومی را گوش تا گوش پُر کرده بودند شعر میخواندند، و گاه مکثی میکردند تا کلمهای را به یاد بیاورند، همواره عدۀ بسیاری از حضار به پا میخواستند تا بیدرنگ کلمه یا بیت مورد نظر را از اشعار چاپ شده یا چاپ نشده (که به هر حال در دسترس همگان نبود) به صدای بلند بخوانند و حافظۀ شاعر را یاری کنند. هیچ نویسندهای نمیتوانست از این اصیلترین نوع ستایش متأثر نگردد و جان تازه نگیرد. آنها میدانستند که دارای مقام و موقع یگانهای هستند، و این توجه راستین، چیزی بود که احتمالاً رشک و حسد شاعران غرب را میتوانست برانگیزد. و با این حال، به رغم این تضاد غریب، که بیشتر روسها فکر میکنند بین طبیعتِ باز و پرشور و خودانگیخته و «پردامنۀ» روسی و برخورد خشک و حسابشده و متمدن و مهارشده و پالایشیافتۀ منصوب به غرب (که اسلاوپرستان و پوپولیستها هم بیش از حد به اغراق کشیدهاند) وجود دارد، عدۀ کثیری از آنان همچنان معتقدند فرهنگ غرب، آکنده از تنوع و فردیتِ آزاد در آفرینش هنری، کارِ بسیار در پیش دارد؛ درست بر خلاف زندگی روزمرۀ خاکستری اندر خاکستری در اتحاد شوروی، که تنها سرکوب گاه و بیگاه در آن تنوعی ایجاد میکند؛ و من هر آنچه – بیش از سی سال پیش – تلاش به خرج میدادم نمیتوانستم این باورِ مستحکم را در هم شکنم.
به هر تقدیر، در آن سالها، شاعران مشهور، قهرمانان اتحاد شوروی بشمار میرفتند. هنوز هم شاید کار بدین منوال باشد. آنچه مسلم است آنکه گسترش همه جانبۀ سوادآموزی، همراه با تیراژ وسیع آثار معروف ادبیات کلاسیک روسی و خارجی، بخصوص ترجمه به زبانهای سایرملتهای اتحاد شوروی، مردم کتابدوست و کتابخوانی به بار آورده بود که استقبالشان از آثار ادبی در تمامی دنیا نظیر نداشت، و احتمالاً هنوز هم نظیر ندارد. شواهد بسیار در دست است دال بر اینکه اکثر کتابخوانهای مشتاقِ شاهکارهای خارجی در آن دوره فکر میکردند که زندگی در انگلستان و فرانسه هنوز هم عین داستانهای دیکنز و بالزاک است؛ اما دقت نگاه آنان به دنیاهای این رماننویسان و امتزاج عاطفی و اخلاقی آنان با این دنیاها، و مجذوبیتِ غالباً کودکانهشان نسبت به زندگی شخصیتهای این رمانها، به گمان من بسیار بیواسطهتر، زندهتر، بکرتر، و بس خیالآمیزتر از عامۀ کتابخوانهای – مثلاً- فرانسه یا انگلستان و یا ایالات متحده بود. کیشِ روسی «نویسنده در مقام قهرمان» – که اوایل قرن نوزدهم آغاز شد – نیز در این مقوله سهمی دارد. نمیدانم امروز وضع به چه منوال است: شاید بکلی فرق کرده باشد، اما نگارنده میتواند فقط شهادت دهد که در پاییز ۱۹۴۵ کتابفروشیهای شلوغ، با قفسههای نیمه خالی، علاقه – و بلکه شور و شوق ِ – ادبی کارمندان دولتی مسؤل این کتابفروشیها ، و این واقعیت که حتی روزنامههای پراودا و ایزوستیا هم چند دقیقهای پس از ظهورشان در دکههای روزنامهفروشی به تمامی به فروش میرسیدند، بدان معنی بود که میزان تشنگی فکری روسها کمتر در سایر کشورها نظیر داشت. سانسور شدید و همهجانبه که – در کنار سایر مقولهها – از انتشار آثار قبیح و مبتذل و رمانهای نازل مخصوص دکههای ایستگاههای راهآهنِ غرب نیز جلوگیری میکند، در واقع سبب میشد که کتابخوانها و تئاتر-روهای شوروی در مقایسه با ما واکنشی نابتر، بیواسطهتر، و بیریاتر داشته باشند. بارها دیدم در اجرای آثار شکسپیر یا شریدان و یا گریبایدوف، تماشاگران، که بعضاً از شهرستانها و روستاها آمده بودند، تمایل غریبی به بروز واکنش نسبت به بازیها و کلمات هنرپیشهها – مثلاً دوبیتیهای مقفای گریبایدوف در نمایش بدبختی زرنگ بودن – داشتند و مراتب موافقت یا مخالفت خود را در قبال آنچه بر صحنه میگذشت به صدای بلند ابراز میکردند. هیجان حاضران در تالار نمایش، گاه بس شدید بود و از نظر یک مسافر غربی، هم غیر عادی مینمود و هم تأثرانگیز. این تماشاگران یحتمل همانندی بسیار با تئاترروهایی داشتند که در زمان اُریپید و یا شکسپیر به تماشای آثار آنان میرفتند. کسانی که در تئاتر در کنار من مینشستند، هنگامی که با من حرف میزدند، غالباً به نظر میرسید که با دیدِ تیزبین و سالم نوجوانان هوشمند دارند به جریانات روی صحنه نگاه میکنند؛ و از این نظر لابد میشد آنان را تماشاگران دلخواه نمایشنامهنویسان و داستانپردازان و شاعران کلاسیک برشمرد. شاید فقدان این نوع واکنش مردمی است که باعث شده است بعضاً هنر آوانگارد در غرب گاه تصنعی، حسابشده و مبهم به نظر آید. از این دیدگاه، بهتر میتوان فهمید که چرا تولستوی، گیرم به گونهای کلی و جزمی و لجبازانه، ادبیات و نقاشی مدرن را محکوم میکرد. تضاد بین علاقه و پذیرش خارقالعادۀ ادبدوستان شوروی، چه از موضع نقد و چه غیر آن، در قبال هر آنچه اصیل و تازه و یا شاید حقیقی به نظر میرسید، و حقارت خوراک فکری فراهمآمده از سوی دستگاههای تحت کنترل دولت، همواره موجب حیرت من میشد. حقیقت آنکه من خیال میکردم نوعی وفاق بی رنگ و بو و دلآزار در همۀ سطوح خواهم دید. در سطح رسمی، از جمله میان منتقدان ادبی، همین گونه بود؛ اما میان کسانی که نگارنده در تئاترها و سینماها، تالارهای سخنرانی، مسابقات فوتبال، و در قطارها و ترامواها و کتابفروشیها همکلام گردید، به هیچ وجه چنین نیود.
پیش از سفرم به مسکو، دیپلماتهای انگلیسی که سابقۀ مأموریت در شوروی را داشتند، ضمن توصیهها و سفارشها و نصیحتهاشان به من گوشزد میکردند دیدار با شهروندان شوروی کاری است بس دشوار. گفته بودند فقط عدهای بوروکراتِ ردۀ بالا را میتوان در ضیافتهای رسمی دیپلماتیک ملاقات کرد، و اینها هم در واقع کاری جز تکرار خط مشی حزب و پرهیز از تماس مستقیم با خارجیها – و بخصوص مسافران غربی – از دستشان بر نمیآمد، و شنیده بودم بالرینها و هنرپیشهها گاه و بیگاه اجازۀ حضور در این پذیراییها را پیدا میکردند چرا که به نظر مقامات دولتی، سادهلوحتر و تهیمغزتر از سایر هنرمندان بودند، و در نتیجه کمتر احتمال میرفت تحت تأثیر افکار و اندیشههای «غیر» قرار گیرند، و یا اطلاع و خبری در اختیار خارجیها قرار دهند که قرار بود لو داده نشود. خلاصه، به من این طور القاء شده بود که سوای موانع زبانی، هراس عمومی از تماس با خارجیها، و بخصوص آنان که از کشورهای سرمایه داری بودند، باضافۀ تعالیم ویژه به اعضای حزب کمونیست مبنی بر پرهیز از ملاقات با خارجیها، باعث شده بود کارکنان سفارتخانههای خارجی در نوعی انزوای فرهنگی بمانند، و همانند بیشتر خبرنگاران و سایر خارجیها، در باغوحشگونهای زندگی کنند که گویا قفسهاشان به یکدیگر راه دارند اما در احاطۀ حصارهایی بلند هستند که مانع ورودشان به دنیای خارج میشد. نگارنده در عمل دریافت که این سخن تا اندازهای حقیقت دارد، اما نه تا حدی که دیگران سعی کرده بودند به من القاء کنند. در مدت اقامت کوتاهم، من نه تنها با همان گروه منتخب بالرینها و بوروکراتهای ادبی آشنا شدم که در همۀ ضیافتها حضور داشتند، بلکه موفق به دیدار با عدۀ بسیاری از نویسندگان و موسیقیدانان و کارگردانان برجستهای نیز گشتم که دو تن از آنان در شمار نوابغ شعر بودند. یکی مردی بود که بیش از هر کس دیگری آرزوی دیدارش را در دل داشتم، یعنی بوریس لئونیدوویچ پاسترناک، که شیفتۀ شعر و نثرش بودم. اما جسارت آن را نداشتم که بدون بهانهای، هر چند ظاهری، خواستار آشناییاش بشوم. خوشبختانه با دو خواهرش که در آکسفورد میزیستند آشنا بودم، و یکی از آنها از من خواست یک جفت پوتین از طرف او برای برادرش سوقاتی ببرم؛ و این همان بهانهای بود که احتیاج داشتم و از برای آن شکر بسیار بجای آوردم.
از قضای روزگار، درست موقعی به مسکو رسیدم که سفارت بریتانیا به مناسبت سالگرد انتشار مجلۀ سفارتخانه به زبان روسی، تحت عنوان «متحد بریتانیایی[۲]» ضیافت شامی بر پا کرده بود و گروهی از نویسندگان روس نیز دعوت شده بودند. میهمان افتخاری مجلس، جناب جی بی پریستلی بود که از نظرمقامات شوروی، در شمار «دوستان» بود. تقریباً همۀ کتابهایش به روسی ترجمه شده بود و اگر اشتباه نکنم دو تا از نمایشنامههایش نیزدر آن واحد، در مسکو داشت اجرا می شد. پریستلی آن شب توشۀ طنزپردازیاش گویا خشکیده بود؛ فکر میکنم رفتن به آن همه مزارع اشتراکی و کارخانهها از پایش درآورده بود. حتی به من گفت با وجود پذیرایی گرم و دوستانۀ روسها بیشتر این دیدارهای رسمی حوصلهاش را سربرده بود، و علاوه بر این، حضرات پرداخت حقالتألیفش را متوقف کرده بودند، و گفت و شنود از طریق مترجم پاک کلافهاش کرده بود؛ و خلاصه اینکه اصلاً به جنابش خوش نمیگذشت، خسته و کوفته بود و تمایل بسیار به خوابیدن داشت. به هرطریق، مترجم و راهنمایی که سفارتخانه در اختیارش گذاشته بود به سراغ من آمد که حضرتش قصد بازگشت به هتل را دارد و اگر حال و حوصله دارم، کاری کنم تا جای خالیاش زیاد به چشم نیاید. درخواست وی را بیدرنگ پذیرفتم و اندکی بعد دیدم بین سه شخصیت برجسته نشستهام ؛ در یک طرفم تایروف، کارگردان نامدار تئاتر قرار داشت و طرف دیگرم کورنی چوکووسکی، مؤلف و منتقد و مترجم و ادیب بزرگ. درست روبرویم سرگی آیزنشتاین، مشهورترین فیلمساز اتحاد شوروی، نشسته بود، اما خیلی افسرده حال به نظر میآمد، که بعد دریافتم چندان هم بیدلیل نبود: اندک مدتی پیش، استالین پس از دیدن پارۀ دوم فیلم ایوان مخوف بشدت توبیخش کرده و مراتب نا رضایتیاش را بیان داشته بود، زیرا آیزنشتاین تزار ایوان را به صورت حاکم جوان آشفته حالی نشان داده بود که از خیانت و بلوای میان قوم بویار سخت به خشم آمده و به این نتیجه رسیده بود که اگر میخواهد جان و تاج و تختش بر باد نرود بایستی خشونت در پیش گیرد، و از این رو به مستبدی حزین و منزوی بدل شده بود، و در هنگامهای که داشت کشور را به اوج عظمت میرساند، افراط در سوءظن، کارش را به جنون کشانده بود. این را استالین نمیتوانست بر تابد، زیرا احتمالاً تشابهی بین خود و آن چهرۀ تاریخی روسیه میدید. از آیزنشتاین پرسیدم از کدام دورۀ زندگیاش خاطرات خوشتری دارد. گفت سالهای اول پس از انقلاب اکتبر را بهترین دورۀ زندگی هنری خود و بسیاری دیگر از هنرمندان میداند. و با حزنی عمیق افزود در آن سالها میشد بدون ترس وهراس، کارهای شگفت آور و دیوانهواری کرد. واقعهای را نیز از اوایل دهۀ بیست با شعف بسیار تعریف کرد: گویا در یکی از تئاترهای مسکو چند خوک را حسابی گریس مالیده و بین تماشاگران ول کرده بودند. مردم، هراسان، با داد و هوار، به روی صندلیها میپریدند و خوکها جیغکشان به هر سو میدویدند. بعد هم گفت: «نمایش سوررئالیست ما هم دقیقاً همین را لازم داشت. بیشتر ما که آن روزها فعالیت داشتیم، از اینکه در چنین دورهای زندگی و کار میکنیم، بس شادمان بودیم. جوان بودیم و بیخیال و سرشار از ایدههای نو. مارکسیست یا فورمالیست یا فوتوریست بودن مطرح نبود؛ نقاش و نویسنده و آهنگساز، دور هم جمع میشدیم و بحث میکردیم، و گاه نیز خیلی تند، و این باعث ترغیب و تحریک ما میشد. هم خوش میگذشت، و هم کار خلاقه میکردیم.»
تایروف هم همین را میگفت. وی نیز به حالی حزین از تئاتر تجربی دهۀ بیست، و از نبوغ واختانگوف و مهیرهولد سخن گفت؛ و دربارۀ تهور و سرزندگی جنبش مدرن روس که عمر کوتاهی داشت و به گمان او بسیار جالبتراز همۀ دستاوردهای پیسکاتور یا برشت و یا گوردون کریگ بود. پرسیدم چه چیزی باعث توقف این جنبش شد. گفت: «زمانه تغییر میکند؛ اما دورۀ شگفت انگیزی بود که به ذايقۀ استانیسلاوسکی یا نمیروویچ البته خوش نمیآمد، ولی خارقالعاده بود.» گفت هنرپیشگان «تئاتر هنری مسکو» این روزها آموزش درست و حسابی ندارند تا بدانند شخصیتهای چخوف در واقعیت چگونه آدمهایی بودند؛ گفت منزلت اجتماعی، نگرشها، رفتارها، لهجهها، فرهنگ آنها در کل، دید آنها، و عادات و آداب و رسومشان برای هنرپیشههای جویای نامِ امروز همچون کتابی است بسته. هیچکس به اندازۀ بیوۀ چخوف، اُلگا کنیپر، و البته خود استانیسلاوسکی بدین امر واقف نبود. بزرگترین هنرپبشۀ آن دوره که هنوز زنده است کسی نیست بجز کاچالوفِ بیهمتا، اما او هم به سرعت دارد پیر می شود. پرسیدم هنگامی که او بازنشسته شود و در حالیکه عمر مدرنیسم بسر رسیده است و ناتورالیسم رو به زوال است، آیا حرکت تازهای آغاز خواهد شد؟ تایروف تردید داشت: «دقایقی پیش عرض کردم زمانه همواره تغییر میکند. اما گاه هم تغییر نمیکند، و این بدتر از هر چیز است»، و سپس دلتنگ و افسرده سکوت اختیار کرد. تایروف در هر دو مورد حق داشت. به یقین کاچالوف بهترین هنرپیشهای بود که در عمرم دیده بودم. او که در نخستین اجرای باغ آلبالوی چخوف (در ۱۹۰۴) نقش جوان دانشجو را بازی کرده بود، حالا دراجرای جدید آن در نقش گایف نه تنها تماشاگران را جادو میکرد، بلکه سایر هنرپیشگان روی صحنه هم نمیتوانستند چشم از روی او برگیرند؛ صدایش چنان گیرا و حرکاتش چنان بیانگر و افسونکننده بود که دلت میخواست تا ابد چشم و گوش خود را متوجه او سازی، که البته توازن نمایش را ممکن بود بر هم زند، اما بازی کاچالوف آن شب همانند رقص اولانووا در بالۀ سیندرلای پروکوفیف، که یک ماهی بعد دیدم – و همچون شالیاپین در بوریس گودونوف که سالها پیش دیده بودم – در حافظهام به مثابۀ قلهای تسخیرناشدنی ثبت شده است که همۀ بازیهای بعدی را به محک آن میسنجم. این سه هنرمند روس از نظر قدرت بیانشان بر صحنه به گمان نگارنده در تمامی قرن بیستم بیهمتا هستند.
آن شب، کورنی چوکووسکی ، از سرآمدان نقد ادبی، که سر میز، طرف راست من نشسته بود، با طنز و افسون نادری دربارۀ نویسندگان روسی و انگلیسی حرف زد. از جمله گفت ترک نابهنگام مجلس از سوی میهمان افتخاری (پریستلی) وی را به یاد دوروتی تامپسن، روزنامه نگار آمریکایی، در سفرش به روسیه انداخته بود. خانم تامپسن، شوهرش سینکلر لوییس را نیز به همراه داشت که در دهۀ سی در روسیه نام و آوازۀ بسیار داشت: «من و تنی چند از دوستان اهل قلم برای دیدار جناب سینکلر به هتلش رفتیم تا به او بگوییم رمانهای شگفتانگیزش چه ارج و قربی نزد ما دارد. او پشت به ما نشست و به ماشین کردنش ادامه داد، و حتی یک بار بر نگشت نگاهی به ما بیندازد و یا کلمهای بر زبان آورد. این همه تکبر هیچ صورت خوشی نداشت.» من با نهایت خلوص به عرض ایشان رساندم که آثار خود وی را محققان زبان روسی در کشورهای انگلیسی زبان میخوانند و بس ارج مینهند، از جمله موریس بورا (که در خاطراتش داستانی از ملاقات با چوکووسکی در سالهای جنگ اول جهانی تعریف کرده است) و اُلیور اِلتون، تنها نویسندگان انگلیسی علاقهمند به ادبیات روسی که در آن زمان از نزدیک میشناختم. چوکووسکی گفت دو بار به انگلستان سفر کرده است، نخست در آغاز قرن که خیلی فقیر بود و گاه و بیگاه کاری از سر تصادف پیدا میکرد و چند شیلینگی کاسب میشد. گفت انگلیسی را از طریق خواندن سارتور رسارتوس و گذشته و حال[۳] از کارلایل یاد گرفته بود، و تعریف کرد که این دومی را به بهای یک پنی خریده بود، و بعد دست کرد و کتاب را ازجیب کتاش در آورد. گفت در آن روزها از مشتریان دائمی «کتابفروشی شعر»[۴] بود که صاحب نامدارش هارولد مونرو با او دوست شده و به تنی چند از ادیبان انگلیسی معرفی کرده بود، از جمله به رابرت راس، دوست اُسکار وایلد، که خاطرات خوشی از او داشت. گفت در «کتابفروشی شعر» خود را بس فارغالبال احساس میکرد، و این حال را هیچ جای دیگری در انگلستان پیدا نکرده بود. او، همانند هرتسن، مبهوت و مفتون ساختار اجتماعی جامعۀ انگلیس و آداب و رفتار آنان بود؛ اما، همانند هرتسن، نتوانسته بود با کسی باب دوستی بگشاید. شیفتۀ ترولوپ بود : «چه کشیشهای جالبی؛ چقدر فریبنده و چقدر غریب! چنین کشیشهایی را هرگز در روسیۀ قدیم نمیتوان یافت. اینجا کشیشها یک مشت آدم تنبل و ابله و حریص بودند؛ مشتی بدبخت فلک زده! کشیشهای امروزکه بعد ازانقلاب خیلی بهشان سخت گذشته، سر و گردنی بهتراند: دست کم سواد خواندن و نوشتن دارند، و عدهایشان هم آدمهای محترم و شایستهای هستند. ولی شما ممکن نیست بتوانید با کشیشهای ما آشنا بشوید؛ لزومی هم نخواهد داشت. یقین دارم روحانیون انگلیسی هنوز هم دلپذیرترین آدمهای روی زمیناند.» سپس داستان دیدار دومش را در سالهای جنگ اول جهانی تعریف کرد، و آن هنگامی بود که به همراه گروهی روزنامهنگار روس به انگلیس رفته بود تا گزارشی از فعالیتهای مردم در جبهۀ داخلی فراهم آورند. و آنجا آخر هفتهای را در «نوزلی[۵]» مهمان لُرد داربی بودند، اما چوکووسکی نه با جناب لُرد وجه اشتراکی پیدا کرده بود و نه در آن ناحیه آب خوش از گلویش پایین رفته بود.
چوکووسکی نویسندۀ برجستهای بود که پیش از انقلاب اکتبر توانسته بود نام و آوازهای پیدا کند. گرایشی به چپ داشت و مقدم انقلاب را گرامی داشته بود، اما او نیز همچون سایر روشنفکرانی که مزۀ استقلال رأی را چشیده بودند، به سهم خود مورد آزار مقامات شوروی قرار گرفته بود. راههای بسیاری برای حفظ سلامت عقل در دورۀ استبداد وجود دارد: راهی که او یافته بود آمیزهای بود از کنارهگیری طعنهآمیز و رفتار محتاطانه و صبر و شکیبایی بسیار، یعنی تصمیم گرفته بود فعالیت قلمی خود را به آبهای نسبتاً آرام ادبیات قرن نوزدهم روسیه و زبان انگلیسی و شعر کودکان و ترجمه محدود سازد و همین باعث شده بود که خود و خانوادهاش از سرنوشت دهشتبار برخی از دوستان نزدیکش در امان بمانند. در ضمن گفت آرزوی بزرگی دارد که اگر بتوانم برآوردهاش سازم، هر خواهشی داشته باشم، به جبران آن، عملی خواهد ساخت. آرزوی او خواندن اتوبیوگرافی ترولوپ بود. آیوی لیتوینوف، همسر ماکسیم لیتوینوف، وزیر خارجۀ پیشین و سفیر وقت شوروی در آمریکا، که آن موقع در مسکو زندگی میکرد، گویا نسخهای از آن را داشت اما نمیتوانست پیدایش کند. سفارش نسخهای از کتاب مزبور از انگلیس نیز با در نظر گرفتن فضای پر از سوءظنی که در زمینۀ ارتباط با کشورهای خارجی وجود داشت، کار ساده و امنی نبود. نگارنده توانست این خواهش وی را پس از چند ماه بر آورده سازد، و به جبران آن، به اطلاعش رساندم که آرزوی من هم دیدار و آشنایی با بوریس پاسترناک بود که در کوی نویسندگان، موسوم به «پره دل کینو»[۶] (در حومۀ مسکو) زندگی میکرد. از قضا، چوکووسکی هم داچایی در آنجا داشت و گفت همواره از ستایندگان شعر پاسترناک بوده است، و شخصاً، هر چند صمیمانه دوستش میداشت، روابط شان همراه با زیروبمهای بسیار بوده است؛ از جمله آنکه علاقهاش به شعر اجتماعی نکراسوف و نویسندگان پوپولیست اواخر قرن نوزدهم، همیشه موجب خشم و رنجش پاسترناک بود؛ شاعری ناب که آبش با رژیم شوروی در یک جوی نمیرفت، و میانهای با ادبیات متعهد از هر نوع به هیچ وجه نداشت؛ اما در حال حاضر روابط شان – خوشبختانه – حسنه بود و میتوانست ترتیب ملاقاتی را بدهد، و بسیار گرم و دوستانه خواست در همان روز موعود سری هم به خانۀ خودش بزنم.
بزودی بر من آشکار گردید که این کار، شجاعانه که چه عرض کنم، تا حد زیادی ماجراجویانه بود: تماس با خارجیان – بخصوص با کارمندان سفارتخانههای کشورهای غربی که همه بیاستثناء از سوی مقامات شوروی، و بخصوص شخص استالین، جاسوس بشمار میرفتند – بکلی ممنوع بود. هنگامی که این واقعیت را، آن هم خیلی دیر، دریافتم، تصمیم گرفتم در ملاقات غیررسمی با شهروندان شوروی جانب احتیاط را رعایت کنم، زیرا آنان را در موقعیت خطرناکی قرار میداد، ولی گویا برخی از کسانی که خواهان دیدار نگارنده بودند کاملاً درک نمیکردند؛ عدهای متوجه این خطر بودند و میدانستند که دیدار با من همراه با خطراتی است، اما حاضر بودند به این خطر تن بدهند چرا که تمایل به تماس با زندگی در غرب برایشان یک امر حیاتی بود. عدهای هم محتاطتر بودند و من این حزم مستدل را محترم میداشتم و با اینکه خیلی مایل به دیدار و گفتگو با شهروندان عادی شوروی بودم، مجبور میشدم تنها با کسانی رابطه برقرار کنم که بخاطر شهرتی که در غرب داشتند تا حدی در امان بودند. با تمام این احوال، احتمالاً بطور تصادفی با اشخاص بیگناهی ملاقات کرده و ناخواسته موجب زحمت آنان شدهام، و گاه نیز، در برخی موارد اشتباهاً، به من اطمینان خاطر میدادند که خطری متوجهشان نخواهد شد. هرگاه از آنچه که بعداً بر سر این افراد آمد اطلاع مییابم دچار عذاب وجدان میشوم و خود را از بابت تن دادن به وسوسۀ دیدار با برخی از پاکترین، خوشایندترین، حساسترین و عاطفیترین انسانهایی که در عمرم دیدهام سرزنش میکنم. آنان همه از اندیشهای سرزنده برخوردار بودند که در آن شرایط حیرتانگیز بود؛ و همه بس تشنۀ شنیدن و آگاهی یافتن از زندگی در آن سوی مرزهای کشورشان بودند و سخت خواهان برقراری یک ارتباط کاملاً انسانی با مسافری از جهان خارج که به زبان مادریشان سخن میگفت و ظاهراً آنان را درک میکرد و آنان هم او را درک میکردند. البته نشنیدهام کسی به دلیل ملاقات با من زندانی شده یا به تبعید رفته باشد، اما اطلاع دقیق دارم از مواردی که افرادی بخاطر دیدار با من مورد آزار و تعقیب قرار گرفتهاند. این را هم شاید به یقین نتوان ثابت کرد، چرا که قربانیان غالباً خود هم نمیدانستند چرا کیفر دیدهاند. تنها امیدوارم آنان که جان سالم در بردند، خصومتی نسبت به مسافران خارجی که ناآگاهانه و شاید از سر بیفکری باعث مخمصهای شده اند احساس نکنند.
دیدار از «پره دل کینو» برای هفتهای پس از آن ضیافتِ شام ترتیب داده شد. در خلال همان هفته، در مجلس دیگری به افتخار جناب پریستلی (که هنوز مرهون حضورش درمسکو هستم، زیرا سبب گشوده شدن درهایی به روی من شد) با خانم آفینوگنووا آشنا شدم؛ رقصندهای مجار-آمریکایی و بیوۀ نمایشنامهنویسی که در جریان یک بمباران هوایی در مسکو در ۱۹۴۱ «محترمانه» کشته شده بود، و ظاهراً اجازه – و شاید دستور- یافته بود پاتوقی برای خارجیان علاقهمند به امور فرهنگی براه اندازد. به هر تقدیر، او مرا به این محل دعوت کرد و در آنجا با عدهای از نویسندگان روس آشنا شدم. مشهورترین آنان شاعری بود به نام ایلیا سِلوینسکی که بی پروا اعلام کرده بود اگر رئالیسم سوسیالیستی ژانر صحیح نویسندگی است، شاید برای مکتب کمونیسم بهتر باشد ادبیاتی هم به سیاق رمانتیسم سوسیالیستی ترویج دهد، زیرا این سبک اجازه میداد نیروی خیال آزادانهتر بهکار گرفته شود بیآنکه خطری هم برای وفاداری مطلق به نظام شوروی در بر داشته باشد. (مدتی بعد، از پاسترناک شنیدم که «سلوینسکی هم دورهای در اوج بود، اما خدا را شکر که مدتها از آن زمان میگذرد»). این حرفها گویا اخیراً باعث گوشمالی شدید او شده بود، و هنگامی که او را دیدم آشکارا در حالی عصبی قرار داشت. گفت به عقیدۀ او شکسپیر و بایرون و دیکنس و وایلد و شاؤ پنج نویسندۀ بزرگ انگلیسیاند، و شاید میلتون و برنز در ردۀ دوم باشند، و از من پرسید آیا با این نظر موافقم؟ عرض کردم که دربارۀ شکسپیر و دیکنس هیچ تردیدی نیست، اما پیش از آنکه بتوانم دنبالۀ حرف را بگیرم رشتۀ سخن را در اختیار گرفت و افزود که آنها به نویسندگان معاصر بیشتر علاقه دارند، و پرسید نظرم دربارۀ گرینوود و آلدریج چیست؟ گفتم که می دانم این دو از نویسندگان معاصرند، اما اعتراف کردم که با آثارشان آشنایی ندارم، شاید از آن رو که بیشتر سالهای جنگ را دور از انگلستان بسر برده بودم، و پرسیدم با چه کتابهایی از این دو آشنایی دارند؟ این اعترافِ مرا دوستان به هیچ وجه نمیتوانستند باور کنند. کاشف به عمل آمد که آلدریج یک رماننویس کمونیست استرالیایی بود و گرینوود رمان پرفروشی نوشته بود به نام جیرۀ عشق و آثار هر دو به روسی ترجمه شده و با تیراژ کثیری به چاپ رسیده بودند. کتابخوانهای عادی شوروی آگاهی اندکی از ارزشهای غالب در سایر جوامع، یا بخشهایی از آنها داشتند؛ یک کمیتۀ رسمی ادبی زیر نظر دایرۀ فرهنگی کمیتۀ مرکزی حزب تصمیم میگرفت کدام کتابها ترجمه شوند و با چه تیراژی انتشار یابند، و گویا نویسندگان معاصر انگلیسی در آن برهه از زمان، عبارت بودند از آ. ج. کرونین ( که رمانی به نام قصر هاتر در آورده بود) ، سامرست موآم و پریستلی، که دو یا سه نمایشنامهشان بر سر زبانها بود، و البته رمانهای گرینوود و آلدریج ( دوران گراهام گرین و سی پی اسنو و آیریس مرداک و آن «جوان خشمگین[۷]» که در سالهای بعد وسیعاً آثارشان به چاپ رسید، هنوز آغاز نشده بود). احساس کردم که سخن من دایر بر اینکه با نام و آثار دو نویسندۀ مورد نظر آنان آشنایی ندارم ممکن است موجب آن گردد که میزبانانم گمان برند در عقیدهام صادق نیستم، چرا که از خادمان یک قدرت سرمایه داری غربی بودم و از این رو میبایست قابلیتهای نویسندگان چپ را انکار نمایم. همان طور که خودشان مجبور بودند، راست یا دروغ، از وجود بیشتر نویسندگان و آهنگسازان مهاجر روس بیاطلاع باشند. مثلاً سلوینسکی به صدای بلند و با بیانی بسیار خطابهوار، تو گویی برای جماعتی عظیم سخن میگوید، گفت: «میدانم در غرب ما را کُنفورمیست میدانند. ما هم این را میپذیریم. البته کنفورمیست هستیم، چون دریافتهایم هرگاه از احکام حزبی منحرف شدهایم همواره معلوم شده است حزب بر حق بوده است و ما بر خطا. همیشه و همیشه. این نیست که آنها ادعا میکنند آگاه تر از ما هستند؛ بلکه واقعاً آگاهترند. دید عمیقتری دارند، چشمان تیزبینتری دارند و افقهای وسیعتری را میبینند.» بقیۀ دوستان، کمی بیقرار به نظر میرسیدند؛ این حرفها آشکارا برای میکروفونهای مخفی بود که بدون آنها هیچ ملاقاتی صورت نمیگرفت. در حکومتهای استبدادی، ابراز عقیده در جمع و در خلوت ممکن است یکسان نباشد، اما طغیان سلوینسکی شاید به دلیل وضع متزلزل خودش، خیلی ناشیانه و مصنوعی بود، و سکوتی آکنده از شرمساری در پی آورد. ولی من آن موقع متوجه اصل قضیه نبودم و در پاسخ گفتم ابراز عقیدۀ آزاد، و حتی بیان نظرات سیاسی، نباید هیچ خطری برای نهادهای دموکراتیک داشته باشد. بانوی زیبارویی که گویا زمانی از منشیهای لنین بوده و حالا با یک نویسندۀ نامدار شوروی ازدواج کرده بود، گفت: «حاکمیت جامعۀ ما مطابق قوانین علمی است، و اگر در علم فیزیک کسی نمیتواند آزادانه فکر کند – مگر نه اینکه کسی که قوانین حرکت را مورد سؤآل قرار دهد یا جاهل است و یا مجنون؟- چرا بایستی ما، مارکسیستها، که قوانین تاریخ و جامعه را کشف کردهایم، تفکر آزاد را در حوزۀ علوم اجتماعی مجاز داریم؟ آزادیِ بر خطا بودن، آزادی نیست؛ گویا شما فکر میکنید ما اجازۀ بحث سیاسی نداریم؛ و من اصلاً نمیفهمم منظور شما از این حرف چیست. حقیقت، خود موجب آزادی و رهایی فرد میشود: بنابراین ما آزادتر از شما غربیها هستیم». و بعد سخنان قصاری از لنین و لوناچارسکی نقل شد. در پاسخ گفتم این حرفها را در آثار اُگوست کُنت خواندهام، و اینها جزو نظریات اثباتگرایان قرن نوزدهم است که مارکس و انگلس به هیچ وجه با آنان موافق نبودند، و با این حرف، حال و هوایی نسبتاً خصمانه بر مجلس حاکم شد، و ما پس از آن به اراجیف بیضرر ادبی پرداختیم. من درس خود را آموخته بودم. مجادله دربارۀ افکار و اندیشهها در زمان حکومت استالین چیزی نبود بجز برانگیختن برخی از حضار به ابراز عقاید قابل پیشبینی، و قرار دادن کسانی که سکوت را ترجیح میدادند در گونهای وضعیت مخاطرهآمیز. آن روز، آخرین دیدار من با خانم آفینوگنووا و دوستانش بود. ظاهراً رفتار من بدور از آدابِ پذیرفتۀ زمانه بود، و واکنش آنان کاملاً منطقی.
II
چند روز بعد در معیت لینا ایوانوونا پروکوفیف، همسر سابق آهنگساز مشهور، با قطار به «پرهدلکینو» رفتم. گفتند این حومۀ مسکو به ابتکار گورکی به کویی تبدیل شده بود تا نویسندگان نامدار بتوانند در محیطی آرام به کار خود بپردازند. اما با در نظر گرفتن خلق و خوی اهل هنر، طرحی که با این نیت خیر پا گرفته بود، همیشه هم به همزیستی مسالمت آمیز نمیانجامید؛ برخی تنشهای شخصی و سیاسی را غریبۀ ناشی و نادانی چون این حقیر هم به صرافت در مییافت. خیابان پر درختی را طی کردیم که به خانههای نویسندگان ختم میشد. ضمن راه، مردی که مشغول کندن نهری بود صدامان زد و پس از بیرون آمدن از نهربه ما نزدیک شد و خودش را یازویتسکی معرفی کرد و نام و نشان ما را جویا شد. بعد هم شرح مبسوطی دربارۀ رمان خارقالعادهای که تحت عنوان شعلههای تفتیش عقاید نوشته بود بیان داشت و دوستانه توصیۀ خواندن آن را نمود وگفت منتظر رمان بعدیاش باشیم که فعلا در حال نوشتن آن بود و به زندگی و زمانۀ ایوان سوم و روسیۀ قرون میانه میپرداخت وتأکید کرد که کار بسیار بهتری خواهد شد. بعد هم خداحافظی کرد و به درون نهرش برگشت. خانم پروکوفیف این همه را تا حدی نامطلوب برشمرد، اما من شیفتۀ این تکگویی نامنتظر، بی پروا ، بی غلوغش و بس دوستانه شده بودم. برخوردهای ساده و بیواسطه را، حتی وقتی که خام بودند، و نیز زمانی که خالی از تشریفات و شعارهای آنچنانی به نظر میآمدند، میشد در محافل و مجالس غیررسمی مشاهده کرد، و من همواره مجذوب این نوع برخوردها میشدم.
یک بعد ازظهر گرم و آفتابی اوایل پاییز بود. پاسترناک که در باغچۀ پشت داچا، با همسرش زینایدا و پسرش لئونید دور میز چوبی زمختی نشسته بود، به گرمی به استقبال ما آمد. دوست شاعرش مارینا تسهوهتایهوا به مناسبتی او را به «سلحشور عربی سوار بر اسب» تشبیه کرده بود: چهرهای داشت سبزه و افسرده و پراحساس و بس اصیل که از روی عکسهای بسیار و نیز تابلوهای پدرش برایم آشنا بود. کُند و با صدایی تِنور و یکنواخت حرف میزد، بی هیچ زیر و بمی؛ حالتی شبیه زمزمهای کشدار که تقریباً هر کس به دیدارش رفته بر آن تأکید کرده است: هر مصوتی آنقدر کش پیدا میکرد که گویی تکهای است از یک آریای حزنانگیز اُپرایی از چایکووسکی، اما با شدت و حرارتی بس پرمایهتر. اندکی دستپاچه، بستهای را که برایش آورده و در دست داشتم به او سپرده و توضیح دادم یک جفت پوتین است که خواهرش لیدیا برایش فرستاده است. اندکی شرمگین، تو گویی پیشکشی به خیرات آورده باشم، گفت: «نه، نه، این درست نیست. حتماً اشتباه شده. لابد آنها را برای برادرم فرستاده است». من هم سخت شرمنده شدم. همسرش، زینایدا نیکولایونا، به قصد خلاص کردن من از آن مخمصه، پرسید انگلستان در چه وضعی است و آیا آثار و عواقب جنگ را توانستهایم پشت سر بگذاریم یا نه. پیش از آنکه من بتوانم پاسخی بدهم، پاسترناک در آمد که «در دهۀ سی (یعنی دقیقاً سال ۱۹۳۵ ) سر راه بازگشت از کنگرۀ ضد فاشیستی پاریس، سری هم به لندن زدم. اجازه بدهید برایتان تعریف کنم. تابستان بود و من در ییلاق بودم که دو مأمور به سراغم آمدند، که احتمالاً از ان.کا.و.د. بودند و نه از اتحادیۀ نویسندگان. ما در آن دوره ضاهراً ترس و هراسی از این حضرات نداشتیم. یکی شان گفت «بوریس لئونیدوویچ، یک کنگرۀ ضد فاشیستی در پاریس برگزار شده و شما هم دعوت شدهاید. گفتهاند فردا راه بیفتید. از راه برلین خواهید رفت و آنجا یک توقف چند ساعته دارید که میتوانید هر کسی را میل دارید ملاقات کنید. روز بعد به پاریس خواهید رسید و عصر همان روز در کنگره خطابهای ایراد خواهید کرد». گفتم من لباس مناسبی برای یک چنین مراسمی ندارم. گفتند ترتیبش را میدهند. بعد یک کت فراک و شلوار راه راه و یک پیراهن سفید با سر آستینهای آهار و یقۀ پاپیونی و یک جفت کفش ورنی برایم آوردند که درست قد و اندازهام بود. اما به تمهیدی با همان کت و شلوار خودم رفتم. بعد شنیدم آندره مالرو که از بانیان اصلی کنگره بود اصرار کرده بود من هم دعوت شوم. گویا به مقامات شوروی گفته بود جای خالی من و ایزاک بابل ممکن است موجب حدسیات غیر ضروری بشود، زیرا ما دو نفر اسم و رسمی در غرب داشتیم، و در آن زمان لیبرالهای اروپایی و آمریکایی تمایل چندانی به شنیدن خطابههای هر نویسندۀ شوروی نداشتند. این بود که حضرات، گرچه در فهرست اولیۀ نمایندگان شوروی نبودم، و خیلی هم طبیعی بود نباشم، رضایت دادند.»
پاسترناک در ادامه تعریف کرد مطابق برنامۀ سفر، ضمن توقف در برلین، به دیدار خواهرش جوزفین و شوهر او رفته بود؛ وبعد در مقر کنگره با بسیاری از نویسندگان مهم و نامدار آشنا شده بود: درایزر، ژید، مالرو، فورستر، آراگون، آؤدن، اسپندر، رُزاموند لهمن و دیگران. و گفت: «خطابهای هم ایراد کردم. گفتم “میدانم این دیدار، تجمعی است از نویسندگان به قصد سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم. من، اما یک حرف در این باب دارم و بس: سازمان بی سازمان. سازمان یعنی مرگِ هنر. فقط استقلال شخصی است که کار از پیش خواهد برد. در ۱۷۸۹ و ۱۸۴۸ و۱۹۱۷ نویسندگان نه بر له چیزی سازمان یافتند و نه بر علیه چیزی. تمنا میکنم، التماستان میکنم تن به هیچ سازمانی ندهید”. فکر میکنم این حرف، باعث شگفتی بسیار شد. اما چه چیز دیگری میتوانستم بگویم. فکر کردم پس از بازگشت به روسیه دچار دردسر بشوم، اما نه آن زمان کسی حرفی به من زد و نه بعد. از پاریس سری هم به لندن زدم، و آنجا دوستم لومونوسوف را دیدم که آدم فوقالعادهای است و مهندس است، یعنی مثل آن همنامش اهل علم و دانش است. و بعد با یک کشتی روسی به لنینگراد برگشتم، توی کشتی با شچرباکوف همکابین بودم که آن موقع دبیر اتحادیۀ نویسندگان بود و نفوذ بسیار داشت. من در جریان آن سفر، یک نفس، شب و روز، حرف زدم. او در کمال عجز، التماسم میکرد بس کنم تا او بتواند بخوابد. اما من ول کن نبودم. دیدار از پاریس و لندن بیدارم کرده بود. نمیتوانستم ساکت بمانم. تمنای رحم و شفقت میکرد، ولی من یک بند حرف میزدم. لابد فکر کرده بود عقل از سرم پریده است. و شاید وضع امروزم مرهون همین تشخیص طبی حضرتش باشد.»
پاسترناک نخواست آشکارا بگوید که شاید مقاماتِ وقت، وی را آشفته حال و یا حداقل غیرطبیعی ارزیابی کرده بودند، و همین باعث شده است که از «تصفیۀ بزرگ» جان سالم در ببرد؛ اما حاضران به من گفتند این همه را بهوضوح درک میکنند، و بعداً قضیه را برایم توضیح دادند. سالها بعد، از مالرو دربارۀ این سخنرانی پاسترناک پرس و جو کردم، اما او گفت چیزی از آن به یاد نمیآورد.
پاسترناک سپس پرسید آیا آثار نثر او، و بخصوص کودکی لوورس را، که دست بر قضا سخت میستودم، خواندهام یا نه. گفتمش با آثار نثر وی نیز آشنایی دارم؛ اما یکباره، و بس نامنصفانه، درآمد که «از چهرهتان پیداست این آثار به نظرتان تصنعی، پُراطناب، پُرتکلف و به نحو زنندهای مدرنیست هستند؛ نه، نه، حاشا نفرمایید، کاملاً معلوم است چنین نظری دارید و اتفاقاً حق هم با شماست. حقیقت آن است که خودم هم از نوشتن آنها شرمندهام، از شعرهایم نه، فقط از نثرم؛ در این آثار، سخت تحت تأثیر ضعیفترین و عوضیترین ایدههای جنبش سمبولیسم بودهام که در آن سالهای آکنده از هرج و مرج عارفانه، خیلی مُد روز بود. البته آندری بلی نابغهای تمام عیار بود – پتربورگ و کوتیک لتایف پر از تکههای شگفتانگیزند – میدانم، لازم نیست شما به من بگویید – اما تأثیر او بر من مخرب و محتوم بود – جویس اما مبحث دیگری است – هر آنچه در آن دوره نوشتهام آکنده از عقده است و زورکی و شکسته بسته و تصنعی و بیهوده؛ اما حالا دارم چیزی مینویسم کاملاً متفاوت، یک چیز تازه، کاملاً نو، و بس روشن و برازنده و آراسته و ناب و بیتکلف – درست چیزی است که وینکلمان میخواست، بله، و نیز گوته؛ و این حرف آخرم خواهد بود، و مهمترین حرف من به دنیا. این اثر چیزی است که میل دارم با نام من مترادف بشود، و قصد دارم بقیۀ عمرم را صرف آن نمایم.»
البته این کلمات، ضبط دقیق و بیکم و کاست گفتههای پاسترناک نیست، و من این همه و نیز شیوۀ تکلم او را از روی حافظه نقل میکنم. طرحی که پاسترناک از آن سخن میراند، بعدها به رمان دکتر ژیواگو تبدیل شد. او طی همان سفر من (در ۱۹۴۵) پیشنویس چند فصل آغازین آن را به پایان برده بود که به من داد بخوانم، و با خودم به انگلستان ببرم و به خواهرش در آکسفورد تحویل بدهم، و من این خواهش او را عملی ساختم، اما طرح و شکل تمامی رمان مدتها بعد بر من معلوم گردید.
پس از آن، پاسترناک لحظاتی سکوت اختیار کرد، وهیچ کدام سخنی نگفتیم. تا اینکه خود او سکوت را شکست و گفت چقدر به گرجستان و به نویسندگان گرجی، بخصوص پائولو یاشویلی و تیتسیان تابیدزه، که از دوستان نزدیکش بودند، ارادت دارد، و به شراب گرجی نیز بی علاقه نیست. میگفت در گرجستان همواره مقدمش را گرامی میدارند. سپس، لابد از سر نزاکت، از اوضاع غرب پرسید؛ اینکه آیا با هربرت رید و نظریۀ پرسونالیسم او آشنا هستم؟ و در اینجا توضیح داد که نظریۀ پرسونالیسم در اساس شقی است از فلسفۀ اخلاقی و بخصوص ایدۀ آزادی فردی کانت، و مفسر او، هرمان کوهن، که خود در زمان تحصیل در ماربورگ در سالهای پیش از جنگ اول جهانی، شاگرد او بوده و ارادتی به وی داشت. و پرسید آیا با فردگرایی به روایت کانت آشنا هستم ؟ و افزود بلوک در تفسیر نظریۀ آن فیلسوف بزرگ کاملاً خطا رفته و در شعری که تحت عنوان کانت سروده است، وی را به یک صوفی بدل ساخته است. بعد پرسید آیا با اشتفان شیمانسکی، مؤلف پرسونالیست و ویراستار ترجمۀ تعدادی از آثار خود او، آشنایی دارم؟ اینجا در روسیه اتفاق تازهای نیفتاده بود تا بتواند برای من تعریف کند، بایستی درک کنم که ساعت در روسیه (و متوجه شدم که نه او و نه دیگر نویسندگانی که با آنها صحبت کرده بودم، هرگز از عبارت “اتحاد شوروی” استفاده نمیکردند) در حوالی سال ۱۹۲۸ ، یعنی هنگامی که روابط کشور با دنیای خارج قطع شد، متوقف گردید. در شرح زندگانی و آثار خود او در مثلاً «دائرةالمعارف شوروی» هیچ اشارهای به زندگی و نوشتههای بعدی وی نشده است. در این هنگام، کلام او را لیدیا سیفولینا، نویسندۀ جاافتاده و مشهوری که وسط جملۀ او وارد مجلس شده بود، قطع کرد و گفت: «بله، من هم سرنوشت مشابهی پیدا کردهام. آخرین سطرهای مقالۀ مربوط به من هم در آن دائرةالمعارف به این شکل است: سیفولینا در حال حاضر به یک بحران روانی و هنری دچار شده است. و این مقاله طی بیست سال گذشته عوض نشده است. کتابخوانهای امروز در این مملکت فکر میکنند من هنوز در یک بحران روانی، و نوعی تعلیق، به سر میبرم. من و شما، بوریس لئونیدوویچ، مثل مردم پمپئی هستیم که وسط روز روشن، زیر آوار خاکستر مدفون شدند. اطلاع زیادی هم (از دنیای خارج) نداریم. مثلاً من میدانم مترلینک و کیپلینگ درگذشتهاند، اما خبر ندارم آیا اچ جی ولز ، سینکلر لوییس، جویس، بونین و خوداسهویچ زندهاند یا نه.» پاسترناک با شرمندگی موضوع را عوض کرد و بحث را به نویسندگان فرانسوی کشید. گفت پروست را خوانده است – دوستان کمونیست فرانسوی همۀ مجلدات شاهکار او را برایش فرستاده بودند – و گفت با آن آشناست و اخیراً آن را دیگر بار خوانده است. تا به آن هنگام، نام سارتر یا کامو را نشنیده بود (در دیدار بعدیام با او در ۱۹۵۶ گفت یکی دو تا از نمایشنامههای سارتر را خوانده است، اما هنوز اثری از کامو، که ارتجاعی و طرفدار فاشیسم قلمداد شده بود، نخوانده بود) و گفت از همینگوی خوشش نمیآید، و افزود: «اینکه چرا آنا آندرهیونا – آخماتووا- این همه او را میستاید، من یکی نمیفهمم.» سپس بسیارگرم و دوستانه از من خواست در آپارتمانش در مسکو – که از ماه اکتبر به آنجا میرفت- حتماً به دیدارش بروم.
هنگام سخن گفتن، جملههایش را با تأنی پرشکوهی ادا میکرد. اما گاه نیز یکباره شنونده را با کلماتش به رگبار میبست. شیوۀ گفتارش اغلب باعث طغیان در کرانههای ساختار دستوری میشد؛ عبارتهای روشن و واضح همواره تصویرهایی وحشی، اما همواره شگفتآسا درخشان و ملموس در پی داشتند. سپس ممکن بود کلماتی گنگ بر زبان آورد که تعقیب رشتۀ کلام را دشوار مینمود. و اندکی بعد ناگهان ذهنش باز به روشنایی میگرایید. همواره شاعروار سخن میگفت، همچنان که مینوشت. یک نفر جایی گفته است «شاعرانی هستند که وقتی شعر مینویسند شاعرند، و هنگامی که به نثر مینویسند، نثرنویساند؛ اما شاعرانی هستند که هر آنچه بنویسند شاعرانه است». پاسترناک، شاعر نابغهای بود در هر آنچه نوشت و کرد و بود؛ و این را در شیوۀ گفتارش نیز میشد دید، همچنان که در نوشتههایش. زبان من از توصیف کیفیت آن قاصر است. تنها کسی را که دیدهام همچون او سخن میگفت، ویرجینیا وولف بود، که بنا بر قضاوت شخصی نگارنده طی چند ملاقات حضوری، ذهن شنونده را همچون ذهن خود، به شتاب وا میداشت، و تصور معمول آدم را از واقعیت، به همان شیوۀ شادیبخش و گاه هولانگیز، بکلی محو مینمود. من همواره کلمۀ «نابغه» را با سنجش و تأمل بسیار به کار میبرم. گاه از من میپرسند در به کار بردن این کلمۀ چند معنی و پرابهام چه متر و معیاری دارم. یک حرف در پاسخ این سؤال دارم و بس: یک بار از بالرین بزرگ نیژینسکی پرسیدند چگونه میتواند این قدر بالا بپرد. میگویند در جواب گفته است : «هیچ کار مشکلی نیست. خیلیها وقتی به هوا میپرند، بیدرنگ فرود میآیند. چرا؟ چرا نمیخواهند پیش از فرود، اندکی بیشتر در هوا بمانند؟» یکی از معیارهای نبوغ به گمان من دقیقاً همین است: قدرت انجام کاری بس آسان و مشهود که مردم عادی نتوانند – و بدانند که نمیتوانند – انجام دهند، و نه هم بدانند چگونه میتوان انجامش داد، و یا اصولاً چرا انجام آن از عهدهشان بر نمیآید. پاسترناک گاه با پرشهایی رفیع سخن میگفت. شیوۀ استفادهاش از واژهها، همراه با قدرت خیال و خلاقیتی بود که هرگز ندیدهام؛ رام-ناشده و بس تکاندهنده. براستی که نبوغ ادبی گونههای بسیار دارد: الیوت، جویس، ییتس، آؤدن، راسل – تا بدانجا که خود شاهد بودهام – چنین سخن نمیگفتند.
سوءاستفاده از مهماننوازی دیگر جایز نبود. شاعر را بس هیجانزده، و براستی سخت متأثر از قدرت کلام و شخصیتش، ترک گفتم. از آنجا به داچای چوکووسکی که همسایۀ پاسترناک بود رفتم، اما با وجود رفتار بس گرم و دوستانه و کلام مسحورکننده و خارقالعادهاش، به تنها چیزی که میتوانستم فکر کنم، شاعری بود که ساعتی پیش به حضورم پذیرفته بود. در خانۀ چوکووسکی با ساموئل مارشاک آشنا شدم که مترجم آثار رابرت برنز بود و خالق اشعار کودکان. او با کنارهگیری از جریانهای اصلی ایدئولوژی و توفانهای سیاسی، و یحتمل به واسطۀ سود بردن از حمایت ماکسیم گورکی، توانسته بود از آن دورۀ ظلمانی جان سالم در ببرد. او از معدود نویسندگانی بود که اجازۀ ملاقات با خارجیان را داشت. طی چند هفتهای که در مسکو بودم، او نهایت لطف را به من مبذول داشت و راستی را یکی از نازنینترین روشنفکرانی بود که در مسکو بخت دیدارشان نصیب نگارنده گردید. با فراغ بال و بس دردمندانه دربارۀ ایام دهشتبار گذشته سخن میراند، ایمانی به آینده نداشت، و ترجیح میداد دربارۀ ادبیات انگلیس و اسکاتلند حرف بزند که بسیار مورد علاقهاش بود و خوب هم میشناخت، اما به گمان حقیر، عقاید چندان جالبی دربارۀ آن نداشت. نویسندگان دیگری هم بودند، و بخصوص یکی را به خاطر دارم که متأسفانه نامش – اگر هم فیالمجلس ذکر شده بود – به یادم نمانده بود. عقیدهاش را دربارۀ ادبیات شوروی پرسیدم، و از او خواستم بهترین نویسندگان را نام ببرد. چند نفری – و از جمله لِو کاسیل – را نام بُرد. گفتم: « منظورتان مؤلف رمان شوامبرانیا Shvambraniya (داستانی برای نوجوانان) است؟» و افزودم: «اما اینکه رمان ضعیفی است. چند سال پیش خواندهامش و به عقیدۀ من هیچ بهرهای از قوۀ تخیل در آن نیست، و اثر بسیار پیشپا افتادهای است، نکند شما از آن خوشتان آمده است؟» گفت: «بله، حقیقتش خیلی هم خوشم آمده؛ به نظر من کاری است صمیمی و هیچ هم بد نوشته نشده است.» گفتم با او مخالفم. چند ساعتی بعد، هوا که تاریک شد، گفتم من در این موقع شب معمولاً راهم را گم میکنم، و او بیتعارف درآمد که مرا تا ایستگاه قطار همراهی خواهد کرد. هنگام خداحافظی گفتم: «امروز بینهایت به من لطف فرمودید، اما متأسفم، گویا اسم مبارک به یادم نمانده است.» و او گفت: «لِو کاسیل». از شرم و پشیمانی در جای خود خشکم زد و از این لغزش خود سخت معذب شده و گفتم: «پس چرا زودتر نگفتید؟ آن رمان شما…» و او بیدرنگ گفت: «نه، هیچ اشکالی ندارد. شما نظرتان را گفتید و نظر شما برای من محترم است. ما نویسندهها معمولاً حقیقت را به آسانی نمیپذیریم.» و من تا فرا رسیدن قطار، تا میتوانستم از او عذرخواهی کردم. هرگز کس دیگری را ندیدهام چنین رفتار پسندیدهای بروز دهد، و براستی تا به امروز نیز هیچ نویسندهای را ندیدهام تا بدین حد بری از خودبینی یا نفسپرستی باشد.
پیش از رسیدن قطار، باران گرفت. به اتفاق زوج جوانی که در انتظار قطار بودند به زیر تنها سرپناهی که میتوانستیم یافت پناه بردیم، و آن هم چیزی نبود بجز چند تکه الواری که بر فراز حصار کهنه و زهوار در رفتهای به صورت سایبان کشیده شده بود. ابتدائاً چند کلمهای رد و بدل کردیم؛ معلوم شد هر دو دانشجو هستند. مرد جوان گفت در رشتۀ شیمی تحصیل میکند، و دختر همراهش دانشجوی تاریخ قرن نوزدهم روسیه، و موضوع تخصصیاش جنبشهای انقلابی آن عصر بود. تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفته بود. ایستگاه هیچ چراغی نداشت، و ما حتی چهرۀ یکدیگر را هم نمیدیدیم. در نتیجه، آن دو در حضور یک غریبه چندان احساس ناامنی نکرده و با فراغ بال سخن میگفتند. دختر دانشجو گفت به آنها یاد میدهند امپراتوری روسیه در قرن گذشته زندان بزرگی بود عاری از آزادی اندیشه یا بیان؛ اما به گمان او با وجود این محدودیتها، گویا رادیکالها در بسیاری موارد توانسته بودند جان سالم در ببرند، و کسی به صرف اینکه در جبهۀ مخالفِ حکومت بود، اگر چنانکه در عملیات تروریستی شرکت نمیکرد، کارش به شکنجه و اعدام نمیکشید، و حتی تروریستها هم میتوانستند غالبآً از مجازات بگریزند. در اینجا، گیرم نه چندان معصومانه، پرسیدم: «چرا حالا مردم نمیتوانند عقایدشان را دربارۀ مسایل اجتماعی بیان کنند؟» مرد جوان پاسخ داد: «اگر کسی مرتکب چنین خطایی بشود، از صفحۀ روزگار محو خواهد شد، بیآنکه کسی بداند چه بر سرش آمد. نه دیگر کسی او را خواهد دید و نه خبری از او خواهد شنید.» پس از آن، موضوع را عوض کردیم و آنها گفتند امروزه جوانان روس علاقۀ خاصی به مطالعۀ آثار ادبی قرن نوزدهم دارند، اما گویا نه چخوف و نه تورگنیف مورد علاقۀ آنان بود، و عقیده داشتند تورگنیف بخصوص بکلی عتیقه است و به مسائلی میپردازد که برای آنها هیچ جالب نیست؛ نه هم ارادتی به تولستوی داشتند، شاید از آن رو که – به قول خودشان – در زمان جنگ جهانی جنگ و صلح را به عنوان حماسۀ بزرگ ملی و میهنی به مردم حقنه کرده بودند؛ و حالا، اگر دستشان بیفتد، آثاری از داستایوسکی، لِسکوف و گارشین را میخوانند و همچنین آثار قابل دسترس بزرگان ادبیات خارجی، از جمله استاندال، فلوبر، (ونه بالزاک یا دیکنس)، همینگوی و – حیرتآور آنکه- اُ هنری را مطالعه میکنند. پرسیدم: «نویسندگان شوروی چطور؟ شولوخوف، فدین، فادهیف، گلادکوف، فورمانوف؟» و اینها نامهایی بودند که فیالمجلس به ذهنم آمد. دختر دانشجو پرسید: «شما از آنها خوشتان میآید؟» و جوان همراهش گفت: «گورکی در بعضی آثارش خوب است، و یک دورهای هم از رومن رولان خوشم میآمد. لابد شما در کشورتان نویسندههای بزرگ و خارقالعادهای دارید؟» گفتم: «خارقالعاده که چه عرض کنم…» اما آن دو باورشان نمیشد، و لابد فکر کرده بودند به نویسندگان بریتانیایی حسادت میورزم، و یا کمونیستی هستم که علاقهای به هنرمندان بورژوآ ندارد. قطار سر رسید و ما سوار واگنهای مختلف شدیم… این گفت و گو را نمیشد در حضور دیگران ادامه داد.
همانند این دو دانشجو، بسیاری از روسها – دستکم در آن زمان – ظاهراً عقیده داشتند هنر و ادب در غرب – انگلیس و فرانسه و ایتالیا – دوران شکوفایی شگفتانگیزی را سپری میکند که از دسترس آنان دور است. هر گاه شک و تردید خود را در اینباره ابراز میکردم، کسی واقعاً حرفم را باور نمیکرد؛ در نهایت، واکنش مرا حمل بر آدابدانی یا ملال ناشی از شکمسیری کاپیتالیستی میکردند. حتی پاسترناک و دوستانش قویاً معتقد بودند که یک «غرب طلایی» وجود دارد که نویسندگان و منتقدانی نابغه به وجودش آوردهاند، و همواره آثار بزرگی میآفرینند، و شاهکارهایی خلق میکنند که بر آنان پوشیده است. بسیاری براستی بر این باور بودند. بیشتر نویسندگانی که در جریان دو سفرم به روسیه در ۱۹۴۵ و ۱۹۵۶ موفق به دیدارشان شدم، از جمله زوشچنکو، مارشاک، سیفولینا، چوکووسکی، ورا اینبر، سلوینسکی، کاسیل و بیش از ده تن دیگر؛ موسیقیدانانی چون پروکوفیف، نیوهاؤس، ساموسود، و کارگردانانی چون آیزنشتاین و تایروف؛ نقاشان و منتقدانی که در مجالس عمومی، یا ضیافتهای رسمی برگذارشده از سوی VOKS (انجمن ترویج روابط فرهنگی با خارج) و بهندرت در خانههاشان ملاقات میکردم، و نیز فیلسوفانی که در یک اجلاس فرهنگستان علوم به دیدارشان نائل شدم – و آن جلسهای بود که مرا به پیشنهاد لازار کاگانوویچ، درست پیش از آنکه از چشم مقامات بالای حزب بیفتد و سرنگون شود، به سخنرانی دعوت کرده بودند – همه و همه نه تنها شدیداً کنجکاوی نشان میدادند و تشنۀ شنیدن اخباری در زمینۀ پیشرفتهای هنری و ادبی در اروپا (و نه چندان در آمریکا) بودند، بلکه قویاً عقیده داشتند آثار شگرفی در هنر و ادبیات و اندیشه بیوقفه خلق میشدند که سانسور شوروی از آنان پنهان نگاه میدارد. یک مثل لاتین هست که میگوید omne ignotum pro magnifico، که یعنی «هر آنچه بر ما پوشیده است فکر میکنیم شاهکار است». نگارنده هیچ قصد بدنام کردن دستاوردهای غرب را در سر نداشت، اما سعی وافر به خرج داد تا نشان دهد فرهنگ ما، با وجود تحولاتی چند، چندان که آنان سخاوتمندانه پیش خود میپندارند هم به قلههای بالابلندِ پیروزی دست نیافته است. شاید آن گروهی که به غرب مهاجرت کرد هنوز هم چشم براه این حیاتِ غنیِ فرهنگی است، و یا بایستی سخت دچار یأس شده باشد. مبارزه علیه «وطنفروشان بیریشه» آشکارا تا حدی هم این شور و شوق خارقالعارۀ غربپرستانه را هدف گرفته بود؛ شور و شوقی که شاید در بدو امر ناشی از شایعاتی بود که سربازانِ ازجبهه برگشتۀ شوروی – چه آنان که از اسارت برمیگشتند و چه هنگهای پیروزمند – به همراه آورده بودند؛ و هم یحتمل واکنش ناگزیرِ مردم بود در برابر بدگوییهای زمخت و ناهنجار دستگاه در قبال فرهنگ غربی در رادیوها و مطبوعات شوروی. ناسیونالیسم روسی که همچون پادزهری در مقابل این دلبستگیِ ناسالمِ قشرِ تحصیلکردۀ مردم به کار میرفت و غالباً هم آتش آن را با تبلیغات سبعانۀ ضدیهود گرم نگاه میداشتند، به نوبۀ خود احساسات قوی یهودیخواهی و غربخواهی پدید میآورد که به گمان من ریشهای ژرف در میان روشنفکران پیدا کرده بود. ولی در ۱۹۵۶ متوجه شدم جهل عامه درقبال غرب کمتر شده، و شور و شوق سابق نیز به همان نسبت کاهش یافته بود، اما هنوز هم بیش از اندازهای بود که واقعیت میتوانست توجیه کند.
پس از بازگشت پاسترناک به مسکو، تقریباً هر هفته به دیدارش میرفتم و دوستی و صمیمیتی بین ما به وجود آمد. او همواره با نشاطی غریب و تخیلی نبوغآمیز سخن میگفت که هیچکس قادر به توصیف آن نبوده است؛ و نه نگارنده امید آن را دارد که بتواند تأثیر دگرگونساز حضور و آهنگ کلام و حرکات وی را به وصف آورد. او دربارۀ کتابها و نویسندهها سخنها گفت؛ افسوس همان زمان حرفهایش را یادداشت نکردم. پس از اینهمه سال، تنها این را میتوانم به یاد آورم که از میان نویسندگان معاصر، به پروست بیش از همه عشق میورزید و غرق رمان او شده بود، و نیز غرق اولیس بود، اما آثار بعدی جویس را نخوانده بود. هنگامی که سالهایی بعد دو سه جلد از آثار کافکا را به ترجمۀ انگلیسی با خود به مسکو بردم، علاقهای به آنها نشان نداد، و چندی بعد از خود او شنیدم که آنها را به آخماتووا – که از عشاق سینهچاک کافکا بود – داده بود. دربارۀ سمبولیستهای فرانسوی حرف زد و نیز دربارۀ ورهارِن و ریلکه که هر دو را از نزدیک میشناخت. ریلکه را بسیار میستود؛ هم به عنوان انسان و هم به عنوان نویسنده. غرقۀ آثار شکسپیر بود. از ترجمههای خودش، بخصوص هملت و رومیو و جولیت هیچ رضایت نداشت، و گفت: «کوشیدهام کاری کنم که شکسپیر از زبان من سخن بگوید، اما توفیق حاصل نکردهام»، و سپس مثالهایی آورد از آنچه خود ناکامی در ترجمه بر میشمرد، اما متأسفانه آن موارد را به یاد ندارم. گفت یک شب در زمان جنگ به بیبیسی گوش میداد و گوینده شعری میخواند. فهم زبان انگلیسی از راه گوش برایش دشوار بود، اما از این قطعه بسیار خوشش آمده بود، و از خود پرسیده بود «این شعر از کیست؟» چون خیلی آشنا به نظرش آمده بود – «نکند از خودم باشد؟» – اما بعد دریافته بود که تکهای از پرومتۀ زنجیرگسیختۀ شللی است. میگفت در سایۀ تولستوی، که از دوستان پدرش بود، بزرگ شده است. وی را نابغهای میدانست بیهمتا، بزرگتر از دیکنس یا داستایوسکی؛ نویسندهای میدانستش همدوش با شکسپیر و گوته و پوشکین. پدر پاسترناک، که نقاش بود، سال ۱۹۱۰ ، هنگامی که تولستوی در آستاپووو در بستر مرگ بود، پسر را به دیدار او برده بود. انتقاد از تولستوی برایش غیرممکن بود، چرا که روسیه و تولستوی از نظر او یکی بودند. از شاعران روس، بلوک البته نابغۀ برجستۀ زمانهاش بشمار میرفت، اما با کیفیت عاطفی آثار وی چندان همدلی نداشت. هرچند این بحث را به تفصیل نشکافت، آندری بلی را با بینش و بصیرتی چنان غریب و بیهمتا، چنان جادویی، و همچون دلقک مقدسی در سنت ارتودوکس روسی، بسیار به خود نزدیکتر میدید. بریوسوف را یک «آهنگپرداز کوکی»ی خودساخته و مبتکر میدانست؛ یک کارپرداز زرنگ و حسابگر، و نه یک شاعر. از ماندلشتام حرفی نزد. اما مهر و همدلی لطیفی نسبت به مارینا تسهوهتایهوا داشت و سالها از دوستان نزدیکش بود. در مورد مایاکوفسکی احساس تردید و دو دلی میکرد؛ آشنایی کامل با او داشته و دوست نزدیکش بوده و بسیار چیزها از او آموخته بود. میگفت مایاکوفسکی بیتردید از ویرانگران پرتوان قالبهای کهن بود، اما افزود برخلاف کمونیستها همواره انسان بود – ولی نه، شاعر برجستهای نبود، و نه خدای لایزالی چون تیوچف یا بلوک، و نه حتی شبهخدایی چون فِت یا بلی؛ گذشت زمان، چیزی از آن عظمت برجای نگذاشته بود. در آن زمانه مورد نیاز بود، و محصول آن عصر میدانستش. میگفت شاعرانی هستند که لحظهای خاص به عرصه میآیند و میدان را در اختیار میگیرند، همچون آسهیف، یا آن بیچاره کلویف – که تصفیه شد – یا سلوینسکی، یا حتی یسهنین، که نیاز مبرم روز را بر میآورند، و ذوق و قریحهشان برای تحول و تکامل شعر کشورشان حائز اهمیت خاصی است؛ و بعد دیگر هیچ… تماماند. مایاکوفسکی را بزرگترینِ این گروه میدانست. گفت ابرِ شلوارپوش اهمیت تاریخی خود را داشت، اما داد و فریادش طاقتفرسا بود. او استعداد خود را (مانند بادکنکی) باد کرد، اما چنان فشاری برآن آورد که دست آخر ترکید. اگر روس بودی، تکهپارههای رنگ و رو باختۀ آن بادکنک رنگین را هنوز زیر دست و پا میدیدی. با ذوق بود و بانفوذ، اما زمخت و نامطبوع، و نتوانست به بلوغ برسد، و کارش به پوسترسازی کشید. ماجراهای عشقی مایاکوفسکی برای خودش و شعرش فاجعهبار بودند. پاسترناک او را به عنوان یک انسان دوست میداشت و روزی که دست به خودکشی زد، از سیاهترین روزهای زندگیاش بشمار میرفت.
پاسترناک یک وطنپرست روس بود و احساس میکرد رابطۀ تاریخی عمیقی با کشورش دارد. بارها خشنودیاش را از اینکه میتواند تابستانهایش را در «پرهدلکینو» بگذراند در حضور من ابراز داشته است، چرا که میگفت اراضی دهکده زمانی جزو املاک یوری سامارین بوده است که از اسلاوپرستان بزرگ بود: خط راستین سّنت از سادکو[۸]ی افسانه ای شروع میشد و به امثال استروگانوف و کوچوبی میرسید، و به درژاوین، ژوکووسکی، تیوچف، پوشکین، باراتینسکی، لرمانتوف، و سپس به آکساکوفها، تولستوی، فت، بونین و آننسکی – بخصوص به اسلاوپرستان – نه به روشنفکران لیبرال که به قول تولستوی نمیدانستند انسان به چه زنده است. این میل پرشور و کمابیش آزارنده به اینکه یک نویسندۀ واقعی روس – با ریشههایی ژرف در خاک روسیه – بپندارندش، بخصوص هنگامی عیان میشد که احساس منفیاش را از اصل و نسب یهودی خود بروز میداد. اصولاً تمایلی به بحث در این مورد نداشت. شرمنده نبود از اینکه یهودیتبار است، اما دل خوشی هم از آن نداشت. دلش میخواست یهودیان در ملل میزبان تحلیل روند تا بدان حد که ملتی به نام یهودی وجود نداشته باشد. بجز اعضای خانوادهاش، علاقهای به اقوام گذشته و حال نداشت. با من که صحبت میکرد، مرا یک مسیحی مؤمن ، گیرم اندکی نامتعارف میپنداشت. از میان نویسنگان یهودییی که تبار خود را مخفی میکردند هاینه را میستود و هرمان کُهِن (که در دانشگاه ماربورگ استاد فلسفۀ نئوکانتیاش بود) را میپسندید و گمان بر آن داشت که ایدههای او – و بخصوص فلسفۀ تاریخاش – بس ژرف و اقناعکنندهاند. اگر از یهودیان و یا فلسطین حرفی بر زبان میآوردم کاملاً واضح بود که خاطرش آزرده میشد؛ و از این لحاظ در جبههای مخالف پدرِ نقاشش قرار داشت. یک بار از آخماتووا پرسیدم آیا سایر دوستان یهودیاش – ماندلشتام یا ژیرمونسکی و یا اِما گرستاین – هم چنین حساسیتی داشتند؟ گفت آنها چندان علاقهای به بورژوازی سنتی یهودی – که خاستگاه خودشان هم بود – نداشتند اما همچون پاسترناک نیز عمداً از موضوع طفره نمیرفتند.
سلیقۀ هنری پاسترناک در جوانیاش شکل گرفته بود و به استادان آن دوره وفادار مانده بود. او که خود زمانی قصد داشت آهنگساز بشود، خاطراتی از اسکریابین داشت که برایش مقدس بودند. هنریک نیوهاؤس، پیانیست و موسیقیدان و از دوستان دیرین پاسترناک، نیز سخت تحت تأثیر موسیقی وی بود. (پاسترناک پس از طلاق همسر اولش، در ۱۹۳۴ با زینایدا، همسر سابق نیوهاؤس، ازدواج کرده بود، اما روابط دوستانۀ آن دو همچنان ادامه یافته بود). مدح و ثنایی که این دو نثار اسکریابین میکردند، و ستایش آنان از میخاییل وروبل، نقاش سمبولیست، که همراه با نیکولای روریخ برتر از همۀ نقاشان معاصر بر میشمردند، به آسانی فراموشم نخواهد شد. پیکاسو و ماتیس، براک و بونار، کله و موندریان را همانند کاندینسکی یا مالهویچ بس نازل میدانستند. میتوان گفت آخماتووا و گومیلف و مارینا تسهوهتایهوا آخرین سرایندگان بزرگ قرن نوزدهماند ( همراه با پاسترناک و- به شیوهای کاملاً متفاوت- ماندلشتام همانند پلی میان دو قرن ) و هنوز آخرین نمایندگان جریانی میتوان دانستشان که فقط عنوان “رنسانس دوم روسیه” برازندهاش خواهد بود، با اینکه آکمهییستها میل داشتند سمبولیسم را به قرن نوزدهم منتسب کنند و گروه خود را نمایندۀ شعر معاصر معرفی نمایند. تو گویی نهضت مدرن – از جمله معاصرانی چون پیکاسو، استراوینسکی، الیوت و جویس، حتی موقعی که میستودندشان- اثر چندان قابل توجهی بر آنان نگذاشته بود؛ البته نبایستی فراموش کرد که مدرنیسم هم مانند بسیاری جنبشهای دیگر، هنگامی که به روسیه رسیده بود به واسطۀ رویدادهای سیاسی زمان، نتوانسته بود ریشه بدواند. پاسترناک عاشق پاکباختۀ هر آن چیزی بود که نام و نشانی از روسیه داشته باشد، و میتوانست همۀ کاستیهای آن را ببخشاید، مگر سبعیت حکومت استالینی را. ولی حتی این کاستی را نیز، در ۱۹۴۵ ، ضلمتِ پیش از سپیدهدمی میدانست که چشم به جُستن آن خیره کرده بود؛ و این همان امیدی است که در واپسین فصلهای دکتر ژیواگو بیان داشته است. معتقد بود که خود با حیات درونی مردم روسیه پیوندی تنگاتنگ دارد، در امیدها و ترسها و رؤیاهایشان سهیم است، و این ندای آنان است که او بر کاغذ میآورد، همچنان که تیوچف و تولستوی و داستایوسکی و چخوف و بلوک، هر یک به شیوهای متفاوت، آن را به گوش جهانیان رسانده بودند. در آن سالها نکراسوف را قبول نداشت و در شمار بزرگانش نمیآورد.
پاسترناک در گفت و شنود با من در جریان دیدارهایمان در مسکو، و هنگامی که تنها بودیم، در برابر میز تحریر صیقلیاش، که نه کتابی بر آن بود و نه ورق کاغذی، بارها اعتقاد راستین خود را مبنی بر اینکه قلب میهنش را در سینه دارد تکرار کرد و بارها با تحکم از او شنیدم که گورکی و مایاکوفسکی، و بخصوص گورکی، نمیتوانستند چنین داعیهای داشته باشند، و احساس میکرد حرفی در دل دارد که بایستی به حکام روسیه بگوید؛ حرفی بس مهم که تنها از زبان او میتوانست جاری شود، هر چند که کُنه آن برای من مبهم و نامفهوم بود، با اینکه بارها با من در میانش نهاد. البته ممکن است من قادر نبودم مقصود او را بدرستی درک کنم، گرچه بعدها از آخماتووا شنیدم که هرگاه پاسترناک با این شیوۀ پیامبرگونه سخن میگفت خود او هم چیزی دستگیرش نمیشد.
روزی هم که چنین خلسهای به او دست داده بود داستان مکالمۀ تلفنیاش با استالین را دربارۀ دستگیری ماندلشتام برایم تعریف کرد؛ همان مکالمۀ معروفی که روایتهای گوناگونی از آن در افواه بود و هنوز هم هست. من البته آنچه را که پاسترناک در ۱۹۴۵ تعریف کرد فقط میتوانم به یاری حافظه باز گویم. بنا بر روایت پاسترناک، او و همسر و پسرش در آپارتمانشان در مسکو بودند- و کس دیگری هم پیششان نبوده است – که تلفن زنگ میزند و صدایی به او میگوید که از کرملین است و “گوشی خدمتتان، رفیق استالین میل دارد با شما حرف بزند”. پاسترناک اول فکر میکند که ابلهی دستش انداخته است، و گوشی را میگذارد. تلفن دوباره زنگ میزند و آن صدا به نحوی قانعش میکند که شوخی در کار نیست و تلفن واقعاً از کرملین است. سپس استالین روی خط میآید و از او میپرسد که آیا او بوریس لئونیدوویچ پاسترناک است؟ و او میگوید بله خودم هستم. استالین میگوید: «شنیدهام روزی ماندلشتام هجویهای را که دربارۀ من سروده است برای جمعی خوانده است، و شما هم حضور داشتهاید، درست است؟» پاسترناک جواب میدهد که حضور یا عدم حضور او (در آن جلسه) هیچ اهمیتی ندارد، اما بسیار خوشوقت است که استالین با او حرف میزند، که همواره میدانسته است چنین اتفاقی خواهد افتاد، و اینکه بایستی طی ملاقاتی دربارۀ مسائلی بس مهم صحبت کنند. استالین میپرسد که به نظر او ماندلشتام را آیا میتوان از بزرگان شعر روسیه برشمرد؟ پاسترناک میگوید که در مقام شاعر، آن دو شیوههای کاملاً متفاوتی دارند، و اینکه شعر ماندلشتام را خود میستاید اما الفتی با آن ندارد؛ اما، اینکه، به هر تقدیر، این مسئله اصولاً مطرح نیست. اینجا، در جریان بازگویی داستان، پاسترناک دوباره دچار یکی از آن پروازهای رفیع متافیزیکیاش دربارۀ نقاط عطف عظیم در مسیر تاریخ جهان شد، که میخواست با استالین در میان بگذارد، و چنین دیدار و گفتگویی حائز اهمیتی حیاتی بود. تصور اینکه او با استالین هم به این شیوه حرف زده باشد برای من بسیار سهل بود. به هر حال، استالین باز از او میپرسد که آیا وی هنگامی که ماندلشتام هجویۀ کذاییاش را خوانده حضور داشته است یا خیر. پاسترناک باز در پاسخ میگوید که مسئلۀ حیاتی، ملاقات اجتنابناپذیر او با استالین است، که بایستی هر چه زودتر عملی گردد، و اینکه همه چیز بدان وابسته است، و باید دربارۀ مسائل بینهایت مهم صحبت کنند که به حیات و ممات مربوط است. در جواب، استالین میگوید: « اگر من دوستِ ماندلشتام بودم، بهتر از اینها میتوانستم از او دفاع کنم» و گوشی را میگذارد. پاسترناک سعی میکند خود شمارۀ کرملین را بگیرد، اما پرواضح است که موفق نمیشود با استالین تماس بگیرد. این واقعه، آشکارا سخت عذابش داده بود. این روایت را، به همین صورت، پاسترناک دستکم دو بار دیگر هم برای من، و بارها، گیرم به صور اندکی متفاوت، برای دیگران تعریف کرده است. تلاش و کوشش او برای نجات ماندلشتام، و بخصوص یاری خواستناش از بوخارین، احتمالاً باعث شده بود که او حداقل مدتی دیگر زنده بماند، اما پاسترناک بهوضوح احساس میکرد، شاید بیهیچ دلیل روشنی، اما هر آدم مبرا از خودپسندی یا بلاهت نیز ممکن است احساس کند، که واکنشی دیگر یحتمل ممکن بود بیشتر در نجات جان شاعرِ محکوم کارگر افتد. بعدها از لیدیا چوکووسکایا شنیدم که آخماتووا و نادژدا ماندلشتام بین خود به این نتیجه رسیده بودند که به پاسترناک برای نحوۀ برخوردش در این قضیه میشد نمرۀ ۱۸ داد. (ماندلشتام نخستین بار در ۱۹۳۳ دستگیر شد و به احتمال زیاد به دلیل پادرمیانی بوخارین و پاسترناک، بجای سیبری، مدت سه سال در تبعید در شهر وورونژ (Voronezh) زندگی کرد. اما سرانجام در ۱۹۳۸ بار دیگر به تبعید فرستاده شد و چند ماه بعد در یکی از اردوگاههای سیبری درگذشت. – م.)
او در پی این داستان، حکایتهایی دربارۀ سایر قربانیان نیز تعریف کرد: بوریس پیلنیاک در اضطرابی دهشتناک صبر کرده بود – «مرتب از پنجره بیرون را میپایید» – تا مگر مأموری سر برسد و از او بخواهد طوماری در تقبیح یکی از اشخاص محکوم به خیانت را در ۱۹۳۶ امضا کند، و چون خبری نشده بود، دریافته بود که خود نیز کارش تمام است. سپس دربارۀ کم و کیف خودکشی تسهوهتایهوا در ۱۹۴۱ صحبت کرد، و معتقد بود میشد از آن جلوگیری کرد اگر که بوروکراتهای ادبی با چنان قساوت اسفناکی با او رفتار نکرده بودند. داستان مردی را نیز تعریف کرد که به سراغ خود او آمده بود با اصرار و ابرام که نامۀ سرگشادهای در تقبیح مارشال توخاچفسکی[۹] را امضا کند، و چون پاسترناک رد کرده و دلایل خود را هم برشمرده بود، طرف اشک بر چشم آورده و گفته بود پاسترناک شریفترین و قدیسوارهترین انسانی است که به عمرش دیده است. سپس او را گرم در آغوش گرفته و از آنجا یکراست رفته بود به سراغ پلیس مخفی تا این عمل او (امضا نکردن طومار) را لو بدهد.
پاسترناک در ادامه گفت که علیرغم نقش مثبت حزب کمونیست در جریان جنگ، و نه تنها در روسیه، تصور هر گونه رابطهای با آن به گمان او مردود بود: روسیه به یک “گالی” میمانست، به یک کشتی بردگان، و حزبیها مأمورانی بودند که پاروزنان را به شلاق میزدند. او میل داشت بداند چرا بایستی دیپلماتی از یک کشور “تحتالحمایۀ” دوردست بریتانیا، که آن زمان در مسکو بود، و من به یقین او را میشناختم، و اندکی روسی میدانست و داعیۀ شاعری داشت، و گاه و بیگاه به دیدارش میرفت، آن همه در هر مناسبتی اصرار به خرج دهد که او – پاسترناک- میبایست به حزب نزدیکتر شود. او نیاز نداشت آقایانی از آن طرف دنیا بیایند و برای او تکلیف معین کنند، و آیا امکان داشت که من به نحوی به این حضرت بفهمانم که پاسترناک تمایلی به دیدار با او ندارد؟ من البته قول مساعد دادم، اما به قول خود وفا نکردم، زیرا فکر کردم ممکن است موقعیت نه چندان امن و امان پاسترناک متزلزلتر گردد. دیپلمات مورد بحث، که از یکی از کشورهای مشترکالمنافع بود، اندک مدتی بعد از اتحاد شوروی به جای دیگری منتقل شد، و بعدها از دوستانش شنیدم که در عقایدش تغییر حاصل شده بود.
از شما چه پنهان، نگارنده هم از نیش انتقاد پاسترناک در امان نماند. البته نه به دلیل اینکه خواسته باشم عقاید سیاسی یا غیر سیاسیام را به او تحمیل کرده باشم، بلکه به دلیلی که به عقیدۀ او همان قدر ناشایست بود: ما هر دو اینجا، در روسیه، بودیم و به هر سو چشم میانداختی، همه چیزش چندشآور و نفرتانگیز بود، مثل یک خوکدانی مشمئزکننده، و با این حال، به نظر میآمد که وجد و شعفی به من دست داده که گویی وضع بسیار هم بسامان است؛ به گشت و گذار میپرداختم و هر چیزی را (به گفتۀ او) به چشم حیرت مینگریستم، و از این نظر هیچ فضیلتی بر سایر مسافران خارجی نداشتم که نه تنها چشم بصیرت ندارند، بلکه دچار اوهام باطلی هستند که بومیان بیچاره و بدبخت را منزجر میسازد.
پاسترناک حساسیت غریبی داشت نسبت به اتهام سازگاری با خواستههای حزب یا حکومت؛ گویی هراس از آن داشت که جان به در بردنش (از تصفیههای دهۀ سی) را نتیجۀ تقلای ناجوانمردانهاش از برای فرونشاندن خشم و غضب اولیاء امور بدانند یا فکر کنند که برای بر کنار ماندن از تعقیب و آزار پلیسی، آبرو و حیثیت خود را زیر پا گذاشته است. مدام به این نکته باز میگشت، و با طول و تفصیل نامعقولی میکوشید ثابت کند که اصولاً قادر به تن دادن به کاری نیست که دوست و آشنا بتوانند کمترین نشان معصیتی در آن ببینند. یک روز از من پرسید آیا هیچ از کسی شنیدهام که مجموعۀ اشعار قطارهای سپیدهدم او را که در سالهای جنگ منتشر شده بود، نشانۀ سازگاریاش با عوالم غالب روز بداند؟ و من براستی به اطلاعش رساندم که چیزی از این دست هرگز نشنیدهام، و اصولاً چنین نظری را بکلی باطل میدانستم. آنا آخماتووا که از دوستان نزدیک وی بود و حس احترام و ستایش صمیمانهای بدو داشت، یک بار تعریف میکرد که سر راه بازگشت به لنینگراد از تاشکند – که از ۱۹۴۱ تا اواخر ۱۹۴۴ برای بدور ماندن از صحنۀ جنگ مقیم آنجا بود – طی توقفی در مسکو سری به پرهدلکینو زده بود. چند ساعتی پس از رسیدن به آنجا، پیغامی از پاسترناک رسیده بود که قادر به دیدن او نیست، تب دارد، بستری است، غیرممکن است. همین پیغام را روز بعد هم تکرار کرده بود. اما روز سوم، سُر و مُر و گُنده به دیدارش رفته بود بیآنکه کمترین اثری از بیماری در سیمای او دیده شود. اولین حرفی هم که زده بود این بود که آیا این آخرین مجموعۀ اشعارش را خوانده است یا نه؛ و این سؤال را با چنان سیمای دردمندی بر زبان آورده بود که آخواتووا از سر تدبیر گفته بود «نه، هنوز آن را نخواندهام»، و پاسترناک به شنیدن این پاسخ، نفسی به راحتی کشیده بود و با خاطر آسوده، گفت و شنودی شاد و دوستانه داشته بودند. پیدا بود که بیجهت، این مجموعۀ شعر، که با استقبال منتقدان رسمی روبرو نشده بود موجب شرمساری اوست. ظاهراً نوشتن اشعار اجتماعی را هیچ جدی نمیگرفت، و از هیچ ژانر دیگری به این شدت متنفر نیود. با این همه، در ۱۹۴۵ ، هنوز امید بسیار داشت که پایان جنگ، که خود آن را توفان تطهیرش میدانست – توفانی همانقدر دگرگونساز، به شیوۀ دهشتناک خاص خودش، که انقلاب اکتبر براه انداخته بود، و تحولی بزرگ ورای همۀ مقولههای اخلاقی ناچیز ما – سرآغاز نوزاییِ عظیمی در حیات روسیه باشد. معتقد بود که چنین جهشهای دامنهداری را نمیتوان (به این زودیها) مورد قضاوت قرار داد. بایستی دربارۀ آنها اندیشید و باز اندیشید، و سعی و کوششی میبایست به طول عمر، شاید، تا مگر آدمی بتواند به اندازۀ توش و توان خود درکشان کند، چرا که فراسوی نیک و بد هستند، و فراسوی رد و پذیرش، و نیز فراسوی تردید و تأیید؛ بایستی که آنها را همچون تغبییراتی بنیادین، همانند زمینلرزهها و امواج عظیم مدّ دریا، پذیرا گردید؛ به مثابۀ رویدادهای دگرگونسازی که در هیچ مقولۀ اخلاقی و تاریخی نمیگنجند. بنابراین، کابوس ظلمانیِ خیانتها و تصفیهها و کشتار بیگناهان، و از آن پس، جنگی چنین دهشتبار، به گمان او، پیشدرآمدی ضروری بودند بر پیروزیِ ناگزیر و بیسابقۀ نفس آدمی.
دیگر او را ندیدم تا یازده سال بعد. در ۱۹۵۶ که بار دیگر فرصت سفری به روسیه دست داد، دریافتم که پاسترناک را دیگر با دستگاه سیاسی میهنش هیچ کاری نبود؛ قهر کامل برقرار شده بود. هر گاه سخنی از حکومت یا حکومتیان به زبان میآورد لرزهای از سر انزجار به او دست میداد. حالا دیگر دوستش اُلگا ایوینسکایا بازداشت شده و مورد بازجویی و بدرفتاری قرار گرفته بود و به مدت پنج سال به اردوگاه کار اجباری فرستاده شده بود. ویکتور آباکوموف، وزیر امنیت، به ایوینسکایا گفته بود: «این آقا بوریسِ سرکار عالی گویا هیچ دل خوشی از ماها ندارد، نیست؟» و پاسترناک گفت: «راست هم میگفت. و اُلگا نه میتوانست و نه هم سعی کرد چنین نظر آشکاری را رد کند». این بار به اتفاق هنریک نیوهاؤس به پرهدلکینو رفته بودم. پسری هم که از زینایدا نیکولایونا (همسر کنونیاش) داشت با ما بود. نیوهاؤس مدام تکرار میکرد که پاسترناک قدیسی است متعلق به جهانی دیگر، و امیدش به اینکه مقامات شوروی اجازۀ چاپ دکتر ژیواگو را بدهند آشکارا بیهوده و واهی است، و به شهادت رسیدن نویسندۀ آن بسیار محتملتر است. او پاسترناک را بزرگترین نویسندۀ چند دهۀ اخیر روسیه میدانست و هراس از آن داشت که حکومت وی را نیز مانند بسیاری دیگر از میان بردارد. این هم میراثی بود از رژیم تزاری: روسیۀ قدیم و جدید، با وجود همۀ تفاوتهای میان دو نظام، یک وجه اشتراک داشتند و آن سوءظن و آزار نویسندگان و هنرمندان بود. زینایدا به نیوهاؤس گفته بود که پاسترناک قصد دارد رمانش را جایی به چاپ برساند. نیوهاؤس کوشیده بود او را منصرف سازد، اما نتوانسته بود، و از من خواهش میکرد که در صورت طرح مسئله از سوی پاسترناک، به نحوی بکوشم قانعش کنم که دست نگه دارد. و میگفت خیلی مهم است، و با در نظر گرفتن اوضاع زمانه، شاید حتی مسئلۀ مرگ و زندگی در میان باشد، که میداند؟ به نظر من هم حق با نیوهاؤس بود: احتمالاً پاسترناک به کسی نیاز داشت تا به او گوشزد کند که دارد به پای خود به استقبال مرگ میرود.
حالا دیگر به خانۀ پاسترناک رسیده بودیم، و او که در آستانۀ در منتظر من بود گذاشت نیوهاؤس وارد شود، بعد به گرمی در آغوشم کشید و گفت در یازده سالی که یکدیگر را ندیدهایم اتفاقات بسیار رخ داده که بیشترشان هم مصیبتبار بودهاند. بعد مکثی کرد و گفت: «ببخشید، شما هم لابد حرفی دارید، بله؟» و من بس ناشیانه و نسنجیده، و حتی شاید بتوان گفت با بلاهتی نابخشودنی، گفتم: «بوریس لئونیدوویچ، خوشحالم از اینکه شما را اینقدر سرحال میبینم، اما مهمتر آن است که جان سالم در بردهاید. عدهای از ما این را کم و بیش به معجزه تشبیه میکنند». حقیقت آنکه منظورم بازداشت یهودیان در سالهای آخر حکومت استالین بود. پاسترناک چهره در هم کشید و با خشمی آشکار بر من نگریست و گفت: «میدانم منظورتان چیست». دستپاچه گفتم: «منظور من، بوریس لئونیدوویچ؟». گفت: «میدانم، میدانم، دقیقاً میدانم منظورتان چیست» – بغضی در گلو داشت که مرا به هراس انداخت- «لازم نیست طفره بروید. ذهن شما را روشنتر از ذهن خودم میتوانم بخوانم». من که سخت از این حرفها ناراحت شده بودم، دوباره پرسیدم: «آخر یعنی چه، منظورتان را نمیفهمم. مگر من چه گفتم؟». گفت: «منظورتان- یقین دارم- این است که من کاری برای آنها کردهام». در پاسخ گفتم: «مطمئن باشید، بوریس لئونیدوویچ، که چنین فکری هرگز به مخیلهام راه نیافته است، و نه حتی چنین چیزی را از کسی، حتی بر سبیل لطیفهای لوس، شنیدهام». سرانجام، پس از چک و چانۀ بسیار، باورم کرد. اما آشکارا و بشدت مشوب شده بود. تنها پس از آنکه به او اطمینان دادم که نه تنها در مقام یک نویسنده، بلکه به عنوان یک انسان آزاد و مستقل مورد ستایش مردم متمدن سراسر جهان قرار دارد، به حال عادی خود بازگشت، و گفت: «دستکم، مانند هاینه، میتوانم بگویم شاید لایق آن نباشم که چون شاعری به یادم آرند، اما به یقین همچو سربازی در پیکار برای آزادی بشر در یادها خواهم ماند. »
سپس مرا به اتاق کارش هدایت کرد و پاکتی ضخیم به دستم داد و گفت: «این هم کتاب من. تمام و کمال. حرف آخرم است. لطف کنید و بخوانیدش.» به محض ترک خانۀ پاسترناک، شروع به خواندن دکتر ژیواگو کردم، و روز بعد آن را به پایان رساندم. بر خلاف برخی از خوانندگان کتاب در اتحاد شوروی و غرب، به گمان من، اثری بود نبوغآسا. فکر کردم – و هنوز هم فکر میکنم – دامنهای وسیع و کامل از تجربۀ زندگی انسان را منتقل میکند، و دنیایی را در عرصۀ زبان میآفریند که، گرچه تنها یک نفر بهواقع ساکن آن است، دارای قدرت پنداری است بیهمانند. دفعۀ بعد که به دیدنش رفتم، ابراز این نظریات را دشوار یافتم، و تنها از او پرسیدم قصد دارد با این رمان چه بکند. گفت آن را به یک کمونیست ایتالیایی داده است که کارمند بخش زبان ایتالیایی رادیو شوروی و در عین حال نمایندۀ یک ناشر کمونیست ایتالیایی به نام فِلترینِللی است. حقوق جهانی کتاب را به فِلترینِللی واگذار کرده بود. آرزو داشت رمانش، وصیتنامهاش، این اصیلترین و کاملترینِ همۀ آثارش – که اشعارش در مقایسه با آن هیچاند (گرچه عقیده داشت شعرهایی که در این رمان سروده است بهترین اشعاری هستند که تاکنون نوشته است) – سراسر جهان را در نوردد، و به نقل از شعر مشهور پیامبر پوشکین گفت: «آتش به جان و دل مردم اندازد».
آن روز ،هنگامی که قصهگوی مشهور آندرونیکوف با داستانی دربارۀ هنرپیشۀ ایتالیایی ساندرو سالوینی سر مهمانان را گرم کرده بود، زینایدا نیکولایونا مرا به گوشهای کشید و با چشمانی اشکبار التماسم کرد تا مگر پاسترناک را از چاپ دکتر ژیواگو در خارج بدون اجازۀ رسمی دولت منصرف سازم؛ نمیخواست فرزندانش جور چنین خطایی را بکشند؛ مطمئناً من خوب میدانستم که “آنها” قادر به انجام چه کارهایی هستند. این خواهش و تمنا چنان تأثیری بر من گذاشت که در اولین فرصت با پاسترناک در میانش نهادم. به او قول دادم رمان را روی میکروفیلم بیاورم و در چهار گوشۀ دنیا به خاک بسپارم – یک نسخه در آکسفورد، و نسخههای دیگری در والپاراییسو، تاسمانی، هاییتی، وَنکوور، کیپتاون، و ژاپن – تا حتی در صورت وقوع جنگ اتمی هم نسخهای از آن باقی بماند؛ و پرسیدم آیا تصمیم دارد دستگاه را علیه خود شیر کند، و آیا به عواقب کار اندیشیده است؟
برای دومین بار طی آن یک هفته، خشم واقعی را در سخنان وی دیدم. گفت یقین دارد سخنان من از سر حسن نیت است و نگرانی من در مورد سلامت و امنیت جانی وی و خانوادهاش (گیرم اندک نشانهای از طعنه در لحن او حس کردم) شرمندهاش میسازد، اما خود بخوبی آگاه است چه میکند، و اینکه من از آن دیپلمات سمج جامعۀ مشترکالمنافع که یازده سال پیش کوشیده بود به کمونیسم راغباش سازد بدترم. بعد گفت با پسرانش حرف زده است و آنها حاضرند هر گونه رنج و محنتی را تاب آورند، و خواست که دیگر این موضوع را مطرح نکنم؛ کتاب را خوانده بودم و به یقین میدانستم که – ورای همۀ سر و صدایی که خواهد داشت – چه اهمیتی برای خود او دارد. پس، به ناچار، و از سر شرم، سکوت اختیار کردم.
بعد از وقفهای، لابد محض سبکتر کردن آن فضای سنگین، گفت: «بایستی به عرضتان برسانم که موقعیت کنونی من چندان هم که شما میپندارید ناامن نیست. مثلاً ترجمههای من از شکسپیر با توفیق کامل روی صحنه آمدهاند؛ اجازه بدهید داستانی برایتان تعریف کنم.» و بعد یادآوری کرد که یک بار مرا به یکی از مشهورترین بازیگران شوروی، بوریس لیوانوف – که گویا نام واقعیاش پولیوانوف بود- معرفی کرده است. تعریف کرد که چند سال پیش این جناب لیوانوف از ترجمۀ هملت او بسیار به وجد آمده و تصمیم گرفته بود آن را به اجرا در آورد و خود نیز نقش هملت را بازی کند. بنابراین اجازۀ رسمی آن را گرفته بود و تمرینها را شروع کرده بود. در همین دوره، لیوانوف به یکی از ضیافتهای معمول کرملین دعوت شده بود که خود استالین ادارۀ مجلس را بر عهده داشت. گویا استالین دوست داشت در ضمن این گونه ضیافتها از جا برخیزد و به تک تک میزها سر بزند، سلام و تعارفی رد و بدل کند و جرعهای به سلامتی این و آن بنوشد. وقتی که به میز لیوانوف رسیده بود، جناب بازیگر پرسیده بود: «یوسیپ ویساریونوویچ، به نظر سرکارعالی نقش هملت را چگونه باید بازی کرد؟» ظاهراً دلش میخواست استالین حرفی در این باره بر زبان آورد، هر حرفی، تا او بتواند آن را زیر بغل بزند و از آن استفاده کند. پاسترناک عقیده داشت که اگر استالین مثلاً گفته بود «بایستی آن را به شیوهای ارغوانی رنگ بازی کرد». لیوانوف میتوانست به سایربازیگران بگوید بازی آنها به قدر کافی ارغوانی نیست، و حضرت رهبر مشخصاً فرمودهاند بایستی آن را ارغوانی بازی کرد، و تنها او (یعنی لیوانوف) بود که مقصود مقام رهبری را درک میکرد و کارگردان و بقیه بایستی گردن به این فرمان نهند. استالین مکثی کرده و گفته بود: «شما هنرپیشهاید؟ در تئاتر هنری؟ بنابراین بایستی این سؤال را از کارگردان نمایش بپرسید، من تخصصی در تئاتر ندارم.» اما پس از سکوت کوتاهی ادامه داده بود: « ولی حالا که از من سؤال کردید، جواب شما را خواهم داد؛ هملت یک نمایشنامۀ منحط است و اصولاً نباید آن را اجرا کرد.» روز بعد، تمرین متوقف شد و هملت تا مدتها پس از مرگ استالین بر صحنه نیامد. پاسترناک گفت: «میبینید که اوضاع عوض شده است. اوضاع همیشه عوض میشود.» و سکوت دیگری برقرار شد.
سپس، همانند دیدارهای پیشین، دربارۀ ادبیات فرانسه حرف زدیم. چند سال پیش تهوع سارتر را به دست آورده بود اما آن را کتابی غیر قابل خواندن و هرزهدرایی آن را مشمئزکننده میدانست. مگر این ملت بزرگ، پس از ظاهر ساختن چنان نوابغی در عالم هنر و ادبیات در چهار صد سال گذشته، یکباره از خلق ادبی عاجز مانده است؟ آراگون را فرصتطلب میشمرد، و ژرژ دوهامل و ژان گِنو سخت ملالآور بودند، و آیا مالرو هنوز مینوشت؟ یکی از مهمانان آن روز در خانۀ پاسترناک، خانم معلمی بود با ظاهر و سیمایی بس معصوم و دلنشین که در روسیه بیشتر میتوان دید تا در غرب، و تازه از یک محکومیت پانزده ساله در اردوگاه کار اجباری برگشته بود، آنهم تنها به اتهام اینکه آموزگار زبان انگلیسی بود. پیش از آنکه من بتوانم به سؤال پاسترناک جواب بدهم، این خانم معلم با حجب خاصی پرسید آیا آلدوس هاکسلی پس از کتاب له و علیه[۱۰] چیز دیگری نوشته است یا نه، و آیا ویرجینیا وولف هنوز مینویسد؟ او هیچیک از کتابهای وولف را ندیده بود، اما پس از خواندن مقالهای در یک روزنامۀ باطلۀ فرانسوی که خدا میداند چگونه راه به اردوگاهش یافته بود، فکر میکرد از آثار وی خوشش بیاید.
نقل اخبار عالم هنر و ادبیات دنیای خارج برای انسانهایی که چنین شور و اشتیاقی برای دریافت آن دارند، اما منبع دیگری در اختیارشان نیست، لذتی دارد که بیان کردنش بس دشوار است. هر آنچه دربارۀ ادبیات انگلیس و آمریکا و فرانسه در چنته داشتم برای آن خانم معلم و جمع حاضر نقل کردم: تو گویی بر جزیرۀ متروکی پا گذاشته و با کشتیشکستگانی روبرو شده بودم که دهها سال از قافلۀ تمدن بریده شده بودند؛ هر آنچه میشنیدند برایشان تازه بود و شورانگیز و دلچسب. تیتسیان تابیدزه، شاعر گرجی، و دوست نزدیک پاسترناک، قربانی تصفیۀ بزرگ شده بود؛ بیوۀ او، نینا تابیدزه، که در آن جمع حضور داشت، میخواست بداند آیا شکسپیر و ایبسن و شاؤ هنوز هم جزو نامهای برجستۀ تئاتر غرب هستند؟ گفتم که علاقۀ تئاتردوستان به شاؤ کاهش یافته است اما چخوف را بسیار میپسندند و آثارش مکرر بر صحنهها اجرا میشود. و افزودم که آخماتووا یک بار به من گفته بود این موج چخوف پرستی را هیچ درک نمیکند، و عقیده داشت که دنیای چخوف سراسر ملالتبار بود، خورشید هرگز نمیدرخشید، و نه شمشیر آختهای در میانه، اما همه چیز پشت مه خاکستری غلیظی پنهان بود. جهان چخوف، دریای گلآلودهای بود که آدمهای مفلوکی نومیدانه در آن گرفتار آمده بودند و تنها ادای زندگی را در میآوردند. یک بار از ییتس عقیدۀ مشابهی شنیده بودم. او گفته بود: «چخوف هیچ چیز از زندگی و مرگ نمیداند. روحش هم خبر ندارد که سنگفرش بهشت، آکنده است از صدای برخورد شمشیرها.» پاسترناک گفت آخماتووا سخت در اشتباه است: «هر گاه او را دیدید – سفر به لنینگراد برای ما چندان راحت نیست که لابد برای شما – از قول همۀ ما که اینجا حاضریم به او بگویید که همۀ نویسندگان روس برای خواننده وعظ میکنند… حتی تورگنیف به خوانندهاش میگوید که گذشت زمان، دوای هر دردی است؛ تنها چخوف نیست. او یک هنرمند ناب است، همه چیز در هنر حل میشود، او جوابِ ما به فلوبر است.» سپس افزود که آخواتووا به یقین دربارۀ داستایوسکی هم با من حرف خواهد زد و تولستوی را آماج حمله خواهد ساخت. اما تولستوی در مورد داستایوسکی حق داشت: « رمانهای او آکنده از خزعبلات است؛ آمیزهای است از شووینیسم و مذهب هیستریک، حال آنکه چخوف… لطفاً این را از قول من به آنا آندرهیونا بگویید! از ته دل دوستش دارم، اما هرگز موفق نشدهام در بحثی متقاعدش کنم.» اما در دیدار بعدیام با آخماتووا در آکسفورد به سال ۱۹۶۵ بهتر آن دیدم که از این حکم پاسترناک حرفی به میان نیاورم، زیرا ممکن بود بخواهد پاسخی به او بدهد، و پاسترناک دیگر در قید حیات نبود. براستی هم آخماتووا این بار با شور و شوق بسیار دربارۀ داستایوسکی داد سخن داد.
III
ابتدا لازم است اینجا به سال ۱۹۴۵ گریزی بزنم و دیدار خود با شاعر را در لنینگراد شرح دهم که درضمن از کلمۀ «شاعره» بسیار بدش میآمد. داستان به این صورت اتفاق افتاد: شنیده بودم قیمت کتاب در لنینگراد، بخصوص در مغازههایی که در شوروی به «عتیقه-کتابفروشی» شهرت داشتند، بسیار نازلتر از مسکو بود. نرخ بالای مرگ و میر در زمان محاصرۀ شهر [توسط نیروهای نازی] و احتمال مبادلۀ کتاب با غذا در آن دوره، بخصوص از طرف روشنفکران سالخورده، باعث شده بود که مقدار زیادی کتابهای دست دوم در کتابفروشیهای دولتی جمع بشود. حتی شنیده بودم که عدهای از ساکنان لنینگراد، در اثر ضعف بدنی و سوء تغذیه، قادر به حمل تمامی کتابها نبودند، و از این رو دوستانشان به یاری آنها آمده و فصلهایی از این کتاب و صفحاتی از آن مجموعۀ شعر را برای فروش میبردند. به این ترتیب تکهپارههایی از کتابهای بسیاری در قفسۀ کتابهای دست دوم این مغازهها در معرض فروش بود. اما فقط هم به این علت نبود که مشتاق دیدار از لنینگراد بودم. دلیل دیگر اشتیاق من در حقیقت آن بود که میل داشتم شهری را که چهار سال از دورۀ کودکیام را درآن گذرانده بودم بار دیگر ببینم، و سودای کتاب در واقع چاشنی این شوق دیدار مجدد بود. پس از تأخیرهای معمول، سرانجام اجازۀ یک اقامت دو روزه در هتل قدیمی «آستوریا» نصیبم گردید، و در معیت نمایندۀ شورای فرهنگی بریتانیا در شوروی، خانم برندا تریپ، که بانویی آگاه و مصاحبی بس دلنشین بود و در شیمی اُرگانیک تخصص داشت، در یک روز ابری اواخر نوامبر به لنینگراد رسیدم.
این شهر را آخرین بار در ۱۹۱۹ دیده بودم، و آن هنگامی بود که ده سالی بیش نداشتم و خانوادهام اجازۀ بازگشت به ولایت زادبومیمان ریگا را یافته بود که آن زمان پایتخت جمهوری مستقلی بشمار میرفت. در لنینگراد خاطرات سالهای کودکی دوباره جان گرفتند. از دیدن منظرۀ خیابانها، خانهها، مجسمهها، خاکریزها، بازارها، طارمیهای هنوز درهمشکستۀ دکۀ کوچکی که زیر خانۀ آن سالهای ما قرار داشت و در آن سماور تعمیر میکردند، چنان حالی به من دست داده بود که قادر به بیان آن نیستم. حیاط اندرونی خانه همانقدر کثیف و متروکه به نظر میآمد که در نخستین سالهای انقلاب بود. خاطراتی که از برخی وقایع و حوادث و تجارب خاص داشتم حائلی شده بود بین من و واقعیت موجود؛ تو گویی پای در شهری افسانهای نهاده بودم و خود، ناگاه، جزیی از آن افسانۀ زنده شده بودم که در برابر چشمانم جریان داشت، اما نیمی هم از حافظهام مایه میگرفت، و با این حال، داشتم آن را از بالا و از بیرون نظاره میکردم. شهر البته آسیب بسیار دیده بود، اما هنوز در ۱۹۴۵ زیبایی وصفناپذیری داشت (هنگامی که بار دیگر، یازده سال بعد، به آنجا رفتم، تماماً مرمت و بازسازی شده بود). مقصدم البته یک کتابفروشی بود در بولوار نِوسکیNevski) ) به نام «کتابفروشی نویسندگان» که وصف آن را بسیار شنیده بودم. آن زمان، کتابفروشیهای روسیه از دو قسمت تشکیل میشدند، و فکر میکنم هنوز هم چنین باشد: یکی قسمت بیرونی برای عامۀ خریداران و علاقهمندان که از پشت پیشخوان سراغ کتابهای مورد نظرشان را میگرفتند، و دیگر قسمت اندرونی که مخصوص نویسندگان و روزنامهنگاران و سایر اشخاص ممتاز بود، و آنها میتوانستند به قفسههای کتاب دسترسی داشته باشند. اما چون من و خانم تریپ خارجی بودیم، اجازۀ ورود به خلوتگاه اندرونی را به ما هم دادند. در حال دید زدن کتابها، باب گفتگویی باز شد با شخصی که داشت مجموعۀ شعری را ورق میزد. معلوم شد که جنابش منتقد و مورخ ادبی برجستهای است، و صحبتمان به وقایع اخیر کشید، و او دربارۀ ایام شاق و دهشتبار محاصرۀ لنینگراد گفت و از بسیاری از همشهریانش که به شهادت رسیدند و بسیاری دیگر که قهرمانانه مقاومت کردند، و گفت عدهای از سرما و گرسنگی جان باختند، عدهای – بیشتر جوانترها – توانستند جان سالم در ببرند، و عدهای هم به نواحی امنتر منتقل شده بودند. از سرنوشت نویسندگان اهل لنینگراد پرس و جو کردم. گفت: «لابد منظورتان زوشچنکو و آخماتووا است؟» آخماتووا در نظر من چهرهای بود از گذشتهای بس دور. موریس بورا که تعدادی از شعرهای او را به انگلیسی ترجمه کرده بود همیشه دربارۀ او طوری با من حرف زده بود که گویی از جنگ جهانی اول به بعد کسی نام او را نشنیده است. این بود که حیرتزده پرسیدم: « مگر آخماتووا در قید حیات است؟» گفت: « آخماتووا؟ آنا آندرهیونا؟ البته که در قید حیات است. دست برقضا خانهاش همینجا در خیابان فونتانکا است، در ساختمان “فونتانی دُم”، میل دارید با ایشان آشنا بشوید؟» مثل این بود که مرا به دیدار کریستینا روزتتی[۱۱] دعوت کرده باشند. زبانم چنان بند آمده بود که به زحمت توانستم بگویم آشنایی با ایشان موجب افتخار خواهد بود. تازه آشنایم گفت: «کاری ندارد، همین الان با یک تلفن ترتیبش را میدهم.» و اندکی بعد برگشت و گفت آخماتووا ساعت سه بعدازظهر ما را به حضور خواهد پذیرفت. قرار شد به همان کتابفروشی برگردم و با هم به خانۀ آخماتووا برویم. با خانم تریپ به هتل آستوریا برگشتیم، اما او قرار دیگری برای آن روز گذاشته بود و نتوانست با من به دیدار شاعر بیاید.
سر ساعت مقرر به کتابفروشی رفتم. جناب منتقد هم آنجا بود و به اتفاق از کتابفروشی خارج شدیم، به سمت چپ پیچیدیم، از پل آنیچکوف گذشتیم و دوباره، به موازات دیوارۀ فونتانکا، به چپ پیچیدیم. «فونتانی دُم» (که در لغت به معنی «خانۀ چشمه» است)، کاخ پیشین خاندان اشرافی شرهمتیوف[۱۲] ، ساختمان شکوهمندی است از دورۀ اواخر باروک، و دروازهای دارد با آهنکاری خیره کنندهای که لنینگراد بدان شهره است، و به گرد حیاط دلبازی ساخته شده است اندکی شبیه حیاطهای چهار ضلعی کالجهای بزرگ آکسفورد یا کمبریج. راه پلۀ تاریکی را که شیب تندی داشت بالا رفتیم و در طبقۀ دوم، وارد اتاق آخماتووا شدیم. اسباب و اثاثیهای به آن صورت نداشت، و به نظرم آمد که هر آنچه قبلاً در آن بوده، در جریان محاصرۀ شهر به یغما رفته و یا فروخته شده است. میز کوچکی بود و سه یا چهار صندلی، صندوقچهای چوبی، کاناپهای، و درست بالای بخاری خاموش، طرحی به قلم مودیلیانی. بانوی متین و موقری، خاکستری موی، با شال سپیدی بر شانه، آرام به پا خاست و به پیشباز ما آمد.
آنا آندره یونا آخماتووا شکوه و وقار خاصی داشت؛ با حرکاتی بیشتاب، سر و سیمایی شکوهمند، چهرهای زیبا، اما جدی، و نگاهی بس غمبار. بیاختیار تعظیم کردم، چرا که سیما و سکناتی داشت همانند ملکۀ یک نمایشنامۀ تراژیک، و از این رو به نظرم آمد حرکتی است کاملاً در خور. از اینکه مرا پذیرفته بود تشکر کردم و افزودم که بسیاری در غرب از شنیدن خبر سلامتی او شادمان خواهند شد، چرا که سالهای درازی است از وضع و حال او بیاطلاعاند. گفت: «آه، اما مقالهای دربارۀ من در مجلۀ “دابلین ریویو” چاپ شده و شنیدهام که در بولونیا کسی دارد پایاننامهای دربارۀ آثار من مینویسد.» یکی از دوستانش آنجا بود که گویا استاد دانشگاه بود، و دقایقی چند به تعارفات معمول گذشت. سپس آخماتووا از وضع لندن در مدت بمباران (در سالهای جنگ دوم) پرسید، و من در پاسخگویی نهایت تلاش خود را به خرج دادم، زیرا به خاطر لحن سرد و تاحدی رسمیاش، حجب غریبی بر من مستولی شده بود. ناگهان صدایی از بیرون به گوشم رسید و به نظرم آمد که کسی دارد مرا به نام صدا میزند. لحظهای سعی کردم اعتنا نکنم، فکر کردم خیالات برم داشته است، اما صدای فریاد اندکی بلندتر شد و «آیزایا» را به وضوح میشد شنید. به سمت پنجره رفتم و نگاهی به حیاط انداختم، و دیدم طرف کسی نیست بجز راندولف چرچیل[۱۳]. وسط آن حیاط گل و گشاد ایستاده بود، درست مثل یک دانشجوی نیمه مست، و نام مرا فریاد میزد. چند ثانیهای در جا خشکم زد. اما بزودی خود را باز یافتم، معذرتی زیر لب ادا کردم و پلهها را دوتایکی پایین دویدم. تنها فکری که در آن لحظه در سر داشتم این بود که مانع ورود او به اتاق آخماتووا بشوم. همراه من – آن جناب منتقد – هم مضطرب و پریشان، در پی من پایین دوید. به مجرد رسیدن ما به حیاط، چرچیل به سوی من شتافت و سلام گویان به سر و گردنم آویخت. بیاختیار(خطاب به جناب منتقد) گفتم: «آقای فلان، فکر نمیکنم شما با آقای راندولف چرچیل آشنا باشید؟» این آقای فلان ابتدا بر سر جایش میخکوب شد، و سیمایش از آن حالت تحیر به ترس و دهشت تغییر کرد، و بسرعت از آنجا دور شد و دیگرهرگز او را ندیدم، اما از آنجا که نوشتههایش هنوز در اتحاد شوروی به چاپ میرسند، فکر نمیکنم این دیدار اتفاقی موجبات دردسر او شده باشد. هیچ نمیدانم که مأموران پلیس مخفی مرا تعقیب کرده بودند یا نه، اما شکی نبود که راندولف چرچیل را حضرات پشت گوش نینداخته بودند. همین حادثۀ ناخواسته و نامطلوب سبب بروز و شیوع شایعاتی بیپایه و اساس در لنینگراد گردید مبنی براینکه یک هیئت دیپلماتیک خارجی به قصد ترغیب آخماتووا به ترک روسیه وارد شهر شده است؛ و اینکه وینستون چرچیل، که عمری در شمار ستایندگان آخماتووا بوده است، قصد دارد هواپیمایی اختصاصی برای پرواز او به خارج، به لنینگراد بفرستد، و غیره و ذلک.
راندولف را از زمان تحصیل در آکسفورد ندیده بودم. پس ازاینکه شتابان او را به بیرون محوطۀ “خانۀ چشمه” هدایت کردم، از او پرسیدم منظور از این همه سر و صدا چیست؟ گفت به عنوان خبرنگار “انجمن روزنامههای آمریکای شمالی” به مسکو اعزام شده بوده، و برای انجام بخشی از مأموریتش به لنینگراد آمده است. وارد “هتل آستوریا” که شده، اولین مسئلهاش دست یافتن به ظرف خاویاری بود که در یک یخدانی قرار بود به او بدهند، اما از آنجا که روسی نمیدانست، و گویا مترجماش هم ناپدید شده بوده، داد و فریادی براه انداخته و سرانجام خانم تریپ به یاریاش شتافته و پس از آنکه ظرف خاویار را برایش آورده بودند، ضمن صحبت، به او گفته بود که من هم در لنینگراد هستم. راندولف گفته بود چه بهتر از این، مرا میشناسد و میتواند از من به عنوان مترجم استفاده کند، و متأسفانه خانم تریپ به او گفته بود که من به کاخ شرهمتیوف رفتهام. بقیۀ داستان هم که معلوم است. از آنجا که راندولف نمیدانست دقیقاً در کدام قسمت ساختمان پیدایم کند، شیوهای را به کار برده بود که در دورۀ تحصیل در کالج “کرایست چرچ” (و بایستی عرض کنم که در جاهای دیگر نیز) بارها آزموده و نتیجۀ مثبت از آن گرفته بود؛ و آخر سر هم با لبخند پیروزمندانهای افزود: «این بار هم نتیجۀ مثبت داد!» به محض اینکه او را به نحوی دست به سر کردم، به همان کتابفروشی برگشتم و به تمهیدی موفق شدم شمارۀ تلفن آخماتووا را از یکی از کارکنان آنجا بگیرم و به او زنگ بزنم. ابتدا از بابت واقعهای که باعث شده بود وی را با آن عجله ترک کنم عذر خواستم و دلائل آن را شرح دادم، و بعد خواهش کردم در صورت امکان بار دیگر مصدع وقت ایشان بشوم. و او در پاسخ گفت: «مسئلهای نیست. ساعت نه امشب تشریف بیاورید.»
وقتی که آن شب به خانۀ آخماتووا برگشتم، فهمیدم که آن خانم دیگر، از شاگردان شوهر دومش ولادیمیر شیلیکو بود که در آشورشناسی تخصص داشت. او بانوی دانشمند و تحصیلکردهای بود و از سیر تا پیاز سیستم دانشگاههای انگلیس را از من پرسید. آخماتووا که آشکارا علاقهای به موضوع نداشت، بیشتر آن مدت، سکوت اختیار کرده بود. این بانوی آشورشناس اندکی پیش از نیمهشب زحمت را کم کرد، و آخماتووا تازه شروع کرد به طرح سؤالهایی دربارۀ دوستان قدیمی که بعد از انقلاب به مهاجرت رفته بودند؛ برخی از آنها را ممکن بود بشناسم (و اندکی بعد به من گفت یقین داشت که آنها را میشناسم، و سعی کرد قانعم کند که در روابط شخصی بصیرتی دارد که تقریباً همانند قوۀ بینایی، هرگز ناکامش نگذاشته است.) براستی هم من عدهای از آنان را میشناختم: دربارۀ آرتور لورییه پرسید که موسیقیدان بود و در زمان جنگ در آمریکا دیده بودمش. او ظاهراً از دوستان صمیمی آخماتووا بوده و ترانههایی بر اساس تعدادی از شعرهای او و ماندلشتام ساخته بود. از سرگی آداموویچ شاعر پرسید، و از بوریس آنرپ، موزاییکپرداز بزرگ، که نه با او آشنا بودم و نه اطلاعی از احوال او داشتم، بجز اینکه کف تالار ورودی “نشنال گالری” را به چهرههای بزرگان ادب و هنر مزین ساخته است؛ کسانی چون برتراند راسل، ویرجینیا وولف، گرتا گاربو، کلایو بل، لیدیا لوپوخووا و بسیاری دیگر. در ملاقات بعدیمان که بیست سالی بعد دست داد، توانستم به اطلاع آخماتووا برسانم که آنرپ چند سال پس از آن، تصویر خود وی را نیز به آن مجموعۀ نفیس افزوده است و آن را “شفقت” نامیده است. از این قضیه خبر نداشت و سخت متأثر گردید و انگشتری مزین به سنگ سیاهی را نشانم داد که آنرپ در ۱۹۱۷ به او داده بود. سپس از حال و روز سالومه هالپرن – آندرونیکووا- پرسید ( که هنوز در قید حیات است و همچنان شاد و خرم ) و گفت که از سالهای پیش از جنگ اول در سن پترزبورگ میشناسدش، و اینکه در آن روزگار، از مهرویان محفل مشاهیر بود و شهره به هوش و ذکاوت و فریبایی، و از دوستان همۀ شاعران و نقاشان روس آن دوره. بعد هم گفت – و من از پیش خبر داشتم – که ماندلشتام عاشق دلخستۀ او (سالومه) بوده و یکی از مشهورترین شعرهایش را به او تقدیم کرده است. من البته سالومهیا نیکولایونا (و شوهرش آلکساندر یاکولهویچ هالپرن) را خوب میشناختم و آنچه دربارۀ زندگی و دوستان و عقایدشان در خاطر داشتم با او در میان گذاشتم. سپس از ورا استراوینسکی، همسر موسیقیدان مشهور، پرسید که آن زمان نمیشناختم، اما در دیدار ۱۹۶۵ در آکسفورد توانستم پاسخ پرس و جوی او را بدهم. از سفرهایش به پاریس در سالهای پیش از جنگ اول جهانی تعریف کرد و از رفاقتش با آمادئو مودیلیانی، که طرحی از او دیوار بالای بخاری را تزیین میکرد، و این تنها طرح باقیمانده از طرحهای متعددی بود که همه در دورۀ محاصرۀ لنینگراد ازبین رفته بودند. از سالهای کودکیاش در کرانههای دریای سیاه گفت، و آن سامان راسرزمینی لامذهب و تعمیدنایافته خواند که آدمی در آنجا خود را به یک فرهنگ باستانی نیمهیونانی و نیمهبربر و اما عمیقاً روسی نزدیکتر میبیند. از شوهر اولش گومیلف گفت؛ شاعر برجستهای که سهم مهمی در شکلگیری او داشته بود. گفت به نظر گومیلف ازدواج شاعری با یک شاعر دیگر، مسخره است، و گاه و بیگاه نوشتههای او را بیرحمانه به باد انتقاد گرفته بود، اما هرگز در حضور دیگران سخنی در تحقیر او بر زبان نیاورده بود. یک بار که گومیلف از یکی از سفرهایش به حبشه (موضوع برخی از سحرانگیزترین و برجستهترین اشعارش) برمیگشت، آخماتووا برای پیشباز او به ایستگاه راهآهن سنپترزبورگ رفته بود. (سالها بعد آخماتووا این داستان را دوباره، کلمه به کلمه، در آکسفورد و در حضور دیمیتری اُبولنسکی برایم باز گفت.) گومیلف با قیافهای خیلی اخمو پیش آمده و بی هیچ سلام و تعارفی پرسیده بود : «چیزی نوشتهای یا نه؟» گفته بود بله نوشتهام. گفته بود بخوان. و او خوانده بود برایش. و تازه بعد از خواندن آن اشعار، گومیلف گره از ابرو گشوده بود و گفته بود: «آره، بد نیست، خوب است.» و بعد رفته بودند به خانهشان. آخماتووا میگفت از آن به بعد بود که گومیلف او را به شاعری قبول کرده بود. یقین داشت که او مشارکتی در توطئۀ سلطنتطلبان، که به جرم آن اعدامش کردند، نداشت. گورکی که بسیاری از نویسندگان از او خواسته بودند برای نجات جانش پا در میانی کند، از او دل خوشی نداشت، و بنا بر برخی روایتها – از جمله روایت نادژدا ماندلشتام در کتابش در کمال نومیدی – وساطت نکرده بود. آخماتووا چند سالی پیش از آن، از گومیلف طلاق گرفته و مدتی بود که ندیده بودش. اما هنوز، بعد از این همه سال، هنگامی که از مرگ دلخراش او حرف میزد، چشمانش پر از اشک بود.
پس از لحظهای سکوت، پرسید آیا میل دارم تعدادی از اشعار خود را برایم بخواند؟ اما گفت پیش از آن مایل است دو بند از دن ژوآن بایرون را برایم بخواند، چرا که ربطی هست میان این قطعه و آنچه که میخواست از خود بخواند. ولی متأسفانه اگر هم شعر بایرون را از حفظ میدانستم، نتوانستم بفهمم کدام دو بند را برگزیده است، زیرا هر چند انگلیسی را به راحتی قرائت میکرد، تلفظ او طوری بود که یکی دو کلمهای بیش از آن را نفهمیدم. چشمانش را بسته بود و شعر را با بیانی سخت عاطفی از بر میخواند. چنان شرمی از سر دستپاچگی بر من مستولی شده بود که برای کتمان آن بپا خاستم و به سوی پنجره رفتم تا مثلاً نگاهی به بیرون بیندازم. بعد به نظرم آمد که شاید ما هم آثار کلاسیک یونانی و لاتین را به همین نحو میخوانیم؛ حال آنکه ما نیز سخت تحت تأثیر کلمات قرار میگیریم، بیآنکه دریابیم که تلفظ ما احتمالاً آنقدر بد و نامفهوم است که اگر نویسندگان آن آثار و یا شنوندگان معاصرشان حضور داشتند لابد کلمهای از آن را نمیفهمیدند. سپس آخماتووا شعرهایی از دیوان خود را برایم خواند، (از جمله آنو دومینی، رمۀ سپید، از شش کتاب) و گفت: « اشعاری همانند اینها، و حتی بس بهتر از آثار من، موجب مرگ بهترین شاعر زمانۀ ما شدند… شاعری که عاشقش بودم و او نیز دل در گرو عشق من داشت…» اما بر من معلوم نگردید که منظورش گومیلف بود یا ماندلشتام، چرا که به گریه افتاد و از خواندن باز ماند. پس از آن شعر بدون قهرمان را که ناتمام بود برایم خواند. نوار صدای او در حال قرائت اشعارش موجود است، و من در اینجا قصد ندارم حالات او را به هنگام شعرخوانی توصیف کنم. همان هنگام بر من معلوم بود که دارم اثری نبوغآسا را گوش میدهم. ادعا نمیکنم البته که این شعرِ کثیرالوجوه و بس سحرآمیز و آکنده از کنایههای بسیار شخصی را آن شب بهتر درک کرده باشم تا امروز که میتوانم آن را در دیوان اشعارش بخوانم. او خود معترف گردید که این شعر در حقیقت یادوارهای نهایی است اندر حکایت زندگی اوی شاعر و همچنین گذشتۀ تاریخی شهر (سن پترزبورگ) که جزیی بود از هستی خود او، و در قالب کارناوالی از آدمهای نقاب بر چهره در لباس مبدل به سیاق شب دوازدهم، اندر حکایت روزگار و زندگانی دوستانش و تقدیر آنان، و سرنوشت خود او؛ نوعی روایت هنری از سرود مذهبی “نونک دیمیتیس”[۱۴] پیش از پایان محتومی که دور نیست فرا رسیدنش. ابیات مربوط به “مهمانی از آینده” هنوز نوشته نشده بودند، و نه تقدیمنامۀ سوماش. اثری است رازآگین و بس خاطرهانگیز که تلی از تفاسیر عالمانه همواره بر آن انباشته میشود، چندان که ممکن است خود شعر روزی زیر سنگینی آنها مدفون گردد.
پس از آن شعر یادواره (رکوییم) را از روی دستنوشتۀ خود برایم خواند. لحظهای باز ایستاد و دربارۀ سالهای ۱۹۳۷-۳۸ سخن گفت، یعنی هنگامی که شوهرش نیکولای پونین و پسرش لو گومیلف دستگیر شده و به اردوگاه کار اجباری فرستاده شده بودند ( و مقدر بود که سالها بعد دوباره بدان راه روند) و دربارۀ صفهای طویل زنانی گفت که روز و شب، هفتهها و ماهها، چشم به راه خبری از شوهران و پدران و برادران و پسرانشان در انتظار میماندند تا مگر بستۀ غذایی یا نامهای برایشان بفرستند، و همواره ناکام به خانه باز میگشتند زیرا نه خبری دریافت میکردند و نه میتوانستند پیغامی به دستشان برسانند. میلیونها بیگناه در زندانها و اردوگاههای شوروی زیر شکنجه بودند و سلاخی میشدند، و مرگ بر زندگانی مردم همۀ شهرها سایهای سنگین افکنده بود. آخماتووا با صدایی سرد و بیروح سخن میگفت، و گاه باز میماند، که: «نه، نمیتوانم…فایدهاش چیست، شما از جامعۀ انسانها میآیید، حال آنکه ما تقسیم شدهایم بین انسانها و…» پس از سکوتی بلند: «و حتی حالا…» و باز سکوتی دیگر. از ماندلشتام پرسیدم؛ مکثی کرد، چشمانش پر از اشک شد، و التماسم کرد از او حرفی به میان نیاورم: «بعد از آن کشیدهای که به صورت آلکسی تولستوی زد، کارش تمام بود…» مدتی طول کشید تا توانست حال عادی خود را باز یابد. سپس، با صدایی کاملاً متفاوت، گفت: «آلکسی تولستوی از من خوشش میآمد، در دورهای که تاشکند بودیم پیراهنهای روسی بنفش میپوشید و میگفت موقعی که [به لنینگراد] برگردیم چقدر به من و او خوش خواهد گذشت. نویسندۀ جالب و مستعدی بود، ارقهای بود پر از افسون، و طبعی تند و آتشین داشت. چندی پیش عمرش را به شما داد. هر کاری که فکرش را بکنید از او بر میآمد؛ هر کاری. از یهودی جماعت نفرت داشت. ماجراجویی بود لگام گسیخته؛ و رفیقی بود ناباب. فقط شباب را خوش داشت و قدرت را و سرزندگی را. رمان پتر اول را ناتمام گذاشت چرا که به قول خودش تنها از عهدۀ سالهای جوانی پتر میتوانست برآید، و میگفت چه میتوانم بکنم با سنین پیری آن همه آدم؟ یک پا دولوخوف[۱۵] بود. مرا آنوشکا صدا میزد – که بشدت میآزردم – اما از او خوشم میآمد، گرچه باعث و بانی مرگ بهترین شاعر زمانۀ ما گردید… شاعری که دوستش میداشتم و او نیز مرا دوست میداشت.»
حالا، به گمانم، حدود سۀ بامداد بود، اما او هیچ نشانهای دال بر اینکه مسترد رفتن من باشد از خود بروز نمیداد، و من خود چندان مفتون و مجذوب آن دم بودم که توان حرکت نداشتم. در این هنگام در باز شد و لو گومیلف وارد شد، که پسر آخماتووا بود از شوهر اولش (او در زمان این نگارش – ۱۹۸۰ – در لنینگراد استاد رشتۀ تاریخ است). آشکار بود که رابطهای بس مهرآمیز بین مادر و پسر برقرار بود. او توضیح داد که زمانی از شاگردان یوگنی تارله، مورخ برجستۀ لنینگرادی، بوده و در حال حاضر تاریخ قبایل باستانی آسیای میانه را مطالعه میکند، اما البته حرفی در این باره نزد که در واقع خود سالهایی در آن نواحی زندانی بوده است. و بعد هم گفت که علاقۀ بسیار به تاریخ قدیم خزرها، کازاخها و سایر اقوام دوران عتیق دارد. همچنین تعریف کرد که به او اجازه داده بودند در آغاز جنگ (جهانی دوم) همراه با گروهی از زندانیان در یک واحد توپخانۀ ضد هوایی خدمت کند و اندک مدتی پیش از آلمان برگشته بود. شادمان بود و یقین داشت که میتواند بار دیگر در لنینگراد سکنی گزیند و به کار و زندگی عادی بپردازد. بشقابی هم سیبزمینی آبپز برایمان آورد که ظاهراً تنها غذایی بود که در خانه داشتند. آخماتووا از اینکه قادر به یک پذیرایی آبرومند نبود عذرخواهی کرد. از او خواستم اجازه دهد شعر بدون قهرمان و یادواره را رونویسی کنم. گفت: «نیازی نیست. مجموعهای از اشعارم قرار است در فوریۀ ۱۹۴۶ از چاپ در آید. دارم غلطگیریاش را میکنم. نسخهای از آن را برایتان به آکسفورد خواهم فرستاد.» اما حزب، چنان که میدانیم، سرانجام اجازۀ نشر آن را نداد، و ژدانوف (در عبارتی که خود به تمامی ابداعاش نکرده بود ) به عنوان یک نیمه راهبه/نیمه دلقک تقبیحش کرد و او بدین ترتیب در شمار گروهی از “فرمالیستها و منحطها” جای گرفت و دو مجلهای که آثار این نویسندگان را چاپ میکردند توقیف شدند. (جملهای بسیار مشابه، گیرم در متنی متفاوت، از سوی منتقدی به نام بوریس آیشنباؤم، در خطابهای به سال ۱۹۲۳ به کار رفته بود، به منظور توصیف آمیزش مایههای جنسی و مذهبی در اشعار اولیۀ آخماتووا. همین جمله بعدها در مقالۀ خصمانهای دربارۀ او در دائرةالمعارف ادبی شوروی دوباره به کار رفت، و از آنجا به شکل سخرهآمیزی راه به تکفیرنامۀ ژدانوف یافت.)
پس از رفتن لو گومیلف، آخماتووا پرسید چه کتابی را دارم میخوانم، اما پیش از آنکه بتوانم پاسخی بدهم، چخوف را به خاطر دنیای گِلآلودش، نمایشنامههای سراسر کسالتبار، فقدان اعمال قهرمانی و شهادت در دنیای او، و نبود عمق و ظلمت و شکوه، بکلی مردود اعلام نمود، و این همان انتقاد تند و تیزی بود که مدتی بعد برای پاسترناک تعریف کردم و گفتماش که به عقیدۀ آخماتووا در آثار چخوف “از چکاچک شمشیرها خبری نیست.”
ضمن صحبت با آخماتووا، اشاره کردم به اینکه تولستوی از آثار چخوف خوشش میآمد. او گفت: «چرا بایستی آنا کارهنینا دست به خودکشی میزد؟ همین که کارهنین را ترک میکند، همه چیز عوض میشود. ناگهان از نظر تولستوی به زنی گمراه تبدیل میشود، تراویاتا میشود، فاحشه میشود. البته صفحاتی هم دارد پر از شگفتی، اما پایه و اساس اخلاقیاش بویناک است. چه کسی آنا را تنبیه میکند؟ خدا؟ نه، جامعه تنبیهاش میکند، همان جامعهای که تولستوی هرگز از تقبیح آن خسته نمیشد. در پایان، به ما میگوید که آنا از ورونسکی هم بیزار است. تولستوی دروغ میگوید؛ خودش خوب میدانست. اخلاقیات آنا کارهنینا همان اخلاقیات عیال و خاله خانباجیهای مسکونشین تولستوی است؛ او خود بر واقعیت واقف بود، و با این حال، بیشرمانه، دنبالهروی از رسوم جامعهای بیفرهنگ را پیشه ساخت. اخلاقیات تولستوی، بیان مستقیم فراز و نشیبهای زندگی خصوصی خود او است. در دورهای که زندگی زناشویی خوش و خرمی داشت جنگ و صلح را نوشت، که تجلیل مفصلی است از زندگی خانوادگی. پس از آنکه از همسرش سوفیا آندرهیونا نفرت پیدا کرد، اما قادر به طلاقش نبود، چرا که جامعه – و یحتمل دهقان جماعت نیز – طلاق را محکوم میدانست، آنا کارهنینا را نوشت، و او را بخاطر ترک شوهرش کارهنین مجازات کرد. در سن پیری هم که دیگر دل و دماغ آن را نداشت سر در پی دختکان دهاتی بگذارد سونات کرویتزر را نوشت و روابط جنسی را بکلی ممنوع کرد.»
شاید آخماتووا در این جمعبندی خود چندان هم جدی نبود، اما دربیزاریاش از موعظههای تولستوی جای شک و تردید نبود. او را خصم عشق و آزادی می دانست و اهریمن اباطیل. داستایوسکی را اما میپرستید، و همچون او، از تورگنیف نفرت داشت. پس از داستایوسکی، کافکا را میستود. معتقد بود که پوشکین بر همه چیز وقوف داشت: «چگونه میتوانست چنین شناخت وسیعی داشته باشد؟ این جوان مو فرفری ِ اهل تزارسکویه (Tsarskoye) با مجلدی از پارنی[۱۶] به زیر بغل؟» و سپس یادداشتهایی را که دربارۀ شبهای مصری پوشکین نوشته بود برایم خواند، و دربارۀ غریبۀ زرد رویی سخن گفت که شاعری است پر از راز و رمز در این داستان و میتوانست بر اساس مظامین پیشنهادی حضار فیالبداهه شعر بسازد. اما هنرمند به تمام معنی، به عقیدۀ او، شاعر لهستانی، آدام میتسکییهویچ بود. رابطۀ پوشکین با او دچار دوگانگی خاصی شده بود. میگفت مسئلۀ لهستان، آن دو را در جبهههای مخالف قرار میداد، اما او میتوانست نبوغ را در آثار معاصرانش تشخیص بدهد. بلوک نیز چنین بود؛ با آن چشمان خشماگین و نبوغ شگفت، او نیز میتوانست بدیههسرا باشد. گفت بلوک هرگز دل خوشی از او [آخماتووا] نداشت، هر چند که گاه و بیگاه قطعاتی از آثار وی را ستوده بود، اما هر خانم معلمی در روسیه باور داشت که آن دو عاشق و معشوق بودند، و چیزی هم نمیتوانست این باور را مختل سازد: «یحتمل مورخان ادبی هم این را باور دارند؛ شاید هم سر منشأ این باور بیپایه شعر دیدار با شاعرمن باشد که سال ۱۹۱۴ به او تقدیم کرده بودم، و شاید هم شعری دربارۀ مرگ شاه خاکستری چشم باشد. گیرم این یکی را بیش از ده سال بعد از مرگ بلوک سرودم. اشعار دیگری هم بود، اما او از هیچکدام ما خوشش نمیآمد» و منظورش اینجا شاعران آکمهییست بود، و بخصوص ماندلشتام و گومیلف و خودش، و افزود که بلوک از پاسترناک هم خوشش نمیآمد.
سپس از پاسترناک گفت که سخت شیفتهاش بود. گفت تنها زمانی که پاسترناک دل و دماغی نداشته باشد هوس دیدار او به سرش میافتد، و بلند میشود و با آن حال نزار و فرومانده به سراغش میآید، و معمولاً هم پس از یک کشمکش عاطفی، اما زنش بیدرنگ سر در پی او میگذارد و به خانهاش برمیگرداند. هر دو به سهولت دل و دین از کف میدادند. پاسترناک بارها خواسته بود با او رابطهای عاطفی برقرار کند، اما [آخماتووا] این حرفها را جدی نگرفته بود، و میگفت هرگز براستی عاشق یکدیگر نبودهاند، اما همدیگر را دوست میدارند و میستایند، و پس از مرگ ماندلشتام و تسهوهتایهوا، خود را تنها حس میکردند. همین که میدانستند دیگری زنده است و مشغول کار، منبع آرامشی لایتناهی بود برای هر دوشان. یکدیگر را بیدریغ به باد انتقاد میگرفتند، اما کس دیگری را رخصت چنین جسارتی نمیدادند.
آخماتووا تسهوهتایهوا را تحسین میکرد. یک بار به من گفت: «مارینا شاعری است برتر و بهتر از من» ، اما حالا که ماندلشتام و تسهوهتایهوا رفته بودند، او و پاسترناک، تنها، در برهوت زندگی میکردند، هر چند در احاطۀ مهر و محبتِ پرشورِ مردان و زنانِ بیشماری در اتحاد شوروی که شعرشان را از بر میدانستند، و رونویسیشان میکردند و دست به دست میگرداندند و بر جمع میخواندند. این، بیگمان، سبب فخر و شعف آنان بود، اما خود را در تبعید حس میکردند. میهنپرستیِ راستینشان هیچ رنگی از ناسیونالیسم نداشت، و هر دو از فکر مهاجرت بیزار بودند. پاسترناک تمایل بسیار به سفر به غرب داشت، اما نه به بهای اینکه نتواند به زادگاه خود بازگردد. آخماتووا به من گفت از جای خود نمیتواند حتی تکان بخورد: حاضر بود در کشور خود بمیرد، و فارغ از اینکه چه بلاهایی در انتظارش باشد، هرگز قادر به ترک میهن نبود. هر دو دچار توّهمات خارقالعادهای دربارۀ فرهنگ هنری و فکری غنی غرب بودند – دنیایی زرین و مالامال از حیاتِ خلاقه – و هر دو آرزوی دیدار غرب و ارتباط با فرهنگ غربی را داشتند.
پاسی از شب گذشته بود، و با این حال، آخماتووا سرزندهتر از پیش به نظر میآمد. از زندگی خصوصیام پرسید، و من تمام و کمال و بیخیال، پاسخ همۀ سؤالهایش را دادم، تو گویی حق بیچون و چرایش بود که بداند، و در جواب، او روایت شگفتانگیزی از سالهای کودکیاش در کرانۀ دریای سیاه را تقدیمم کرد، و از ازدواجهایش با گومیلف و شیلیکو و پونین گفت، و از روابطش با یاران دورۀ جوانی، و از سنپترزبورگِ پیش از جنگ اول جهانی. با شناخت این جزئیات است تنها که میتوان سلسلۀ تصاویر و نمادهای شعر بدون قهرمان را کشف کرد، و بر بازیِ نهفته در بطن آن، و تمامیِ بالماسکۀ آکنده از پژواکهای دُن ژوآن و کمدیا دل آرتهاش آگاهی یافت.
بار دیگر از سالومهیا آندرونیکووا (هالپرن) سخن گفت و از زیبایی و افسون و هوش سرشارش، و گفت چقدر از شاعران درجه دو و درجه سه ( که «حالا همهشان درجه چهار شدهاند») بیزار بود. و از شبهای پرخاطرۀ “کابارۀ سگ ولگرد” تعریف کرد، و از اجراهای بینظیر “تئاترآینۀ کجنما”؛ از واکنش خود در قبال معماهای قلابی سمبولیسم – به رغم استادانی چون بودلر، ورلن، رمبو، و ورهارن، که همۀ آثارشان را از بر میدانستند – سخن گفت. از نظر او ویاچسلاو ایوانوف مردی بود بینهایت برجسته و متمدن و دارای سلیقه و قضاوتی بیخطا، و در نقد، قدرت تخیل بینظیری داشت، اما شعر او را سرد و بیاحساس میدانست. از آثار آندری بلی هم برآورد مشابهی داشت. دربارۀ شاعر و مترجم مهاجر روس، کنستانتین بالمونت، فکر میکرد که بیجهت مورد انزجار قرار گرفته است، میگفت البته مردی بود که به نحو مضحکی به خود میبالید، اما استعداد فراوان داشت. فیودور سولوگوب دارای فراز و نشیب بود، اما آثار جالب و اصیلی داشت؛ و برتر و فراتر از همۀ اینها کسی نبود بجز مدیر عبوس و مشکلپسند تزارسکویه سِلو، جناب اینوکنتی آننسکی، که بیش از هر کسی، و حتی بیش از گومیلف، که بیچون و چرا مریدش بود، از او چیز آموخته بود، و در حالی درگذشت که مورد کم لطفی سردبیران و منتقدان قرار گرفته بود، و او را استادی بزرگ و فراموششده میپنداشت: اگر او نبود، نه گومیلف به عرصه میرسید و نه ماندلشتام، نه لوزینسکی، نه پاسترناک و نه خود آخماتووا.
مفصل از موسیقی حرف زد؛ از شکوه و زیبایی سه پیانو سونات آخرِ بتهوون گفت. و گفت پاسترناک آنها را برتر از کوآرتتهایی میداند که پس از مرگ بتهوون مطرح شدند، و او هم همین عقیده را داشت. گفت زیر و زبرهای سبعانۀ عاطفی در موومانهای آنها را به گوش جان پذیرا میگردد. شباهتهایی که پاسترناک بین باخ و شوپن میدید به گمان خود او اندکی غریب اما جالب بودند؛ و گفت حرف زدن از موسیقی با پاسترناک راحتتر است تا بحث دربارۀ شعر.
سپس از تنهایی و انزوایش گفت؛ چه در زندگی خصوصی و چه در عرصۀ فرهنگ. لنینگراد، پس از جنگ، برای او چیزی نبود بجز گورستان وسیعی که دوستانش را در آن به خاک سپرده بودند. همچون جنگلی که بیرحمانه طعمۀ حریق شده باشد، و تک درختانی نیم سوخته، ویرانی حزنانگیز آن را حزنانگیزتر مینمودند.
دوستان یکدلی داشت، از جمله میخاییل لوزینسکی، ویکتور ژیرمونسکی، نیکولای خارجییف، بوریس و ویکتور آردوف، اُلگا برگولتز، لیدیا چوکووسکایا و اما گرشتاین؛ نه از ولادیمیرگارشین نامی به میان آورد و نه از نادژدا ماندلشتام، که آن زمان از وجودش هم آگاهی نداشتم. اما غذای روح او نه این دوستان، که ادبیات بود، و نیز ایماژهای گذشته: سن پترزبورگِ پوشکین، دُن ژوآن بایرون و پوشکین و موتسارت و مولییر؛ و چشمانداز عظیم رنسانس ایتالیا. از راه ترجمه روزگار میگذرانید: التماس کرده بود اجازه بدهند نامههای روبنس را ترجمه کند و نه نامههای رومن رولان را، و اجازهاش را سرانجام داده بودند. آیا کتاب را دیده بودم؟ از او پرسیدم آیا رنسانس را یک گذشتۀ تاریخی واقعی میداند، که انسانهایی ناقص و عاجز در آن سکونت دارند، و یا تصوری آرمانیاش میپندارد از دنیایی خیالی؟ گفت البته با دوّمی موافق است، و گفت تمامی دنیای شعر و هنر، به گمان او چیزی نیست بجز – به قول ماندلشتام – حسرتی در قبال یک فرهنگ جهانی و تمنای چنین فرهنگی، آنچنان که گوته و اشلهگل در سر می پروراندند؛ حسرتی در قبال هر آنچه که تغییر ماهیت داده و شده بود هنر و اندیشه – حسرت طبیعت و عشق و مرگ و یأس و شهادت – حسرت واقعیتی که خارج از چارچوب خود هیچ در بر نداشت، و حتی فاقد تاریخیت بود.
باز به سن پترزبورگ پیش از انقلاب پرداخت، و آن را شهری نامید که خود در آن شکل گرفته بود، و از شب طولانی و تاریکی سخن گفت که از آن پس زندگیاش را پوشانده بود. بیهیچ ترحمی نسبت به خود سخن می گفت، همچون شاهدختی در تبعید: مغرور و ناخرسند و دستنایافتنی، با صدایی آرام و یکنواخت و گاه با کلماتی بس پرمایه.
روایت تراژدی تمامعیار زندگیاش ورای هر آن چیزی بود که بتوان با کلام ملفوظ بیان کرد؛ و خاطرۀ آن هنوز برای من زنده و دردناک است. پرسیدم آیا قصد نوشتن خاطرات زندگی ادبیاش را ندارد؟ گفت که مجموعۀ اشعارش جز این نیست، بخصوص شعر بدون قهرمان، که دوباره برایم خواندش. باز التماسش کردم اجازه بدهد شعر را رونویسی کنم. بار دیگر عذر آورد. گفت و شنود ما که به جزئیات زندگی هر دومان کشیده شد، از عرصۀ ادب و هنر فاصله گرفت و تا پاسی از بامداد روز بعد به طول انجامید.
دیدار بعدی ما هنگامی دست داد که از راه لنینگراد و هلسینکی، اتحاد شوروی را ترک میکردم تا به انگلستان بازگردم. بعد از ظهر پنجم ژانویۀ ۱۹۴۶ برای وداع به خانهاش رفتم، و آن روز، گزیدهای از اشعارش را به من هدیه کرد، با شعر تازهای به دستخط خودش بر آستر جلد کتاب؛ و آن شعری بود که بعدها قطعۀ دوم منظومهای شد به نام پنج ) (Cinque. این شعر، در آن نخستین پیشنویس، مستقیماً تحت تأثیر دیدار پیشینمان نوشته شده بود. اشارهها و کنایههای دیگری هم به دیدارهای ما در پنج و سایر شعرهای او وجود دارد.
این کنایهها نخستین بار که آنها را خواندم برای من واضح و روشن بودند، اما آکادمیسین ویکتور ژیرمونسکی، دوست نزدیک آخماتووا، پژوهشگر برجستۀ ادبی و یکی از ویراستاران چاپ رسمی مجموعۀ اشعار او در شوروی که پس از مرگش منتشر شد، طی دیداری از آکسفورد دو سالی پس از وفات شاعر، متن کامل منظومه را با من مرور کرد و برداشتهای مرا با ارجاعات دقیق خود تأیید نمود. او متن اشعار را به اتفاق خود شاعر خوانده بود: آخماتووا شخصاً دربارۀ سه تقدیمنامه و تاریخ آنها و مفهومشان توضیح داده و دربارۀ “مهمانی از آینده” سخن گفته بود. ژیرمونسکی با نوعی شرمساری توضیح داد به چه دلیل مجبور شده بودند آخرین تقدیمنامۀ شعر را، که خطاب به من است (و اینکه ،به گواهی خودش، خوانندگان آثار آخماتووا در روسیه کاملاً بدان واقف بودند) از چاپ رسمی کتاب حذف کنند. من آن زمان البته دلیل آن را بخوبی درک کردم، و امروز هم برایم قابل درک است. ژیرمونسکی پژوهشگری بود بس دقیق و باریکبین، و مردی بود بیباک و امین که بهخاطر پایبندیاش به اصول، دچار حرمان بسیار گردید؛ و تعریف کرد که با چه عذاب وجدانی مجبور شده بود راهنماییهای دقیق آخماتووا در این مورد را نادیده بگیرد، اما شرایط سیاسی حاکم بر کشور، چارۀ دیگری باقی نمیگذاشت. کوشیدم متقاعدش کنم که این امر هیچ اهمیتی ندارد؛ درست بود که اشعار آخماتووا تا اندازۀ زیادی اتوبیوگرافیک بود، و از همین رو واقعیات زندگی او مفهوم بیشتری به کلمات او میدادند تا آنچه که در آثار سایر شاعران مصداق میتوانست پیدا کند. با این همه، احتمال اینکه واقعیات به تمامی فراموش شوند بسیار اندک بود؛ همچنان که در سایر کشورهای دچار سانسور شدید و غلیظ، سنتی شفاهی به احتمال قوی میرفت تا این معلومات را حفظ و حراست کند. گفتمش که این سنت ممکن است در جهات متفاوتی رشد و تکامل یابد، و ممکن است به افسانهها و حکایتهایی آغشته گردد، اما اگر (ژیرمونسکی) بخواهد یقین حاصل کند که حقیقت برای محفل کوچکی از علاقهمندان معلوم گردد، میتواند گزارشی از کل ماجرا را بر کاغذ آورد و نزد من یا کس دیگری در غرب به امانت بسپارد تا بعدها در شرایط امن به چاپ برسد. شک دارم که او به این توصیۀ من عمل کرده باشد؛ اما هر بار که به انگلستان میآمد و ملاقاتی دست میداد، از اینکه نتوانسته بود در شرایط سانسور به وظیفۀ کامل خود در مقام ویراستار بهدرستی عمل کند از من عذر میخواست و هیچ چیز نمیتوانست تسکیناش دهد.
تأثیر دیدار من بر زندگی آخماتووا، چندان که مشهود بود، به گمان من، تا حد زیادی مدیون این واقعیت بود که من بر حسب اتفاق دومین فرد خارجی بودم که آخماتووا از جنگ اول جهانی به بعد ملاقات کرده بود. (آن شخص دیگر، کنت یوزف شاپسکی، منتقد برجستۀ لهستانی بود که درسالهای جنگ دوم در تاشکند با وی آشنا شده بود.) من، به گمانم، نخستین کسی بودم از دنیای خارج که به زبان او حرف میزدم و میتوانستم اخبار جهانی را بدو برسانم که سالها از آن بریده مانده بود. شعور او، قدرتش در نقد و طنز ظریفش، ظاهراً دوش به دوش حس دراماتیک (و گاه خیالانگیز و پیامبرگونه)اش از واقعیت، وجودی چشمگیر داشت. یحتمل، فکر میکرد من خبرِ شومِ پایانِ دنیا را برای او آوردهام، و این نشانهای بود فاجعهبار در باب آیندهای که تأثیری بس عمیق بر او نهاد، و شاید هم نقشی در سرآغاز جوششی نوین در نیروی خلاقۀ او بر عهده گرفت.
در سفر بعدیام به اتحاد شوروی در ۱۹۵۶ نتوانستم او را ببینم. پاسترناک گفت با اینکه آخماتووا مایل به دیدن من است، پسرش که اندک مدتی پس از دیدار قبلیام دوباره بازداشت و به سیبری اعزام شده بود، همین چندی پیش از اردوی کار بازگشته است و از این رو آخماتووا از دیدار با خارجیان ابا دارد، بخصوص که فکر میکند تهاجم سبعانۀ دستگاه حزب به او، دستکم تا حدی، به دلیل دیدار من در سال ۱۹۴۵ بوده است. پاسترناک شک داشت که آن دیدار، موجبات آزار و اذیت او را فراهم آورده باشد، اما از آنجا که خود ظاهراً چنین اعتقادی داشت، و به او توصیه شده بود از هر گونه معاشرت ناباب پرهیز کند، پس بهتر آن میدید که مرا نبیند. اما خواسته بود به او تلفن کنم و این نوع تماس را بسیار امنتر میدانست زیرا همۀ مکالمات تلفنیاش را به یقین تحت نظر داشتند، همانطور که مکالمات خود پاسترناک را کنترل میکردند. هنگامی که پاسترناک در مسکو بود به آخماتووا گفته بود من و همسرم را ملاقات کرده و گفته بودش همسرم زن دلپذیری است و متأسف است که (آخماتووا) نمیتواند با او از نزدیک آشنا بشود. و بعد هم افزود آنا آندرهیونا مدت کوتاهی در مسکو خواهد بود و بهتر است بیدرنگ به او زنگ بزنم. سپس پرسید: «کجا سکونت دارید؟» گفتم در سفارت انگلیس. گفت: « به هیچ وجه نبایستی از آنجا به او تلفن کنید. از تلفن عمومی استفاده کنید. تلفن خانۀ من هم مناسب نیست.»
عصر همان روز به آخماتووا زنگ زدم. گفت: «بله، پاسترناک به من گفت به اتفاق همسرت به مسکو آمدهای. به دلایل معلوم قادر به دیدار حضوری نیستم. اما تلفنی میتوانیم حرف بزنیم، زیرا حضرات میتوانند گوش بدهند. چند وقت است ازدواج کردهای؟» گفتم: «مدت زیادی نیست.» گفت: « تاریخ دقیقش را میخواهم.» گفتم: «فوریۀ همین امسال.» پرسید: « انگلیسی است یا آمریکایی؟» گفتم: « در واقع نیمه انگلیسی- نیمه روس است.» گفت: «عجب!» و بعد از یک سکوت طولانی گفت: «متأسفم که نمیتوانی مرا ببینی. پاسترناک میگوید همسرت زن زیبا و ملیحی است.» و سکوت طولانی دیگری در پی آمد: «مجموعۀ اشعار کُرهای را که اخیراً ترجمه کردهام دیدهای؟ با مقدمهای از سورکوف؟ تصورش را بکن چقدر کُرهای میدانم؛ گزیدهای است از اشعار، اما نه به انتخاب من. نسخهای برایت خواهم فرستاد.»
بعد اشارهای کرد به حال و هوایی که در مقام نویسندهای مغضوب دچارش شده بود، و اینکه کسانی به او پشت کرده بودند که فکر میکرد دوستان با وفایش هستند. و از دیگرانی گفت که نجابت و شهامتی بیمانند از خود نشان داده بودند. آثار چخوف را که قبلاً سخت میکوبید دوباره خوانده بود و گفت حد اقل در بخش شمارۀ شش وضع خود او (و بسیاری دیگر چون او) را دقیقاً توصیف کرده است: «پاسترناک لابد توضیح داده است چرا نمیتوانم ببینمت. (همیشه ضمن صحبت با من، مطابق عرف غالب کنونی در میان روسها، او را چنین خطاب میکرد، و نه “بوریس لئونیدوویچ”.) بر او هم بسیار سخت گذشته، اما نه آنقدر دردناک که بر من گذشته است. که میداند، شاید باز در این زندگانی به دیدار یکدیگر نائل شویم. ممکن است خواهش کنم دوباره تلفن بزنی؟» و من قول مساعد دادم، اما موقعی که تلفن زدم، به من گفتند از مسکو رفته است. و پاسترناک قویاً توصیه کرد سعی نکنم به خانهاش در لنینگراد زنگ بزنم.
هنگام دیدارمان در آکسفورد به سال ۱۹۶۵ ، آخماتووا جزئیات تهاجم دستگاه را برایم شرح داد. گفت استالین سخت از دست او عصبانی شده بود، زیرا دستگاه آخماتووا را یک فرد غیر سیاسی میدانست. آنها وی را نویسندهای بر میشمردند که آثار چندانی هم به چاپ نرسانده است، و امنیت جانی خود را مدیون آن است که در سالهای اولیۀ انقلاب زندگی نسبتاً آرامی در پیش گرفته بوده تا توجه مقامات را به خود جلب نکند. بنابراین وقتی که استالین دیده بود که او مرتکب معصیت دیدار غیر مجاز با یک خارجی شده است – آنهم نه یک مسافر عادی خارجی، بلکه کارمند یک حکومت سرمایهداری غربی – گفته بود: « پس حالا راهبۀ ما آنقدر پر رو شده که جاسوسهای خارجی را به منزل خود میپذیرد؟» و در پی این حرف، کلمات رکیکی به کار برده بود که آخماتووا نمیتوانست در حضور من تکرار کند. اینکه من در واقع هرگز برای یک سازمان جاسوسی کار نکرده بودم، اصلاً ربطی به جایی نداشت. همۀ کارکنان سفارتخانهها و دستگاههای خارجی، از نظر استالین، جاسوس بودند. و بعد افزود: «البته پیرمرد آن موقع دیگر عقل درست و حسابی نداشت. کسانی که در زمان این طغیانِ خشماگینِ او علیه من در حضور او بودند – و یکی از آنها خودش برایم تعریف کرد- شکی نداشتند که طرفِ صحبتشان مردی است دچار نوعی جنون بدخیم و لگام گسیختۀ شکنجهخواهی». یک روز پس از عزیمت من از لنینگراد، یعنی ششم ژانویۀ ۱۹۴۶ ، چند مأمور یونیفورم پوش در مدخل راهپلۀ خانهاش گمارده بودند، و میکروفونی به سقف اتاقش تعبیه کرده بودند، آشکارا نه به قصد گردآوری اطلاعات بلکه برای ترساندن او. یقین کرده بود که این بار دیگر کارش تمام است – و با اینکه چند ماهی طول کشیده بود تا آن فضاحت رسمی را براه اندازند، و ژدانوف آن تکفیرنامۀ مفصل را در تقبیح او و زوشچنکو ادا کند، مصائبی را که بر سرش آمده بود عمدتاً ناشی از خشم و غضب استالین میدانست. هنگام این دیدارمان در آکسفورد، آخماتووا گفت به عقیدۀ او، ما (یعنی من و او) سهواً، به صرف آن دیدار کذائیمان، جنگ سرد را آغاز کرده و بنابراین مسیر تاریخ بشر را تغییر داده بودیم. این را خیلی جدی میگفت، و همانطور که آماندا هایت هم در زندگینامۀ آخماتووا گواهی میدهد، سخت به این حرف ایمان داشت و معتقد بود که من و او شخصیتهایی از تاریخ جهانیم که تقدیرمان برگزیده بوده است تا نقش خطیر خود را در یک تعارض عظیم جهانگیر بر عهده بگیریم، و این را در یکی از اشعار خود منعکس ساخته است. من البته قادر به بیان این اعتراض نبودم که شاید – حتی اگر هم واقعیت حملۀ سبعانه و غضبآلودۀ استالین و پیامدهای احتمالی آن را بپذیریم – برآورد او از تأثیر ملاقات ما بر تقدیر جهانی اندکی غلوآمیز باشد، چرا که ممکن بود این اعتراض را توهینی بپندارد بر تصوری که وی از سیمای تراژیک خود به عنوان “کاساندرا” در ذهن پرورده بود و همچنین بر نگرۀ تاریخی-اساطیرییی که چنان حضور برجستهای در سراسر اشعار او دارد.
سپس از سفرش به ایتالیا گفت که یک سال پیش به قصد دریافت جایزۀ ادبی “تائورمینا” رفته بود. و گفت پس از بازگشت، مأمورانی از پلیس مخفی شوروی به دیدارش رفته و پرسیده بودند در رُم چهها دیده است، آیا با نویسندگانی روبرو شده است که گرایشهای ضد شوروی نشان داده باشند، و آیا با مهاجران روسی ملاقاتی داشته است یا نه؟ جواب داده بود که رُم به گمان او شهری است به منزلۀ عرصۀ جنگی میان مسیحیون و کفار. پرسیده بودند: «جنگ؟ کدام جنگ؟ آیا ایالات متحده هم مشارکتی در آن دارد؟» حیران بود که اگر دربارۀ انگلستان از او پرس و جو کنند، و بیگمان پرس و جو میکردند، چه پاسخ بدهد؟ و دربارۀ لندن؟ آکسفورد؟ شاعری که در تالار شلدون همراه با او مورد تجلیل قرار گرفته بود – سیگفرید ساسون – آیا هیچ پیشینۀ سیاسی دارد؟ سایر تجلیلشدگان چطور؟ بهتر نبود خود را محدود کند به علاقهاش به حوضچۀ زیبایی که تزار آلکساندر اول در جریان تجلیل مشابهی از خودش در کالج مرتون در اواخر جنگهای ناپلئونی به این دانشگاه اهداء کرده بود؟ آخماتووا روس بود، و فارغ از آنچه که در آن دیار در انتظارش بود، قصد داشت به روسیه بازگردد: رژیم شوروی ، فارغ ازعقیدهای که دربارۀ آن داشت، برکشورش حاکم بود؛ با آن زندگی کرده بود و با آن میبایست زندگی را وداع گوید. روس بودن به عقیدۀ او چیزی بجز این نبود.
بحثمان به ادبیات روسیه سوق داده شد. گفت مصائب بیپایانی که در سالهای عمر خود او بر کشورش رفته است خیزش ژرف و شگفتانگیزی در شعر به وجود آورده که از دهۀ سی به بعد به صورت چاپ نشده باقی مانده است. گفت ترجیح میدهد دربارۀ آن دسته از شاعران معاصر شوروی که آثارشان در اتحاد شوروی به چاپ میرسد سخن نگوید. یکی از مشاهیر این گروه، که آن زمان برحسب اتفاق در انگلستان بود، طی تلگرامی به آکسفورد، دریافت دکترای افتخاری را به او تبریک گفته بود: هنگام رسیدن تلگرام، من در حضور او بودم، و او پس از خواندنش آن را با عصبانیت به سطل زباله انداخت: «همهشان از دم راهزنانی محقراند، فاحشهوار استعداد خود را به معرض فروش گذاشتهاند و از ذائقۀ حاکم بر تودهها سوءاستفاده میکنند. تأثیر مایاکوفسکی بر همۀ آنها بسیار مخرب بوده است.» گفت مایاکوفسکی البته نابغهای بود، گیرم شاعر بزرگی نمیشد بشمارش آورد، اما ابداعات عظیمی در ادبیات داشته و تروریستی بود که بمبهایش ساختمانهای باستانی را فرو ریخته است، و چهرۀ برجستهای بود که خلق و خوی آتشین او بر استعداد ادبیاش چیرگی داشت؛ کسی بود که همه چیز را منفجر کرد و به ویرانی کشید، و هر آنچه که ویران شد، البته لایق ویران شدن بود. مایاکوفسکی اگر هم شعرش را به عربده میخواند، حالت طبیعیاش بود؛ بهجز این نمیتوانست باشد. اما مقلدانش ـــ تنی چند از معاصران را نیز نام برد ـــ شیوۀ او را همچون یک ژانر ادبی اقتباس کرده و مشتی متخصص نازل دکلمه هستند بیآنکه بارقهای از شعر حقیقی در آثارشان باشد؛ سخنورانی هستند با اندکی استعداد نقشآفرینی، و شعردوستان روس عادتشان شده است که این (بهاصطلاح امروزی) «استادان کلام ملفوظ» بر سرشان داد بزنند.
تنها شاعر نسل پیشین که هنوز در قید حیات بود و آخماتووا دربارهاش سخنان تأییدآمیز بر زبان آورد ماریا پتروویخ بود؛ اما شاعران جوان مستعدی امروزه در روسیه بودند، و بهترینشان جوزف برودسکی بود که گفت خود به بارش آورده است و آثاری چند از او تا کنون به چاپ رسیده است. وی را شاعری اصیل میدانست که سخت مورد غضب دستگاه بود، و این معلوم بود یعنی چه. چند تن دیگر هم بودند، با قریحهای شگفتانگیز – اما من آنها را به نام نمیشناختم – شاعرانی که آثارشان قابل چاپ نبود، و همانا حضورشان گواهی بود بر حیات فرسودگیناپذیر نیروی خیال در روسیه. گفت: « همۀ ما را به زیر سایه خواهند کشید. باور کن، پاسترناک و من و ماندلشتام و تسهوهتایهوا، همگی ختم یک دورۀ طولانی بلاغتی هستیم که در قرن نوزدهم شروع شد. من و دوستانم فکر میکردیم که با صدای قرن بیستم داریم سخن میگوییم، اما این شاعران نو، نقطۀ آغاز تازهای هستند؛ البته در حال حاضر به زنداناند، اما سرانجام خواهند گریخت و جهان را به شگفتی خواهند آورد.» او مدتی طولانی با این لحن و بیان وحیگونه سخن گفت، و باز به مایاکوفسکی بازگشت و گفت که او دچار یأس و نومیدی شده و دوستانش بدو پشت کرده بودند، اما مدتی هر چند کوتاه صدای حقیقی مردماش گردید و ندای آنان را همانند شیپوری به صدا درآورد؛ هر چند سرمشق مهلکی شد برای دیگران. او خود را هیچ وامدار مایاکوفسکی نمیدانست. معتقد بود بیش از همه مدیون آننسکی است که نابترین و برترین همۀ شاعران بود؛ همواره بدور از جار و جنجال سیاستبازیهای ادبی بود و بیرحمانه دچار مسامحۀ مجلههای آوانگارد، و بخت یارش بود که همان موقع (۱۹۰۹) درگذشت و راحت شد. در زمان حیاتش نوشتههایش را زیاد نخواندند، اما دیگر شاعران بزرگ نیز سرنوشتی مشابه داشتند. معتقد بود که نسل کنونی بیش از نسل خود او به شعر حساسیت نشان میدهد: در ۱۹۱۰ چه کسی (واقعاً چه کسی) برای بلوک یا بلی یا ویاچسلاو ایوانوف تره خرد میکرد؟ یا حتی برای خود او و دیگر شاعران گروه او؟ اما جوانان امروز، همه را از بر میدانند؛ او خود هنوز نامههایی از شعردوستان جوان دریافت میکرد، که البته بسیاری از این نامهها از دخترکان سرخوش و سبکسر بود، اما همانا تعداد نامهها بهیقین گواه پدیدهای شگرف میتوانست باشد. پاسترناک نامههای خیلی بیشتری دریافت میکرد، و بیشتر هم دوستشان میداشت. آیا با اُلگا ایوینسکایا، دوست پاسترناک، آشنا شده بودم؟ که نشده بودم. و گفت که به گمان او نه همسر پاسترناک، زینایدا، و نه معشوقهاش (اُلگا) را به چیزی میپندارد، اما خود بوریس لئونیدوویچ شاعری بود سحرانگیز، و یکی از بزرگان شعر روسیه: هر جملهای که مینوشت، به نثر یا به شعر، انعکاس آوای راستین وی بود، بیهیچ شباهتی به هر آنچه که خود تا به حال شنیده است. بلوک و پاسترناک شاعرانی الهی بودند؛ هیچ یک از شاعران انگلیسی یا فرانسوی را نمیشد با این دو مقایسه کرد؛ نه والری و نه الیوت. آن دو به جمع بزرگانی چون بودلر، شلی، و لئوپاردی تعلق داشتند؛ و همچون همۀ شاعران بزرگ، کیفیت کار دیگران را بدرستی تشخیص نمیدادند. پاسترناک غالباً منتقدان کممایه را میستود و استعدادهای نهفتۀ خیالی را کشف مینمود و هر آدم تازه به دوران رسیدهای را تأیید و تشویق میکرد؛ نویسندگان معقول و شایستهای که اما استعداد چندانی نداشتند. آخماتووا استنباطی اساطیری از تاریخ داشت که موجب می شد آدمهای بیمایه و پایهای گاه نقشهای مرموز و مهمی بر عهده گیرند – مانند یوگراف در رمان دکتر ژیواگو – و عجیب آنکه به هیچ وجه نتوانستم متقاعدش کنم که این آدم مرموز به نحوی بر پایۀ شخصیت استالین ساخته و پرداخته شده است؛ او چنین تصوری را هیچ به مخیلۀ خود نیز راه نمیداد. میگفت پاسترناک آثار معاصرانی را که میخواست بستاید حتی درست و حسابی نمیخواند؛ نه از ادوارد باگریتسکی و نیکلای آسهیف چیز زیادی خوانده بود و نه حتی از ماندلشتام، که یارای تحملش را نیز نداشت، گرچه به هنگام گرفتاریاش از آنچه در توان داشت کوتاهی نکرد. نه هم آثار خود او [آخماتووا] را درست خوانده بود. گفت نامههای فوقالعادهای دربارۀ شعر او برایش نوشته است، اما نامههایش بیشتر دربارۀ خودش هستند تا دربارۀ آخماتووا؛ میدانست که محتویات این نامهها تخیلات والا و اعجابانگیزیاند که ارتباط چندانی با اشعار او ندارند: «لابد همۀ شاعران بزرگ چنیناند…»
طبعاً کسانی که پاسترناک از آنان تمجید میکرد، بسیار خشنود میشدند، اما اینها تعارفاتی موهوم بیش نبودند؛ او دست و دل باز بود، اما براستی علاقهای به آثار دیگران نداشت: البته علاقۀ وافری به شکسپیر و گوته داشت، و نیز به سمبولیستهای فرانسوی، و به ریلکه، و یحتمل به پروست، اما «نه به هیچ یک از ما…» بعد افزود: «هنوز، هر روز زندگیام جای پاسترناک را خالی میکنم و دلم سخت هوای او را میکند. با اینکه هرگز عاشق هم نبودهایم، اما صمیمانه یکدیگر را دوست داشتیم، و این همواره سبب رنجش و حسادت زنش میشد.» و سپس از سالهایی سخن راند که «فعالیت ادبی» نداشت و رسماً در اتحاد شوروی جزو فراموششدگان بود؛ یعنی از اواسط دهۀ بیست تا اواخر دهۀ سی. گفت [در آن دوره] اگر هم به ترجمه اشتغال نداشت، مشغول خواندن دیوانهای شاعران روس بود؛ پوشکین را البته همواره دم دست داشت، اما (پرنس آلکساندر) اُدویفسکی و لرمونتوف و (یوگنی) باراتینسکی را نیز مطالعه میکرد، و معتقد بود که شعری از باراتینسکی به نام پاییز آکنده است از نبوغ راستین شعر؛ و این اواخر دوباره اشعار ولیمیر خلبنیکوف را خوانده بود، و میگفت «او دیوانهای بود اعجابانگیز.»
پرسیدم آیا هیچ در نظر ندارد شرح و تفصیلاتی بر شعر بدون قهرمان بنویسد، چرا که کنایههای آن ممکن است برای کسانی که با آن نوع زندگی آشنا نبودند نامفهوم باشد؛ و آیا مایل بود این دسته از خوانندگان را همچنان در ظلمت باقی گذارد؟ پاسخ داد: « موقعی که اشخاص آشنا با عوالم این شعر پیر و فرتوت شوند و یا دار فانی را وداع گویند، این شعر نیز خواهد مُرد؛ با من و با قرن من به خاک سپرده خواهد شد. برای ابدیت نوشته نشده است، و نه حتی برای نسل آینده.» گفت تنها گذشته است که برای شاعران معنی و مفهومی دارد، بخصوص دوران کودکی، و عواطف و احوال گذشته است که آنان آرزو دارند باز آفرینند و باز زندگی کنند. پیشگویی و رسالت، ستایش آینده، و حتی نامۀ منظوم پوشکین خطاب به چادایف را نوعی لفاظیی تصنعی میدانست، و نوعی دستیازی به حالات نمایشی، که طی آن، شاعر چشم به آیندهای میدوزد چندان تیره و تار که اصولاً قابل تمیز نیست، و این حال را بس تنفرانگیز میدانست.
گفت میداند که سالیان عمرش رو به پایان است؛ دکترها گفته بودند قلبش ضعیف است، و از این رو با شکیباییِ غریبی چشم انتظار پایان راه بود. منزجر بود از فکر اینکه دیگران بر او دل بسوزانند؛ رویاروی هراسهای ناگفتنی قرار گرفته و با ژرفاهای دهشتانگیز اندوه آشنایی یافته بود. از دوستانش قول گرفته بود نه خود ذرهای بر او ترحم آورند و نه دیگری را مجاز دارند؛ با آنان که تسلیم این حال شده بودند قطع رابطه کرده بود. میتوانست نفرت و توهین و تحقیر و سوءتفاهم و رنج و آزار را تاب آورد، اما شفقت را تاب تحمل نداشت، اگر که توأم با ترحم بود، و از من هم قول شرف گرفت، که تا به امروز نیز بدان پایبند بودهام. آنا آخماتووا عزت و غروری بیهمانند داشت.
سپس داستان دیداری را تعریف کرد با کورنی چوکووسکی در سالهای جنگ، به هنگامی که هر دو در حال انتقال به شهرهای امن ازبکستان بودند. گفت سالهای مدیدی بود که احساس دوگانهای نسبت به چوکووسکی در دل داشت: به عنوان ادیبی با استعداد خارقالعاده و آگاه، بدو احترام میگذاشت، و استقلال رأی و امانت وی را همواره میستود، اما دید سرد و بدبینانهاش را دوست نمیداشت، و علاقۀ او به رمانهای مردمپسند (پوپولیست) و ادبیات متعهد قرن نوزدهم – و بخصوص شعر اجتماعی – را نکوهش میکرد. اینها و همچنین طعنههای خصمانهاش خطاب به او در سالهای بیست، مفارقتی میان آن دو ایجاد کرده بود. اما حالا همهشان به یکسان قربانی استبداد استالینی بودند و از این جهت در جبههای متحد قرار داشتند. گفت در جریان سفر به تاشکند، چوکووسکی رفتار بسیار دوستانه و ملاطفتآمیزی با وی داشته بود، تا بدان حد که گفت داشتم خودم را آمادۀ این میکردم که او را بخاطر همۀ معاصی گذشتهاش مشمول یک فقره عفو شاهانه قرار دهم، که ناگهان [چوکووسکی] گفته بود: «آخ، آنا آندرهیونا، چه زمانهای بود آن دهۀ بیست! چه دورۀ شگفتانگیزی بود در فرهنگ روسیه: گورکی، مایاکوفسکی، و سالهای جوانی آلکسی تولستوی؛ زندگی در آن سالها واقعاً قدر و منزلت دیگری داشت!» و عفو شاهانه بیدرنگ واپس گرفته شده بود.
برخلاف جانبهدربردگان سالهای پرآشوب تجربهگراییهای پس از انقلاب، آخماتووا این دورۀ آغازین را با نفرتی عمیق مینگریست که به گمان او چیزی نبود بجز هرج و مرجی لگام گسیخته، و آغاز ابتذال در حیات فرهنگی روسیه که هنرمندان واقعی را مجبور کرده بود به پناهگاههای ضد بمب پناه ببرند، اما آنان هم که قادر به یافتن این جانپناهها شده بودند، هرگاه سرکی میکشیدند تا اوضاع را برآورد کنند، سر از تنشان جدا میشد.
آنا آندرهیونا دربارۀ زندگیاش با نوعی بیطرفی و استقلال نظر سخن میگفت که اعتقادات پرشور و قضاوتهای اخلاقیاش را، که تحت هیچ شرایطی حاضر به تغییر آنها نبود، تا حدی پنهان میداشت. روایتهایی که از خصوصیات و اعمال دیگران باز میگفت آکنده از قوۀ تمیزی بود که کانون اخلاقی شخصیتها و موقعیتها را میکاوید – حتی دوستانش هم از این چشم تیزبین مصون نبودند – و در قضاوت دربارۀ انگیزه و نیت افراد، بخصوص اگر به خود او مربوط میشد، لجاجت خشکاندیشانهای به خرج میداد که حتی از نظر من هم – که غالباً بر همۀ واقعیات آگاهی نداشتم – نامحتمل و گاه واقعاً توهمآمیز میآمد. اما شاید هم علت آن بود که من ماهیت غیر عقلانی و گاه بس تغییرپذیر استبداد استالین را بدرستی درک نمیکردم و این باعث میشد که انسان نتواند با اطمینان خاطر و به آسانی دریابد با چه معیارهایی بایستی این یا آن واقعه را باور کرد یا نکرد، کاری که امروز هم به دشواری امکانپذیر است. این طور به نظرم میرسید که آخماتووا بر پایۀ فرضیاتی کاملاً جزماندیشانه، نظریهها و انگارههایی را با وضوح و انسجام تمام به هم میبافت. نمونۀ این نوع عقاید جزمی او، اعتقاد راسخش بود بر این که دیدار ما [در۱۹۴۵] پیامدهای تاریخی بسیار جدی داشته است. همچنین بر این باور بود که استالین دستور داده بود او را به مرور زمان مسموم کنند، و پس از مدتی این دستور را پس گرفته بود. باور داشت که اعتقاد ماندلشتام، درست پیش از پایان محتومش، دایر بر اینکه غذایی که در اردوگاه به او میدادند مسموم بوده است کاملاً مقرون به حقیقت است. یقین داشت که گئورگی ایوانوف شاعر (که به قول او پس از مهاجرت، کتاب خاطراتی پر از دروغ نوشته است) زمانی جاسوس حقوقبگیر حکومت تزاری بوده، و اینکه نکراسوف نیز در قرن نوزدهم بایستی که مأمور دولت بوده باشد، و اینکه آننسکی را آزار و اذیت مداوم دشمنانش به دام مرگ سوق داد. این عقاید و باورها البته هیچ پایه و اساس آشکاری در واقعیت نداشتند، بلکه مبنی بربصیرتی ذاتی بودند بیآنکه بکلی بیپایه باشند و یا خیالاتی محض. عناصر و اجزای استنباطی منسجم بودند که او از هستی خود داشت، و همچنین از حیات و تقدیر ملت خود؛ برداشتی میتوانست باشد از مسائل مبرمی که پاسترناک خواسته بود با استالین در میان بگذارد، و پندارهای بود که دنیای خیال او و نیز هنر او را شکل میداد و بر پا نگه میداشت. او را نمیشد آدمی خیالباف پنداشت، سهل است، غالباً استنباط مستحکمی از واقعیت داشت. چشمانداز ادبی و اجتماعی سانپترزبورگ پیش از جنگ اول جهانی و سهم خود را در آن چندان واقعی و هشیارانه توصیف میکرد که نمیتوانستی باورش نکنی. من در حقیقت خودم را همچنان ملامت میکنم از بابت اینکه دیدگاههای وی را در مورد افراد و جنبشها و مقولهها با جزئیات کامل یادداشت نکردهام.
آخماتووا در زمانهای دهشتبار زیست، و به روایت نادژدا ماندلشتام، همواره قهرمانانه از پس همه چیز برآمد. همۀ شواهد موجود نیز بر همین امر دلالت دارند. نه هرگز در ملا عام، و نه در خلوت با من، کلمهای علیه رژیم شوروی بر زبان آورد؛ اما تمامی زندگیاش تجسم بیچون و چرای توصیف هرتسن است از ادبیات روسیه: یک کیفرخواست متداوم علیه واقعیت روسیه. پرستش همهجانبۀ خاطرۀ او امروز در اتحاد شوروی، چه به عنوان هنرمند و چه در مقام یک انسان مقاوم، تا آنجا که من آگاهی دارم، نظیر ندارد. حماسۀ زندگانی وی و مقاومت منفی سرکشانۀ او در برابر پدیدهای که شایستۀ خود و کشورش نمیشناخت، وی را به شخصیتی بیهمتا بدل ساخت؛ نه تنها در ادبیات روسیه بلکه در تاریخ معاصر روسیه نیز. همچنانکه بلینسکی زمانی دربارۀ هرتسن پیشگویی کرده بود.
برمیگردم به سرآغاز این داستان: در گزارشی به سال ۱۹۴۵ برای وزارت خارجۀ انگلستان نوشتم که به هر دلیل – خواه خلوص فطری ذائقه یا نبود اجباری ادبیات بد یا جلف – واقعیتی است انکارناپذیر که در زمانۀ ما احتمالاً در هیچ کشوری شعر کهن و نو به این مقدار نه به فروش رسیده است و نه با چنین اشتیاقی خوانده شده است که در اتحاد شوروی؛ و این را انگیزهای قدرتمند دانسته بودم برای منتقدان و شاعران، به یکسان. در ادامه نیز گفته بودم که در نتیجه، جماعت شعرخوانی پدید آمده بود که واکنش و پاسخ جانانهاش تنها میتوانست حسادت داستاننویسان و شاعران و نمایشنامهنویسان غربی را برانگیزد. چندان که اگر در صورت رخ دادن معجزهای، کنترل سیاسی فرادستان کاهش یابد، و آزادی بیشتری در عرصۀ هنرها به مردم داده شود، در جامعهای که چنین اشتیاقی به آفرینش هنری دارد، و هنوز خواهان تجربهپردازی است، هنوز جوان است و همچنان شیفتۀ هر آنچه که ناآشنا یا حتی حقیقی به نظر آید، و مهمتر آنکه در جامعهای چنین زندهدل که میتواند لغزشها، سهواندیشیها، جنایتها و فجایعی را تاب آورد که هر فرهنگ کم مایهای را میتوانست از میان بردارد، هیچ دلیلی ندارد که حرکت خلاقۀ شگرفی در همۀ عرصههای هنری بار دیگر سر نگیرد. و نیز گفته بودم که تضاد بین اشتهای مبرم به هر آنچه که نشانۀ حیات در آن دیده شود، و دستمایۀ بیجانی که از سوی بیشتر نویسندگان و آهنگسازان مورد تأیید دستگاه عرضه شود، احتمالاً چشمگیرترین پدیدۀ فرهنگ آن روز شوروی بود.
من این را در ۱۹۴۵ نوشتم، اما هنوز هم به گمانم مصداق کامل دارد؛ سپیدهدمهای کاذب بسیار بودهاند، اما خورشید هنوز برای روشنفکران روسیه بر ندمیده است. منفورترین استبدادگراییها نیز حتی گاه پیامدی نامنتظر چون حمایت از نهاد نیک در برابر فساد دارند و پیشبرد دفاع قهرمانانه از ارزشهای انسانی. این پدیده در روسیه همواره ، و تحت همۀ رژیمها، با نوعی حس افراطی و غالباً بسیار ظریف و زیرکانۀ مضحکهپردازی درآمیخته بوده است، که میتوان آن را در سرتاسر عرصۀ ادب روسیه، و گاه در بطن دردمندترین صفحات گوگول یا داستایوسکی یافت، و حالتی دارد بیواسطه، خود انگیخته، ممانعتناپذیر و متفاوت از هزل و طنزِ نوع غربی و نیز سرگرمیهای خوشپرداخت مغربزمین. و سپس گفته بودم که همین وجه مشخصۀ نویسندگان روس، و حتی خدمتگزاران سربفرمان رژیم، بود که باعث میشد، بخصوص هنگامی که اندکی غافل میشدند، رفتار و سلوکی بس دلانگیز و مکالمهای بس جذاب با مسافران خارجی داشته باشند. به گمان من، این کیفیت تا به امروز نیز به قوت خود باقی است.
دیدارها و گفتگوهای من با بوریس پاسترناک و آنا آخماتووا، پی بردنم به شرایط براستی توصیفناپذیر زندگانی و خلاقیت ادبیشان، و برخورد غیر انسانی حکومت با آنان، و صرف اینکه رخصت برقراری یک رابطۀ شخصی، و بلکه دوستانه، با آن دو به من داده شد، تأثیری بس عمیق بر من نهاد و جهانبینیام را برای همیشه دگرگون ساخت. هر گاه نامشان را در کتاب یا مجلهای میبینم یا جایی به گوشم میخورد، سیما و سکنات و کلمات آنان را زنده و روشن به خاطر میآورم. وهرگاه آثارشان را میخوانم، هنوز صدایشان در گوش جانم طنین میافکند.
[۱] Parnassus؛ کوهی در ناحیۀ مرکزی یونان، که در اساطیر، مقدس به شمار میرفت. گروهی از شاعران فرانسوی نیز در میانۀ قرن نوزدهم نام «پارناس» بر خود نهاده بودند.
[۲] The British Ally
[۳] Past and Present , Sartor Resartus؛ هر دو از آثار توماس کارلایل.
[۴] Poetry Bookshop؛ کتابفروشی محلۀ بلومزبری لندن در سالهای ۱۹۱۳-۱۹۲۶ که کتابهایی هم منتشر ساخت.
[۵] Knowsley؛ روستایی است در شمال شرقی انگلستان نزدیک بندر لیورپول.
[۶] Pere del kino
[۷] به نظر میرسد، منظور نویسنده از این عبارت، اشاره به جان آزبرن (۱۹۲۹-۱۹۹۴) است که نمایشنامۀ مشهور با خشم به گذشته بنگر را در ۱۹۵۶ نوشت وآثارش در شوروی هم قبول عام یافت.
[۸] Sadko؛ شخصیتی است در یکی از کهنترین افسانههای روسی، و نیز شخصیت اصلی اُپرایی از ریمسکی کورساکوف.
[۹] میخاییل توخاچفسکی، از افسران ارشد شوروی که سال ۱۹۳۷ طی تسویههای استالینی اعدام شد.ـــ م.
[۱۰] Point Counter Point
[۱۱] Christina Rossett (1830-1894)؛ شاعرۀ انگلیسی قرن نوزدهم که مایههای غنایی و مذهبی در آثارش غلبه داشت.
[۱۲] Sheremetev
Randolph Churchill (1911-1968) [۱۳]؛ نویسنده و روزنامهنگار انگلیسی، و تنها پسر وینستون چرچیل. او در سالهای دهۀ ۱۹۳۰ در مقام خبرنگار با روزنامههای مختلف همکاری کرده و در همان سالها از جمله با هیتلر و گاندی مصاحبه کرده است. زندگینامۀ پدرش از جملۀ آثاری است که پس از جنگ به چاپ رسانید.ـــ م.
[۱۴] Nunc Dimittis؛ سرودی است بر پایۀ کلمات شمعون نبی در انجیل لوقا (باب دوم، آیههای ۲۹-۳۲: «*الحال ای خداوند، بندۀ خود را رخصت میدهی به سلامتی بر حسب کلام خود* زیرا که چشمان من نجات ترا دیده است * که آن را پیش روی جمیع امتها مهیا ساختی * نوری که کشف حجاب برای امتها کند.» ـــ م.
[۱۵] از شخصیتهای رمان جنگ و صلح.
Evariste Parny (1753-1814) [۱۶]؛ شاعر فرانسوی. ـــ م.