البته صدا داریم تا صدا: صدایی هست پیچیده و تودرتو و غریب، که گفتیم شعر چنین است؛ البته همۀ شعر این صدا نیست. صداهایی هم هستند که ساده‌اند و تخت و آشنا و صاف، و ظاهر و باطنشان یکسان است و بی‌کلاف، و صداهایی که صورت‌هاشان پُرچین و پیچ‌درپیچ است و درونشان هیچ، و صداهایی که صورتشان بی‌چین‌وچروک است و درونشان پوک….

صدانامه

 

واضح و مبرهن است که…

نه عزیزجان، نه واضح است نه مبرهن، که زبان بیابانی است سراسر مه‌گرفته و برهان‌ها همه پابرهنه. پس معیار داوری چه می‌شود؟ هر چه هست اقناع است و خرسندی در پیوند با انواع آرزومندی. آنچه هم در پی می‌آید یا اقناعت می‌کند و می‌آیی با هم می‌شویم دو تا آدم با وهمی نزدیک به هم یا می‌روی گوشه‌ای دیگر می‌ایستی و دنبال همتای خودت می‌گردی با وهمی نزدیک به وهم خودت. اخلاق چه؟ همه یک اصل: خودت را گول نزن. دیگران را چه؟ خودت را که بتوانی گول نزنی، خودبه‌خود نمی‌توانی دیگران را گول بزنی.

 

همه صداست

حالا وهم من چیست؟ که همه صداست، از جایی به جایی جاری و منتشر. البته و لابد که سرچشمه‌اش بلندبانگی بوده، هواری بوده، که افتاده در بلندایی. از کجا؟ لاأدری! در کجا؟ شاید برج بابل که تا به آسمان می‌رفت. چه بر سرِ آن بانگ آمده؟ گمان می‌کنم سرعتش زیاد بوده؛ به برج که رسیده، خورده به گوشه‌های تیزش و بریده و تکه‌تکه شده و برگشته و نامش را گذاشته‌اند «صدا». البته صداها بوده، و آن صداها برخی در راه بازگشت از نفَس افتاده‌اند و خاموش شده‌اند و برخی به دامن بادهای سردرگم افتاده‌اند و محو شده‌اند و برخی شده‌اند غول بیابان و گول‌زنِ مردم و برخی با باد شُرطه و باد صبا و نسیم شمال و نسیم صبح و خوش و عنایت و از این‌سان نسیم‌ها همراه شده‌اند و به‌سلامت رسیده‌اند به بلندایی یا کوهی دیگر و باز سرعتِ زیاد کار دستشان داده و تکه‌تکه، موج‌موج، بر فراز بادها و راه‌ها و کوه‌ها و گوشه‌ها و… بیوَر و چه بی‌شمار و گونه‌گون صدا صدا… تا امروز.

 

پادشاه صداها

پس شد همه صدا؛ آن وقت سکوت چه می‌شود؟ غیب است و محیط بر صداها. هر چه ورجه‌ورجه است و صداست می‌گردد تا برسد به همان سکوت. پس همه سکوت است؟ نه، همان همه صداست و سکوتْ پادشاهِ صداهاست، صداهای منتشر و جاری. حالا اینکه تو برابر کدامشان ایستاده باشی یا همراه کدامشان شده باشی مسئله این است.

 

تنها صداست که می‌ماند

نخست‌روز که چشم گشوده‌ای، تیره و تار دیده‌ای اما گوشَت تیز بوده و تازی‌وار می‌شنیده. صدای مادر را پیش از آن، محصور در پرده‌ها و رگ‌ها و شناور در مایعی لزج و مغذّی، شنیده‌ای. آمده‌ای که آن صدا را و صداهای دیگر را واضح‌تر و جداجدا بشنوی و کم‌کم قادر بشوی با برخی دم بگیری و به نیروی برخی در برابر برخی دیگر بیفزایی و یکی را با دیگری دمساز کنی و صداهای تازه‌ای بسازی که پیشتر به آن شکل نبوده و تو آن‌ها را به آن شکل ساخته و پرداخته باشی. پس آنگاه هم که می‌روی، صدایی می‌شوی از صداها. حالا ممکن است همان موقعِ رفتن یا قبل از رفتن یا چند سال بعد از رفتن صدایت در صدای سکوت محو شود. ممکن هم هست صدایی بشوی که قرن‌های قرن بماند، اما درنهایت باز هم تنها صداست که می‌ماند، خواه «صدا» بخوانی‌اش و خواه «سکوت» که پادشاه صداهاست.

 

آینگی

دم گرفتن با صداهایی که می‌شنوی کم چیزی نیست، چون دم گرفتن به بازدم گرفتن می‌رساندت. صدایی می‌شنوی و برمی‌گردانی و باز دیگری به تو برمی‌گرداندش و کم‌کم یاد می‌گیری که کی و کجا هر کدام از صداها را برگردانی، و این از راه محاکات و آینگی میسّر است و دقت در روند و آیندِ صداها و تطبیق آن صداها با صورت‌ها و خنده‌ها و لب‌ها و دندان‌ها و اخم‌ها و چشم‌غره‌ها و سرخیِ گونه‌ها و گوش‌ها و زردیِ گوشه‌های چشم و غیره، و به‌این‌ترتیب از مرحلۀ آینگی به مرحلۀ آینه می‌رسی، مرحله‌ای به‌غایت درخشان و درعین‌حال تاریک که تو را از جایی که هستی، از نزدیک صداها، از جایی که صداها ماهی‌اند و تو ماهی‌گیر و لمس صدا میسر است، برمی‌دارد و پرتاب می‌کند به جایی که جز نما و نامِ صدا نیست. پرده‌ای می‌کشند و آتشی می‌گذارند و ردّ و سایۀ صداها را با نام‌هایشان از پیشِ گوش و چشمت می‌گذرانند.

 

آینه

در منطق‌الطّیر عطار، سی مرغ به آینه‌ای می‌رسند و تا مدتی امر بر ایشان مشتبه می‌شود و تصویر خود را در آینه با سیمرغ یکی می‌گیرند و توان بازشناختن خود را جداجدا از آن کلِ یکپارچه نمی‌یابند.

همین اشتباه را من و تو و او هم می‌کنیم، در مرحلۀ آینه، و اندام‌های جداجدا را در آینه یکی می‌بینیم. کسی برت می‌دارد و می‌برد جلوی آینه، بگو مادر. صدایی از کنار به گوشَت می‌رسد که مدام خطابت می‌کند و می‌گوید: «این تویی، تو!» شباهت تصویرِ کسی که در آینه کنارت ایستاده با آن که بیرون از آینه کنارت ایستاده به رخداد غریبی راه می‌دهد. منبع صدا را از کنارت برمی‌داری و می‌اندازی‌اش روی تصویری که، هم‌زمان با کسی که کنارت بیرون از آینه ایستاده، لبانش را باز و بسته می‌کند. رو به آن تصویر می‌خندی و خطابش را می‌پذیری و می‌شوی «تو»، و همین «تو» می‌اندازدت درون نظام ضمیرهای شخصی و مشترک و مبهم؛ پس دنبال «من» می‌گردی و «او» و «خود» و «دیگری»، و زبان این‌چنین در تو رخنه می‌کند و نفْس و نفَسِ تو می‌شود و بر حواست پرده می‌کشد. آن تصویرِ واحد در کنارِ تصویری که آشناست می‌شود «من» و آشنا می‌شود «او» و افلاطون راست می‌گفت….

 

عصای شکننده

البته که صدا صدایی می‌کند و البته که هنوز کار تو با صدا تمام نشده، اما صدا دیگر فقط صدا نیست یا دیگر صدا نیست؛ صورتی هم دارد یا بدل به صورت شده. پس چشم‌هایت تیزتر می‌شود و تاریکی هراس‌انگیزتر، که مرزها باریک است و نورْ عصای شکننده‌ای است ــ ندیده‌ای در آب؟

 

آینه‌درآینه

در طول سال‌ها صورت و صدا، نور و نوا، به‌همدستی هم، تو را پیش می‌برند و در طول مسیر، پیش از همه، دیگرانِ نزدیکِ تواَند که در تو بازتاب می‌یابند. تو هم خواهانی که بازتابی، پس دوباره مرحلۀ آینگی است: آینه‌درآینه می‌شود و می‌بینی‌شان و می‌بینندت و می‌شنوی‌شان و می‌شنوندت.

 

بازگشت به آینگی

پیش و پیشتر می‌آیی تا برسی به جایی که دیگر بازتابیدن نمی‌خواهی، که می‌خواهی بتابی و می‌تابی، بی‌آینه، و بیش و بیشتر می‌تابی و آینه نمی‌شودت کس، که تابشت از ابعاد آینه بیرون می‌زند و نور و نوای غریبت در فضا منتشر می‌شود، بی‌که برگردد، بی‌که بتوانی برش گردانی؛ پس دوباره برمی‌گردی به آینگی‌ات و بازمی‌تابانی.

 

آینه‌زار یا مزاری برای آینه‌های شکسته

اما همه که برنمی‌گردند یا نمی‌توانند برگردند. آینۀ برخی از اولش خوب از آب درنیامده و برخی از قبل شکسته و برخی هم در راه می‌شکند یا تَرَک برمی‌دارد و، به‌هرصورت، تو گرفتار جذابیّت تابشِ بی‌بازتاب می‌شوی و می‌تابی؛ همچنان در تاریکی می‌تابی و به تاریکی می‌تابی و نورت را نوایت را منتشر می‌کنی در غربتِ صورت‌ها و صداها. حیرانیِ نور و نوا و شعفِ کشفِ تنهایی، خود، آینه‌زاری می‌شود یا مزاری برای آینه‌های شکسته که فقط نور و نوای تو را بازمی‌تابد و نورهای بازتابیده جمع می‌شوند و دوباره تو را به همان بانگ نخستین که از ندانم‌کجا به برج بابل خورده بود راه می‌نمایند.

از همین نقطه است که هنر می‌آغازد، از همین آنِ حیرانی و شعف، از همین دمِ آینه‌زار یا آستانۀ مزاری برای آینه‌های شکسته، از همین راه بردن به بلندبانگ نخستین.

 

آیینه‌ای برای صداها

عین‌القضات (۴۹۲-۵۲۵ ق) نوشته و معروف است: «جوانمردا، این شعرها را چون آیینه دان. آخر دانی که آیینه را صورتی نیست در خود، اما هر که در او نگه کند صورتِ خود تواند دید؛ همچنین، می‌دان که شعر را در خود هیچ معنی نیست، اما هر کسی از او آن تواند دیدن که نقدِ روزگارِ او بوَد و کمالِ کارِ اوست. و، اگر گویی شعر را معنیْ آن است که قائلش خواست و دیگران معنیِ دیگر وضع می‌کنند از خود، این همچنان است که کسی گوید صورتِ آیینه صورتِ رویِ صیقل است، که اوّل آن صورت نمود!»

و شعر، جز اینکه آینۀ توییِ توست، همان که ابوسعید گفت دوزخِ تو آنجاست ، آینه‌ای برای صداهاست؛ درواقع، خودش هم صدایی از صداهاست، صدایی غریب و پیچیده و تودرتو، افتاده به جانِ سکوت، روشن‌تر از خاموشی، تنه‌زده به بلندبانگِ نخستین، که همۀ صداها پاسخی به هموست.

 

آنِ خلقِ ناممکن‌ها

گفته‌اند که شاعر گذشته را فرامی‌خواند. این «گذشته» از دمی که اکنون گذشت شروع می‌شود و می‌رود تا برسد به دمِ نخستینی که هر کس دربارۀ آن خیالی بسته است؛ اما شعر، چه فراخواندنِ شاعرْ گذشته را باشد چه فراخواندنِ گذشته شاعر را، در پی گفت‌وگو و پاسخ‌گویی و بازتابش است… نه بازتابش که تابش، و نه پاسخ‌گویی که پرسش‌های پشت‌هم. حالا شاید هم نه این و نه آن، که هر دو، درهم و توأمان، که آن لحظۀ برخوردِ بلندبانگِ نخستین به برج بابل آنِ خلقِ ناممکن‌هاست و هر صدای غریبی در پی بازسازیِ همان لحظه است؛ در پی بازسازیِ آن بانگ است در اصل، اما پیش از آن لحظه چیزی از آن بانگ نمی‌داند که بسازدش، که مواجهۀ آن بانگ و برج لحظۀ بروز است، آنِ آینه است، مرحلۀ آینه است که همه دست‌کم یک بار آن را در ابعاد کوچکش از سر گذرانده‌اند، دمی که آن برج و آن بانگ پیدا و تک شده‌اند و هم پنهان و مجموع.

 

بازجوید روزگار وصل خویش

هر شعری راهی برای برگشتن به همان لحظه است، همان آنِ زادن ــ جیغِ ممتدِ بنفش و لحظۀ فریاد، آنک آوای خوشِ نوزاد. پس شاعرْ نخست‌راهروِ شعری است که می‌پردازدش، می‌سازدش. اما فقط راهِ برگشتن نیست شعر، که راه برگشتن و دوباره از آنجا برگشتن و باز برگشتن به آنجاست، و مگر فقط سیزیف بوده که سیزیف بوده؟ پس چرا من و تو غمگینیم؟

اما سیزیف گول‌زنِ گول‌زنان بوده و همان اولین اصل اخلاقی را که در سرآغاز گفتیم نقض کرده بوده؛ پس حقش بوده که در آن دور باطل گرفتار شود و هی سنگ عظیمی را ببرد بالای کوه و، تا برسد، سنگ بغلتد و بیفتد پایین و شام از نو، شومی از نو! اما من و تو غمگینیم چون ردّی از آن بلندبانگ نخستین در درونمان، در نهادمان، خودِ خودمان، اعماقِ وجودمان، باقی مانده، از همان مرحلۀ آینه و از لحظه‌ای که شیفتۀ تابشِ بی‌بازتاب شده‌ایم، که وامی‌داردمان بجوشیم و بخروشیم و صدا و صدا و کارمان بکشد به خودکامی و تقاضای پاسخی که هرگز، چنان‌که باید، داده نمی‌شود و از ضرورت هم نمی‌افتد.

خودبه‌خود نیست که آینه می‌شکند و تابش جای بازتابش را می‌گیرد، که این خودکامی چیزی ورای خودخواهی است، گیرم همه کارمان به بدنامی بکشد.

 

منطق‌الطّیر آنِ خاقانی صداست

البته صدا داریم تا صدا: صدایی هست پیچیده و تودرتو و غریب، که گفتیم شعر چنین است؛ البته همۀ شعر این صدا نیست. صداهایی هم هستند که ساده‌اند و تخت و آشنا و صاف، و ظاهر و باطنشان یکسان است و بی‌کلاف، و صداهایی که صورت‌هاشان پُرچین و پیچ‌درپیچ است و درونشان هیچ، و صداهایی که صورتشان بی‌چین‌وچروک است و درونشان پوک….

نیما جایی نوشته است: «خودخواهی و خودنمایی‌های اشخاصْ آثاری را به وجود می‌آورد که در موقع خود می‌بینید که پیدایشِ آن‌ها هیچ لزوم نداشته است، ولی همیشه درخصوص لزوم اشیا فکر نمی‌کنند بلکه زندگانی را با منافع و لذات آن، چنان‌که هست، طلبیده، و می‌گذرانند. خودخواهی‌ها و خودنمایی‌ها هم گوشه‌ای از احساسات آن‌ها را تصاحب کرده و مثل هوسی آن‌ها را به کارْ تحریک می‌کند.»

 

اما صدای آدمی این نیست

فرق است بین صدای قلنبه‌ای که، تا به شیشه خورد، بنگ، بترکاندش و زخم‌وزیلی بیفتد و صدایی که از شیشه بگذرد و برود تا برسد به کوه: اوّلی ضربِ منم‌منم است و نهایتاً برانگیزانندۀ هیجانی آنی، و دیگری تپش دل است و دلیلِ راه به خلوتگاه و کمِ کم بازگوکنندۀ رنجِ دَواگُم و دیرینۀ انسان.

لزومی که نیما از آن یاد می‌کند ضرورتی است برخاسته از اقتضای حال و مقام مخاطب که قدما به آن می‌گفتند «بلاغت» ــ ضرورتِ پاسخ دادن به تقاضایی عظیم که هرگز، چنان‌که باید، کسی توانِ پاسخ‌گویی به آن را ندارد.

 

و اگر صدایی نماند؟

روزی که تمام تقاضاها پاسخ یابند و صداها به مقصد برسد و سرعت‌ها بِاَندازه باشد و هیچ صدایی با برخورد به گوشه‌های بُرّا و تیزِ بلندایی تکه‌تکه نشود و برنگردد، بی‌گمان کار آدمیزاد هم تمام است!

 

تهران، کوچۀ کلارا

۳۰ فروردین ۱۳۹۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.