ساعدی، مرد روی بالکن

ساعدی مرد روی بالکن
این‌که ساعدی، خود تا چه حد و کجاها از نوع همان مردانِ روی بالکن بود؟، دقت و فرصتی دیگر می‌طلبد؛ اما این را می‌شود گفت که او لااقل این توانایی را داشت که علاوه بر رو کردنِ دست لمپن‌ها و آدم‌های شاشو، خود را هم عیان کند، با همه‌ی ژرف‌نگری‌ها و ساده‌نگری‌هایش. و با همه‌ی تناقض‌هایش. و با آن همه که گفت و آن همه که ناگفته ماند. و آن لایه‌های «واقعیت اجتماعی» که به ما نشان داد؛ حتا اگر خود نیز یکی از شخصیت‌های این «واقعیت»ِ برملاشده بود. که این شاید یکی از کارهای ادبیات است: برملا کردنِ تناقض‌ها. ساعدی ترسی از برملا شدن نداشت.

ساعدی، مرد روی بالکن

سال ۹۴ بود، با چند تا از دوستان «آی با کلاه، آی بی‌کلاه»ِ ساعدی را وسط پارک دانشجو تهران، در فضای باز روخوانی/اجرا کردیم. بقیه را نمی‌دانم اما من که راستش کمی مضطرب بودم چون دور و برمان خیلی شلوغ شده بود، هیچ مجوزی هم نداشتیم. تصورش را بکنید یک جاهایی طبق نمایشنامه باید چند نفری داد می‌زدیم «آی دزد! دزد! بگیرینش! کمک! کمک!» و همه‌ی این فریادها وسط پارک شلوغ دانشجو! و جالب است که در پرده‌ی اولِ داستان اصلاً دزدی وجود ندارد و این ناشی از توهّمِ «پیرمرد» است که خیالاتی شده. خانمِ کارگردان نقش پیرمرد را به من داده بود. بین دیالوگها یک‌جا که هنوز نوبتِ حرف زدنم نشده بود یکی از تماشاچی‌ها که تازه رسیده بود پرسید: چه نمایشیه؟ اسم کتاب را گفتم. گفت از کیه؟ گفتم ساعدی. گفت روشنفکر بوده؟ گفتم اونو نمیدونم اما نویسنده بوده. بعد نوبتم شد و ادامه‌ی ماجرا. بعد فکر کردم در جوابِ «روشنفکر بوده؟» چرا نگفتم بله که بوده؟ مگه نبود؟ یادم افتاد به شخصیت «مرد روی بالکن»ِ همین نمایشنامه. مرد روی بالکن نماد قشر روشنفکری‌ست که خیال می‌کند از روی بالکن همه چیز را می‌بیند و درست می‌بیند. شخصیتی خیلی شبیه به خودِ ساعدی، اگر بخواهیم روشنفکرش بدانیم.

نمایشنامه دو پرده است و مردِ روی بالکن هم دو چهره دارد. در پرده‌ی اول (آی با کلاه) یک آدمِ شوخ و شنگ و مست است که همه‌ی آدم‌های کوچه را وسط گذاشته و با آنها تفریح می‌کند. از بالکن هم پایین نمی‌آید. وقتی کسی از آن پایین می‌گوید چرا نمیای پایین؟ می‌گوید «از این‌جا بهتر می‌تونم همه چیز رو بپام»! ادعا می‌کند همه را خوب می‌شناسد و موانع تغییرشان را می‌داند کجاهاست: «یه مشت گرفتاری و مسئولیت به خودتون بستین. مسئولیت زن، مسئولیت بچه، مسئولیت پدر و مادر، مسئولیت کار، مسئولیت خونه، مسئولیت‌های اجتماعی. خب البته همه‌ی اینها مانعه». بعد هم که یکی از آن پایین داد می‌زند: «بالای گود نشستی و میگی لنگش کن»، جواب می‌دهد: «تنها موقعی که میشه کاری کرد همین الآنه». راه‌حلش هم یک کلام است: «کلک یارو را باید کند. چاره‌ش یه تفنگه». در پرده‌ی دوم (آی بی کلاه) که واقعاً «حرامی‌ها» به خانه‌ی متروکه هجوم برده‌اند، چون قبلاً خیلی سربه سرِ مردم گذاشته و از دزدی حرف زده که ساخته‌ی ذهنِ پیرمرد بوده و وجودِ خارجی نداشته، مردم به هشدارهای او بی اعتنا هستند و محلش نمی‌گذارند. هر چه می‌گوید «این‌دفعه قضیه جدیه … اون تو [خانه‌ی متروک] پُره از یه عده دزد، حرومی، یه عده ناشناس […] هیچ کلکی تو کار نیست، هر چی میگیم عین حقیقته»، کسی حرفِ او و پیرمرد را باور نمی‌کند. جالب است که در این قسمت مردِ روی بالکن دیگر روی بالکن نیست و آمده پایین. «می‌بینین که خودمم اومدم پایین، اومدم تو شماها، چون می‌دونم تنهایی نمیشه کاری از پیش بُرد». بعد که یکی می‌گوید «اون شب کذائی [در پرده‌ی اول] حداقل بالا بودین، و این‌قدر شر و شور نداشتین» جواب می‌دهد: «من اون شب می‌خواستم کاری کنم که ترس شما بریزه». و بعد می‌گوید «این‌دفعه باورتون نمیشه، این از ترس بدتره». و بعد همه همین‌طور که فریاد می‌زنند «برو گمشو جاسوس، خائن، آشوبگر»، به او یورش می‌برند و «او را به زور داخل خانه‌اش می‌کنند». پس از مدتی دوباره روی بالکن ظاهر می‌شود و می‌گوید «شما همه‌تون ولین، بچه‌های گنده، شما رو باید برد تو کلاس اکابر و این چیزا رو به زور تو کله‌تون کرد و خیلی چیزای دیگه‌رو». در نهایت مرد روی بالکن موفق می‌شود که «مردم» درِ خانه‌ی متروک را باز کنند که ببینند «حرومی‌ها» آنجا هستند یا نه. اما موفق نمی‌شود که از دمِ در فراتر روند و داخل را بگردند. بقیه‌ی ماجرا را خودتان اگر نخوانده‌اید بخوانید.

مظلوم‌ترین شخصیتِ نمایشنامه‌ی ساعدی «دختر» است؛ از بَس توسط پدر (همان پیرمرد) فحش می‌خورَد و تحقیر می‌شود. توهین‌هایی که قاعدتاً برای نشان دادنِ رابطه‌ی مألوفِ پدر/فرزندی (!) و «واقعی» کردنِ آن در یک وضعیتِ متشّنج، باید خیلی هم عادی و طبیعی جلوه کند! اما خوب یادم است آن روز عصر موقع اجرا برایم اصلاً عادی نبود و خیلی سختم بود این همه ناسزا به نقشِ مقابلم (دختر) بدهم. چقدر خجالت کشیدم! به‌خصوص که نمی‌فهمیدم این همه ناسزا و تحقیر اصلاً برای چی؟ گناهِ دختر این‌ست که فکر می‌کند پدرش خیالاتی شده و نگرانِ به باد رفتنِ «آبرو»شان جلوی در و همسایه است و مرتب می‌گوید «ول کن بابا، بیا بریم خونه». شاید او از نظرِ مرد روی بالکن، پیرمرد و شاید خودِ نویسنده، یکی از همان «موانع» است. اگر ساعدی حالا زنده بود؛ احتمالاً این دختر حالا وسط ماجرای آن قصه بود، جوابِ پدر را دندان‌شکن می‌داد، مرد روی بالکن را می‌کشید وسطِ کوچه، در را با لگد باز می‌کرد و می‌رفت داخل خانه‌ی متروک. بقیه را هم به دنبال می‌کشید احتمالاً.

حالا که به ساعدی و این کتابش نگاه می‌کنم می‌بینم او نه تنها روشنفکرانِ آن زمانه را بلکه ابعادی از خودش را هم به خوبی ساخته بود: مَردانی روی بالکن که هم مدعی شناخت وضع موجود اند و هم طراحِ راه حل‌هایی برای تغییر. البته که این هم مهم است که این موضوع را باید در بسترِ زمانه‌ی خود دید و در چارچوبِ همان گفتمان بَررسید: آن زمان، یعنی دهه‌های سی تا شصت، «روشنفکر» جایگاهی ویژه داشت: رهبرِ تغییرات سیاسی اجتماعی. تعریف «روشنفکر» هم یا در نویسنده/شاعر بودن خلاصه می‌شد و یا عضویت در احزاب مخالف. اما امروز دیگر در زمانه‌ای زندگی نمی‌کنیم که اکثریتِ جامعه بی‌سواد باشد و دانشگاه و ادبیات و هنر فقط مختصِ ازمابهتران. با اقلیتی «آگاه» و اکثریتی «ناآگاه» مواجه نیستیم که بشود برای آنها بسته‌های آماده مهیّا کرد. راه‌ها و راه‌حل‌ها بیشتر و پیچیده‌تر از گذشته است و «مردهای روی بالکن» حَنای‌شان رنگی ندارد. با این حال هنوز هم چنین «مَرد»هایی در همه‌ی طیف‌ها پیدا می‌شوند؛ چپ و راست هم ندارد. به نظرم اساساً آن نوع روشنفکریِ «روی بالکن» عمرش تمام شده است. آن نوع که دور و برش را در قالب‌ها و چارچوبهای مُتقَن و ازپیش‌تعیین‌ و تثبیت‌شده جا می‌داد، هر نگرش و هر اتفاقی را با همین‌ها می‌سنجید، پرونده‌ی این و آن را در چند دسته و با چند برچسب خلاصه می‌کرد، راه نشان می‌داد بی‌آن‌که راه‌های رفته در واقعیت اجتماعی را واکاوی کرده باشد و راه‌حل‌هایش پیش از شناخت وضع موجود حاضر و آماده بود. این‌ها دیگر بی‌اثر شده‌اند؛ اگر هم اثری داشته باشند به نفع آنهای دیگر (به قول ما اصفهانی‌ها «اونایا») است که از آبِ گل‌آلود بهره‌ها می‌گیرند. یک طرف از شاشیدن بر مزارِ ساعدی کسب هویت می‌کند و یک طرف از دایره زنگی زدن بالاسرِ امامزاده با تمثال چه‌گوارا! این وسط «اونایا» هستند که راحت می‌نشینند کنار و بدون هیچ هزینه‌ای این گرد و خاک را تماشا می‌کنند، چون خوب می‌دانند از آنجا که ملت عزیز ما بر قاعده‌ی تعمیمِ جزء به کل استوار ست، فقط کافی‌ست جزءِ بی مقداری از یک طیف را وسط بیندازند تا کُلِ آن طیف برود راه‌هَوا. و بعد بروند سراغ طیف بعدی.

 

این‌که ساعدی، خود تا چه حد و کجاها از نوع همان مردانِ روی بالکن بود؟، دقت و فرصتی دیگر می‌طلبد؛ اما این را می‌شود گفت که او لااقل این توانایی را داشت که علاوه بر رو کردنِ دست لمپن‌ها و آدم‌های شاشو، خود را هم عیان کند، با همه‌ی ژرف‌نگری‌ها و ساده‌نگری‌هایش. و با همه‌ی تناقض‌هایش. و با آن همه که گفت و آن همه که ناگفته ماند. و آن لایه‌های «واقعیت اجتماعی» که به ما نشان داد؛ حتا اگر خود نیز یکی از شخصیت‌های این «واقعیت»ِ برملاشده بود. که این شاید یکی از کارهای ادبیات است: برملا کردنِ تناقض‌ها. ساعدی ترسی از برملا شدن نداشت. آن‌طور که خود در سال ۵۸ می‌نویسد «ترس فایده ندارد. نترسانید. ارعاب فایده ندارد. دستگاهی که به ارعاب متوسل شود، خود مرعوب‌تر از همه است».

 

دی ۱۴۰۳

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.