یادداشتی برای زندهها
مرثیهسرایی، مثل بسیاری از سنن موروثی دیگر، کار مضحکی است. یک نفر میمیرد، بیآنکه خودش بداند که مرده است. عدهای برایش عزا میگیرند و به اسم او میکوشند ترسی را که از مرگ دارند با کلمات توخالی از خودشان دور کنند. در صورتی که خوب میدانند که همگی مردنی هستیم و این وعدهٔ آخر چون و چرا برنمیدارد.
با اینهمه، بسیارند کسانی که در تمام عمر به عزای خودشان مینشینند و فقط عدهٔ معدودی آدمیزادند که مرگ را جدی نمیگیرند. آدمهایی که مهم را زندگی و نوع زندگی میدانند و اگر به علل مختلف از پایان عمر خود خبردار بشوند جا نمیزنند: آنهایی که آگاهانه دست به خودکشی میزنند، یا محکوم به اعدام هستند، یا به بیماریهای شفاناپذیر دچار میشوند.
روزی که برای آخرینبار امیر جهانبگلو را دیدم، به نظرم آمد که از جملهٔ این افراد است. امیرِ بلندقامت و ورزیده، خردجثه شده بود. توانایی نشستن نداشت، ولی چشمانش میدرخشید. در بحثهای مربوط به حوادث روز شرکت میکرد و به حماقتهای بزرگان دنیا میخندید. از ورود او به پاریس تازه خبر شده بودم و فقط میدانستم که تارهای سرطان به تمام تنش دویده است و با وجود دارو و درمانهای دکتر پیشداد و همراهی و دلسوزیهای خجسته، همسرش، به بهبود او امیدی نداشتم. حالت آرام و نگاه بیدار امیر که بیشک از عاقبت شوم خودش مطلع بود، مرا به یاد دوست بزرگ دیگرم روژه لسکو میانداخت. لسکو، همان کسی که بوف کور را به زبان فرانسوی ترجمه کرد و با ترجمهٔ بینظیرش این شاهکار صادق هدایت را به شهرت جهانی رساند. او نیز به بیماری سرطان دچار شد و به سرعت شگفتانگیزی در شصتسالگی مرد.
من طبیب نیستم، اما بهقول دوستان طبیب و بنا به مشاهداتی که در اطرافیانم داشتهام، چنین دستگیرم شده که انگاری زخمهای روانی در تشدید بیماری سرطان مؤثر است. گویی غصههای عمیق و طولانی امکانات دفاعی شخص را تضعیف و حتی نابود میکند و بیماری بر جسم و جان چیره میشود.
چرا حالت آن روز امیر جهانبگلو مرا به یاد روژه لسکو انداخت؟
لسکو فقط ایراندوست و ایرانشناس نبود، زبانشناسی استثنایی بود که نهتنها فارسی و عربی و آلمانی و انگلیسی و اسپانیایی را خوب میدانست، بلکه قصههای عامیانهٔ کردی را به فرانسوی ترجمه کرد، دستور زبان کردی را تدوین نمود و در مدرسهٔ زبانهای شرقی پاریس این زبان را درس میداد. لسکو فقط بوف کور، محلل و زنی که مردش را گم کرد هدایت را ترجمه نکرده بود. پدرو پارامو اثر معروف خوآن رولفو نیز بهوسیلهٔ او از اسپانیایی به فرانسوی برگردانده و شناخته شد.
لسکو دیپلماتی حرفهای بود. در جوانی با سمت دبیر سوم سفارت به تهران آمد و با صادق هدایت و دوستان او آشنا شد. در همان دوره، نخستین مقاله را دربارهٔ ادبیات معاصر ایران نوشت. سپس مدت درازی مأموریت سفارتهای قاهره و مکزیکو و سازمان ملل متحد در نیویورک را یافت. در سال ۱۹۶۱ دوباره با مقام وزیر مختاری به ایران بازگشت و دو سال بعد با عنوان سفیر برای گشایش سفارت فرانسه در اردن هاشمی به عمان رفت و سپس سفیر فرانسه در تایلند شد و تا ۱۹۷۳ در آنجا بود؛ تا اینکه او را به پاریس احضار کردند. چرا؟ برای اینکه وقتی چند نمایندهٔ مجلس فرانسه به بانکوک رفته بودند، او نتوانسته بود اتومبیل سفارت را در اختیارشان بگذارد! چنین گناهی(!) باعث شد که لسکو در انتظار مأموریت بعدی یکسالی خانهنشین بشود. تازه ازدواج کرده و از رفتار دستگاه دولت زجر میکشید و بیمار شد.
از آنجا که لسکو مدتی طولانی از پاریس دور مانده بود، شخصاً طبیب حاذقی را نمیشناخت و من دکتر بامبرژه[۱] را که از دوستان نزدیک و طبیب خانوادگی خودم بود به او معرفی کردم. دکتر بامبرژه بود که سرطان لسکو را تشخیص داد و از متخصصین این بیماری کمک خواست.
در فرانسه، برخلاف بسیاری از کشورهای دیگر، رسم نیست که نوع چنین امراضی را بر شخص بیمار فاش کنند. چون خانم لسکو آبستن بود، منِ بیچاره سرّ نگهدار این وضع شوم شدم. با علاقهٔ فوقالعادهای که به لسکو داشتم و نمیتوانستم غم خودم را در تنهایی تحمل کنم، بارها با دکتر بامبرژه دربارهٔ چگونگی احوال دوستم به گفتگو مینشستم. برای او از غرور و میهندوستی لسکو میگفتم. شاهد زنده میآوردم. مثلاً برایش تعریف میکردم که وقتی لسکو در تهران خانهٔ بزرگی را اجاره کرده بود و نیمی از حقوقش را صرف آنجا میکرد، از او علت را پرسیدم. جواب داد: «من نمایندهٔ مملکت فرانسه هستم و باید آبرودار فرانسه باشم!» نیز از علاقهٔ زیاد او به ایران میگفتم که چگونه او را به دیدار صادق گوهرین بردم و ساعتها چهارزانو روی قالیچه نشست و با این استادم گفتگو کرد… و نتیجه میگرفتم که خانهنشینی او را بهشدت غمگین کرده است و چارهجویی میکردم.
آنوقت فکر بیش و کم بچگانهای به سرم زد: راهی بجویم تا او تشویق بشود و از غصهاش بکاهد. آیا اگر دولت ایران به او مدال و نشانی بدهد و از خدماتی که به ادبیات معاصر ایران کرده است قدردانی کند خوشحال میشود؟ به فریدون هویدا که در نیویورک بود تلفن زدم و خواهش کردم موضوع بیماری سخت لسکو را به گوش برادر نخستوزیرش برساند و از او بخواهد یک نشان برای لسکو بفرستد و طی مراسمی خدماتش را بستایند. فریدون هم که لسکو را خوب میشناخت پیشنهاد مرا پذیرفت و اقداماتش نتیجه داد و یک نشان همایون درجه دوم(؟) برای لسکو فرستادند که متأسفانه با تأخیر زیاد به پاریس رسید. از آنجا که لسکو از منشأ این حقشناسی غیرمترقبه مطلع نبود، یواشکی او را پاییدم. آیا چنین پیشامدی میتوانست در بهبودش مؤثر باشد؟
چنین به نظرم رسید که با وجود تشدید بیماری تا چند روزی سر حال آمد. تأثیر این تشریفات کوچک مثبت، ولی زودگذر بود و آخرینبار که به خانهاش رفتم، او را موجودی یافتم در بستر افتاده، با چهرهٔ تکیده و جثهای تقلیلیافته… ولی لبخند به لب و شوخ که از گذشته و حال صحبت میکرد: اینکه در جوانیش خوابهایش را یادداشت میکرده است، میخواسته نویسنده بشود، مجموعهٔ سکههای قدیمی میداشته، ازجمله آرزوهایش در مکزیک این بوده که تک و تنها برود در یکی از جزایر کوچک کارائیب مستقر بشود… و حالا با این دارو و درمانها؟ «مدتی است که دکتر هورمون مادّه تجویز کرده است… بعید نیست پستان دربیاورم… آنوقت کار زنم آسان میشود، میتوانم بچهمان را شیر بدهم!» و زنش خندید و خودش قهقه زد و من و زنم هم خندهٔ تلخ سر دادیم. هیچیک به روی خودمان نمیآوردیم که محکوم به مرگ است… و خود او که که مردی هوشمند بود و از نوع معالجاتش به بیماری بیعلاجش پی برده بود، باز میخندید و چشمانش میدرخشید و از روزهای آینده میگفت…
امیر جهانبگلو هم خوب میدانست که به چه بیماری مدهشی دچار است. خجسته و پسرش رامین نیز میدانستند که چه سرنوشتی در انتظارشان است. روزهای اقامتشان در پاریس بهعلت گرانی و نداشتن امکانات مادی معدود بود. اما ذرّهای ترس در چهره و رفتارشان دیده نمیشد، زیرا امیر جهانبگلو هم مثل روژه لسکو تا لبهٔ پرتگاه فنا زندگی را دوست داشت و جدّی میگرفت… و مرگ را تحقیر میکرد.
بار اول امیر را در حال سخنرانی دیده بودم. جوانی بود بلندقامت با صدای بم بُرددار و وزین که روی میز کتابخانهٔ «خانهٔ شهرستانهای فرانسه» در کوی دانشگاه پاریس رفته بود و برای دانشجویان ایرانی که در آنجا اجتماع کرده بودند از اوضاع ایران میگفت. روز یکشنبهای در سال ۱۹۵۱ (۱۳۳۰) بود. اتاق من در همین خانه بود و هنگام ورود، جنجال به زبان فارسی توجهم را جلب کرد.
سخنان امیر لحن چپگرا داشت و من در آن روزها زیاد اهل معاشرت نبودم. صادق هدایت تازه خودکشی کرده بود، غصهدار بودم و غالباً توی اتاقم میچپیدم و به گمان خودم شعر میساختم. دانشجویان ایرانی هم، جز یکیدو نفر از رفقای قدیمی تهران، به من محل نمیگذاشتند. پیراهن پشمی سیاه، شلوار مخمل سیاه، پالتوی گشاد و موهای بلندم را نمیپسندیدند و معتقد بودند که اگزیستانسیالیست هستم و به درد دار و دستههای سیاسی نمیخورم. درواقع حق داشتند. از هر نوع دسته و حزب سیاسی میگریختم. نامههایی که اخیراً از مرتضی کیوان تحت عنوان «بنبست» چاپ کرد شاهد این وضع است.
بنابراین وقتی سر و صدایی بهزبان فارسی به گوشم خورد، بهطرف کتابخانهٔ عمارت کشیده شدم. ظاهراً بحث جوشانی بین طرفداران دکتر مصدق با تودهایها درگرفته بود. همه در آنِ واحد حرف میزدند. صدا به صدا نمیرسید و امیر جهانبگلو، که هنوز اسمش را نشنیده بودم و او هم مرا نمیشناخت و حتی مرا در کنار در نمیدید، برای برقراری نظم جلسه مجبور شده بود روی میز بزرگ وسط سالن برود. او با صدای گرمش همه را مجذوب کرد.
امیر چند سالی از من بزرگتر بود. بهمحض اخذ دکترایش از دانشگاه پاریس، به تهران برگشت. و من ردّ پای او را گم کردم تا اینکه با خجسته ازدواج کرد و چون خجسته را که همبازی خواهرم بود از خردسالی میشناختم، در سفرهایی که به تهران میرفتم امیر را میدیدم. از اینکه از فعالیتهای سیاسی بهکلی دست کشیده بود تعجب میکردم. اما در بحثها همان روش منطقی، همان طرز فکر علمی نسبت به جامعه و علاقهٔ زیاد به دنیای فکر را بروز میداد.
او هم مثل لسکو با دنیای شاعرانهای که اوج داشته باشد آمیزش داشت.
آثار هگل را میخواند و ترجمه میکرد. با دوستانی که از خرافات گریزان بودند معاشر بود. از تعصبات ارتجاعی دوری میجست و همنشینی با او آموزنده و دلنشین بود، زیرا باز مثل لسکو، آنچه را پیشپاافتاده بود دست میانداخت و بدون اینکه خشونتی به کار ببرد یا تحقیری از خود نشان دهد، از نوشتهها و گفتههای ابلهانه پرهیز داشت. حتی در زندگی خانوادگیش رفتاری آزادمنش داشت؛ مگر نه اینکه با زنی ازدواج کرده بود که در لندن هنر نمایش را آموخته بود؟ مگر نه اینکه همسرش، خجسته کیا، زنی است که شاهنامهٔ فردوسی را با تراژدی آتنی مقایسه میکند و نتیجه میگیرد و برخلاف متخصصین و استادانِ اسمدرکرده، در این حماسهٔ اصیل ایرانی به جستجوی «عرفان» نمیرود؟
چنین آدمی در تهران چگونه زندگی میکرد؟ آرزوهای جوانیش را در زیر کدام خاکستر پنهان میداشت؟ او که از جوانی در پی زندگی باشکوه و معنیدار، عدالت و دنیای عقل بود، در محیطی که جز حصارهای بلند فکری نمای دیگری نداشت چگونه دوام میآورد؟ به چه دل خوش میکرد؟
لسکو هم مثل او از زندگی با همسری که دوست میداشت راضی بود. ولی برای که میخواهد در جامعه وظیفهٔ شایستهای داشته باشد، آیا حاشیهنشینی غمبار نیست؟ نمیدانم!
با گذشت زمان باید اعتراف کنم که غمخوارگی لسکو با غصههای جهانبگلو در یک سطح نبود. یکی را نامردانه از کار انداخته بودند و دیگری در جامعهای میزیست که او را به بازی نمیگرفت. لسکو میخواست و توقع داشت که سفیر بماند تا به مملکتش خدمت کند. جهانبگلو نهتنها جاهطلب نبود، بلکه به هر مقام رسمی بیاعتنا بود. جهانبگلویی که میتوانست مانند همپالکیهای خود ـــو شاید بیشتر و بهترـــ وارد گود خالیِ مقامجویی بشود، و نرفت و کنار کشید. توبهنامه ننوشت، دکان مقاطعهکاری باز نکرد و با وجودی که از اقتصاددانهای ماهر بود مشاور وزرای جفت و تاق نشد. از خواص محرز روشنفکرانهاش استفاده (یا سوءاستفاده) نکرد تا در کمیسیونهای سانسور سینما و تئاتر و ادبیات شرکت کند… و تا پایان عمر در گمنامی به تدریس و آموزش جوانان اکتفا کرد. شنیدهام دانشجویانی به سراغش میرفتهاند که واقعاً میخواستهاند کسب دانش کنند، دانشجویانی که او را دوست میداشتند و او هم آنها را دوست میداشت. شک نیست برای آنها بود که دستههای کتابهای تازهچاپشده را با خودش به ایران میبرد، مطالعه میکرد و نتیجهٔ مطالعاتش را در اختیارشان میگذاشت.
آنچه در دیدار آخر این دو نفر، امیر جهانبگلو و روژه لسکو، مرا مجذوب کرد، بیاعتناییشان به مرگ بود. به نزدیکی و قطعی بودن آن آگاه بودند… و باز شوخی میکردند و میخندیدند.
کان – ۱۹ اکتبر ۱۹۹۱
[۱]. Dr. Bamberger