خوب می‌دانیم که باد هیچ پیراهنی را به جای دوری نمی‌برد، بلکه در یکی از همان گوشه‌های متروکه حیاط، در یک فضای مرده، و یا یکی دو کوچه آن‌طرف‌تر پرت می کند و راهش را می‌گیرد و می‌رود. می‌گردیم و پیدایش می‌کنیم. بعد که تن‌مان می‌کنیم باز همان احساس قدیمی به سراغ‌مان می‌آید که آیا این پیراهن به راستی مال ماست؟ آیا این بو واقعا آشناست؟

پیراهنی در باد

زندگی را هم‌چون جنبشی مرموز و بی‌شکل، گاهی تنها در درون‌مان می‌بینیم. گاهی نیز در بیرون، همچون پرنده‌ای بر شاخه درخت، یا گربه‌ای بر تیغه دیواری که هر آن ممکن است لیز بخورد و بیفتد. فرقی هم نمی‌کند که از این طرف یا آن طرف. در هر حال خطر لیزخوردن هست. خطر سقوط. زخمی شدن یا مردن.

به سختی پیش می‌آید که زندگی را در بیرون و درون‌مان هم‌زمان بیابیم. مثل شیئی با تصویرش در آینه که هر دو یکی است و هر کدام دلیل آن دیگری.

و گاهی که این دو را هم‌زمان می‌بینیم، برای‌مان ناممکن است به درستی تشخیص دهیم کدام تصویر و کدام اصل است و کدام یک توجیه‌گر کدام.

و با وجود این معمولا احساس‌مان این است که زندگی چیزی نیست جز همان پیراهنی که بر تن‌مان کرده‌اند. هر وقت که کثیف و چروک شد، می‌شوییم‌اش و بر طنابی در حیاط آویزان می‌کنیم. گاهی متوجه می‌شویم که تاروپودش، اینجا و آنجا، وارفته و رنگش عوض شده است، طوری که انگار هیچ‌وقت، هیچ‌وقت متعلق به ما نبوده است.

این بار اما خوب می‌دانیم که همین یک پیراهن‌ را هم باد برده است. احساس می‌کنیم که بوی آن را هنوز می‌شنویم. در یک لحظه هم پیراهنیم، هم یوسف و هم یعقوب پدر یوسف. و تنها در همین لحظه، همین لحظه‌ی سقوط است که احساس می‌کنیم با تصویرمان، با زندگی‌مان یکی شده‌ایم، هم از درون و هم از بیرون، و با وجود این هنوز مطمئن نیستیم که این به‌راستی پیراهن کیست و این بو از کجا می‌آید و گربه روی دیوار بالاخره از کدام طرف آن می‌افتد.

خوب می‌دانیم که باد هیچ پیراهنی را به جای دوری نمی‌برد، بلکه در یکی از همان گوشه‌های متروکه حیاط، در یک فضای مرده، و یا یکی دو کوچه آن‌طرف‌تر پرت می کند و راهش را می‌گیرد و می‌رود. می‌گردیم و پیدایش می‌کنیم. بعد که تن‌مان می‌کنیم باز همان احساس قدیمی به سراغ‌مان می‌آید که آیا این پیراهن به راستی مال ماست؟ آیا این بو واقعا آشناست؟

سعی می‌کنیم به خودمان بقبولانیم که معمولا هیچ کسی پیراهن خودش تنش نیست و هر کسی پیراهن آدم دیگری را پوشیده است. و از آن‌جایی که هیچ کس شبیه خودش نیست همه به هم شبیه‌ایم. و چون همه به هم شبیه‌ایم، سخت به هم مشکوکیم. پس سرمان را به زیر می‌اندازیم و می‌گذریم.

در مدتی که نیمه‌لخت پشت پنجره می‌ایستیم، از دور، به پیراهنی که بر طناب آویزان است، به این تصویر آشنا که دست باد و آفتاب سپرده‌ایم، چشم می‌دوزیم. بویی آشنا و در عین حال گم. ناگهان شخصی که نه از نظر سن و نه قد و قواره به ما می‌خورد، آرام آرام، به طناب نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، پیراهن را برمی‌دارد، نگاهی به آن می‌اندازد، تن‌اش می‌کند و می‌رود. به سیگارمان که هنوز به نصفه‌نیمه نرسیده پکی می‌زنیم و آن‌را از پنجره بیرون می‌اندازیم، با عجله کفش‌مان را می‌پوشیم، در را به حالتی عصبی پشت سرمان می‌کوبیم، پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌رویم و پرخاش‌کنان وارد کوچه می‌شویم. اولین، دومین و سومین کوچه را نفس‌نفس‌زنان پشت سر می‌گذاریم، سر نبش کوچه چهارم یقه دزد را می‌چسبیم، پیراهن را به زور از تن‌اش می‌کنیم و در همان حال که “عجب دنیایی است” را پیش خودمان تکرار می‌کنیم به خانه برمی‌گردیم و، باز پشت پنجره، در همان سنگر قبلی قرار می‌گیریم و به طنابی که حالا هیچ رختی بر آن نیست، خیره می‌مانیم.

با خودمان فکر می‌کنیم که این بار شانس آورده‌ایم که به سرعت عمل کرده‌ایم و دزد را سر بزنگاه گرفته‌ایم. خوب می‌دانیم که پس از هر سرقتی معمولا کسی به دام می‌افتد، ولی دزد واقعی همیشه کس دیگری است، کسی که تصویر دیگری دارد و در هیچ آینه‌ای شبیه خودش نمی‌شود.

ممکن است همان موقع که لخت پشت پنجره ایستاده‌ایم خبرمان کنند که شخصی را، در میدان شهر دیگری دیده‌اند، شبیه دیگران، و دقیقا شبیه تصویر ما، تصویری که از خود ما نیز به ما شبیه‌تر است. و ما، از روی کنجکاوی، یا حتی برای این‌که کسی را که از ما به ما شبیه‌تر است ولی در جای دیگری به‌سر می‌برد، ببینیم، بلیط قطاری می‌گیریم، به شهری که تابه‌حال نبوده‌ایم سفر می‌کنیم و به دنبال آدم بی‌نام و نشانی می‌گردیم که حتی از وجودش هم چندان مطمئن نیستیم. خنده‌دار است. اصلا خنده‌دارتر از این در زندگی پیدا نمی‌شود. ولی همین هم تصاویر روزانه‌ی ما را کامل می‌کند. و کار هر روزمان همین است. و با وجود این پس از طی مسافتی منصرف می‌شویم و باز به پشت پنجره قدیمی برمی‌گردیم، سیگاری روشن می‌کنیم، نگاه می‌کنیم و شخصی را شبیه خودمان می‌بینیم که پیراهنی را که هنوز به درستی خشک نشده از روی طناب برمی‌دارد و می‌رود.

باز احساس می‌کنیم که از درون خالی شده‌ایم و زندگی فقط در بیرون است، هم‌چون پرنده‌ای بر شاخه‌ی درخت، یا مثل گربه‌ای روی دیوار که معلوم نیست از این طرف یا آن طرف سُربخورد و زخمی شود یا بمیرد، و شاید مثل پیراهنی در باد که یک نفر آرام آرام به آن نزدیک می‌شود. و شخص دیگری که بی‌تصویر دور می‌شود.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.