داستانِ کوتاهِ «رویارویی»
شِل اَسکیلدسِن
ترجمۀ سعید مقدم؛ ویرایش ناصر زراعتی
دربارۀ نویسنده
شِل اَسکیلدسِن [۱] (زادۀ ۳۰ سپتامبر ۱۹۲۹، درگذشته ۲۳ سپتامبرِ ۲۰۲۱) نویسندۀ نروژی که احتمالاً بیشتر بهخاطرِ داستانهایِ کوتاهِ مینیمالیستیاش شهرت دارد.
اولین کتاب او مجموعه داستانِ کوتاه [۲] در سالِ ۱۹۵۳ ــ به سببِ توصیفِ بیپردۀ روابطِ جنسیِ آن ــ جنجالبرانگیز شد. پس از آن کتاب، چند رُمان نوشت که در میانِ آنها، رُمانِ اطراف [۳] (۱۹۶۹) بسیار موفق بود.
از سالِ ۱۹۸۲ به بعد، همۀ کتابهایِ منتشرشدۀ اَسکیلدسِن مجموعه داستانِ کوتاه بوده است.
او مدتِ نیم قرن یکی از مهمترین صداهایِ ادبیِ در ادبیاتِ کشورهایِ شمالِ اروپا بود و بر بسیاری از نویسندگانِ معاصرِ خود تأثیرِ شگرف گذاشته بوده است.
اَسکیلدسِن را وارثِ چخوف و همینگوی میشمارند. سَبکِ فشرده و رویکردِ انسانی و طنزِ ناب در داستانهایش برجستگیِ خاصی به او میبخشد.
رویارویی
درختان، ماسههایِ نرم، جایی که مسیر بیشتر از جاهایِ دیگر پا خورده بود، هرچند بهندرت کسی از آنجا رَد میشد، گودالی که پُل رویِ آن قرار داشت، خُب، شاید نشود گفت پل، سه تختۀ پوسیده…
ــــ خُب، دیگه چی؟
ــــ منو زد. فقط کفشایِ براقش… همیشه کفشایِ برقانداخته پاش میکرد… و قسمتی از پاچههایِ شلوارش رو دیدم. نمیخواستم داد بزنم، اما آخرش مجبور شدم. همیشه تا شروع نمیکردم به اشک ریختن، دست وَرنمیداشت.
چند متر جلوتر، برگهایِ سوزنیِ کاج، لغزنده زیرِ پا، سپس ساحل، ماسه و دریا، بی هیچ تغییری، مانندِ وقتی او، مانندِ وقتی من… من؟
ــــ گمون میکردی فراموش کردهی؟
ــــ شاید فراموش نکرده بودم، اما گذشتِ زمان و فاصلۀ دور و بعد هم اینکه فرستاده بود دنبالم… میدونی، من دیگه آدمِ اون زمان نیستم. حداقل فکر میکردم نیستم.
ــــ و اون؟
ــــ همهچیز اینجا همونطوره که بود. منظورم اینه که پسزمینهها همونطورن که بودن، همون سامان رو دارن، و زنجیرۀ رویدادها نظمی رو میطلبه که کسی نمیتونه اعتبارش رو نقض کنه.
دریا جَزر بود. ساحلِ ماسهای سخت بود. پیچوخمهایِ ساحل را دنبال کردند. ریشۀ درختی به ساحل رانده شده، نیمهمدفون در ماسه، یک بطری خالی، یک مرجانِ چترِ دریاییِ مُرده، سوراخشده با شاخهای شکسته، بویِ جُلبَکِ دریایی و خاکِ جنگل، سقفِ کوتاهِ آسمان… بهزودی باران خواهد بارید. هیچ نسیمی نمیوزد.
ــــ پس دوباره میری؟
ــــ آره.
متوجه نشد زن از او چه میپرسد. ناگهان پارچۀ قهوهای را در برابرش دید، اما آنطور که باید، بینِ دو اتاق آویزان نبود، بلکه در ایوان بود، بیرونِ اتاقخواب. پردهها را تقریباً تا پایین کشیده بودند. نوارِ نور در پایین، پاها و صداهاشان، باران رویِ پشتِ پیراهنش «اما بهت میگم هیچ وقت…»، «عجب! داری بهم میگی!» حرکتِ ناگهانی، زانوهایِ نوکتیزش، صورتِ مادرش فقط چند سانتیمتر با کفِ اتاق فاصله داشت. جیغ نمیزد. «میتونستم جلوشو بگیرم. میتونستم بکوبم به پنجره. میخواستم. این درست نیست که نمیخواستم این کارو بکنم. در هر صورت، چطور میتونستم بدونم که اوضاع اونطور نیست که باید باشه…» با دیوارهایِ پوشیده از خدا و قفسههایِ پُر از کتابهایِ مسیحی. جبرانِ گناه پشتِ درِ قفلشدۀ کمدِ لباسها، گالشها و چترها…
اِیوان، گلهِای نسترن، چمنزار، اولین قطرههایِ باران… (خیس میشی… مهم نیست… لباست… مهم نیست… بیا کاپشنِ منو بگیر… خیلی گرمه… سردت نیست؟…) قطرههایِ باران پشتِ پیراهنم. در بالکن، زیرِ باران چه میکردم؟
گفت: «فقط منو نمیزد. مادرم رو هم کتک میزد.»
ــــ چرا؟
ــــ نمیدونم.
ــــ چرا؟
ــــ اما بهت میگم هیچ وقت نشنیدم… این تنها چیزی بود که شنیدم یا نه؟ ندویدم؟ قبل از اینکه همهچیز تمام شود از ایوان نپریدم پایین؟ نمیتونستم ببینم مادرم چه حسی داره، چون سرشو خم کرده بود. به این خاطر نمیتونستم از چهرهش بفهمم چه احساسی داره. اما گریه نمیکرد. حداقل در مدتی که من نگاهش میکردم گریه نمیکرد. از تو حیاط احتمالاً نمیتونستم همهچیزو ببینم.
ــــ مادرت چطور زنی بود؟
ــــ مادرم؟ تصور میکنم مهربون بود. بیشترِ وقتها گریه میکرد. هیچ وقت خبرچینی نمیکرد؛ حداقل تا اونجا که من میدونم. وقتی پدرم فکر میکرد بهاندازۀ کافی تنبیه شدهم، میگذاشت از کمدِ لباس بیام بیرون. مادرم هیچ وقت اونجا نبود. نمیدونم کجا میرفت. اما هیچ وقت تو اتاقِ نشیمن یا تو آشپزخونه نبود… اونو میشناختی؟
ــــ آره، دیده بودمش. ظاهرش رو میشناختم. یادم میاد خیلی زود سرخ میشد.
ــــ راست میگی. اینو فراموش کرده بودم.
سرخ شدنش شدید و آشکار بود. بهسادگی ممکن نبود کسی متوجهاش نشود.
گفتم: «یادم میاد یه بار خیاطی میکرد. فکر کنم مریض بودم. چون گاهی وقتها، وقتی حالم خوب نبود، بهم اجازه میدادن رویِ دیوان تو اتاقِ غذاخوری، دراز بکشم. چیزی نمیگفتیم. هیچ کدوممون مدتی بود چیزی نگفته بودیم. بعد، مادرم یکهو سرخ شد. دراز کشیده بودم و نگاهش میکردم. نمیتونستم چشم ازش وَردارم و یادم نیست اون موقع بود یا یک دفعه دیگه، ازش پرسیدم چرا پدر هیچ وقت سرخ نمیشه؟ اما جوابمو نداد.»
خانهها، خیابان در امتدادِ پارکِ درختانِ کهنسالِ زیرفون. باران: آرام، بیصدا. احساسِ سرما در پشتِ پیراهنِ خیسش. خانه با ایوانِ بزرگ، درختانِ گلابی در امتدادِ دیوار… (مییای تو خونه؟… واقعاً دوست داشتم بیام، اما… باید بیای. شاید ترجیح میدی بیای یه فنجون قهوه بنوشی؟… با کمالِ میل… ممنونم بابتِ کاپشنت… حتماً یخ زدی. پشتتِ خیس شده… پس حدودِ پنجِ عصر خوبه؟ ممنون برایِ پیادهروی و صحبت…) در پشتِ سرِ زن بسته میشود. خُب، حالا باید راهِ خانه را پیش گرفت… خانه؟
واردِ خانه میشود. صدایِ تلقتلقِ چند قابلمه را میشنود که پدرش در حالِ جابهجا کردنشان است.
ــــ تویی گابریل؟
ــــ بله.
بویِ ماهی میآمد. رفت طبقۀ بالا و پیراهنش را عوض کرد. پنجره به طرفِ خیابانِ ساکت و خانههایِ کمارتفاع باز بود. نگاهش افتاد به تابلوِ «خدا محبت است.» در قابِ سیاه، بالایِ تخت. آن را برداشت. (حالا مثلِ بچهها رفتار میکنم. نه نمیکنم.) آن را در کمدِ پایینِ انتهایِ تخت گذاشت.
ــــ پس چرا نمیای گابریل؟
تا میتوانست طول داد. پدرش نشسته بود. منتظر بود. دستانش را در هم قلاب کرده و سرش را خم کرده بود. گابریل از پنجره به بیرون نگاه میکرد.
ــــ باید به چیزی که پختهم قناعت کنی.
روبهرویِ هم نشسته بودند.
ــــ خوشمزهست.
ــــ وقتی آدم تنها میمونه، باید کمی از همهچیزو یاد بگیره.
غذا طعمِ خوبی نداشت. به ماهی بهاندازۀ کافی نمک نزده بود. نمکدان هم روی میز نبود و گابریل جرأت نمیکرد چیزی بگوید. (جرأت نمیکنم. گابریل اینطور است، من اینطورم. بیخود اینجام. اینجا کاری ندارم.)
ــــ چه خوب که دوباره اینجایی پسرم! از وقتی مادرت فوت کرده، اینجا خالی بوده.
گابریل پاسخی نداد. ساعتِ آشپزخانه تیکتاک میکرد. شیرِ آبِ آشپزخانه چکه میکرد.
فکر کرد: «نوبت منه که چیزی بگم. چی بگم؟»
گفت: «درد داشت؟»
ــــ نه. اما خیلی دوست داشت باهات وداع کنه. میخواست ازت طلبِ بخشش کنه.
ــــ بابتِ چی؟
ــــ همهِ آدما دلیلی برایِ طلبِ بخشش دارن.
ــــ عجب!
ــــ پناه بر خدا!
ــــ ای کاش پایِ خدا رو وسط نمیکشیدی.
ــــ برام ممکن نیست. نمیتونم.
ــــ پس اجازه بده در موردش صحبت نکنیم.
سکوت…
ــــ رفتهی سرِ خاکش؟
ــــ هنوز نه.
ــــ شاید بشه دستهگُلِ تازهای از باغ بچینی. امروز بعدازظهر میری اونجا؟
ــــ قراره بودیل رو ببینم.
ــــ اون کیه دیگه؟
ــــ بودیل کَرم. [Karm]
ــــ آهان… عجب!
ــــ ممنون برایِ شام.
پدر سرش را خم کرد، دستانش را رویِ هم گذاشت و لبهاش را تکان داد، بیصدا. بعد گفت: «نوشِ جون.»
گابریل از پلهها میرود بالا به طرفِ اتاقش. (مقابلش ایستادگی کردم.) جایی که تابلوِ «خدا محبت است.» آویزان بود، کمی تیرهتر است. ممکن بود بیاید بالا و آن را ببیند. دیگر باران نمیبارد. نواری از نورِ آفتاب رویِ آینه میتابد. (بعد میتونیم در ایوان بنشینیم…) صدایِ قدمهایی را رویِ راهپله میشنود. (فرصت ندارم تابلو رو دوباره اونجا آویزون کنم. درو باز نمیکنم.)
پدر واردِ اتاق گابریل نشد. به اتاقخوابش رفت.
گابریل نشست رویِ تختخواب. تپشِ قلبش را احساس میکرد. فکر کرد: «دوباره مثلِ دورانِ بچگی شدهم. میتونم دعوا راه بندازم، میتونم تابلو رو از دیوار بردارم، اما دوباره افتادهم در تور. دوباره همون گناهکارِ کوچیک شدهم، مثلِ اون دفعه…»
آن دفعه: پنجره باز بود، پرده در برابرِ آسمانِ کمرنگِ غروب، بهآرامی تکان میخورد. آنها نمیتوانستند از نوازش همدیگر خودداری کنند. لحاف افتاده بود رویِ زمین. پوستهایِ برهنه، جیرجیرِ ملخها از پنجره، خِشخِشِ ضعیفِ برگها، دَموبازدمهایِ آرام… («سردته؟»… «نه، نه… تو چی؟»… «نه.») تاریکیِ ملایم، حرکتِ آرام دستانشان… حالا که عجله نداشتند، اما همزمان باید چیزهایِ زیادی را برایِ پایداریِ رابطه استوار میکردند. تمامِ کلماتِ آرامِ گوشنواز، مضمونشان وابسته به طرزِ بیانِ شیرینشان بودند («به خِشخِشِ برگِ درختها گوش بده، به جیرجیرِ ملخها گوش بده، چقدر نرم و آهستهست…») فکرهایِ طولانی در کورهراههایِ ناآشنا، کلماتِ شادِ بزرگ که در پیِ پاسخ نیستند، فقط میخواهند تکرار شوند، موهایِ بُلوندِ دختر رها رویِ بالش، بوهایِ دلاویز، شبِ ماهِ ژوئیه و دختر… («میخواستم از فرطِ خوشی گریه کنم.»)
و بعد: صدایِ تَلَقِ در، صدایِ قدمها، صدایِ بلند، گناهِ ناگهانی، لحظاتِ اضطراب… و دختر: «درو قفل کن.»… قدمها رویِ پلهها، چرخشِ دستگیرۀ در… پدرش: «چرا درو قفل کردهی گابریل؟»… «مهمون دارم.»… «الان دیگه وقتشه که همه بِرَن بخوابن.»… شرم از اینکه پدرش حتا در نمیزد. ترس و احساسِ گناهش همین حالا هم شدید بود، اما وقتی دختر را تا خانهاش رساند و برگشت، از قبل شدیدتر شد. آخرشب شده بود و پدرش در اتاقِ نشیمن در تاریکی نشسته بود: «میخوام باهات صحبت کنم گابریل!» سکوت… «دیدم دختر بود. کی بود؟»… «نمیگم.»… «خودم میدونم کی بود. فقط میخواستم بهت فرصت بدم که چیزی رو ازَم پنهان نکنی. اما چون دهنت رو باز نمیکنی، مجبورم بدترین حالت رو بپذیرم و وظیفه دارم به پدرش بگم.»… «اگه این کارو بکنی، اون وقت…»… «حتما این کارو میکنم.»… «این فقط پَستییه.»… «مواظبِ حرف زدنت باش گابریل!»… «پَستییه، پَستی…»
نورِ آفتاب افتاده بود رویِ آینه. گابریل از پلهها رفت پایین و از خانه خارج شد. راه بعد از باران، خیس و سخت بود.
زنگِ در را به صدا درآورد.
ــــ مادرم خونه نیست، رفته پیادهروی. خوش اومدی. چای میخوای یا قهوه؟
ــــ فرقی نمیکنه. هر دو خوبه. میتونم تو ایوون بشینم؟
ــــ آره، حتما.
گابریل رفت بیرون و نشست رویِ صندلیِ حصیری. زن میرفت و میآمد. ترانهای را زمزمه میکرد. گابریل پُر شد از احساسِ آرامش. در تن و روانش، حس خوشیِ داشت که البته قبلاً هم تجربه کرده بود، اما بهندرت.
گفت: «اینجا باید بهت خوش بگذره.»
ــــ اینطور فکر میکنی؟
ــــ آره، با این ایوون و این باغ…
ــــ باغ به مراقبت احتیاج داره. بههر حال، تابستونها کوتاهن. حتماً یادت رفته اینجا زمستون چطوره…
چای با لیمو، بیسکویتِ بیشکر با پنیر، صدایِ دورِ ارّه برقی…
ــــ کاش میدونستی اون وقتها هر بار که از اینجا، اون طرفِ حصار، رَد میشدم، با خودم میگفتم: داشتنِ چنین باغی چقدر عالیه!
ــــ خودتونَم باغِ خوبی داشتین.
ــــ تویِ اون باغ، حتا یه نقطه نبود که از خونه دیده نشه. هیچ جایی برایِ پنهون شدن نداشتم، نه تویِ باغ، نه تویِ خونه، بهجز زیرزمین…
ــــ مگه خودت اتاق نداشتی؟
ــــ چرا، اما جرأت نداشتم درش رو قفل کنم. بهاصطلاح قرار نبود هیچ رازی رو ازشون پنهان کنم. هر وقت میخواستن، بدونِ در زدن، واردِ اتاقم میشدن. یه میزتحریرِ کِشویی داشتم که میتونستم کِشوهاش رو قفل کنم، اما جرأت نداشتم کلید رو پنهان کنم. البته، یادم نمیاد بهم تذکر داده باشن که این کارو نکنم، اما لابد فکر میکردن نیازی هم به چنین تذکری نیست. رازهام رو جاهایِ دیگه پنهان میکردم. یادم میاد یه بار فراموش کرده بودم دفترِ خاطراتم رو قایم کنم. دفترچه زردِ کوچیکی بود که راحت میشد قایمش کرد. اونو گذوشته بودم رو میزِ کنارِ تختخواب. باید پونزده شونزده سالم بوده باشه. رو جلدش نوشته بودم: «این دفترچه مالِ من است و نباید کسی غیر از من آن را باز کند!» مادرم نه فقط اونو باز کرده بود، بلکه با مداد، بالایِ یکی از صفحههاش نوشته بود: «خدا همهچیز را میبیند.»
ــــ چی واقعاً باعث شد از خونه فرار کنی؟
ــــ نمیدونم. یادم نمیاد. میدونم ممکنه عجیب به نظر برسه، منظورم اینه که خیلی وقت پیش نبود، اما واقعاً یادم نمیاد. گاهی وقتا، فکر میکنم وقتی بود که دیدم پدرم مادرم رو کتک میزنه. اما این نمیتونه درست باشه. چون خیلی دیرتر از اونجا رفتم.
ــــ چقدر عجیب!
ــــ آره عجیبه. چیزهایِ زیادی هست که نمیتونم به یاد بیارم. چیزهایی هست که نمیدونم واقعاً اونا رو تجربه کردهم یا فقط رؤیاپردازیهایِ خودماَن و اینا چیزاییاَن که اصلاً خیلی وقت پیش نیست که اتفاق افتادهن. چیزهایِ دیگهای هم هست که بهوضوح یادمه، اما همیشه نمیتونم بگم چه وقت اتفاق افتادهن، هشت سال پیش؟ یا ده پونزده سال پیش؟… اما عجیبتر از همه اینه که در دورۀ خاصی از زندگیم، بهاحتمالِ زیاد، شبها پشتِ سرِ هم، یه جور خواب میدیدم، طوری که بعد از مدتی، شک کردم که چیزی رو خواب دیدهم یا واقعاً اونو تجربه کردهم. مثلاً، یه مدت فکر میکردم امتحاناتِ نهاییِ دبیرستان رو تموم نکردهم، که امتحانِ کتبیِ زبانِ انگلیسی رو ندادهم. نه به این دلیل که بلد نبودم، نه… خوابِ بدی نبود، اتفاقاً خوابِ دلپذیری بود. در امتحان شرکت کردم، اما فقط اونجا نشستم و به بقیه نگاه کردم، چون میدونستم احتیاجی نیست جوابها رو بنویسم. به نظرم، این یه جور تمرینِ کاملاً زائد بود و فکر میکردم برام بهتره به جاش، برم تو جنگل قدم بزنم. به این خاطر، پا شدم رفتم. میفهمم که این به نظرت عجیب میرسه، اما یه مدت، خیال میکنم چندین ماه، کموبیش مطمئن بودم که واقعاً از سالنِ امتحانات اومدهم بیرون… کاش میتونستم برات توضیح بدم…
ــــ میفهمم.
بودیل از جا برخاست و گفت: «الان برمیگردم.»
احساسِ سرخوشیاش را از دست داده بود. (باید از پدرم بپرسم. او تنها کسیست که میتونه بگه بهم. البته اگه بخواد، اگه در توانش باشه.)
گابریل گفت: «باید برم.»
ــــ به این زودی؟
ــــ باید با پدرم حرف بزنم. میتونم باهات تماس بگیرم؟
ــــ آره، خوشحال میشم.
بهسرعت راه میرفت؛ گویی میخواست تنورِ تصمیمش را گرم نگهدارد. (باید همین الان این کارو انجام بدم. حالا یا هیچوقت… دلیلی برایِ ترس ندارم. زمانِ بچگی، دلیلی داشتم، چون کتکم میزد. حالا فقط از رویِ عادت میترسم. نمیتونه آزاری بهم برسونه. این منم که ممکنه بلایی سرش بیارم. میتونه همهچیزو سرراست بگه بهم. از حقیقت نمیترسم.)
ــــ تویی گابریل؟
ــــ بله.
ــــ به این زودی برگشتی؟… قهوه میخوای؟
ــــ نه، ممنون.
نشست پشتِ میزِ گِرد در اتاقِ کوچکتر. خورشید به سمتِ غرب حرکت کرده بود و پرتوهایِ آفتاب از پنجرۀ شمالی میتابید و رویِ پردۀ قهوهای میافتاد.
گابریل گفت: «میخواستم یه چیزی ازت بپرسم.»
ــــ هرچی میخوای بپرس.
ــــ نمیخوام گذشته رو پیش بکشم… اما چرا… میپرسم، چون نمیدونم. میفهمم که ممکنه عجیب به نظر برسه… اما، چرا از خونه فرار کردم؟ منظورم اینه که چه اتفاقی افتاد که باعث شد خونه رو ترک کنم؟
ــــ بذار اینها رو بیخود زیر و رو نکنیم. بذار اونچه رو که فراموش شده، فراموش کنیم.
ــــ نه. مجبورم بدونم.
ــــ خودم هم سعی کردهم بفهمم چطور چنین اتفاقی ممکن شد، در انجامِ چه کاری ناموفق بودم. چون نباید خیال کنی که همه تقصیرها رو مینداختم گردنِ تو.
ــــ بذار در موردِ تقصیر حرف نزنیم. خُب، حالا منظورت چیه؟
ــــ شاید بیش از اندازه دوستت داشتم.
ــــ پس، موضوع رو اینطور میبینی؟
ــــ شاید بیش از اندازه بهت توجه میکردم و مواظب بودم.
ــــ میخواستی منو مثلِ خودت کنی.
ــــ ملامتم میکنی؟
ــــ من نمیخواستم مثلِ تو باشم. شاید وقتی بچه بودم میخواستم… یادم نمیاد، اما بعدها، نه. پیشِ خودم، اسمت رو گذوشته بود ابراهیم.
ــــ ابراهیم؟
ــــ خودم هم اسماعیل بودم. تا وقتی یادم میاد، ازت میترسیدم. نه فقط به دلیلِ اینکه تنبیهم میکردی…
ــــ هیچوقت بدونِ دلیلِ موجه، تنبیهت نمیکردم.
ــــ من هم قبلاً همینطور فکر میکردم. چون همیشه احساسِ گناه میکردم. هنوز اونقدر رشد نکرده بودم که فرقِ بینِ گناه و احساسِ گناه رو تشخیص بدم.
ــــ این دو تا هیچ تفاوتی با هم ندارن.
ــــ چرا، دارن… چرا مادر همیشه سرخ میشد؟
ــــ بذار روحِ مادرت در آرامش باشه.
ــــ روحش در آرامشه… چرا تنبیهش میکردی؟
ــــ تنبیهش میکردم؟… کی؟
ــــ کتکش میزدی.
ــــ چه وقت؟
ــــ نمیدونم. میدیدم اونو میزنی… به این دلیل بود که فکر میکردی بیش از حد بهم محبت میکنه؟
ــــ گابریل! دلیلِ اومدنت اینه؟
ــــ نه، نه… اصلاً نباید میاومدم.
ــــ باید با طرزِ فکرِ دیگهای میاومدی.
ــــ فقط بهم بگو چرا فرار کردم.
ــــ وجدانت باید بتونه اینو بهت بگه.
ــــ منظورت چیه؟
ــــ دستِ خالی از اینجا نرفتی.
ــــ میدونم.
ــــ مادرت هیچوقت نتونست با این موضوع کنار بیاد.
گابریل از جا برخاست.
ــــ متوجهم که به این شکل، به جایی نمیرسم. تو از جایی که تموم کرده بودی، ادامه میدی. سعی میکنی احساسِ گناه رو بهم اِلقا کنی و پشتِ خدا پنهان بشی. میگی هیچوقت بدونِ دلیلِ موجه تنبیهم نمیکردی. چه دلیلهایی؟ کدوم دلیل؟ همون دلیلهایی که دادگاهِ تفتیشِ عقاید همهِ کسانی رو که با اقتدارِ کلیسا مخالف بودن، از بین میبُرد؟ خیال میکنی خیلی دوستم داشتی؟ عشقِ خودت رو با اون ساعتهایی که تویِ کمد حبسم میکردی بسنج!
ــــ واقعا خیال میکنی این کارو با دلِ خوش انجام میدادم؟
ــــ نمیدونم… اما بههر حال، این کارو با وجدانِ راحت انجام میدادی.
ــــ آره. اما میتونی همین رو در موردِ کارهایِ خودت هم بگی… وجدانِ تو هم راحته؟
ــــ نه. اما جلادهایِ اردوگاههایِ کارِ اجباری میتونستن همین حرف رو در موردِ اجرایِ دستورات بگن. مگه این اونها رو تبرئه میکنه؟
ــــ بس کن گابریل! خیلی بیشتر از حدّت حرف زدی! هر کس دیگه این حرفا رو میزد، تحمل نمیکردم. بالاخره یه روزی میفهمی که رفتارت با من اشتباه بوده. من دیگه پیرم و ممکنه اونقدر عمر نکنم که اون روز رو ببینم. اما یه روزی متوجه میشی…
ــــ بس کن!
ــــ دارم تو خونهٔ خودم حرف میزنم!
ــــ صبر کن تا من برم، بعد حرف بزن.
راهرو، پلههایِ طبقۀ بالا… (میلرزم…) اتاقخواب. (حداقل حرفِ خودم رو زدم. دلم براش نمیسوزه. از این به بعد، از شرِ دیدنم در امان خواهد ماند…) چمدان… (بههیچ وَجه پیروز نشد. اصلاً پیروز شدن چه معنایی داره؟ در نهایت، همه میبازن. پیروزیهایِ موقت شکستهایِ بهتعویقافتادهست. بههر حال، برایِ پیروزی برنگشتهم اینجا، بلکه برایِ این برگشتم که یه بار هم که شده، مغلوب نباشم… تابلو رو دوباره آویزون نمیکنم. این آخرین پیامم خواهد بود: تابلوِ «خدا محبت است.» داخلِ کمد… همین! دیدارمان طولانی نشد. حالا که پدر نمیخواد پاسخی بده، از پلهها میرَم پایین. اما نمیتونم بدونِ خداحافظی، خانه رو ترک کنم. چرا نتونم؟ چون میترسم؟ نه، فرار نمیکنم. فقط دارم میرَم. باید در بزنم یا یکراست برم تو؟… در میزنم. اینجا که دیگه خانۀ من نیست…) پدر جواب نمیدهد. (پس میرم… باید صدایِ پاهام رو شنیده باشه. مگه اینکه در حالِ قدم زدن در باغ باشه…)
گابریل در را باز کرد. پدرش نشسته بود رویِ دیوان و به او نگاه میکرد.
گابریل گفت: «اومدهم خداحافظی کنم.»
ــــ داری میری؟
ــــ آره.
ــــ تصور نمیکردم قضایا اینطور پیش بره.
ــــ منم همینطور.
ــــ کاش درکت میکردم…
گابریل پاسخی نداد.
پدر گفت: «وقتی نوشتی میای، خیلی خوشحال شدم.»
ــــ متأسفم اینطور تموم شد.
ــــ واقعا متأسفی؟
ــــ منظورت چیه؟
ــــ واقعا به این خاطر، متأسفی؟
ــــ گفتم که متأسفم. نمیخواستم باهات دعوا کنم، حتا نمیخواستم ثابت کنم حق با منه. یه چیزی بهم بگو پدر! بگو اگه پسرت نبودم، اگه فقط کسی بودم که باهاش آشنا بودی، و به همین اندازه که حالا منو میشناسی، منو میشناختی، بازَم مشتاقانه منتظرِ دیدنم میبودی؟ میذاشتی زیرِ سقفِ خونهت بمونم؟
ــــ معلومه که در اون صورت فرق میکرد.
ــــ درست… و اگه تو فقط یکی از همنوعان بودی و پدرم نبودی، اونوقت نمیاومدم دیدنت. اما مگه معنیِ این حرف این نیست که عُرف تنها چیزیه که ما رو بههم پیوند میده؟ ما پدر و پسریم. به عبارتِ دیگه، باید بههم علاقه داشته باشیم و بههم محبت کنیم. اگه این کارو نکنیم، احساسِ گناه میکنیم. اما چرا؟ چه دلیلِ منطقیای برایِ این باور وجود داره که مهربونی مشروطه به رابطۀ نَسَبی؟ آدم هیچ تعهدی نداره که نسبت به همسایه یا همکارش احساس علاقه کنه. مگه اینطور نیست؟ نمیدونم منظورم رو متوجه میشی یا نه.
ــــ آره، متوجهم. خُب، تو این رابطه رو اینطور میبینی. عُرف و سنّت… گابریل! امیدوارم خدا تو رو بهخاطرِ اونچه که میگی، ببخشه. یه روزی بالاخره متوجه میشی که چقدر اشتباه میکنی.
ــــ تو همیشه همین حرف رو میزنی. تا جایی که یادم میاد، پیشبینی کردهی که یه روزی… اگه به خدا اعتقاد نداشتی، همهچیز میتونست خیلی فرق داشته باشه.
ــــ یا اگه تو به خدا ایمان میآوردی!…
ــــ درسته. حالا که اینطور نیست، محکوم به اینیم که همدیگه رو آزار بدیم.
ــــ در این میون، گناه رو به گردنِ خدا ننداز.
ــــ خدا نه، ایدهٔ خدا… همون اسطورۀ سختجونِ قدرتی که رفتارها و کردارها و دیدگاههایی رو توجیه میکنه که آیندگان همه رو غیرِانسانی خواهند دونست. شما دیندارها معتقدین که خدا هدفِ ایمانتونه، اما این درست نیست. خدا هیچ چیزی نیست بهجز ایمان به خدا… و به همین دلیله که خدا در حالِ مرگه… خدا روز به روز بیشتر میمیره.
ــــ پاک دیوونه شدهی!
ــــ نه، من فقط نمایندۀ آیندهایام که از میراثِ خودش چشمپوشی میکنه، که از به دوشِ کشیدنِ بارِ خدا امتناع میکنه.
ــــ بلند شو بُرو. نمیخوام ببینمت.
ــــ باشه.
گاریل برخاست و رفت طرفِ در. دستش را گذاشت رویِ دستگیرۀ در. سپس برگشت و برایِ آخرین بار، به پدرش نگاه کرد که بیحرکت، نشسته بودرویِ دیوان، چشمانش را بسته بود و دستانش دستههایِ فرسودۀ آن را میفشردند.
از مجموعۀ پسزمینهها (۱۹۶۶)
[۱]. Kjell Askildsen
[۲]. Heretter følger jeg deg helt hjem
[۳]. Omgivelser