شبکۀ کلمات
یادداشتی بر چند داستان بورخس
بخش دوم (پاییز ۱۳۸۹)
الف:
تمامِ کتابهای کتابخانه، حاصلِ ترکیبِ نمادهای نگارشیِ مشخصی هستند. هر کتابِ تازهای که زاده میشود، چیزی نیست جز تحققِ روایتی از «گذشتهٔ مطلق» کتابخانه. گذشتهای که از طریقِ ترکیباتِ متفاوتِ الفبا محقق میشود. تنها اشتراکِ بینِ بیشمار کتابِ کتابخانه همین نمادهای الفباییاند. همینها هستند که به کتاب، امکانِ نمایش کل هستی و گذشته به شکلی مبهم و بالقوه، و قسمتی از آن را به شکلی واضح و بالفعل میدهند. در نتیجه اگر گذشتهٔ مطلقی هم وجود داشته باشد ـــ که دارد ـــ باید از طریقِ همین نمادهای الفبایی منتقل شود. این گذشته در جایی نهفته نیست جز همین نمادها و حروف. الفبا از ابتدا با کتابخانه بوده و عنصر برسازندهٔ کتابخانه است. بنابراین قدمتِ الفبا و در نتیجه، ابدیتاش، مانند قدمت و ابدیتِ کتابخانه نامتناهی است. تمامِ کتابها به شکلی بالقوه در همین حروف و نمادها وجود دارند و هر یک از آنها نشاندهنده و نمایانگرِ تمامیِ کتابهای کتابخانه است. در نتیجه تنها یک حرف میتواند جایگزینِ کلِ کتابخانه شود. یک حرف، میتواند کلِ الفبا باشد و کلِ ترکیبهایی که الفبا میتواند شکل دهد. حروف و نمادهای نگارشی، عناصرِ اصلی و بنیادینِ کتابخانهاند و حافظهای که با خود و در خود دارند، حافظهای کامل یا همان گذشتهٔ مطلقِ کتابخانه است. اما الفی که در داستانی به همین نام توصیف میشود، چیزی بیش از صرفِ متون و کتابها را نمایش میدهد: «قطر الف شاید به دو یا سه سانتیمتر هم نمیرسید اما فضای هستی، درون آن جا گرفته بود، بیآنکه کوچک شود. هر چیزی، چیزهای بیشمار بود، زیرا میتوانستم آن را از تمامِ زوایای جهان هستی به وضوح ببینم» (الف، ۱۹۵). هستی، بدونِ این که کوچک شود، از طریقِ یک الف، به نمایش درمیآید. الف، درواقع روایتکنندهٔ هستی است در تمامِ زوایای بیشمارش. نقطهای که در آن، هر چیز ممکن در هستی به نمایش در میآید: «من دریای پر جنبوجوش را دیدم؛ طلوع و غروب خورشید را دیدم؛ جمعیت کثیر قارهٔ امریکا را دیدم؛ تار عنکبوتی نقرهایرنگ را در مرکز هرم سیاهی دیدم؛ هزارتوی شکستهای را دیدم (همان لندن بود)؛ چشمهای بیپایانی را دیدم که همهشان از نزدیک خودشان را در من ـــ انگار که در آینه ـــ تماشا میکردند؛ همهٔ آینههای این سیاره را دیدم … دانهدانهٔ شنهای تمام صحراها … خانهای ییلاقی در اروگوئه … یک اصطرلاب ایرانی … شب و روز همزمان … کرهٔ زمین در الف و الف در کرهٔ زمین و یکبار دیگر کرهٔ زمین در الف …» (۱۹۵و۱۹۶). الف هر چیزِ ممکن و حتی ناممکن (شب و روز همزمان) در هستی را پیشاپیش در خود دارد و نمایش میدهد. چیزهایی که الف نمایش میدهد، به معنایِ معمول کلمه، کتاب نیستند. آنها اجزایِ گوناگون و متفاوتِ هستیاند. کیفیتها، صورتها و وضعیتهایی که بودهاند، هستند یا میتوانند باشند.
از این مسئله که الف، میتواند هر چه در هستی هست و خواهد بود را نشان دهد و همچنین نامتناهی است، میتوان نتیجه گرفت که تمامِ کیفیات، وضعیتها، اشیا و رویدادهای گذشته و حال و آیندهٔ هستی، پیشاپیش در الف وجود دارند. الف در این داستان، نمایانگرِ حافظهٔ کامل و گذشتهٔ مطلق هستی است – به منزلهٔ یک کتاب که نمایانگر گذشتهٔ مطلقِ کل کتابخانه است. تمامِ هستی، به شکلی بالقوه و نهفته، پیشاپیش در نقطهای مانندِ الف وجود دارد و هر بار قسمتی از آن، در یک همبودی و توالیِ توأمان، در زمان و مکان قرار میگیرد و بالفعل میشود. تمامِ وضعیتهای مختلف هستی ـــ اعم از رویدادها و اشیا و اشخاص ـــ شاخههایی زمانی و مکانیاند که از الف، به منزلهٔ نقطهای مطلق، منشعب میشوند. الف نشان میدهد که هستی، در نهفتگی و بالقوگی مطلق خود، حاویِ تمامِ کیفیتها، صور و نسبتهای ممکن است و هر روایتی تنها میتواند قسمتی از آن را بالفعل کند و در زمان و مکان بچیند: «همهٔ آنها در یک نقطه قرار داشتند، بدون تداخل و بدون تقابل و انطباق بر روی هم. هر آنچه چشم من میدید همزمان و متقارن بود و هر آنچه من مینویسم، پشتسرهم و متوالی است، زیرا زبان متوالی است» (۱۹۴). خودِ الف، به واسطهٔ اطلاق و بیپایانیاش، متوالی و ممتد نیست. اما شاخههایی که از آن منشعب میشوند، لاجرم زمانی و مکانیاند چرا که این شاخهها – کتابها – چیزی نیستند جز چینشِ متوالیِ صورتها و وضعیتها ـــ حروف و کلمات. بنابراین راویِ الف، هرقدر هم زبانآور و خطیب، تنها میتواند روایتی ناقص از الف ارائه دهد به این دلیلِ ساده که ابدیتِ بی زمان و مکان و نامتناهی، در یک کتابِ متناهی، به صورتی تمام و کمال بالفعل نمیشود و نهفته میماند. به همین دلیل است که فهرست روایتشده از چیزهایی که راوی در الف دیده را، میتوان با بینهایت فهرستِ ممکن جایگزین کرد، یا آن را تا بینهایتِ زمان و مکان ادامه داد. هر فهرست، یک شاخهٔ منشعب از لایتناهیِ مطلق الف است: صورتهایی بالفعلشده از بینهایت کیفیتِ موجود در الف. هر وضعیتِ موجود و ممکن در هستی، میتواند به منزلهٔ یکی از فهرستهای الف دیده شود: یکی از شاخههای منشعب از آن.
الف، درواقع آینهٔ کتابِ نامتناهی است. آن چه هر لحظه تغییر میکند و مدام از نو کتابت میشود و در عینِ حال، تمامِ کتابخانه را پیشاپیش در خود دارد: «اول فکر کردم که میچرخد، بعد متوجه شدم که آن جنبش، توهمی است که منظرهٔ گیجکنندهٔ درون آن پدید میآورد» (۱۹۵). یک نقطهٔ ثابت اما همواره در حرکت: هستی به منزلهٔ صفحهای بیپایان از کتابِ شن. الف نقطهای است که قواعد و خصایص کتابخانه را در هستی تکثیر و منتشر میکند. نقطهای که از طریقِ آن، کتابخانه هستی را فتح میکند و فرا میگیرد. نقطهای واضح، پرقدرت و اینهمان با کتابخانه اما هنوز انتزاعی و جادویی. الف نام یک نقطه است، یک مکان در فضا که تنها برای یک نفر قابل رؤیت است. هستی، ظاهراً تنها از نقاطی مانند الف تشکیل نشده است ـــــ یا اگر هم شده باشد، در این داستان به آن اشارهای نمیشود. اگر چه الف نقطهای است که کتابخانه را به هستی پیوند میدهد و نمایشِ قواعد و خصایصِ کتابخانه در هستی با آن شروع میشود، اما خود، جایی بیرون از هستیِ معمولی و روزمره، جایی درونِ یک زیرزمین، پنهان باقی میماند. وضع برای مابقیِ اجزای هستی چگونه است؟ آیا همانطور که «الف نماد اعدادی است که کل آن بزرگتر از هر یک از اجزایش نیست» (۱۹۹)، هر یک از اجزای هستی نیز میتواند نامتناهی و برابر با کلِ هستی در تمامیت و اطلاقاش باشد؟ میتوان تمامِ این موارد را با یک شیءِ معمولی و روزمره نیز امتحان کرد و آزمود: برای مثال یک سکهٔ معمولیِ ۲۵ سنتاوی به نام «ظاهر» که در داستانی به همین نام، شرحاش رفته است.
ظاهر:
ظاهر یک سکه است. یک سکهٔ ۲۵ سنتاوی با خراشیدگیهایی منحصربهفرد. اما به هر حال، پیش از هر چیز ظاهر یک «سکه» است و به واسطهٔ سکهبودناش، متعلق به گروهی از اشیا که تحت یک نامِ خاص – سکه – همراه با تفاوتهایشان تکرار میشوند. «سکه» به منزلهٔ نام یا مفهومی کلی، محمل و بستری است که تمامِ سکههای بیشمار تاریخ، چه آنها که بودهاند و چه آنها که خواهند بود در آن مندرجاند و هر یک از این سکهها، در عین فردیت و یگانگی خود، به واسطهٔ داشتنِ نام «سکه»، تمامی سکههای دیگر را بازمینمایانند و نشان میدهند: «هیچ سکهای نیست که نماد همهٔ سکههایی نباشد که در سراسر تاریخ و افسانه، به طورِ بیپایان جلوه کردهاند و درخشیدهاند. به سکههای نقرهٔ شارون اندیشیدم؛ به سکههایی که بلیزاروس به عنوان صدقه از این و آن گدایی کرد … به سی سکهٔ نقرهٔ یهودا … به سکهٔ عهد دقیانوس که یکی از اصحاب کهف عرضه کرد … به شصتهزار سکهای که هر سکهاش برای بیتی از یک حماسهٔ پهلوانی بود و چون سکهها نقره بودند و نه طلا، فردوسی آنها را به سلطان بازگرداند … به سکهٔ طلایی که لویی شانزدهم فراری را در نزدیکی وارن لو داد و …» (ظاهر، ۱۲۸). تمامی سکههای واقعی و افسانهای به واسطهٔ «سکهبودن» در یک سکه ـــ حتی در سکهای بیارزش مانند «ظاهر» ـــ مندرجاند و این سکه تمامِ آنها را از منظری خاص بازمینمایاند. مانند یک شهر که میتوان آنرا از بیشمار زاویه ـــ زاویهٔ دید تمامِ اجزای شهر ـــ بازنمایی کرد، مفهوم سکه نیز از زاویهٔ دید هر سکهٔ خاص قابلِ بازنمایی است. به این صورت، تمامِ سکهها در هر سکهای درج شدهاند.
این اولین گامِ ظاهر ـــ یکی سکهٔ معمولی ـــ برای نمایانگریاش از هستیِ نامتناهی است اما تنها گام نیست: تعدادِ کلِ سکههای تاریخ و افسانه، هر قدر هم که عظیم باشد نامتناهی نیست و ظاهر، برای کتابخانهبودن، نیاز به نمایشِ چیزی بیش از تمامِ سکههای تاریخ دارد. ظاهر، علاوه بر سکهبودن، میتواند در ترکیباتِ زمانی و مکانی متعددی وارد شود. میتواند پیشاپیش با چیزهایی غیر از سکه ارتباط داشته باشد. با کسانی که آن را ساختهاند، کسانی که آن را خرج میکنند، چیزهایی که با این سکه ـــ یا هر سکهٔ دیگری ـــ معاوضه میشوند و … : «پول میتواند شبی باشد در گلگشت بیرون شهر، یا یک ملودی از برامس، یا نقشهها، یا شطرنج، یا قهوه، یا سخنان اپیکتتوس که تحقیر طلا را تعلیم میدهد یا …» (۱۲۸). یک سکه به واسطهٔ ملودی یا قهوهای که میتوان در ازایاش به دست آورد، با چیزهایی غیر از سکه هم مرتبط میشود. قهوهای که به ازای سکه میتوان آنرا نوشید، در مزرعهای عمل آمده و توسط دست کارگرانی چیده شده، کارگرانی که والدینی داشتهاند و فرزندانی که با زمینهای دیگر مرتبط بودهاند یا خواهند بود و … . میتوان این سلسله را تا بینهایت ادامه داد. شبکهای زنجیرهوار از علت و معلولهایی که در نهایت کل هستی را در بر میگیرند. یک سکه، همواره چیزی بیش از یک سکه است. مجموعهای از ترکیبها و صورِ متفاوت که در نهایت، چند تایِ آنها توسطِ آن سکه بالفعل و در زمان و مکان چیده میشوند ـــ قهوهبودن، شطرنجبودن، یا برندیبودن که سرنوشتِ ظاهر است ـــ اما امکانِ ورودِ به این ترکیبها پیشاپیش در این سکه وجود دارد. ظاهر به واسطهٔ مکان و زمانی که در آن قرار گرفته و چیزهایی که با آنها در ارتباط است در نهایت به یک برندی تغییر صورت میدهد و نه یک قهوه، نقشه، شطرنج، یا یک ملودی. فردیتِ ظاهر و درواقع «ظاهربودن» ظاهر، به توالیِ همین نسبتها، کیفیات و صوری است که میپذیرد و این توالی قطعاً با توالی فعلیتیابیِ ترکیبات و صور هر سکهٔ دیگری متفاوت است. اما فردیتِ ظاهر چندان اهمیتی ندارد چرا که اگر چه این سکه در نهایت چند صورتِ محدود را بالفعل میکند اما تمامِ ترکیبات و صورِ ممکن پیشاپیش در آن مندرجاند و به واسطهٔ همین اندراج و تسلسل شبکهٔ علّی و معلولی این صور، ظاهر، نامتناهی است و در نتیجه نمودار و «ظاهر»ِ کل هستی، و این برای هر چیز دیگری در هستی صادق است: «تنیسون زمانی گفت که اگر ما بتوانیم فقط یک گل سرخ را درک کنیم، میتوانیم بدانیم چه کسی هستیم و جهان چیست. شاید او میخواست بگوید هر چیزی – هر قدر هم حقیر باشد – نمیتواند به تاریخ جهان و تسلسل بینهایت علت و معلول وابسته نباشد. شاید او میخواست بگوید که تمامی جهان مرئی، در هر تصویری پدیدار است» (۱۳۵).
نه تنها یک کتاب از کتابخانه به واسطهٔ کتاببودناش، و نه تنها یک حرفِ الفبا به واسطهٔ قدیمبودناش، که هر چیز در هستی – هر قدر هم حقیر و ناچیز – به واسطهٔ شکلگرفتناش از حروف الفبا و یا اندراجاش در روایاتِ متفاوتی که در نهایت به یک شبکهٔ علّی و معلولیِ نامتناهی منجر میشود، شامل و بازنمایانندهٔ کل هستی و گذشتهٔ مطلق جهان است: هر جزءِ هستی میتواند «ظاهر» باشد. ظاهر در نهایت قسمت کوچکی از این هستی نامتناهی را بالفعل میکند و نشان میدهد (به دستِ راویِ داستان رسیدن، معاوضهشدن با یک برندی، نصیبِ این یا آن فروشنده یا خریدارشدن، تبدیلشدناش به قهوه، شرکتاش در متن داستان «ظاهر» یا این متن و …) اما مهم این است که این صورتهای محدود، در کنارِ تمامِ صورتهای نامتناهیِ دیگر پیشاپیش در آن مندرجاند چرا که اگر هر یک از این صور و ترکیبات، پیشاپیش در این سکه، به شکلی بالقوه وجود نداشتند، ممکن نبود که در این سکه بالفعل شوند و در زمان و مکان قرار بگیرند و به این ترتیب، ظاهر، در عین اینکه یک سکهٔ معمولیِ جزیی است، کل جهان نیز هست: یک گذشتهٔ مطلق و یک آیندهٔ نامتناهی و پیشبینیناپذیر چرا که معلوم نیست که در آینده، کدامیک از این بیشمار صورتِ مندرج در این سکه، بالفعل خواهند شد: «پول، زمان پیشبینیناپذیر است» (۱۲۸). ظاهر مدام در نسبت با چیزهایی دیگر، و در ترکیبی تازه از مجموعههای اشیا و رویدادها قرار میگیرد و صورتِ ظاهر خود را تکرار میکند. اما این تکرار، همواره با تفاوتی تازه در این ترکیبات همراه است و ظاهر، همواره ظاهری دیگر و چیزی دیگر است. ظاهر، مدام و از نو، هر بار کتابت میشود و این کتابت – در رابطهای زمانی و مکانی با دیگر اجزای هستی قرارگرفتن – نامتناهی است. «ظاهر» نشان میدهد که چگونه یک شیءِ ساده و نه جادویی یا داستانی، میتواند نمایانگر کل هستی باشد و چگونه یک شیء، هر قدر هم بیاهمیت و ناچیز، یک کتابِ نامتناهی است که میتواند جایگزینِ هستی/کتابخانه شود. ظاهر در هر ترکیبِ خود مدام در حالِ کتابتشدن است و اگرچه صورتِ خود را حفظ میکند همواره «دیگر» است. دریچهای که از آن، هستی خود را به شکلِ یک کتابِ نامتناهی، یک کتابخانهٔ ازلیـــابدی، یک مکتوبِ همواره قابلِ قرائت و کتابت نمایش میدهد: تمامِ آنچه برای ظاهر شرح داده شد، برای هر جزءِ دیگر از هستی نیز صادق است ـــ یک گل سرخ، یک ببر، یک سنگ ـــ و یا شاید برای کلِ هستی در اطلاق و تمامیتاش. ظاهر در متنی دیگر از بورخس، تکثیر و منتشر میشود و کلِ هستی را به منزلهٔ یک کتاب، یا یک مکتوبِ نامتناهی بازمینمایاند: شاید «مکتوب خداوند» در داستانی به همین نام.
مکتوب خداوند:
«ظاهر» نشان میدهد که چگونه تمامِ چیزها در هستی میتوانند مکتوب و در نتیجه جزئی از کتابخانه باشند. تمامِ اجزای هستی نمایانندهٔ هستی در کلیت و تمامیتِ آناند و در یک روندِ فعلیتیابی، در صورتها و ترکیبهایی متفاوت، در زمان و مکان چیده میشوند، همانگونه که حروف و نمادهای نگارشی در یک کتاب. کلِ هستی میتواند «مکتوب» باشد و هست. مکتوبی نامتناهی که مدام در حالِ کتابتشدن است در عینِ اینکه تمامیتِ هستی را پیشاپیش در خود دارد. اما کاتبِ این هستی کجاست؟ چه کس یا چه چیز در حالِ کتابتِ هستی است؟ هستی، مانندِ کتابخانه نامتناهی است و چیزی نمیتواند بیرون از یک نامتناهی وجود داشته باشد. هستی بیرونی ندارد و در نتیجه، نمیتوان از یک کاتبِ جدای از هستی، یک کاتبِ متعالی، سخن گفت. اگر چیزها ـــ رویدادها، اشیا، وضعیتها ـــ وجوه مکتوب و مخلوقِ هستیاند، وجهِ کاتب و خالق نیز باید در خود هستی و نسبت به آن درونی باشد. خالق و مخلوق، کاتب و مکتوب، در یک هستیِ نامتناهی، دو وجه یک چیزند: دو روی سکهٔ وجود ـــــ سکهای که مانندِ «ظاهر» هر دو رویاش با هم قابلِ رؤیت است. برای راوی داستانِ «مکتوب خداوند»، جادوگری پیر و شکنجهشده، که اواخر عمر خود را در یک زندان میگذراند و در جستجویِ کلمهٔ نجاتبخش خداوند است، تفاوتی مابینِ وجه خلاق و مخلوق هستی وجود ندارد: «آن جا اتحاد با الوهیت روی داد، اتحاد با هستی (آیا تفاوتی میان این دو واژه هست؟)» (مکتوب خداوند، ۱۴۲). او فرقی بین کلمات هستی و خداوند نمیبیند و در جستجویِ مکتوبِ آفریننده و نجاتبخش خداوند، هستی مخلوق را میکاود. چیزها، به سان کلمات، از نظرگاهِ وجه مخلوق هستی، قسمتی از هستی را به شکلی واضح و بالفعل و تمامیتِ آن را به شکلی مبهم و بالقوه نشان میدهند. اما همین چیزها از نظرگاه وجه خلاق هستی به چه صورتاند؟ یک سکهٔ ناچیز، یک پلنگ یا کلمه، در وجه خلاق هستی چگونه چیزی میتواند باشد؟ : «از خودم پرسیدم یک ذهن مطلق احتمالاً چگونه جملهای میسازد؟ اندیشیدم که حتی در زبانهای بشری هیچ موضوعی نیست که به طور ضمنی، سراسر جهان را در بر نگیرد؛ سخن گفتن از پلنگ، سخن گفتن از همهٔ پلنگهایی است که آنرا به وجود آوردهاند، گوزنها و لاکپشتهایی که آن پلنگ دریده و خورده است، علفی که گوزنها خوردهاند، زمینی که مادر علف بوده، و آسمانی که نور به زمین داده. اندیشیدم که در زبان یک خدا، هر کلمهای این تسلسل بیپایان حوادث را بیان میکند، آن هم نه به طور ضمنی، بلکه صریح و آشکار، و نه به طور تدریجی، بلکه در یک آن … اندیشیدم که یک خدا باید فقط یک کلمه بگوید و آن کلمه باید جامعیت مطلق داشته باشد. هر کلمهای که خدایی ادا کند، نمیتواند کمتر از کل هستی باشد یا مختصرتر از مجموعهٔ زمان … [کلمهای] که مساوی است با کل یک زبان و تمام مفاهیم ممکن آن زبان» (۱۴۱). هر آن چه از نظرگاهِ هستی مخلوق، بالفعل و زمانیـــمکانی است و در نتیجه، تنها قسمتی از هستی را به شکلی واضح بازمینمایاند، از نظرگاهِ وجه خالق یا کاتبِ هستی، نامتناهی، مطلق و تماماً بالقوه است. هر چیزِ هر چند ناچیز، در وجهِ خلاقِ خود برابرِ با کلِ هستی است. وجه خلاق، کاتبِ نامتناهی، کتابخانهٔ ازلیـــابدی، به یکسان در هر جزءِ هستی حضور دارد. به این معنا کلمهٔ مطلق میتواند هر چیز موجود باشد اگر از وجه خلاق و کاتبِ هستی دیده شود. میتواند بر روی یک کتیبه نوشته شده باشد، یا روی پوست پلنگ؛ میتواند یک حرف باشد، یک سکه باشد، یک گل سرخ، یک ببر یا یک چرخ: «خلسه یک نماد را دو بار به کار نمیبرد؛ یک نفر خداوند را در نوری کورکننده دیده است؛ دیگری او را در یک شمشیر یا در حلقههای گل سرخ مشاهده کرده. من یک چرخ بسیار بلند دیدم که فقط جلوی چشمهایم نبود، یا پشت سرم یا در دو طرفم، بلکه در آن واحد همه جا بود. این چرخ از آب ساخته شده بود و ضمناً از آتش، و با این که میتوانستم حدوحدودش را ببینم، نامتناهی بود. از همهٔ چیزهایی ساخته شده بود که بودهاند، هستند و خواهند بود و همهچیز در هم بافته شده بود؛ من رشتهای بودم در تاروپودِ آن بافتهٔ محیط بر همهچیز؛ و پدرو دی آلوارادو، که مرا شکنجه کرده بود، رشتهٔ دیگری بود. علتها و معلولها در آن جمع بودند. تنها با نگاه کردن به آن چرخ توانستم همهچیز را بهطور بیپایانی درک کنم … و با درک همهٔ اینها به درک نوشتهٔ روی پوست پلنگ هم رسیدم» (۱۴۳). هر چیز در هستی، از نظرگاه مخلوق، محدود، منفرد و مشخص است و همان چیز از نظرگاه خالق، نامتناهی، کثیر و مطلق. هستیهایی با دو وجه: یک وجه خالق و یک وجه مخلوق. آفرینش در خود هستی و درونِ هر چیز از هستی صورت میگیرد. خداوند درونِ همهچیز است و هر جزءِ هستی از وجهی خاص، نمایانندهٔ قدرتِ مطلقِ خداوند است: حتی یک نوشته روی پوست یک پلنگ درونِ یک زندان تاریک.
وجود و حضور هر لحظهٔ همین وجه خلاق، درونِ هستی است که به هستی، اجازهٔ صیرورت و دگرگونیِ هر لحظه و کتابتِ مداوم میدهد. چیزها میتوانند مدام تغییر کنند و در ترکیباتی تازه و صورتهایی نو چیده شوند، چرا که نیرویی درونی، همان وجه خلاقِ چیزها، به حرکت و فعلیتهای متفاوت و کتابتِ مداوم سوقشان میدهد. اگر «ظاهر» میتواند یک قهوه باشد یا یک شطرنج و در نهایت یک برندی، صرفاً به این دلیل نیست که تمامِ این امکانات و به تبع آنها کل هستی را به شکلی بالقوه در خود دارد، بلکه به این دلیل نیز هست که نیرویی درونی به آن، امکان فعلیتِ این صورتها را نیز میدهد. کلمهٔ مکتوب خداوند، کلمهٔ مطلق هستی یا همان وجه آفرینندهٔ آن میتواند هر جا باشد و جادوگر داستان «مکتوب خداوند» میتواند صرفاً با ادایِ آن ـــ قرائت یا همان کتابتاش ـــ در جایگاه آفریننده قرار بگیرد: «آن نوشته فرمولی بود از چهارده واژهٔ اتفاقی و فقط کافی بود تا آن واژهها را با صدای بلند ادا میکردم تا قادر مطلق شوم» (۱۴۳). خالقِ هستی، درونِ خود هستی است، درونِ همین چهارده ـــ یا بینهایت ـــ واژهٔ اتفاقی و تصادفی. درونِ هر کنشِ دگرگونی و کتابت. نیرویی نامتناهی و لایزال که تا ابد هستی را به حرکت وامیدارد و به هر چیز امکان میدهد که از دلِ چیزی دیگر زاییده شود و فعلیت یابد. از درونِ یک کتاب، یک حرف، یک سکه یا یک رؤیا. همچنانکه جادوگر داستانِ «ویرانههای مدور» از درونِ رؤیایی، فرزندی را به دنیا میآورد.
ویرانههای مدور:
داستان «ویرانههای مدور» داستانی است دربارهٔ آفرینش، با تلمیحی به داستانِ آفرینشِ اولین انسان در کتبِ مقدس: «در آیین عارفان گنوسی در باب پیدایش جهان آمده است که دمیورژها آدمی را از گِلِ سرخ سرشتند که نمیتوانست برپا بایستد. آدم رؤیاهای مرد جادوگر نیز مانند آن آدم خاکی، خام و ناهنجار و ابتدایی بود» (ویرانههای مدور، ۶۸). داستان، شرحِ آفرینشِ یک انسان از طریقِ رؤیادیدن است. مردی جادوگر در مدتی خاص رؤیا یا رؤیاهایی را میبیند که در آنها به آفرینش و تکمیل اجزاء و جوارح یک انسان میپردازد و پس از طی آن مدت، او را به دنیا میآورد. آن چه اهمیت دارد، مدتِ رؤیادیدنِ مرد جادوگر، یا درواقع همان مدتزمانی است که برای فرایندِ آفرینشِ روایتشده در داستان لازم است: «هزار و یک شب» (۷۱). مردِ جادوگر پس از هزار و یک شب رؤیادیدن، فرزندش را به دنیا میآورد. این مدت، نشانهای است که فرایندِ آفرینش از طریقِ رؤیادیدن را به فرایندِ «کتابت» پیوند میزند. هزار و یک شب، همان مدتی است که در آن، شهرزاد قصهگو با آفرینشِ داستانهای متنوع، در قالبِ یک داستانِ پیوسته، خود را از مرگ نجات میدهد و زندگیِ خود را بازمیآفریند. مردِ جادوگر نیز فرزندش را در هزار و یک شب میسازد. درواقع او این انسان را کتابت میکند و مینویسد. در این جا فرایندهای آفریدن، رؤیادیدن و کتابتکردن، درواقع نه سه فرایندِ مختلف، بلکه سه وجه یا منظر از یک فرایندِ واحدند. کتابت، در زمان و مکان قرار دادنِ کلمات و در نهایت صور است. آنچه در رابطه و نسبتی با دیگر چیزها قرار میگیرد، درواقع نوشته میشود. قرارگرفتنِ قلب در رابطه با رگهایی که آن را به مابقی اعضای بدن متصل میکنند، شبیه قرارگرفتن یک کلمه در میانِ کلماتی است که جملات و سطور و صفحات و کتب را شکل میدهند: «در آن شب، در آب رودخانه غسل کرد و دراز کشید تا بخوابد. تقریباً بلافاصله، قلبی تپنده در خواب دید… در شب چهاردهم شریان ریوی را با انگشت لمس و نوازش کرد و آن گاه همهٔ قلب را از درون و بیرون کاوید… دست به کار رؤیادیدن یکی دیگر از اندامهای اصلی بدن شد. پیش از پایان سال، به استخوانبندی و پلک چشمها رسید …» (۶۸). هر آفرینشی درواقع یک فرایند ترکیب است. از طریقِ ترکیب است که صورِ نهفتهٔ هستی بالفعل میشوند و وجودی زمانی و مکانی مییابند. آفریدنِ یک بدن، ترکیبِ زمانی و مکانیِ اعضا و جوارحی است که در ارتباط با یکدیگر معنا مییابند و کار میکنند، همانگونه که آفریدنِ یک نقاشی ترکیبِ خطوط و رنگهایی است که صورت یا صوری را بالفعل میکنند و نمایش میدهند، و همانگونه که آفریدنِ یک کتاب، ترکیبِ حروف و کلماتی است که در ارتباطِ با هم و در توالیِ خطیشان، روایتی و در نتیجه معنایی را بالفعل میکنند. در فرایندِ آفرینش در دنیایی که گذشتهٔ آن مطلق و نامتناهی است، آنچه بیش از همه اهمیت دارد همین ترکیبِ زمانی و مکانی، یا به عبارتی، در رابطهٔ زمانی و مکانی قراردادنِ صور و اجزاست. اعمالِ رؤیادیدن، نوشتن و در نهایت آفریدن، هر سه، بهفعلیترساندنِ صوری بالقوهموجود از طریقِ ترکیبِ اجزایی ازپیشحاضرند: ترکیبِ تصاویر موجود در حافظه در فرایندِ رؤیادیدن و ترکیبِ حروفِ موجود در زبان در فرایند کتابت. به این معناست که مردِ جادوگر فرزندش را مینویسد و او را در هزار و یک شب از طریقِ رؤیادیدن میآفریند: هر سه فعل در اینجا به یک فرایند اشاره دارند؛ فرایندی که در آن شاخهای تازه از دلِ شاخهای دیگر شکل میگیرد و منشعب میشود.
از دل یکی از شاخههای موجود در هستی، یعنی مردِ جادوگر در ارتباطش با رود و مردم ده و ویرانهها و خدایان، شاخهای دیگر زاده میشود و شکل میگیرد ــــ فرزند او که خود جادوگری خواهد شد در ارتباط با ده بالادست و آتش و قاصدانی که خبرش را برای مرد جادوگر میآورند. هر شاخه، خود، منشأ و شکلدهندهٔ بینهایت شاخهٔ دیگر است. هر وضعیت و ترکیب، در درونِ خود، پیشاپیش آماده و مستعدِ آفرینشِ وضعیتی تازه است. وجه خلاق هستی در هر وضعیتی همواره حضور دارد. آنچه از جهانِ مطلقِ کتابخانه در شاخهای بالفعل شده ـــ توالی تعدادِ محدودی نسبت و صورتِ مشخص ـــ خود میتواند به شاخهای دیگر ـــ که خود نیز توالیِ چند نسبت و صورت محدود است ـــ شکل دهد و این فرایند میتواند تا بینهایت ادامه داشته باشد و دارد. فرایندِ بیپایانِ کتابت نه عملِ خطیِ نوشتن در یک کتاب، بلکه تولیدِ کتابهایی بیشمار از دلِ یک کتاب است. هر نسبتِ تازهای از صورتهای هستی، کتابتِ تازهٔ یک کتاب است. جهان همواره در حالِ آفریدن و آفریدهشدن است اگر چه همهچیز پیشاپیش در آن وجود دارد. مردِ جادوگر با آفرینشِ این شاخهٔ تازه، قسمتی از خود را به روابط و روندِ تازهای از فعلیت وارد میکند: «قوای مدرکهٔ او، اصوات و اشکال جهان را خفیفتر و کمرنگتر احساس میکرد. پسر غایبش با کاهش جان او پرورش یافته بود» (۷۰). کتابت، رؤیادیدن و در نهایت آفرینش، چیزی نیست جز گسترشِ یک شاخه در شاخههای جدید. زندگی در آفرینندگی، زندگی در وسعت و گسترهای به پهنای کل هستی است: زندگی در بینهایت.
فرایند آفرینش، درونِ خود هستی رخ میدهد. هستی بیرونی ندارد. هیچ چیز از عدم، یا از تعالیِ دنیایی دیگر آورده نمیشود. همهچیز از درونِ وضعیتهای هستی، از درونِ شاخهها، زاده میشود و به دنیا میآید. جادوگری از درونِ رؤیای جادوگری دیگر زاده میشود که خود، رؤیای جادوگری دیگر بوده است: «قدم در میان شعلهها گذاشت، اما آتش بدناش را نسوزاند… با احساس آسودگی، با خواری و با هراس، دریافت که خودش هم تنها نمودی است و کس دیگری او را در رؤیا دیده است» (۷۱). چنین است فرایند آفرینشِ بیپایانِ هستی: هر انسان، حاصلِ رؤیا و کتابت انسانهای پیشین است. هر نسل رؤیایی است که نسلهای قبل دیدهاند. هر حافظه، تمامِ حافظههای پیشین است و هر موجودِ هر چند حقیر و ناچیز، میراثدار رؤیای کل هستی است: میراثدارِ اطلاقِ گذشته و لایتناهیِ زمان و مکان. هر کتاب، رؤیایی است که کتابخانه میبیند و به این معناست که ذاتِ محض کتابخانه، رؤیادیدن، یا همان کتابت، یا باز همان آفریدن است. رؤیادیدن و کتابت دو روی یک سکهاند: سکهٔ آفرینش. سکهای که دو رویاش در آن واحد قابلِ رؤیتاند. هر رویداد در هستی، هر قدر هم کوچک و بیاهمیت، از نظرگاه خود هستی آفرینشی تازه است: یک رؤیا، یک کتاب.
فرایندِ گسترش و شکلگیری هستی فرایندی زنجیرهوار و انشعابی است. وضعیتهایی از درونِ وضعیتهایی دیگر که از درونِ وضعیتهایی دیگر که از درونِ … تا بینهایت. شکلگیری مردِ جادوگر «تکرار» میشود: جادوگر در رؤیا جادوگری میآفریند که در رؤیا جادوگری میآفریند و … . اما هر بار تکرارِ جادوگر، با تفاوتهایی در زمان و مکان همراه است. با تفاوتهایی در نحوهٔ قرارگیری و ترکیب. هر یک از جادوگرها، اگرچه محصولِ یک فرایندِ مشخص و تکراریاند، اما هیچیک «همان» دیگری نیست. روندِ آفرینش، روندِ بیپایانِ تکرار و تفاوت است. هر وضعیت، مدام وضعیتهایی دیگر میسازد و هیچ چیز، همان که بوده نمیماند. چیزها خود را در تفاوتهای درونیشان تکرار میکنند. هر قرائت، درواقع یک کتابت است. تکرارِ یک کتاب در قرائت، کتابتِ دوبارهٔ آن است. کتابها مدام در حالِ کتابتشدناند و هیچ رونوشتی وجود ندارد که دقیقاً همان کتابِ پیشین باشد. حتی رونوشتی کلمهبهکلمه که «پیر منار کاتب دن کیشوت» از روی متن سروانتس نوشت.
پیر منار کاتب دن کیشوت:
دن کیشوت میتواند دوباره کتابت شود، حتی اگر این کتابت چیزی نباشد جز رونویسیِ کلمهبهکلمهٔ آن و همین نشان میدهد که دن کیشوت صرفاً «دن کیشوت سروانتس» نیست. دن کیشوت میتواند «دن کیشوتِ پیر منار» باشد که بخشهایی از آنرا کلمهبهکلمه رونویسی میکند. اما چگونه چنین چیزی امکانپذیر است؟ چگونه کتابی که سروانتس نوشته میتواند نوشتهٔ شخصی دیگر باشد؟ آیا اگر دن کیشوتِ سروانتس پیشاپیش امکانِ «دن کیشوتِ منار بودن» را نداشت، پیر منار میتوانست آنرا رونویسی و یا به زبانِ راویِ داستان «تألیف» کند؟ نه. نمیتوانست. به همین معناست که هر تکراری، به واسطهٔ قرارگرفتن بر زمینهٔ یک تفاوت، ممکن میشود. پیر منار میتواند دن کیشوت را دوباره بنویسد چرا که امکانِ نوشتهشدن آن، نوشتهشدنِ «دن کیشوت پیر منار»، از ابتدا در دن کیشوتِ سروانتس وجود داشته است. دن کیشوت سروانتس در همان لحظهٔ آفریدهشدن، پیشاپیش با خود متفاوت بوده است. دن کیشوتِ منار همان دن کیشوتِ سروانتس نیست، همانگونه که خودِ منار سروانتس نیست و نمیخواهد باشد. سروانتسِ اسپانیایی یک عامیِ نابغه است که به زبانِ روزگار خود مینویسد و مناظر و موقعیتهای جغرافیایِ زمانِ خود را برای داستاناش برمیگزیند حال آن که پیر منارِ فرانسوی یک شاعر سمبولیست و فلسفهدان است که با زبانی کهن و متکلف ـــ زبان اسپانیایی قرن هفدهم ـــ که زبان خودش هم نیست مینویسد و مناظر و موقعیتهای جغرافیایی دیگر و تاریخی دیگر را برای کتابِ خود برمیگزیند. مقایسهٔ این دو کتاب در محتوا هم نشاندهندهٔ تفاوتِ آنها با یکدیگر است: «برای مثال، سروانتس (بخش اول، فصل چهارم) چنین نوشته: «… حقیقت، که مادرش تاریخ است، یعنی رقیبِ زمان، گنجینهٔ اسناد، شاهد گذشته، سرمشق و پندآموز حال و مشاور آینده». این فهرست صفات و ویژگیها که در قرن هفدهم نوشته شده و به قلم آن مرد عامی نابغه (میگل دو سروانتس) است، صرفاً ستایش سخنورانهٔ تاریخ است. از سوی دیگر منار مینویسد: «… حقیقت، که مادرش تاریخ است، یعنی رقیبِ زمان، گنجینهٔ اسناد، شاهد گذشته، سرمشق و پندآموز حال و مشاور آینده». تاریخ، مادر حقیقت! این نظریه حیرتآور است. منار که معاصر ویلیام جیمز است، تاریخ را نه کاوشی درواقعیت، بلکه سرچشمهٔ اصلی واقعیت میداند. حقیقت تاریخی از نظر منار آنچه رخ داده نیست بلکه چیزی است که باور داریم رخ داده است. آخرین عبارتها ـــ سرمشق و پندآموز حال و مشاور آینده ـــ بهطور جسورانهای پراگماتیستی است» (پیر منار، ۵۹ و ۶۰). متنِ مورد مقایسه، به وضوح، یکی است اما راوی معناها و محتواهایی کاملاً متفاوت را به آنها نسبت میدهد: دو ترکیب با یک صورت. این که کاتب یکی سروانتس و کاتب دیگری پیر منار است، معنای آنها را تغییر میدهد. این متن، از منظر روزگار و زمانه و داناییهای سروانتس، میتواند صرفاً ستایش سخنورانهٔ تاریخ باشد اما از منظر پیر مناری که معاصرِ ویلیام جیمز پراگماتیست است و سیصد سال پس از سروانتس زندگی میکند، نظریهای فلسفی و عمدتاً پراگماتیستی دربارهٔ رابطهٔ تاریخ و حقیقت است. باید در نظر داشت که امکانِ خواندهشدنِ سروانتس در همعصریِ با ویلیام جیمز و از منظری پراگماتیستی، پیشاپیش در خود کتاب وجود داشته و به همین دلیل، پیر منار، یا راوی داستان، این امکان را یافتهاند که آنرا بالفعل کنند. درواقع داستانِ «پیر منار، کاتب دن کیشوت»، داستانِ فعلیتیابی یکی از بینهایت امکانِ نهفته در کتاب دن کیشوت است. منشعبشدنِ شاخهای تازه از تنِ یک شاخه، یا نوشتهشدنِ یک کتاب در کتابی دیگر. کتابی که پیشاپیش در آن کتاب مندرج بوده است.
چگونه چنین چیزی ممکن است؟ چطور و از چه طریق یک کتاب میتواند در کنهِ خود چنان متفاوت باشد؟ تفاوت اساسیِ دن کیشوت منار با دن کیشوتِ سروانتس چیست؟ اگرچه کتابِ منار رونوشتی از کتابِ سروانتس است اما در زمانی دیگر و مکانی دیگر و در نتیجه در ارتباطی متفاوت با اجزایِ بالفعل هستی. کتابِ سروانتس در قرنِ هفدهم، در میانهٔ یک روایت از هستی قرار میگیرد ـــ یک شاخه که از ترکیبِ صوری در اسپانیای قرنِ هفدهم ساخته شده ـــ حال آن که کتابِ منار در روایتی دیگر در فرانسهٔ قرن بیستم ـــ شاخهای دیگر با سیصد سال فاصلهٔ زمانی و اتفاقاتی بیشمار در این سیصد سال که یکی از آنها خود دن کیشوت است. نکتهٔ اصلی، قرارگیری این کتاب در دو شاخهٔ متفاوت است و همین امر معنا و محتوا و حتی ماهیت این کتاب را دگرگون میکند. به این معناست که هر قرائتی، خود یک کتابتِ دوباره است. هر تکراری یک بازآفرینی است. قرائتِ یک کتاب، آنرا در یک بستر زمانی و مکانی متفاوت با قبل قرار میدهد و به این ترتیب آنرا دوباره کتابت و بازآفرینی میکند. قرائت، به واسطهٔ این که همیشه از درونِ شاخهای متفاوت صورت میگیرد، بازنویسی و آفرینشِ دوبارهٔ یک کتاب است چرا که لاجرم آن کتاب را با صوری متفاوت با آنچه که کتاب، هنگامِ کتابتِ اولیه با آن پیوند داشته، پیوند میدهد. اگر کتابت، تولید و انشعابِ شاخهای از دل شاخهای دیگر باشد، هر قرائت، همواره میتواند کتابت باشد چرا که هر قرائت، قراردادنِ کتاب در بستری تازه است. پیر منار درواقع، خوانندهٔ کلمهبهکلمهٔ دن کیشوت است و همین خواندن، او را مبدل به «کاتب»ِ این کتاب میکند. کتابی که در فهرستِ آثار منار هم خبری از آن نیست. کتابی شاید نوشتهنشده و پنهان، مانند تمامِ آن کتابهایی که هر انسانی در طولِ زندگی خود، از طریقِ قرائتِ کتابها، کتابت میکند. دن کیشوتِ پیر منار رؤیایی است که دن کیشوتِ سروانتس دیده است.
یک کتاب در دو روایت؟ داستانِ «پیر منار مؤلفِ دن کیشوت» داستان دو روایتِ بالفعلشده از یک کتاب است. کتابی که در هر یک از روایتها معنایی متفاوت و محتوایی دیگرگون دارد. دو انشعاب از دلِ یک چیز. چیزها همان شاخهها یا روایات نیستند. آنها میتوانند در شاخههای متفاوتی باشند. «ظاهر» میتواند یک قهوه باشد یا یک شطرنج، همانگونه که دن کیشوت میتواند نوشتهٔ سروانتس باشد یا منار. هر چیز در هستی میتواند در بینهایت شاخهٔ ممکن قرار گیرد و از طرقِ متفاوتی روایات شود: تعداد روایاتِ حول یک چیزِ هر چند کوچک در هستی، بیشمار است. هر چیز یک کتاب نیست بلکه مجموعهای بیپایان از کتابهایی ممکن است. هر چیز، خواه یک حرف، یا یک سکه، یا کتاب، پیشاپیش، در درونِ خود شاخهشاخه و مجموعهٔ بالقوه و نهفتهٔ تمامِ شاخههای هستی است. به این معناست که کل هستی در هر جزءِ آن به شکلی تماموکمال وجود دارد. تعدادِ روایاتِ ممکن برای هر چیز بینهایت است و در هر یک از روایتها آن چیز دیگر همان نیست که پیش از این بوده، خواه دن کیشوت سروانتس، خواه یهودای اسخریوطی در «سه روایت از یهودا».
سه روایت از یهودا
داستان «سه روایت از یهودا» شرح مجموعهای از پاسخهاست که یک متألهِ قرن بیستمی به این پرسش میدهد که «یهودا کیست؟». او در طولِ مدت زندگیاش سه بار، هر بار از طریقِ ترکیبِ متفاوتی از کلمات با الگویی متفاوت ـــ استدلالی، قیاسی، اخلاقی، الهیاتی و … ـــ روایتی از کیستیِ یهودا میسازد. روایتهایی که در هر کدام از آنها به واسطهٔ ترکیبِ متفاوتِ کلمات و الگوهای استدلالی، یهودا ماهیتاً انسان دیگری است، اگرچه در تمامِ آنها او هنوز «یهودا»ست. درواقع این داستان، نشاندهندهٔ فعلیتیابی سه روایت یا شاخه از تمامِ روایاتِ ممکنی است که حول شخصیتِ یهودا در انجیل، به شکلی بالقوه وجود دارند. در روایت اول، زمین آیینهٔ آسمان است و در نتیجه مسیح باید انعکاسی روی زمین داشته باشد. انعکاس مسیحی که خدا بود اما تجسد را پذیرفت تا انسان را نجات بخشد، باید یهودایی باشد که انسان بود اما خیانت را پذیرفت تا با نفرین ابدیاش نجاتدهندهٔ انسان باشد. در این روایت یهودا، بازنمایی مسیح بر روی زمین است. در روایت دوم، یهودا بزرگترینِ حواریون است و همین امر باعث میشود که در مقابل تمامِ حواریونِ دیگر که زهد در جسم را پذیرفتهاند، او زهد در روح را انتخاب کند و با گزینشِ شنیعترین گناه ممکن که هیچ لذت و افتخاری در آن نیست، از تمامِ شادیها و لذائذ روح چشم بپوشد. او در این روایت مؤمنترین انسان روی زمین است. در روایت سوم، چنین استدلال میشود که اگر خداوند برای نجات تمامی ابناءِ بشر، تجسد و رنجِ آن را پذیرفت منطقاً درست نیست که این رنج تنها در یک بعد از ظهر و روی صلیب اتفاق افتاده باشد. خداوند بر روی زمین باید به رنجی ابدی و لعنتی جاودان گرفتار شود تا تمامِ بشریت رستگار شوند. در نتیجه، بر خلافِ آنچه همیشه گفته شده، خداوند نه مسیح بلکه یهوداست. در این روایت، خدایِ پسر و یهودا اینهماناند. به این سه روایت میتوان بیشمار روایتِ دیگر اضافه کرد که در هر یک از آنها، یهودا در عینِ اینکه یهوداست و تکرار میشود اما عمیقاً با تمامِ یهوداهای دیگر متفاوت است. روایت اولیهٔ داستانِ یهودا و کیستیِ او در انجیل آمده است. روایاتِ بالا نشان میدهند که کتابِ انجیل، پیشاپیش امکانِ دیگرشدنِ یهودا و داستانِ او را در خود داشته است. اگرچه در انجیل تنها یک روایت از کیستیِ یهودا ـــ بهمنزلهٔ یک خائن ـــ وجود دارد اما این خود انجیل است که بستری را برای فعلیتِ تمامِ روایات بالفعلنشدهٔ دیگر ممکن میکند. بستری که نیلزرونبرگِ داستان «سه روایت از یهودا» برای بهفعلیترساندنِ سه روایت از آن بهره میبرد. تفاوتِ در یهوداها یا به عبارتی، تمامِ شاخههایی که یهودا میتواند در آنها حضور داشته باشد، پیشاپیش در متنِ انجیل وجود دارد و به این معناست که هر کتابی، عمیقاً با خود ـــ با آنچه به ظاهر نمایش میدهد ـــ متفاوت است. جایگذاری هر یک از این روایات در انجیل، به جای روایتِ اصلیِ داستان یهودا، به «دیگر شدن»ِ کل انجیل میانجامد. انجیل با هر یک از این روایات، بالکل کتابی دیگر است. نه صرفاً به خاطر تغییرکردنِ یک داستان، بلکه به دلیل تغییرِ شکلِ کلِ زنجیرهٔ علت و معلولی و همچنین معناییای که این داستان در پیوند با آن است. بدینصورت است که انجیل ـــ مانند هر کتاب دیگری ـــ مدام خود را تغییر میدهد و «دیگر» میکند.
یهودا در چند شاخه حضور دارد: شاخهٔ انجیل، سه شاخهٔ داستان، شاخهٔ خود متن داستان، شاخهای که از این متن میگذرد و … . او در تمامِ اینها حضور دارد و در یکی خائن است حال آن که در دیگری خود خداست یا موضوعی برای یک داستان یا مثالی برای یک تفسیر. او، مانند هر چیز دیگر در هستی، به واسطهٔ اندراج کلِ جهان در وجودش، پیشاپیش این امکان را دارد که در بینهایت شاخه یا روایت ممکن حضور یابد و در هر کدام از آنها موجودی دیگر باشد در عین اینکه خودش است. او حتی میتواند با نامی دیگر و در هیأتی دیگر در روایتی حضور داشته باشد. میتواند خودِ نیلزرونبرگ باشد که به خدا خیانت میکند و ذاتِ او را به زعمِ خودش آشکار میسازد. نیلزرونبرگی که خود میتوانست در روایتی دیگر در قرن دوم میلادی متألهی بدعتگذار و تکفیرشده باشد: «در آسیای صغیر یا در اسکندریه، در قرن دوم میلادی، در آن روزگاری که باسیلیدیس اعلام کرد که هستی بدیههسازی بیپروا و زیانآور فرشتگانی است که در حد کمال نبودهاند؛ نیلزرونبرگ، با شور روشنفکرانهٔ یگانهاش چه بسا میتوانست یکی از انجمنهای مخفی گنوسی را رهبری کند. دانته ممکن بود او را به گوری آتشین حواله دهد. ای بسا که ناماش در نامنامههای رؤسای جزءِ بدعتگزاران، میان نام ساتورنیلوس و کارپوکراتس قرار میگرفت و این یا آن فراز از آموزههای او که با نفرینهای زننده همراه بود، در کتابی مجعول، برای نسلهای آینده به ثبت میرسید و وقتی آتشسوزی کتابخانهٔ صومعهای آخرین نسخهٔ کتاب سینتاگما را فرو میبلعید، نابود میشد. در عوض، خداوند، قرن بیستم و شهر دانشگاهی لوند را نصیب و قسمت او کرد» (سه روایت…، ۷۵).
یهودا در هر یک از این روایات حضور دارد، نفس میکشد و زندگی میکند. او در این شاخهها تقسیم نمیشود بلکه خود را به منزلهٔ موجودی دیگر و به عبارتی در ترکیبی دیگر تکرار میکند. در هر یک از این روایات او در ارتباط با نظمِ متفاوتی از چیزها قرار میگیرد و ماهیتاش بر حسبِ همین نظم و همین رابطهها دوباره تعریف میشود. وجودِ هر چیز در هستی وجودی چندشاخه است. هر چیز میتواند در شاخههای مختلفی حضور یابد. شاخههایی که او را نه تقسیم، بلکه تکرار میکنند. هر موجودیتی، چندپاره است و هویتاش معنایی ندارد جز نسبتداشتن با نظمِ خاصی از چیزها. کلیتِ زندگیِ یک موجود، مجموعِ شاخههایی است که او در آنها حضور دارد و در هر یک نسبت به مابقیِ شاخهها، «دیگر» است. و مگر انسان چیست جز مجموعهای از شاخههایی که او را چندپاره میکنند؟ شاخههایی که او در هر یک، به منزلهٔ «دیگری» تکرار میشود. هویت چیست جز جمعِ تمامیِ این شاخههای حاضر و غایب؟…هر انسان، همواره دیگری است. هر نفر، چند نفر است. حولِ هر نام، بیشمار روایتِ ممکن وجود دارد که هر یک از آنها معنای آن را تغییر میدهد. یهودا میتواند یک مردِ سیاسی باشد که با لودادنِ مسیح، جنگی علیه روم راه میاندازد و در همان حال میتواند خدایی باشد که لعن و نفرینِ ابدی را به جان میخرد تا بندگاناش را بازخرید کند. هیچیک از این روایات، روایت اصلی یا حقیقی نیست. مجموعهٔ آنهاست که حقیقتِ یک چیز را تعریف میکند و نشان میدهد. مجموعهای که تعدادِ اعضایش نامتناهی است. برای پیبردن به حقیقت یک موجود، تحلیلی نامتناهی از تمامِ روایاتِ ممکنی که پیشاپیش در او وجود دارند لازم است. روایات و شاخههایی که صرفاً به آنچه دیگران دربارهٔ او میگویند و مینویسند محدود نمیماند و به حوزهٔ تجربه و آگاهیِ خود او نیز کشیده میشود. هر انسان، مانند هلادیک، نمایشنامهنویس داستانِ «معجزهٔ پنهان» شاخههایی مختلف و متفاوت را تجربه میکند که در آنها او کسی دیگر است حال آن که خودش را بازمیشناسد.
معجزهٔ پنهان:
داستان «معجزهٔ پنهان» روایتِ دستگیری و بازداشتِ یک نمایشنامهنویس در جنگ جهانی دوم است که به دلیل خبرچینی ـــ یا یهودیبودناش ـــ باید اعدام شود. هلادیکِ نمایشنامهنویس که علاوه بر تمامِ کتابهایی که تا کنون چاپ کرده، نمایشنامهای به زعمِ خود سترگ را ناتمام گذاشته است ـــ نمایشنامهای که معلوم میشود نهتنها بازتابی از سرنوشت خود اوست، بلکه با زندگی و ناماش پیوندی ناگسستنی دارد ـــ از خداوند که در نظر او خودِ «زمان» است یک سال فرصت میخواهد تا این نمایشنامه را تمام کند و پس از آن بمیرد. او در یک رؤیا خداوند را در یکی از حروفِ یکی از صفحاتِ یکی از چهارصدهزار جلد کتابِ کتابخانهٔ کلمنتاین مییابد و این فرصت به او اعطا میشود. مسئلهٔ اصلی اینجاست که زمانی که از طرفِ خداوند برای تکمیل نمایشنامهاش به او اعطا میشود، در شاخهای دیگر و روایتی دیگر است و نه در شاخهای که هلادیک پیش از دریافت فرصت، در آن قرار داشته. در لحظهٔ اعدام، زمانی که بر هلادیک میگذرد منشعب میشود: «جوخهٔ آتش وارد شد. به خط مستقیم صف کشید. هلادیک پشت به دیوار زندان ایستاده، منتظر تیرباران بود … قطرهٔ باران درشتی به شقیقهٔ هلادیک خورد و آرام بر روی گونهاش غلطید؛ گروهبان فرمان نهایی آتش را صادر کرد. جهان مادی متوقف شد. تفنگها به سوی هلادیک نشانه رفته بودند اما مردانی که قرار بود او را بکشند، بیحرکت بودند… او از خدا یک سال فرصت خواسته بود تا کارش را تمام کند؛ خداوند با توانایی مطلق و قدرت کاملهاش یک سال به او عطا کرد … گلولهٔ آلمانی در ساعت مقرر او را میکشت، اما در ذهن هلادیک، بین فرمان آتش تا شلیک تفنگها، یک سال طول میکشید» (معجزهٔ پنهان، ۷۱و۷۲). دو شاخهٔ موازی و نامتقارن، در یک لحظه. در یک شاخه او مردی است زندانی در مقابلِ جوخهٔ اعدام، که فرایند اعدام و مرگاش چند ثانیه به طول میانجامد و در شاخهای دیگر او نویسندهای است که یک سال فرصت یافته تا در فراغتِ محض و تنها از طریقِ حافظهاش، نمایشنامهاش را تکمیل کند. مسئله صرفاً توقف زمان نیست چرا که ذهنِ او، حتی زمانی که جوخهٔ اعدام در مقابلاش و قطرهٔ باران روی گونهاش متوقف شدهاند، کار میکند و هنوز در زمان است. زمان برای هلادیک به دو شاخه منشعب میشود و هدیهٔ خداوند به او، همین انشعاب است. به همین معنا، خداوندِ داستان، همان زمانِ خطی نیست که یک سال فرصت را به صورت یک سال بهتعویقانداختنِ اعدام اعطا کند. خدا مجموعهٔ بینهایت تمامِ شاخههای منشعبشده و منشعبنشدهٔ زمانی است و از میانِ این بیشمار شاخه، یکی را در هلادیک و زمانِ روزمرهٔ او منشعب میکند. هلادیک در آنِ واحد در دو شاخهٔ زمانی حضور دارد و این دو شاخه را با هم تجربه میکند. دو شاخهٔ موازی اما نامساوی، یکی به طولِ چند ثانیه و دیگری به طولِ یک سال. در شاخهٔ اول او نویسندهٔ نمایشنامهٔ «ناتمام»ِ دشمنان است و در شاخهای دیگر، او نمایشنامه را «تمام» میکند. شاخهٔ منشعبشده نهتنها ماهیتِ خود هلادیک را، بلکه ماهیتِ تمامِ جهانِ مرتبط با او را تغییر میدهد. شاخهٔ تازه چیزی نیست جز نظمی تازه از زمان و مکان و متعاقبِ آن اشیاء و رویدادها. نام این داستان به جای «معجزهٔ پنهان» میتواند «دو روایت از هلادیک» باشد. دو روایتی که او در آن واحد هر دو را زندگی و تجربه میکند. به این صورت است که هلادیک، مانند هر موجودی در هستی، شاخهشاخه است و متشکل از بیشمار شاخهٔ بالفعلنشده و چند شاخهٔ بالفعلشده که میتوانند با هم موازی هم باشند. به همان معنا که «الف» در بینهایت متنِ ممکن، همزمان، حضور دارد و «ظاهر»، هم سکهای در یک داستان است و هم سکهای در کشوی میز صاحبِ یک کافه.
کتابخانه، در سلسلهٔ این متون، از یک حرف الفبا تا آگاهی و تجربهٔ بشری بسط مییابد. از «الف» تا «معجزهٔ پنهان» هلادیک. اصول، قواعد و خصایصِ هستی برساختهٔ این متون، همان اصول و خصایص کتابخانه است. هستی بیرونی ندارد، مدام در حالِ کتابت و فعلیت است، از درون ساخته میشود، همهچیز را در تفاوت تکرار میکند و در نهایت، شبکهای عظیم از شاخههایی نامتناهی است که مانند کتابهای کتابخانه عمل میکنند. مفهوم «شاخه» در این سلسلهٔ متون، مدام پررنگتر میشود. به نظر میرسد که کتابخانه، از دروازهٔ همین مفهوم به هستی وارد میشود و از طریقِ آن، تمامِ موجودات را فتح میکند. شاخهها، کتابهای هستیاند و قفسههای هستی، به وسیلهٔ شاخهها پر شده است. در این مرحله پرسش اساسی این است که «شاخه چیست؟». در هیچ یک از سلسلهٔ این متون، به مفهوم شاخه و چیستی آن اشارهای نشده است. حتی نامی هم از آن در میان نیست اگر چه هر یک از این متنها، عمیقاً با این مفهوم مرتبطند و آن را به کار میبندند. اگر کتابخانه معنای نهاییِ خود را در کتاب مییابد، معنای نهاییِ هستی و چیستیِ آن، در مفهومِ شاخه متجلی میشود. باید دید که شاخه چیست و چگونه کار میکند، هستیِ شاخهشاخه چه معنایی میتواند داشته باشد و چگونه، مرحلهٔ نهایی پیوند و اینهمانی کتابخانه و هستی و تحققِ فرمول «کتابخانه = هستی» در شاخه محقق میشود.
همهچیز، از پرسشی در بابِ چیستی یک کتابِ نامتناهی شروع شد. کتابی که موضوعِ یکی دیگر از داستانهای بورخس است. داستانی که این بار، یک کتابِ نامتناهی را به وسیلهٔ مفهوم شاخه توصیف میکند. کتابی که میتواند جایگزینِ هستی، یا همان هستی باشد: مرحلهٔ نهاییِ پیوند کتابخانه و هستی. برای فهمِ دقیقِ مفهوم شاخه و کارکردِ کتابگونهٔ هستی، باید از این سلسلهٔ متون، به متنی گذر کرد که هستی و کتاب را در مفهومِ شاخه، به یکدیگر میرساند: متنی دربارهٔ متنی نامتناهی، «باغ گذرگاههای شاخهشاخه».