یادداشت‌های یک کتابفروش ۱

یادداشت‌های یک کتابفروش ۱

اشاره:

«خط و ربط» نامِ گاهنامه‌ای بود از انتشاراتِ «کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان»، با عنوانِ فرعیِ «ضمیمۀ پویه». «پویه» نشریۀ آموزشیِ «کانون….» بود به صاحب‌امتیازیِ لیلی امیرارجمند (مدیرعاملِ «کانون…»)، که زیرِ نظرِ عبدالرسول نفیسی (مدیرِ بخشِ پژوهشِ «کانون…») منتشر می‌شد. صاحب‌امتیازِ «خط و ربط» هم طبیعتاً خانمِ امیرارجمند بود. مدیرِ آن دوست و همکار نقاش پرویز کلانتری بود و من هم سردبیرِ آن گاهنامه بودم که با همکاری مسئولانِ مرکزِ آموزشِ هنرهایِ تجسمی، موسیقی، تئاتر و فیلمسازی، از سالِ ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۷، پنج شماره از آن منتشر شد. بعدها، حدودِ بیست سال پیش که «وبلاگ‌نویسی» رایج شد، وبلاگی داشتم که همین نامِ «خط و ربط» را برایش برگزیدم. حالا هم فکر کردم شاید بد نباشد عنوانِ این ستون را در «بارو» بگذاریم «خط و ربط». برایِ آغازِ کار، بخشی از «یادداشت‌هایِ یک کتابفروش» را تقدیم می‌کنم. امید آن‌که موردِ پسندِ خوانندگان باشد. تا بعد، ببینیم چه خواهد شد.

 


از «یادداشت‌های یک کتابفروش»

همان سالِ اولِ گشایشِ کتابفروشی است: ۲۰۰۱ (۱۳۸۰)، اواسطِ زمستان.

وارد می‌شود: کُت و شلوار، جلیقه، کراوات، پالتوِ مِشکی، دستکش، عینکِ سیاهِ آفتابی، چتر… همه مُرتب و شیک.

تبریکاتِ صمیمانه و تعریف و تمجید. گشتی مقابلِ قفسه‌ها و گُزینشِ پنجاه شصت جلدِ کتاب. کتاب‌ها را که می‌چیند رویِ هم، ارتفاعشان از یک متر می‌زند بالا.

می‌گوید: «اینها رو شما حساب کن. من الان ماشین ندارم، فردا میام می‌برم.»

  • چَشم!

کتاب‌ها حساب می‌شود و تویِ چند کیسۀ پلاستیکی قرار می‌گیرد. کیسه‌ها را می‌گذارم گوشه‌ای تا ایشان «فردا» بیایند ببرند.

فردا می‌رسد و فرداها از پیِ هم می‌آیند و می‌گذرند و خبری از ایشان نمیشود.

دو سه ماه که می‌گذرد، کتاب‌ها را برگرداندم سرِ جایِ اوّلشان.

دو فصل از آن سال و سالِ بعد از آن می‌گذرد.

یک روز، وارد می‌شود ایشان: با همان هیأت و هیبت. مُنتها چون بهار است، پالتو و دستکش و چتر دیگر حضور ندارند.

نه ایشان به رویِ مُبارکِ خودشان می‌آوَرَند، نه من چیزی می‌گویم.

گشتن در کتابفروشی، ایستادنِ مقابلِ قفسه‌ها: تماشا.

این بار، ده دوازده جلد کتاب انتخاب می‌شود.

  • حساب کن، می‌بَرَم.

حساب می‌کنم. هزار و اَندی کرون می‌شود. کتاب‌ها را می‌گذارم تویِ دو تا کیسه.

یکی از دست‌ها می‌رود تویِ جیبِ بغلِ کُت و با یک کیفِ چرمی قهوه‌ای‌رنگِ زیبا می‌آید بیرون. آن یکی دست از لایِ کیف، کارتی درمیآوَرَد:

  • با کارت می‌پردازم.

می‌گویم: «متأسفانه نداریم ازین دستگاه‌ها. (و به‌شوخی ادامه می‌دهم:) اصلاً به قیافهِ ما می‌آد؟»

کارت، در دست، در فضا: مُعلق. نگاه: توبیخ‌کننده:

  • عَجَب!… حتماً باید یکی بگیری. الان دیگه معمولاً کسی پول تو جیبش نمیگذاره. همه با کارت خرید می‌کنن.

عرض می‌کنم: «درسته. مُنتها خیلی لازم نمیشه. خرج هم داره و…»

حرفم را قطع می‌کند: «اوکی. حالا چی‌کار کنیم؟»

کارت برمیگردد داخلِ کیف و کیف تویِ جیبِ بغل.

می‌گویم: «همین کنار، سرِ میدون… هست ازین دستگاه‌ها.»

اندکی تفکر. ابروها کمی گِره می‌خورَند. آهی از دل:

  • من عجله دارم. اتومبیل رو هم اون‌طرف پارک کرده‌م. ممکنه جریمه کنن.

سکوت…

  • فردا هستی؟

می‌گویم: «من هر روز هستم. غیر از یکشنبه‌ها.»

لبخندِ رضایت می‌نشیند رویِ لب‌ها:

  • اوکِی. عالی شد. فردا عصر می‌آم می‌پردازم. (کیسه‌ها برداشته می‌شود) اشکالی که نداره؟
  • نه. خواهش می‌کنم. چه اشکالی داره؟ به‌قولِ معروف: اصلاً قابلِ شما رو نداره.

دو کیسه در دست، می‌رود که فردا عصر بیاید. صدایِ قیژقیژِ کفش‌هایِ برّاق…

«فردا عصر» و «فردا»ها می‌آیند و می‌گذرند و ایشان رؤیت نمیشوند. یک هفته… دو هفته…

بالاخره، یک روز تلفن می‌زنم. پس از چند زنگ، خودش گوشی را برمیدارد:

  • اَلو؟…

سلام و حال و احوال و چاق‌سلامتی‌هایِ معمول…

می‌گویم: «کم‌پیدایید. شما رو نمیبینیم.»

از گرفتاری‌هایِ روزگار می‌گوید و کارِ زیاد و… این‌که حتماً سر خواهد زد. چیزی نمیگویم. خداحافظی می‌کنم.

باز دو هفته می‌گذرد. باز زنگ می‌زنم. این بار، پُرسشِ معمولِ «دیگه چه خبر؟» را بُل می‌گیرم و دل به دریا می‌زنم:

  • هیچی… باید اجاره و این صورتحساب‌ها رو بدم.
  • بله. می‌دونم. مُشکله.

وقتی تلفن قطع می‌شود، کمی خودم را به‌خاطرِ این رودربایستی داشتن سرزنش می‌کنم.

دو هفته بعد، وقتی باز خبری نمیشود، زنگ می‌زنم. این بار، تصمیم دارم صریح بگویم:

  • خواستم خواهش کنم اگه ممکنه و دست و بالت بازه، اون هزار و خُرده‌ای کرون رو…

جمله‌ام قطع می‌شود:

  • اِ… مگه من نپرداخته‌م؟!

با لحنِ عُذرخواهانه/مظلومانه‌ای می‌گویم: «نه.»

تُنِ صدا کمی می‌رود بالا:

  • ای بابا… من از تو خیلی دلخورم ناصر جون! واقعاً می‌گم…

لحنِ من این بار به حیرت نیز آغشته است:

  • چرا؟

آهی بلند شنیده می‌شود:

  • من از تو اصلاً چنین توقعی نداشتم.

دارم به خود می‌گویم: «عجب کارِ زشتی کردم این مختصرطلب را گوشزد کردم!»، که می‌شنوم:

  • آخه عزیزِ من! دوستِ من! سَرورِ من! نازنین!… تو که می‌دونی من چقدر گرفتارم. این‌همه کار ریخته سرم. خُب، آدم یادش می‌ره. تو نباید یادم بندازی؟

نَفَسِ راحتی می‌کشم:

  • معذرت می‌خوام. فکر کردم…
  • چه فکری عزیز؟ حالا من یادم رفته. فکر کردم اومده‌م و پرداخته‌م. تو که یادته، نباید به من گوشزَد کنی؟ واقعاً ازَت دلگیرم. خیلی…

حالا، من عینهو غریقی ناتوان و نَفَس‌بُریده، در حالِ دست و پا زدن، هیِ عذرخواهی می‌کنم و ایشان شماتت‌ها را همچنان، پی‌درپی، ادامه می‌دهد:

  • روم نمیشه چیه قربونت برم؟ نازنینِ من! آخه اگه قرار بشه رودروایسّی کنی، باید درِ اون‌جا رو ببندی خُب… اصلاً از تو انتظار نداشتم ناصرِ عزیز!

باری، پس از مدّتی سرزنش و گلایه شنیدن و تأییدِ فرمایشاتِ ایشان، خداحافظی می‌کنیم از هم.

چند روز بعد، می‌آید: تی‌شِرت، شلوارکوتاه، صَندَل، عینکِ آفتابی و غیره… (هوا گرم شده است.)

پس از مدّتی سرزنش و راهنمایی و نصیحت، پولِ کتاب‌ها را می‌پردازد. آن‌گاه، آهِ بلندی می‌کشد، در حالی که چشم دوخته است به نقطه‌ای نامشخص در فضا:

  • خسته شده‌م ناصر جان!

می‌پرسم: «چرا؟»

  • کار…
  • کار؟!
  • بله. کار. تدریس…
  • عجب! نمیدونستم. چی درس می‌دید؟
  • نمیدونستی؟ واقعاً؟!… فلسفه…
  • چه خوب! آفرین!… نه، واقعاً خبر نداشتم… نمیدونستم.

آهی دیگر:

  • آره… همه خانواده، برادرها، خواهرها، کوسین‌ها (واژۀ سوئدی، همان cousin انگلیسی] همه، یا پزشکن یا مهندس. بالاخره، در یکی از رشته‌هایِ علمی تحصیل کرده‌ن؛ در سطحِ بالا. فقط منَم که از اوّل درگیرِ شعر بوده‌م و فلسفه…
  • این‌که خیلی خوبه.
  • بله. خوبه. ولی نه این‌جور… هفته‌ای دوبار باید برم انگلیس و بیام.
  • انگلیس!؟
  • آره خُب… تو دو تا از دانشگاه‌هایِ اون‌جا، اکسفورد و کمبریج، درس می‌دم.
  • آفرین!… به چه زبانی؟
  • اینگیلیسی… البته این‌جا، به سوئدی هم درس می‌دَم، تو دانشگاه… ولی اینگیلیسی راحت‌ترم. هفته‌ای دو بار، بُرو، بیا… خسته شده‌م.

می‌گویم: «خُب، نمیشه همون‌جا زندگی کنی؟»

  • ای ناصرِ عزیز! نازنین! اگه می‌شد که می‌کردم. یعنی نمیگذارَن. باور کن زِلّه شده‌م. این استادهایِ سوئدی، این دانشگاه‌ها، این دانشجوها… مگه می‌گذارَن؟… دست از سرم برنمیدارَن… از اون‌طرف هم همین‌جور… خسته شده‌م.

مُراجعانی می‌آیند و حرفمان ادامه پیدا نمیکند.

زمان می‌گذرد. مکانِ کتابفروشی را عوض می‌کنم (که این خود حکایتی است بلند و پُرماجرا… باشد برایِ بعد.) در این فاصله، چند باری تلفن زده است. یک بار، وسطِ روز بود؛ حدودِ ساعتِ دو و سهِ بعدازظهرِ یک روزِ تابستان.

پیش از آن‌که خودش را معرفی کند، می‌شناسمش. حال، احوال… «چه خبر؟»

  • می‌گم… پاشو بیا این‌جا. تنهام. بشینیم، حالی بکنیم…

می‌گویم: «ممنونم. نشنیده‌ی از قدیم گفته‌ن: کاسب باید پاشکسته باشه؟… خوش بگذره.»

  • حیف شد…

چندی بعد، یکی از آشنایانِ مُشترک تلفن می‌زند:

  • با فُلانی نشسته‌یم. سلام می‌رسونه. می‌گه ببند، پاشو بیا.

می‌گویم: «خوش بگذره. جایِ ما رو خالی کنید.»

از آن‌سویِ خط، صدایش از دور شنیده می‌شود:

  • به‌ش بگو بابا! وِل کن… ببند، پاشو بیا… دنیا دو روزه نازنین!… دَم را غنیمت است.

آشنا می‌گوید: «میشنوی؟»

می‌گویم: «سلام برسون. محبّت دارید. نمیتونم متأسفانه… کار دارم.»

  • می‌گه: خُب، بعد از تعطیلِ مغازه بیا… ما نشسته‌یم. هستیم…

می‌گویم: «قُربانِ شما. برقرار باشید. بعدش، باید برم خونه.»

حدودِ شش ماه بعد…

آمده است با دو جلد کتاب در دست: از این کتاب‌هایِ به‌اصطلاح «ممنوعۀ» قدیمی دورانِ شاه که متن‌شان با ماشین‌تحریرهایِ معمولی تایپ و با جلدِ سفید چاپ شده است. همراه با یک پیشنهادِ – به‌قولِ خودش – فوق‌العاده:

  • ببین… من از هر کدوم ازین کتاب‌ها دویست جلد دارم. تو بیا این‌ها رو بخر از من، جلدی بیست کرون. بفروش صد کرون. هشت‌هزار کرون بده من، اینها رو بگیر، چِل‌هزار کرون بفروش… سی و دو هزار کرون سود!… خدا بده برکت!

نگاهش می‌کنم. کتاب‌ها را گذاشته رویِ میز. نگاهم می‌کند، با حالتی که انگار می‌خواهد بگوید:

  • لگد به بختِ خودت نزن. این بهترین پیشنهاده…

سعی می‌کنم آرام و مؤدب باشم:

  • درسته. اما این وسط، دو تا مُشکل وجود داره. اوّل…

می‌پَرَد وسطِ حرفم:

  • مشکل؟… چه مشکلی؟

می‌گویم: «اوّل این‌که من چنین پولی ندارم. دوّم، اگه هم داشته باشم، کجا بذارم این چارصد جلد کتاب رو؟»

دستِ راست می‌رود طرفِ چانه، به‌حالتِ تفکر. (ناخن‌ها پاکیزه و بَرّاق‌اند! حالا دیگر مدّت‌هاست می‌دانم که ناخُنِ معمولی هیچ‌گاه این‌طور برق نمیزند، مگر این‌که لاکِ بیرنگ بمالند رویِ آن. به خود نَهیب می‌زنم: «به تو چه مربوط؟! چه اشکالی داره؟ دوست داره خودش.»)

صدایش را می‌شنوم:

  • اوکِی… پس… نصف…
  • چی؟
  • نصف… نصف نصف… بردار جلدی ده کرون، چارهزار تا بده من.

می‌گویم: «گفتم که… نه امکان مالیش رو دارم، نه جایِ نگه‌داریشون رو.»

دست… چانه… آهِ طولانی از سرِ دلسوزی و استیصال، باهم… نگاهی به بیرون… و سرانجام:

  • اصلاً همه‌ش دوهزار تا… خوب شد؟

می‌گویم: «باور کن خیلی کم‌تر ازین‌هم بَرام مقدور نیست. تازه، کجا بذارم این‌همه کتاب رو؟»

دردسر ندهم. می‌رسد به پانصد کرون؛ یعنی هر جلد از آن کتاب‌هایِ جلدسفیدِ قدیمی مانده از نمیدانم کِی و کجا و چرا و چگونه، به‌عبارتِ دانه‌ای یک و خُرده‌ای کرون!

بالاخره می‌گویم: «اجازه بده شما. من این دو جلد رو نگه می‌دارم، اگه مشتری داشت، می‌فروشم همون جلدی صد کرون. سی در صد سهمِ کتابفروشی رو برمیدارم، هفتاد در صدِ باقی‌مونده رو می‌دَم خدمتِ شما.»

آخرین جمله‌اش، پیش از آن‌که با خشم، کتاب‌ها را بردارد و از در برود بیرون، این است:

  • یعنی تو با این‌همه دَم و دستگاه و کَبکَه و دَبدَبه، پونصد کرون هم نداری؟… لازم دارم… یه گرفتاری پیش اومده…

چند ماه می‌گذرد. یکی دو فصل عوض می‌شود. من امّا همچنان همین‌جا هستم.

تا آن‌که یک روز، در باز می‌شود. صدایِ زنگولۀ کوچکِ آویخته بالایِ در…

وارد می‌شود، با همان هیبت و هیأتِ بارِ نخست… این بار امّا همراهِ خانمی که البته از میان‌سالی گذشته‌اند ایشان…

بویِ اُدکُلُن‌هایِ زنانه و مردانه پیچیده درهَم، در فضا…

«سلام!»… «درود!»… حال… احوال… «چه خبر؟»…

آن دو مشغولِ تماشایِ کتاب‌ها می‌شوند. من می‌نشینم پشتِ کامپیوتر.

ده دقیقه‌ای می‌گذرد حدوداً. تعدادی کتاب ایشان برداشته، چندتایی هم خانمِ همراهِ ایشان.

  • عزیزجان! اینها رو حساب کن لُطفاً.

از جا بلند می‌شوم:

  • حتماً…

مشغولِ حساب کردنِ کتاب‌ها می‌شوم که خانم می‌گوید: «تخفیف هم بدین آقایِ زراعتی

تا می‌آیم بگویم: «ازین سی در صد سودِ ما، شما هر چقدرش رو می‌خواید نپردازید…» که ایشان با اَخمی اُستادانه و نگاهی شماتت‌بار به خانمِ همراه، رو به من، با صدایِ محکم و بلند می‌گوید: «نَع!… لازم نیست… یعنی چه؟… تخفیف چیه؟»

لبخندی بر لب‌هایِ رُژمالیدۀ خانم می‌نشیند که قدیم‌ها از آن، با صفتِ «قباسوخته» یاد می‌شده است.

به‌شوخی می‌گویم: «حالا شاید من خودم بخوام به ایشون تخفیف بدم. چه مانعی داره؟»

با لحنی سرزنش‌بار می‌گوید: «این چه حرفیه عزیز؟!… لُزومی نداره. بالاخره، این‌جا باید بچرخه یا نه؟»

می‌خندم:

  • تا حالا که چرخیده. ازین به بعد هم امیدوارم بچرخه… جُدا حساب کنم؟

می‌گوید: «نه عزیزم. رو هَم حساب کن، لُطفاً…»

کتاب‌ها را می‌گذارم تویِ دو کیسۀ پلاستیکی و قیمتِ همه‌شان را (شده است هزار و خُرده‌ای کرون) همراه با تعارفِ بی‌مزۀ «البته قابلی نداره!»، به اطلاعِ ایشان می‌رسانم.

یکی از دست‌ها می‌رود تو جیبِ شلوار، تعدادی اسکناسِ سُرخ‌رنگِ پانصدکُرونی درمیآوَرَد. دستِ دیگر سه تا از آن‌ها را برمیدارد دراز می‌کند طرفم:

  • از قبل، حسابی با هم نداشتیم؟

می‌گویم: «نه… ممنون.»

بقیۀ پول را با کیسه‌ها می‌دهم دستِ ایشان. خوش و خُرّم، خداحافظی می‌کنند و می‌روند.

دَمِ در، یک لحظه برمیگردد:

  • عزیز!… مثلِ همیشه، هر کارِ به‌دردبخورِ تازه‌ای رسید، من رو بی‌خبر نگذار!

می‌گویم: «چَشم!»

می‌روند بیرون و در را می‌بندند.

نمیدانم چرا وقتی آن اسکناس‌ها را از جیب درآوَرد، احساس کردم نگاهِ خانمِ همراه طوری بود که انگار به پول‌هایِ خودش داشت نگاه می‌کرد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.