شبی از شب‌‌‌های تابستان

reference: pinterest.com
دفتر پانزدهم بارو ــ سراپای وجودش از لذتی که سی‌‌‌وپنج سالِ پیش سرِ چاهِ توی سنگفرش چشیده بود لرزید، بی‌‌‌آن‌‌‌که بداند ماجرا واقعاً چه بود. از جای خود برخاست، یک‌‌‌راست به‌‌‌طرفِ پنجره رفت. سیگاری آتش زد. بعد به زن‌‌‌ها تعارف کرد. ــــ به‌‌‌شوخی گفت، بدکاری کردم  این راز را با هردوتایتان در میان گذاشتم... باید به‌‌‌مرور این کار را می‌‌‌کردم ... اما به شوخی او کسی نخندید. این هم نشان می‌‌‌داد که واقعاً بالاسرِ مریض بودند. ــــ مریضی‌‌‌اش چی بود خواهر؟ ــــ فلج شده بود... اهل محل می‌‌‌گفته‌‌‌اند «تقاصِ گناهش را پس می‌‌‌دهد...» «آره، اهل محل این‌‌‌طور می‌‌‌گفته‌‌‌اند... اول واقعاً نفهمیده بودم چی شده. اما، چون گفته بود به کسی نگویم، نگفتم. این راز را تو دلم نگه داشتم.» و با لذتی غریب حرف‌‌‌های زن را به خاطر می‌‌‌آورد. «مبادا به کسی بگویی... من به‌‌‌محض این‌‌‌که فرصت پیدا کردم پیدایت می‌‌‌کنم... تو هم هروقت دلت خواست به خانه سر بزن...» واقعاً همان‌‌‌طورکه گفته بود عمل کرده بودند. در هر فرصتی با هم ملاقات کرده بودند.

شبی از شب‌‌‌های تابستان

احمد حمدی تان‌پینار

ترجمۀ علیرضا سیف‌الدینی

 

ترجمۀ آثار احمد حمدی تان‌پینار پیشنهادِ اورحان پاموک بود. من با آثارِ تان‌پینار قبل از این پیشنهاد هم آشنا بودم، اما نه در آن زمان و نه حتی بعد از آن فرصتی برایم پیش نیامد که لااقل رمانی از این نویسنده ترجمه کنم. فقط سال‌ها پیش قصۀ کوتاه خواب‌ها با ترجمۀ من در یک سایت ادبی منتشر شده بود. اما اخیراً رمان آرامش تان‌پینار را که یکی از رمان‌های مطرح ادبیات ترکیه محسوب می‌شود، ترجمه کرده‌ام و از سوی نشر نو منتشر خواهد شد.

 

«بیمار تو این اتاق بستری بود. هشت سال تو این اتاق خوابید. هشت سال این‌جا صدایش را شنیدیم.» و چنان با ترس و بی‌تابی به دیوارها نگاه کرد که انگار رد و نشانی از آن تلواسۀ دیرین در آن‌جا باقی مانده بود. «برای چی من را  به این‌جا دعوت کردند؟» اما تنها دلیلِ تندخویی‌اش این بود که خودِ او چرا این دعوت را پذیرفته بود. «تمام شب را تو این اتاق ماندن…» از لای انگشت‌‌‌های دستش، که چهره‌‌‌‌اش را پوشانده بود، به تختی که دو خواهر با هم آن را با شوخی و خنده آماده‌‌‌ کرده بودند، نگاه کرد. جوان‌‌‌تر، همان که دوستِ او بود، یکریز حرف می‌‌‌زد، هرچه را که خواهرِ بزرگش در جایی می‌گذاشت، او نظم تازه‌ای به آن می‌داد و هنگامِ مرتب کردنِ آن عمداً نظمش را به هم می‌زد. با تنِ آفتاب سوخته در لباس‌خوابِ یاسی چقدر جذاب شده! برای این‌‌‌که حرفی زده باشد، پرسید:

ــــ چطوری خودتان را به این روز انداختید؟

زنِ جوان بار دیگر به تخت نگاه انداخت. بعد چشمی در اطرافش دواند. دنبالِ جایی برای نشستن می‌‌‌گشت. سرانجام، شانه‌‌‌اش را تکان داد که یعنی این‌‌‌جا راحت‌‌‌ترین جا باید باشد. و لبِ تخت نشست‌‌‌، پاهایش را زیرِ خود جمع کرد، بعد خواهرِ بزرگش را راست به‌سمتِ خود کشاند. از بالای کونه‌‌‌های سیگار و خاکسترهای توی زیرسیگاریِ پهنِ جلو مهمان گفت:

ــــ ارثی است…

زینب با خندۀ خفه‌‌‌ای گفت:

ــــ وا، تخت را همین الان مرتبش کردیم. حیف زحمت نیست؟

ــــ ولش کن، ولش کن خواهر…

دست‌‌‌هایش را به‌سمتِ شانه‌‌‌های خواهرش دراز کرد و او را در آغوش گرفت.

ــــ کمی هم باید از گرمای خودمان به هم بدهیم. آدم مجرد قرار است تمام شب، تک‌وتنها، تو این اتاق بخوابد!

ــــ شب‌‌‌ها الان کوتاه است… چیزی به خروس‌‌‌‌خوان نمانده…

از این‌‌‌که در بازی خواهرِ کوچک شرکت کرده بود، صورتش سرخ شده بود. سرِ خود را به سینۀ خواهرش تکیه داد، طوری که انگار بخواهد پنهان شود. بیرون، ساعتِ قدیمی، که از مالکِ قبلی خانه به‌‌‌جا مانده بود، صدای خس‌‌‌خس  درآورد. این صدای ساعت‌‌‌های پنج قروشی بود. بعد، زمان، تیک‌‌‌تاکِ خشکِ خود را از سرگرفت. انگار که عمرمان چیزِ تماماً خشکی باشد و آن را با ساطور کوچکی خرد کنند. مهمان خود را تکاند. «یک چیزی مثلِ چاه است… کافی است یک بار تو بحرش بروی، دیگر تا آن تهِ ته می‌‌‌روی… با این حال، می‌‌‌خواهم گوش بدهم. الان او، کمی بعدش هم من، همین‌‌‌طور می‌‌‌رویم بالا تا غرق بشویم.»

بادی وزید. پرده‌‌‌های پنجره‌‌‌های دو لته‌‌‌ای پف کرد. از سمتِ پشت، بوی علف‌‌‌های سوخته‌‌‌ای به مشام رسید که طرف‌‌‌های غروب، بچه‌‌‌های همسایه آن‌‌‌ها را سوزانده بودند.

«خوب سوخته… بدنش عین یک آفتاب کوچک دم غروب شده. تو قهوه‌‌‌خانۀ ساحلی یک دسته کبوتر بود. طاووس ِنر سینه‌‌‌سپرکرده راه می‌‌‌رفت. سینۀ سبزِ تیره و براقِ آن هم شبیه آفتاب بود. باوجودِ تاریکی … چشم‌‌‌های دختربچه مثل صبح‌‌‌های مه‌‌‌آلود بود.»

چقدر عجیب بود که همه‌‌‌چیز همیشه خودش باقی می‌‌‌ماند و دائماً شبیه چیز دیگری می‌‌‌شد. همین‌‌‌طور که آه می‌‌‌کشید فکر کرد: «امشب چه‌‌‌جوری تو این اتاق بخوابم.» یک‌‌‌دفعه یادِ مریض افتاد. هم یادِ مریض افتاد و هم یادِ دو زن همراهش. ذهنی حساب کرد. درست سی‌‌‌وپنج سال شده بود.

«می‌‌‌دانند من را به عجیب‌‌‌ترین جاهای بچگی‌‌‌ام بردند؟»

زنِ جوان از آنچه در ذهنِ او می‌‌‌گذشت بی‌‌‌خبر بود و قصه‌‌‌ای را که  قبلاً سر میز شروع کرده بود ادامه می‌‌‌داد:

ــــ خوشبختانه با هم قهرند. اگر آشتی بودند، کارمان زار بود. تمام روز یک کلمه با هم حرف نمی‌‌‌زنند. فقط موقعی که یکی از آشناهایشان می‌‌‌میرد با هم حرف می‌‌‌زنند. مادرشوهرم به‌‌‌محض این‌‌‌که روزنامۀ صبح را تو دستش می‌‌‌گیرد، به آگهی‌‌‌های ترحیم نگاه می‌‌‌کند. بعد، یکهو راه می‌‌‌افتد، می‌‌‌رود تو اتاقِ شوهرش.

دو دستی موهایش را مرتب کرد و تقریباً با صدای خودِ زن و شوهر ادای حرف زدنشان را درآورد:

ــــ دیدی؟ احمدآقا مرده. امروز تو روزنامه نوشته…

ــــ کسی روزنامه نمی‌‌‌بیند! مگر از صبح که روزنامه دستت می‌‌‌گیری، ول می‌‌‌کنی؟

ــــ تو روزنامۀ امروز صبح نوشته…

ــــ نخوانده‌‌‌ام…کدام احمدآقا؟

ــــ عزیزم، پسرِ آقای نوری، عضو هئیت دولت…

ــــ آهان، او را می‌‌‌گویی؟ آخ بی‌‌‌چاره… همان که دخترش پارسال از پلاژ سعادیه درنیامد… پس اگر این طور است، باید رفت، حتماً باید رفت. کی حرکت می‌‌‌کنند؟

ــــ بگیر خودت بخوان.

و ساعت‌‌‌ها خاطراتِ مربوط به مرده تعریف می‌‌‌شود. بعد از برگشتن، پشتِ سرِ کسانی که در مراسمِ تشییع جنازه شرکت کرده بودند بدگویی می‌‌‌کنند! در حالی که آه می‌‌‌کشید دوباره موهایش را مرتب کرد.

ــــ این وضع درست بشو نیست.

زهرا با زیبایی خطرناک و پختۀ زنان ِحدوداً چهل ساله با رعشه می‌‌‌خندید. هرچه بیش‌‌‌تر می‌‌‌خندید، چین‌‌‌های صورتش بیش‌‌‌تر می‌‌‌شد و خودش هم به چیزی کوچک‌‌‌تر بدل می‌‌‌شد. سفیدی دندان‌‌‌های ظریف و ریزش، که کاملاً در گوشتِ لثه‌‌‌هایش فرو رفته بود، می‌‌‌درخشید.

ــــ آره، درست بشو نیست…رابطه‌‌‌شان فقط در همین حد است. پدرشوهرم هروقت از تشییع جنازه برمی‌‌‌گردد ساعت‌‌‌ها جلو آینه می‌‌‌ایستد و همان‌‌‌طور که در آینه خودش را برانداز می‌‌‌کند از سنِ آشناهایشان با هم حرف می‌‌‌زنند.

ــــ پس بگو زندگی‌‌‌ات سرگرم‌کننده است.

ــــ نه آن‌‌‌قدرها… وقتی آدم حرفش را می‌‌‌زند، طبیعی به نظر می‌‌‌آید، چون فقط یک جنبه‌‌‌اش دیده می‌‌‌شود… ولی وقتی در بطنش قرار بگیری تحملش سخت می‌‌‌شود. هر روز تو خانه یک مراسم تشییع جنازه ترتیب می‌‌‌دهیم. هر روز دنبالِ یک مرده، یک مریض می‌‌‌رویم. مادرشوهرم از این خاطره به آن خاطره از نو به دنیا می‌‌‌آید، بزرگ می‌‌‌شود، ازدواج می‌‌‌کند، بچه‌‌‌دار می‌‌‌شود.

صدای غرشِ خفیفی تقریباً از بالای سرشان بلند شد و همه‌‌‌‌‌‌جا را لرزاند.

«آخرین قطار هم رفت. با تراموا هم می‌‌‌شود رفت، اما آدم چطور می‌‌‌تواند قبل از این‌‌‌که همه چی را بگوید راه بیفتد برود؟» یک پروانه درست جلو نرده‌‌‌ها ایستاد. به‌‌‌طرزِ غریبی شبیه ماهی‌‌‌هایی بود که لابلای تخته‌‌‌سنگ‌‌‌ها زندگی می‌‌‌کنند. «همه چی شبیه هم است.»

سی‌‌‌وپنج سالِ پیش هم در همین اتاق با دو زن آشنا شده بود. آن‌‌‌ها با هم این‌‌‌طور مثل دو خواهر نبودند. همدیگر را دوست نداشتند. بیش‌‌‌تر با هم دشمن بودند. اما سرِ بالینِ بیمار با هم یکی می‌‌‌شدند. فرزندخوانده با زنِ بیمار. یکی گرد و پهن با پاهای پیچیده در باند. پیر و آواره. آن دیگری، زیبا و گویا نیمه‌دیوانه…

سکوتی حکفرما شد. ساعتِ بیرونی انگار با تمامِ قدرت شروع کرد به کار کردن. یک شیء تا این حد درب وداغان و تکه‌تکه‌شده چطور ممکن بود صاحبی داشته باشد؟

زنِ جوان در حالی که یک دست ِخود را در موهای خواهرِ بزرگش فرو برده بود داشت فکر می‌‌‌کرد:

«بیست سال شد. از آشنایی بیست سال گذشت. دوستی‌‌‌اش از آن موقعی که من دخترِ جوانی بودم هیچ فرقی نکرده. یک چیزی مثلِ بی‌‌‌طرفی خیرخواهانه… چقدر عجیب است! هنوز هم نمی‌‌‌توانم دل بکَنم! درواقع، برای همین هم آوردمش این‌‌‌جا!»

آن‌‌‌ها هم مثل مهمان‌‌‌شان در آن لحظاتِ زندگی در ذهن خود غوطه‌‌‌ور شده بودند. و این غور و تأمل مثلِ ریشه‌‌‌های درونِ خاک به هم شباهت داشتند و با همین شباهت قاطی هم می‌‌‌شدند.

زهرا، شاید برای صدمین بار یک سؤال را تکرار کرد:

«با هم عشقبازی هم می‌‌‌کنند؟ اصلاً با هم عشقبازی کرده‌‌‌اند؟ اول فکر می‌‌‌کردم او را دوست دارد. می‌‌‌ترسیدم زینب آرامشِ خودش را از دست بدهد. روزی که در اسکی‌‌‌شهر به دیدنِ ما آمد، ترس برم‌‌‌ داشت که نکند راحتی و آرامشم را از دست بدهم.»

«بچه که بودم خیلی دلم می‌‌‌خواست مردها را بشناسم. تقریباً در مورد همۀ آن‌‌‌ها کنجکاوی می‌‌‌کردم. خیلی‌‌‌هایشان را هم شناختم. ولی فقط از طریق شوهرم… شوهر، همیشه یک مقیاس است. یک طرفش زیاد است و یک طرفش کم… بعد همین طرف‌‌‌های کم و زیاد پاک می‌‌‌شود. درست مثل او می‌‌‌شود. ولی به چی فکر می‌‌‌کند؟ چرا این قدر بی‌‌‌تاب است… معده‌‌‌اش ناراحت است؟»

به یادِ حولۀ تمیزی افتاد که با دستِ خودش توی دستشویی آویخته بود، همین‌‌‌طور یادِ صابون برگ بو. «یک مسواک کم است…»

«چرا من را دعوت کردند؟ آن هم این‌‌‌جا؟» این‌‌‌جا اتاقِ مریض بود. هم‌‌‌محله‌‌‌ای‌‌‌ها این را می‌‌‌دانستند. صداها همیشه از این‌‌‌جا می‌‌‌آمد.

«نصفه‌‌‌شب‌‌‌ها ما و تمامِ محله با این صداها بیدار می‌‌‌شدیم. تو رختخواب‌‌‌مان با ترس و وحشت به دوروبرمان نگاه می‌‌‌کردیم… وقتی او فریاد می‌‌‌زد، حتی سگ‌‌‌ها هم ساکت می‌‌‌شدند.»

«آن‌‌‌موقع‌‌‌ها گؤزتپه این‌‌‌طوری نبود. کوشک‌‌‌ها خیلی از هم فاصله داشتند. ما تو خانۀ روبرویی می‌‌‌نشستیم… به آن‌‌‌ها نگفتم چرا تو خانۀ روبرویی می‌‌‌نشینم و تو این اتاق نمی‌‌‌توانم بخوابم. آن وقت‌‌‌ها آدم مجبور بود همه‌‌‌چی را بگوید.»

ــــ درختِ گردو را شما بریدید؟

شاید هم این سؤال را به این خاطر کرده بود که می‌‌‌خواست به بالا، به روی خاک و به دنیای تک‌‌‌تکِ آدم‌‌‌ها وارد بشود. تمامِ شب این وضعیت تکرار شده بود. حرف زدنش طوری بود که انگار از زیرِ آب بالا می‌‌‌آمد.

زنِ جوان پرسید: «کدام درختِ گردو؟» بعد، یکمرتبه، یادش افتاد و با حیرتِ زیاد به خواهرِ بزرگش نگاه کرد:

ــــ من بهت نگفتم جادوگراست؟.. به خدا جادوگر است.

بعد رو به او کرد:

ــــ از کجا می‌‌‌دانید درختِ گردویی این‌‌‌جا بوده؟..

نمی‌‌‌دانست در جواب او چه بگوید، بهترین کار این بود که سکوت کند تا این سؤالِ نابه‌‌‌جا را فراموش کنند.

ــــ قبل از این‌‌‌که ما بیاییم خشک شده بود. سالی که صاحبخانه مرد…

«تو تمام محله همین درختِ گردو بود که به او زندگی می‌‌‌بخشید، خودش کاشت. می‌‌‌گفتند تا روزی که خشک بشود زندگی می‌‌‌کند… می‌‌‌گفتند زیرش هم بچه‌‌‌ای هست که فرزندخوانده بوده!

با آن خواهرِ ناتنی‌‌‌اش، زنش تا آخرین روزِ زندگی‌‌‌شان از او مراقبت کرده بودند. او را با پاهای باریکِ بلندش، چشم‌‌‌های کشیده‌‌‌اش و چهرۀ سبزه با چین‌‌‌های کمی زمختش بالاسرِ مریض می‌‌‌دید. وقتی با او آشنا شده بود، سی سالش گذشته بود.

زهرا چیزهایی را که از سرگذرانده بود تکه‌‌‌تکه به خاطر می‌‌‌آورد:

ــــ مریض تو این اتاق می‌‌‌خوابیده… می‌‌‌دانید، ساعت و کمدِ کشودارِ کوچکِ بیرونی از آن‌‌‌ها مانده.

«مردِ عزب… یکی از آن کلمه‌‌‌های غریبی است که نتوانسته‌‌‌ام معنی‌‌‌اش را بفهمم… زندگی‌‌‌اش تو خودش تمام می‌‌‌شود، چیزی که باید ادامه داشته باشد، تو خودش تمام می‌‌‌شود. گفت که پنجاه سالم است. حالا زندگی خودش  را چطور می‌‌‌بیند؟ چون اگر بخواهد زندگی‌‌‌اش را ببیند، باید خوب تماشایش کند.»

و در همانِ افکار به مهمانش لبخند زد.

ــــ اگر می‌‌‌خواهید بخوابید، ما برویم؟!

ــــ نه، خواب به چشمم نمی‌‌‌آید…

دوباره ساکت شدند.

«منتظرِ مریضِ سی‌‌‌وپنج سالِ قبل هستیم. برای همین است که لامپا این‌‌‌طور زرد می‌‌‌سوزد، ساعت صدایش از دوردورها می‌‌‌آید…»

ــــ «بینِ ما زندگی ادامه دارد… خواهربزرگم چهارتا بچه دارد، من سه‌‌‌تا .»

در ذهنش به خانۀ اصلی‌‌‌اش در بغاز رفت. واردِ اتاقِ بچه‌‌‌ها شد. روی بچۀ کوچک را پوشاند.

پروانه‌‌‌ای به لامپا برخورد کرد. بعد روی میز افتاد. آن‌‌‌جا بال‌‌‌هایش را از هم باز کرد. انگار که به مرگش راضی شده باشد، همان‌‌‌طور ماند.

ــــ «شاید من به‌‌‌خاطر متأهل بودن و زن بودنم این‌‌‌طور فکر می‌‌‌کنم. آدمِ مجرد بیرونِ زندگی می‌‌‌ماند!»

همه در افکارشان زندگی پنهانی داشتند. تمامِ شب همین‌‌‌ وضع پیش آمده بود. باز آه کشید.

ــــ «بالاسرِ مریضِ سی‌‌‌وپنج سالِ قبل ایستاده‌‌‌ایم. برای همین تو زندگی خودمان غرق می‌‌‌شویم!»

«چشم‌‌‌های زن عینِ زغال سیاه بود. یک روز روی سنگفرشِ خانه‌‌‌مان …از آن موقع از مریض بیش‌‌‌تر ترسیدم… مثل او بهش احساسِ وابستگی می‌‌‌کردم.»

«مؤذنی که تو مسجدِ کوچکِ نزدیکِ خانه اذانِ صبح می‌‌‌خوانده، دیده که پای درختِ گردو را دارند می‌‌‌کَنَند. اهلِ محل این‌‌‌طور می‌‌‌گفتند. اگر زن هفته‌‌‌ها تو رختخواب نیفتاده بود، کسی بهش  شک نمی‌‌‌برد. بعد که خوب شده بود، تو آکسارای یک خانه گرفته بودند و برده بودنش… بعد از مدتی، مرد، مریض که شده به خانه آمده… خانم هم انگارکه اتفاقی نیفتاده باشد او را قبول کرده …»

سراپای وجودش از لذتی که سی‌‌‌وپنج سالِ پیش سرِ چاهِ توی سنگفرش چشیده بود لرزید، بی‌‌‌آن‌‌‌که بداند ماجرا واقعاً چه بود.

از جای خود برخاست، یک‌‌‌راست به‌‌‌طرفِ پنجره رفت. سیگاری آتش زد. بعد به زن‌‌‌ها تعارف کرد.

ــــ به‌‌‌شوخی گفت، بدکاری کردم  این راز را با هردوتایتان در میان گذاشتم… باید به‌‌‌مرور این کار را می‌‌‌کردم …

اما به شوخی او کسی نخندید. این هم نشان می‌‌‌داد که واقعاً بالاسرِ مریض بودند.

ــــ مریضی‌‌‌اش چی بود خواهر؟

ــــ فلج شده بود… اهل محل می‌‌‌گفته‌‌‌اند «تقاصِ گناهش را پس می‌‌‌دهد…»

«آره، اهل محل این‌‌‌طور می‌‌‌گفته‌‌‌اند… اول واقعاً نفهمیده بودم چی شده. اما، چون گفته بود به کسی نگویم، نگفتم. این راز را تو دلم نگه داشتم.» و با لذتی غریب حرف‌‌‌های زن را به خاطر می‌‌‌آورد. «مبادا به کسی بگویی… من به‌‌‌محض این‌‌‌که فرصت پیدا کردم پیدایت می‌‌‌کنم… تو هم هروقت دلت خواست به خانه سر بزن…»

واقعاً همان‌‌‌طورکه گفته بود عمل کرده بودند. در هر فرصتی با هم ملاقات کرده بودند.

یک قطارِ باربری انگار که بخواهد پایانِ دنیا را اعلام کند همه‌‌‌جا را به لرزه درآورد. بالا رفت. او با نگاهش قطار را در دلِ شب تعقیب می‌‌‌کرد که رفت و رفت و در نقطه‌‌‌ای جمع  شد و در انتها، ناگهان سرنگون شد. دلش برای ایستگاه‌‌‌های کوچک، خانه‌‌‌های کوچک کارمندی با پنجره‌‌‌های پوشیده از سیم، باغچه‌‌‌های سفالی که شبانه آبیاری می‌‌‌شد، قهوه‌‌‌خانه‌‌‌هایی که تا دیروقت شب باز بودند تنگ شده بود. «به‌‌‌خاطرِ گردش و تفریح نیست. به‌‌‌خاطرِ این‌‌‌جا نخوابیدنم است…»

«واقعاً هم همین‌‌‌طور شد. شش ماه تقریباً هر روز با هم ملاقات می‌‌‌کردیم.»

«بهش می‌‌‌گفتند خل و چل… اما من از این موضوع نمی‌‌‌ترسیدم… من را مریض می‌‌‌ترساند. همین‌‌‌طور بچۀ زیرِ درختِ گردو… با این‌‌‌همه، هر روز…»

با چشم‌‌‌هایش جای بچه را در تاریکی جستجو کرد.

زینب به‌‌‌حالت نیمه درازکش به مهمانش خیره شده بود:

«از کسی هم خوشش ‌‌‌آمد؟ می‌‌‌دانم زن‌‌‌های زیادی را می‌‌‌شناخته. ولی واقعاً از کسی خوشش آمد؟ من یک دسته گل بهش داده بودم. موقع خداحافظی آن را بهم پس داد. گفتم شاید بخواهید نگهش دارید؟ گفت نمی‌‌‌خواهد من را بی‌‌‌نصیب کند.»

«بدونِ شک این‌‌‌جوری بهتر شد. من از زندگی‌‌‌ام راضی‌‌‌ام…»

نفسِ راحتی کشید و دوباره به خانه‌‌‌اش در بغاز و بچه‌‌‌هایش فکر کرد. قرار بود صبحِ زود برود.

ــــ گفت یالا بلند شو خواهر! این خوابش می‌‌‌آید. یکریز دارد خمیازه می‌‌‌کشد… و با دست‌‌‌هایش روی دهنِ خودش را پوشاند.

ــــ یارو خیلی خوشگل بود، آره؟

ــــ کدام یارو؟

ــــ مریض… صاحبِ این خانه …

زن با حیرتِ ساختگی کمی قبل رو به خواهرِ بزرگش کرد:

ــــ نگفتم جادوگر است؟ به خدا جادوگر است… این‌‌‌ها را از کجا می‌‌‌دانید؟

چرا همه‌‌‌چیز را برایشان تعریف نمی‌‌‌کرد؟ چرا من در خانۀ روبرویی به دنیا آمدم. در این محله بزرگ شدم. اهلِ این خانه را می‌‌‌شناسم. شب‌‌‌ها مدام با صدای او از ترس بیدارشدم. وقتی صدایش را می‌‌‌شنیدم احساس می‌‌‌کردم که من را صدا می‌‌‌زند. به‌‌‌محض این‌‌‌که او فریاد می‌‌‌زد، مادرم پیشم می‌‌‌آمد، برای این‌‌‌که نترسم با من حرف می‌‌‌زد. این مالِ بچگی‌‌‌ام بود. وقتی بزرگ شدم، کاملاً تغییرکرد. این خانه طورِ دیگری وارد زندگی‌‌‌ام شد…

«بله، اگر همۀ ماجرا را تعریف کنم، خیالم راحت می‌‌‌شود، ولی آن‌‌‌وقت باید چیزهای دیگر را هم تعریف کنم.» راز زندگی‌‌‌اش برملا می‌‌‌شد. آن خلاء هولناک… و تصادفِ عجیبِ قبل از آن… دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد. فکر می‌‌‌کرد که اگر ببیند جای درختِ گردو  خالی است، احساس آرامش خواهد کرد.

«آن‌‌‌وقت مجبور است از روز آخر هم حرف بزند…» با بهت‌‌‌ و حیرت به اطرافش نگاه کرد.

«پای درختِ گردو مچاله شده بود. تا از در رفتم تو، دیدمش… با سنگی که تو دستش بود گردو‌‌‌ها را می‌‌‌شکست و می‌‌‌خورد. صورتش رو به آفتاب بود. با انگشت‌‌‌هایش گردوها را تمیز می‌‌‌کرد و بعد می‌‌‌خورد. تا من را دید، خوشحال شد. چشم‌‌‌هایش برق زد، مثلِ روزی که اولین بار تو سنگفرش دیده بودمش. مثلِ آن روز صدایش یکدفعه گرفت. ولی من به حرف‌‌‌هایش گوش نمی‌‌‌دادم. داشتم به گردوهای توی دستش نگاه می‌‌‌کردم… بعد این را فهمید. گردوها را پرت کرد آن‌‌‌ور، دوید و رفت تو. دیگر تو محله ندیدیمش. و من دیگر، دیگر با هیچ زن…»

دوباره از جا برخاست. پیشانی‌‌‌اش را پاک کرد. بعد به زن ها التماس کرد:

ــــ چی می‌‌‌شود یک کم دیگر بنشینید! اصلاً خوابم نمی‌‌‌آید…

زمستان ۱۹۵۱

 

*Ahmet  Hamdi  Tanpinar

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.