قُربانی یا یک سرگذشتِ تلخِ عبرتانگیز
(از «یادداشتهایِ یک کتابفروش»)
همسرِ سابقِ آقایِ «قاف»، همراهِ مردِ جوانی ــ بیست و یکی دو ساله ــ از در وارد میشود. سلام و علیک و حال و احوال…
میگویم: «بفرمایید.»
همسرِ سابقِ آقایِ «قاف» میگوید: «معرفی میکنم… (اشاره میکند به جوانِ همراهش که دارد قفسههایِ پُر از کتاب را نگاه میکند.) پسرِ خانمِ صاد… (نگاه از من برمیدارد و خطاب به جوان ادامه میدهد:) ایشون هم همون آقایی هستن که صحبتشون بود.»
جوان، لبخند بر لب، نگاهم میکند و سری تکان میدهد.
میگویم: «خوشحالم… و متأسفم از درگذشتِ مادر. تسلیت میگم. شما سلامت باشید.»
جوان با حالتی بیاعتناء میگوید: «ممنون.»
ــــ شما اینجا بودی وقتی مادر…؟
ادامه نمیدهم. صبر میکنم او حرف بزند.
ــــ بله… شیش ماه پیش اومدم.
همسرِ سابقِ آقایِ «قاف» میگوید: «طفلک با چه دردِسری کارِ ایشون رو درست کرد!»
میگویم: «بله. مادر تعریف کرده بودن برام. بعد از اینهمه سال دوری…»
لحظهای سکوت برقرار میشود. جوان باز قفسهها را نگاه میکند.
رو میکنم به همسرِ سابقِ آقایِ «قاف»:
ــــ شنیدم خیلی سریع…
ایشان انگار منتظرِ چنین سؤالی بوده باشد، حرفم را قطع میکند:
ــــ آره. خیلی سریع اتفاق افتاد، درست فردایِ روزی که ایشون اومد از ایران. چقدرَم خوشحال بود طفلک! شبِ بعد، حالش بد شد و بُردنش بیمارستان. به یک ماه نکشید. گفتن مِتاستاز داده… خیلی اذیّت شد، خیلی…
جوان پابهپا میشود.
میگویم: «متأسفانه زیاد شده این بیماری…» و چون میبینم هر دو ساکت نگاهم میکنند، باز به جوان میگویم: «شما سلامت باشید.»
میگوید: «خیلی ممنون.»
همسرِ سابقِ آقایِ «قاف» میگوید: «غَرَض از مزاحمت…»
میگویم: «خواهش میکنم…»
ادامه میدهد:
ــــ میخواستیم ببینم چقدر کتاب پیشِ شماست؟ چند تاش فروش رفته؟ چند تا مونده و…؟
این بار، من حرفش را قطع میکنم:
ــــ کتاب؟… پیشِ ما؟… هیچی… یعنی… شاید در جریان باشید… حتماً براتون تعریف کرده بوده آن مرحومه… با ما قَهر بودن.
جوان با اَخم نگاهم میکند.
همسرِ سابقِ آقایِ «قاف» میگوید: «قَهر که نه… خدابیامُرز حسّاس بود خُب… کمی گِله داشت… پس، یعنی… اصلاً کتاب پیشِ شما نگذاشته بود؟»
میگویم: «عرض کردم که، نه. حتّا کتابِ چاپشدهٔ ایشون رو من هنوز ندیدهم. فقط خبرِ انتشارش رو شنیدم. ولی فکر کنم به خیام و اندیشه داده بودن.»
ــــ بله. رفتیم هر دو جا.
ــــ خُب؟
ــــ آقایِ اقتصادی و آقایِ جواهری هر دو گفتن چیزی فروش نرفته. ما هم کتابها رو پس گرفتیم.
ــــ بله. متأسفانه کتاب، اونهم کتابِ فارسی، چندان خریدار نداره.
ــــ ولی اون شب، جلسهِ رونمایی و کتابخوانی، خوب فروش رفت ها!
ــــ معمولاً اینطوره…
ــــ بههر حال، ما فکر کردیم پیشِ شما هم کتاب هست.
میگویم: «عرض کردم که… پیشِ ما کتاب نگذاشته بودن.»
جوان نگاهی به من میکند، بعد نگاهی به خانمِ سابقِ آقایِ «قاف». باز مرا نگاه میکند و زورکی لبخند میزند:
ــــ خیلی ممنون.
میگویم: «خواهش میکنم.»
هر دو خداحافظی میکنند و از در میروند بیرون.
*
خانمِ «صاد» را اوّلین بار، خیلی سال پیش دیدم. یک روز، همراهِ خانمِ «ضاد» آمد کتابفروشی. زنِ میانسالِ خجول و ساکتی به نظر میرسید.
آن روز، جُز «سلامعلیک» و بعد، هنگامِ رفتن، «خداحافظی» هیچ حرفی نزد.
یک سالی پس از آن بود که یک روز، تنهایی آمد. اوّل نشناختمش. خیلی تغییر کرده بود. خودش یادآوری کرد که قبلاً با خانمِ «ضاد» آمده بوده.
پرسیدم: «حالشون چطوره؟»
نیشخندی زد:
ــــ خبر ندارم…
و با لحنِ طعنهآمیزی ادامه داد:
ــــ شما باید بیشتر خبر داشته باشین از ایشون…
حدس زدم ــ طبقِ معمول ــ باید «روابطِ حَسَنه» بینِ این دو هممیهن بههم خورده باشد. چیزی نگفتم.
ادامه داد:
ــــ آدم متأسفانه دیر به ذاتِ بعضیها پی میبَره…
دیدم اگر دیر بجُنبم، مجبور میشوم شنوندۀ غیبتِ خصمانهای باشم که معلوم نیست چقدر طول خواهد کشید و به کجاها خواهد انجامید.
ــــ ببینید خانم! میدونم که گاهی بینِ دوستان کُدورت پیش میاد. بعد هم البته معمولاً با گذشتِ زمان، برطرف میشه یا ممکن هم هست که نشه… در هر صورت، من معمولاً توصیه میکنم بهتره اگه حرفی هست، مستقیم و رُک و راست، به خودِ اون دوست گفته بشه تا به این و اون. چون…
با لحنی عتابآلود حرفم را قطع کرد:
ــــ گفتهم. هم به خودش، هم به دختر و پسرش… من با کسی رودروایسّی ندارم. من…
دیدم اگر باز دیر بجُنبم، به دام افتادهام:
ــــ بسیار خوب. کارِ بسیار درستی کردهید شما. ایشون هم حتماً جوابی دادهن.
ــــ جواب؟! چه جوابی؟ جواب نداشت بِدِه. حرفِ حق جواب نداره آقا! من…
پریدم تویِ حرفش:
ــــ حتماً همینطوره که شما میفرمایید. امیدوارم از من دلگیر نشید. من هیچ علاقهای ندارم بشنوم.
چهره درهم کشید. در نگاهش، یک آن، برقِ نفرت درخشید:
ــــ مَنَم هیچ علاقهای ندارم برایِ شما تعریف کنم. فقط خواستم بهتون تذکر بدم که مراقب باشین!
ــــ خیلی متشکرم. حتماً مراقب خواهم بود.
ــــ منظورم اینه که گولِ ظاهرِ مظلومِ این آدمِ حقّهبازِ سوءِاستفادهچی رو نخورین. من گول خوردم. تقاصش رو هم پس دادم. فقط خواستم بگم شما حواستون جمع باشه.
ــــ ممنونم خانم! چَشم. سعی میکنم حواسم رو حسابی جمع کنم.
ــــ خواستم بگم دوستی و معاشرت با اینجور آدما واقعاً دونِ شأنِ شماست.
نگاهش کردم و سعی کردم لبخند بزنم:
ــــ باز هم ممنونم ازین توصیهِ شما. ولی حتماً فراموش نکردهین که تا چندی پیش، شما هم با ایشون دوست بودین؛ اونهم دوستِ نزدیک و صمیمی…
با صدایی که این بار از خشم میلرزید، گفت: «گول خوردم آقا! از بَس موذی و آبزیرِکاهیه.»
ــــ چَشم. من سعی میکنم گول نخورم.
آن روز، دلخور و همچنان خشمگین رفت.
یکی دو سال گذشت.
یک شب، در وقتِ استراحتِ یکی از جلساتِ سخنرانی (یا نمایشِ فیلم؟) بود که آمد، سلام کرد.
باز، اوّل نشناختمش. از بس تغییر کرده بود. خیلی سنوسالدارتر بهنظر میرسید.
ــــ خسته نباشین… حالتون خوبه؟
ــــ ممنونم خانم! شما چطورید؟
ــــ مِرسی… راستی، من خیلی دنبالِ شماره تلفنِ شما میگشتم.
ــــ تلفن من که همهجا هست… همه دارن…
ــــ من ندارم.
ــــ بسیار خوب. کارتم رو میدم خدمتتون.
از تویِ کیفم، یک کارت درآوردم:
ــــ خدمتِ شما. ایمیلِ من هم هست. اَمری باشه، در خدمتم.
کارت را گرفت و با دقت نگاه کرد:
ــــ عرض داشتم… و یک زحمت…
ــــ بفرمایید.
ــــ من میخوام ماجراهایِ زندگیِ خودم رو بنویسم.
ــــ کارِ بسیار خوبی میکنید.
ــــ خواستم ببینم شما لطف میکنین تصحیحش کنین؟
ــــ اوّل شما بنویسید، تموم که شد، چَشم، میخونم. اگه دیدم احتیاجی به ویرایش داره، با هم صحبت میکنیم.
ــــ احتیاج که داره… من که نویسنده نیستم.
ــــ اشکالی نداره. شما بنویسید. هرچی دوست دارید و هرجور که میخواید. تموم که شد، زنگ بزنید، قراری میگذاریم، تشریف بیارید…
تشکر و خداحافظی کرد و رفت.
حدودِ یک سال پس از آن بود که یک روز، تلفن زنگ زد. همان خانمِ «صاد» بود:
ــــ من یه مقداری از ماجراهایِ زندگیم رو نوشتهم.
ــــ تموم نشده هنوز؟
ــــ نه.
ــــ به نظرم، بهتره تمومش کنید. بعد بیارید یا ایمیل کنید، من میخونم.
ــــ آخه… میدونین… خواستم اوّل اینا رو شما بخونین، ببینین اصلاً خوبه همین طور ادامه بدم یا نه؟…
ــــ بسیار خوب. اگه تایپ شده، ایمیل کنید برام… ایمیلِ من رو که دارید؟
ــــ بله، دارم. امّا… صَلاح نمیدونم ایمیل کنم.
ــــ چرا؟
ــــ آخه… میدونین… ممکنه این و اون وَردارَن و…
منظورش را دربافتم. مثلِ بسیاری از هموطنانِ تازهنویسندهشده فکر میکرد «سارقانِ ادبی» بُزخو کردهاند «شاهکارِ» ایشان را به سرقت ببرند و به نامِ خود منتشر کنند و…
ــــ وَردارَن؟… کی وَرداره؟
ــــ هر کی… بهتره بیام خودم براتون بخونم.
کمی مکث کردم.
ــــ اَلو؟…
ــــ بله. میفرمودید.
ــــ فکر کردم قطع شد.
ــــ نهخیر. دارم گوش میدم.
ــــ کِی فرصت دارین بیام خدمتتون؟
ــــ اگه عجله دارید، همین فردا. اگه نه، بگذاریم برایِ هفتهِ آینده… حالا، چند صفحه هست؟
ــــ عجله که نه… ولی خُب… میخوام زودتر نظرِ شما رو بدونم… زیاد نیست…
ــــ بسیار خوب. یه لحظه اجازه بدید…
تقویمم را ورق زدم.
ــــ فردا، ساعتِ دوِ بعدازظهر خوبه؟
ــــ خیلی خوبه. من فردا خدمت میرسم.
ــــ من هستم.
ــــ پَس، فردا میبینیم. خدانگهدار.
ــــ روزتون خوش.
روزِ بعد، ساعتِ دو و نیمِ بعدازظهر بود که آمد: کیف و کلاسوری در دست:
ــــ سلام. میبخشید دیر شد. اِسپُر خراب شد وسطِ راه.
ــــ بفرمایید. مانعی نداره.
نشست رویِ یکی از صندلیها، روبهرویم. کیف را گذاشت کنارِ پایش، رویِ زمین. کلاسور را گذاشت رویِ زانوهایش و آن را باز کرد:
ــــ بخونم؟
گفتم: «قبل از خوندن، اجازه بدید عرض کنم…» و با لحنی ملایم و مؤدبانه ــ طوری که مبادا به ایشان بربخورَد ــ ادامه دادم که بابتِ وقتی که برایِ این کار میگذارم، ساعتی فلان مبلغ باید مرحمت بفرمایند.
کلاسور را بَست. چهرهاش در هم رفت. آبِ دهانش را قورت داد:
ــــ بله… حتماً… ارزشِ وقت و کارِ شما خیلی بیشتر از اینهاست.
گفتم: «لطف دارید شما. نه. همین مبلغ کافیه. فقط فکر کردم بهتره اوّل بگم.»
ــــ خیلی کارِ خوبی کردین، جناب! (کیفش را از رویِ زمین برداشت.) الان تقدیم کنم؟
ــــ نه خانم! عجله نیست. اجازه بدید ببنیم چقدر طول میکشه.
لبخندی زد و کیف را دوباره گذاشت رویِ زمین، کنارِ پایش:
ــــ با کمالِ میل تقدیم میکنم.
ــــ خُب… من گوش میکنم.
کلاسور را دوباره باز کرد. ورق زد و ورق زد تا بالاخره، رویِ یکی از صفحات مکث کرد. بعد سرش را بلند کرد:
ــــ بخونم؟
ــــ بله. بفرمایید. فقط اجازه بدید من تلفن رو قطع کنم.
بهاعتراض، دستش را بلند کرد:
ــــ نه. لازم نیست. شاید باهاتون کار داشته باشن.
تلفنِ کتابفروشی را قطع کردم و صدایِ تلفنِ دستیام را هم بستم:
ــــ اینطور بهتره. هر کس کار داشته باشه، بعد زنگ میزنه. بفرمایید.
بنا کرد به خواندن. آرام و باطُمأنینه میخواند؛ با حالتی شبیهِ دکلمه کردنِ دخترمدرسهایهایِ قدیم هنگامِ خواندنِ شعر یا قطعهای ادبی در مراسمِ جشنِ پایانِ سالِ تحصیلی.
یک ساعتی یکنَفَس خواند. من در تمامِ مدّت، خاموش نشستم و گوش دادم. دکلمۀ خانمِ «صاد» اینطور به پایان رسید:
ــــ شرحِ حوادث و مصائبِ زندگیِ پُرفراز و نشیب و دردناکِ زنی مظلوم و رنجدیده، در کشورِ ایران، زیرِ سیطرۀ ستمهایِ جامعهای مردسالار، از طرفِ مردی سنگدل و دیوسیرت، در اینجا بهپایان میرسد. و حالا، به شرحِ ماجراها و حوادثِ غریبی میپردازم که از زمانِ مهاجرتم به کشورِ سوئد، بر من گذشته است.
لبخند بر لب، ساکت شد و سر بلند کرد.
گفتم: «خسته نباشید. میخواید ادامهش رو بگذاریم برایِ یه روزِ دیگه؟»
گفت: «ایرادی نداره بفرستم به ایمیلتون، خودتون بخونین بقیهش رو؟»
گفتم: «من که از اوّل همین رو عرض کردم خانم! شما نگران بودید.»
خیره شد به من:
ــــ نباید نگران بود؟
ــــ والله… چه عرض کنم…
ــــ شما این مردم رو نمیشناسین. دستشون بیفته، وَرمیدارَن، به اسمِ خودشون چاپ میکنن.
سعی کردم نخندم:
ــــ سرگذشتِ زندگیِ شما رو به اسمِ خودشون چاپ میکنن؟!
ــــ هرچی… فرق نمیکنه.
ــــ بسیار خوب. فایلش رو ایمیل کنید بَرام. مطمئن باشید جُز خودم، هیچکس نه خواهد دید و نه خواهد خوند. بعد هم که خوندم، پاک میکنم همهش رو.
ــــ به شما که اطمینانِ کامل دارم. وگرنه نمیاومدم خدمتتون.
کلاسور را گذاشت تویِ کیفش و زیپِ آن را کشید.
گفتم دو سه روز بعد زنگ بزند. تا آن وقت، حتماً متن را خواندهام.
خداحافظی کرد و رفت.
دو روز بعد بود که ایمیلش رسید. فایلی را پیوست کرده بود. یک ساعت و نیم طول کشید تا بقیۀ نوشتۀ خانمِ «صاد» را بخوانم. بخشی بود از همان «سرگذشتِ تلخِ عبرتانگیزِ زنی تنها در غُربتِ سوئد»…
چند روز بعد که تلفن کرد، قرار گذاشتیم برایِ روزِ اوّلِ هفته، دوشنبه، باز ساعتِ دوِ بعدازظهر.
این بار، سرِ ساعتِ مقرر آمد.
وارد که شد، بعد از سلامعلیک و احوالپرسی، نشست رویِ همان صندلی. این بار، کیفش را گذاشت رویِ دامنش:
ــــ مطالعه فرمودین؟
کاغذی را که مواردی را رویش یادداشت کرده بودم، آوردم:
ــــ بله. خوندم.
ــــ چطور بود؟
ــــ خوب بود… دستِ شما درد نکنه.
ــــ نه. بیتعارف… من که گفتم نویسنده نیستم. فقط سعی کردهم حقایق رو بنویسم. با صداقتِ تمام…
ــــ حتماً همینطوره.
ــــ حالا بفرمایین نظرتون رو.
ــــ ببینید خانم! پیش از هر چیز، اجازه بدید بپرسم شما اینها رو برایِ چی و کی نوشتهید؟
با چشمانِ گشوده از حیرت نگاهم کرد:
ــــ خُب… برایِ اینکه چاپ کنم… بهصورتِ کتاب…
ــــ بسیار خوب… یعنی میخواید کتاب بشه و مردم بخونن… اینطوره؟
حالا اَخم هم کرده بود:
ــــ خُب، بله. البته بیشتر قصدم اینه که بچّههام، پسر و دخترم… که حتماً مطالعه کردین… پدرِ نامردشون چطور اونا رو از همون بچّگی دزدید و با خودش بُردشون ایران… بخونن تا بدونن بر مادرِ مظلومشون چه گذشته!
ــــ بچّهها الان باید بزرگ شده باشن…
ــــ بله. پسرم بیست سالشه. دخترم هیژده سال.
ــــ هنوز در ایرانن؟
ــــ متأسفانه بله. ولی خُب، اقدام کردهم. دعوتنامه برایِ هر دو فرستادهم. وقت گرفتهن از سفارت در تهران برایِ مصاحبه.
ــــ چه خوب!
ــــ همهٔ اینها رو باید بنویسم.
ــــ بسیار خوب. امیدوارم کارشون درست بشه و هر دو بیان پیشِ مادرشون…
ــــ پسرم دوست داره بیاد، ولی دختره نه… نمیدونم پدرِ بیشرفشون با اون مادرِ دَمّامه و اون خواهرایِ سَلیطهش چی تو گوشِ طفلک خوندهن که حتّا نمیخواد باهام تلفنی هم حرف بزنه.
ــــ درست میشه…. باید صبر کنید… زمان همهچیز رو حل میکنه.
ــــ کِی؟ چطور؟ اینهمه سال گذشته. حالا که هر دو میتونن خودشون پاسپورت بگیرن و بیان… من اینهمه سال رنج کشیدهم… ازین بیشتر صبر کنم؟
ــــ یعنی شما… این سالها… تنها بودهین؟
ــــ نه… البته ننوشتهم اینا رو. یکی از سؤالهام از شما همینه. بهنظرتون بنویسم یا نه؟
ــــ ببخشید… چه چیزی رو بنویسین؟ شما که گفتین همهچیزو نوشتهید و میخواید کامل بنویسید همهچیزو…
ــــ خُب، من ازدواج کردهم… با یه آقایِ سوئدی… مردِ خوبیه. دو تا هم بچّه از هند و پاکستان آوردهیم. حالا، هر دو بزرگ شدهن. دیگه دارن دیپلمشون رو میگیرن.
ــــ چه خوب!
ــــ بله. من که نوشتهم… دست از تلاش و کوشش نکشیدم. درس خوندم. تحصیلاتِ عالیه کردم. استخدام هم شدهم. الحمدالله، وضعِ زندگیمون خوبه. چیزی کم و کسر نداریم.
ــــ چه خوب! باعثِ خوشحالیه.
ــــ پس، بهنظرِ شما، ازدواجم رو هم بنویسم؟
یک لحظه نگاهش کردم. خیره شده بود به من.
ــــ خُب… اگر میخواید زندگینامۀ خودتون رو بنویسید… البته… هرطور خودتون صلاح میدونید… امّا بهتره این بخش از زندگیتون رو هم بنویسید. چه مانعی داره؟
ــــ والله… مانعش اینه که… یعنی… حرفِ مردم…
ــــ چه حرفی؟
ــــ همین دیگه… حالا از خودِ اون بیشرف و خونوادهٔ پَستش گذشته… پسرم… دخترم… یا ایرانیهایی که این کتاب رو میخونن… فکر نمیکنین بگن: اینکه رفته شوهر کرده خودش!…
با حیرت نگاهش کردم:
ــــ خُب بگن. کارِ نادرستی که نکردهید شما. از همسرتون جدا شدهید. ایشون متأسفانه بچّهها رو وَرداشته بُرده ایران. در اینهمه سال هم اجازه نداده شما اونها رو ببینید. حقِ شما بوده به زندگیتون ادامه بدید. چه اِشکالی داشته ازدواجِ شما؟… تازه، میگید که همسرتون، این آقایِ سوئدی، انسانِ خوبیه… معلومه که مردِ خوبیه… همین که شما با هم تصمیم گرفتهید دو تا بچّهِ بیسرپرست رو از دو کشورِ فقیر به فرزندی قبول کنید و سالها پاشون زحمت بکشید و بزرگشون کنید، مثلِ بچّههایِ خودتون، این نشون میده هم ایشون، هم شما انسانهایِ خوبی هستید. من هیچ ایرادی نمیبینم که همهِ اینها رو بنویسید. گمون هم نمیکنم فرزندانِ شما یا خوانندههایِ کتابتون اِشکالی درین زمینه ببینند. پدرِ بچّهها هم که دیگه سالهاست از زندگیِ شما رفته بیرون. چه اهمیّتی داره که نظرش چی باشه؟… حتماً بنویسید.
ــــ بله. فکر میکنم در موردش… ولی خُب… شما انگار که این ایرانیها رو خوب نمیشناسین… نمیدونین چطور اُستادن تویِ تعبیر و تفسیرایِ عجیب غریب… هزار جور حرف درمیارن بَرا آدم…
ــــ متوجهم… به این چیزها نباید اعتناء کرد.
ــــ خُب… (دستهایش را گذاشت رویِ کیفش و جابهجا شد.) من آمادهم نظرِ شما رو بشنوم.
از جایم بلند شدم:
ــــ ببینید خانم! همونطورکه اوّل گفتم خدمتتون، بهتره شما این کارو تموم کنید، بعدش من متن رو ویرایش میکنم. البته… گفتم که… خوبه نسبتاً… مُنتها، باید جملاتش اصلاح بشه. اجازه بدید من واردِ بحثِ مُحتوا و نظرات و نگاهِ شما نشم. من میتونم نوشتهِ شما رو ــ البته پس از اِتمام ــ ویرایش کنم. یعنی رویِ متن کار کنم، طوری که کتابِ آمادهِ چاپ، غلطِ املائی و انشائی نداشته باشه…
ــــ راستی، برایِ چاپِ کتاب چی؟ شما خودتون چاپش میکنین؟
نشستم و لبخند زدم:
ــــ اجازه بدید اوّل تموم بشه، ویرایش بشه، صفحهبندی بشه، طرحِ جلدش انتخاب و آماده بشه، بعد تصمیم بگیرید چند جلد میخواید چاپ کنید و به چه شکلی. اونوقت، شما رو معرفی میکنم به دو سه تا از دوستانی که چاپخانه دارند و ما معمولاً کارهایِ چاپِ خودمون رو میسپاریم به اونها. کارشون خوبه.
ــــ یعنی شما خودتون چاپ نمیکنین؟
همچنان لبخند میزدم:
ــــ نه… ما که چاپخانه نداریم.
ــــ اِ… من فکر میکردم شما کتاباتون رو خودتون چاپ میکنین.
ــــ نه. میدیم به این دوستانِ هموطنِ چاپخانهدار…
ــــ اوکِی… کجان این چاپخانهها؟
ــــ یکیش همینجا، در شهرِ خودمون. دو تا هم در استکهلم. در کشورهایِ دیگه هم هستند البته، ولی هزینهِ ارسالِ کتاب زیاد میشه.
ــــ اوکِی… متوجّه شدم. حرفتون رو در موردِ تصحیحِ جملهها کاملاً قبول دارم. زحمتش با خودتونه. ولی میخواستم نظرتون رو هم بفرمایین.
ــــ در موردِ…؟
ــــ در موردِ همینها که براتون خوندم و خودتونَم تا حالا خوندین دیگه…
باز از جا بلند شدم. دو سه قدم رفتم و برگشتم. آخرسر نشستم:
ــــ عرض کردم که… بهتره اجازه بدید من در موردِ مُحتوایِ نوشتهِ شما حرفی نزنم…
ــــ اِوا، چرا؟!… خواهش میکنم بدونِ ملاحظه و رودروایسّی نظرتون رو بگین. مطمئن باشین من جنبۀ انتقادپذیری هم دارم. قول میدم ناراحت نشم. حتا اگه بگین تمام اینها بهدردنخوره و…
حرفش را قطع کردم:
ــــ نه. اصلاً اینطور نیست. خیلی هم بهدردبخوره. اون سؤالی هم که کردم در موردِ مخاطبِ کتاب، فقط از سرِ کنجکاوی بود.
ــــ خُب پس… بفرمایین.
ــــ ببینید خانم!… اجازه بدید من نظر ندم.
ــــ اِ… آخه چرا؟
ــــ میدونید؟… تجربه نشون داده که دوستان معمولاً خوششون نمیاد از…
ــــ من مثلِ دیگران نیستم. من میدونم که انتقادِ سازنده همیشه باعثِ بهتر شدنِ کار میشه. اینه که خواهش میکنم بدونِ هیچ ملاحظهای، هر چی نظرتونه، بفرمایین.
باز از جا بلند شدم، ایستادم. کاغذی را که رویِ آن یادداشت کرده بودم، برداشتم. چند لحظه، چیزهایی را که نوشته بودم نگاه کردم و سعی کردم خیلی آرام حرف بزنم:
ــــ ببینید خانم!… بههر حال، اینها همه از دیدِ شما، از ذهن و فکرِ شما نوشته شده… من فقط به چند مورد اشاره میکنم. تصمیم با خودتونه. این کتاب به هر حال، متعلق به شماست و به اسمِ شما قراره منتشر بشه و…
حرفم را قطع کرد:
ــــ راستی، یادم رفت. میبخشین. میترسم یادم بره. حرفتون یادتون نره… خواستم بپرسم به نظرِ شما، به اسمِ خودم کتاب رو چاپ کنم؟
نگاهش کردم:
ــــ خُب، بله دیگه… یعنی شما میخواستید زندگینامۀ خودتون رو به اسمِ ــ بهاصطلاح ــ مستعار منتشر کنید؟
ــــ نمیدونم… چی بگم… فکر کردم شاید بهتره اسم نگذارم.
ــــ چرا؟
ــــ حرفِ مردم…
ــــ ای بابا!… اگه شما بخواید به حرفِ مردم توجه کنید، هیچ کاری نباید بکنید. وانگهی، فکر میکنید وقتی این کتاب دربیاد، همین مردمی که شما نگرانِ حرفشون هستید، نمیفهمند کی اون رو نوشته؟ شما که میفرمایید همهِ اینها ماجراهایی بوده که در زندگیِ واقعی از سر گذراندهید. اینهمه اسمِ واقعی تا همینجایی که نوشتهید، اومده…
ــــ بله، بله… خُب… میفرمودین.
ــــ عرض میکردم… همۀ وقایع رو ــ که حتماً حقیقته ــ از دیدِ خودتون، از منظرِ خودتون نوشتهید. حالا من خودم رو میگذارم جایِ خوانندهِ این کتاب… تا همین مقدار که نوشتهید… برایِ منِ خوانندۀ نوعی، این سؤال مطرح میشه که راوی ــ یعنی شما خانمِ «صاد» ــ فرشته هستید و…
پرید تویِ حرفم:
ــــ بله. من فرشته بوده و هستم!
لبهایم را بههم فشردم که نخندم:
ــــ بسیار خوب. حتماً همینطوره… در فرشته بودنِ شما تردید ندارم. ولی…
باز پرید تویِ حرفم:
ــــ ولی چی؟
ــــ اجازه بدید، میگم… ولی موضوع اینه که مردی که شما پونزده سال با اون زندگی کرده بودید، از ایشون دو تا فرزند، یه پسر و یه دختر دارید، این مرد، این آقا، این پدرِ فرزندانِ شما، اینطور که شما نوشتهید، یک دیوِ بی شاخ و دُم بوده. ولی…
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. حالا دیگر چهرهاش کاملاً برافروخته بود:
ــــ بله. اون بیشرف از دیو هم بدتر بود. هنوز هم هست.
لحظهای سکوت کردم. سعی کردم آرام باشم.
ــــ بسیار خوب. قبول دارم. حتماً شما درست میگید. ولی فکر نمیکنید خوانندهِ کتابِ شما ممکنه از خودش بپرسه: «چطور این خانمِ فرشته پونزده سالِ آزگار با اون دیو زندگی کرده و از اون دو تا هم بچه…»
انگار بخواهد از جا بلند شود، نیمخیز شد و باز پرید تویِ حرفم:
ــــ مردسالاری آقا!… مردسالاری… تویِ یک جامعهِ مردسالار، یک زنِ بیپناهِ بیچاره چه کاری ازش ساختهست؟
دیگر چه میتوانستم بگویم؟ کمی فکر کردم.
ــــ این نظرِ من بود… همین…
ساکت نشست و خیره شد به نقطهای بالایِ سرِ من.
سکوت بدجوری سنگینی میکرد. بلند شدم رفتم یک لیوان آب برایِ خودم ریختم. پیش از نوشیدن، پرسیدم: «آب میخواید؟»
نگاهش را از آن نقطۀ نامشخص چرخاند به اطراف:
ــــ نه، متشکرم. نوشِ جان.
آرام آب را نوشیدم و نشستم.
ــــ بسیار خوب خانم! شما نوشتنتون رو ادامه بدید. هر وقت تموم شد، من در خدمتم. همونطور که گفتم، متن رو از لحاظِ املائی انشائی ویرایش میکنم. کتاب رو آماده میکنم برایِ چاپ و شمارهتلفنِ چاپخانهها رو هم میدم به شما که زنگ بزنید، پُرسوجو کنید، قیمت بپرسید، هر کدوم ارزونتر و بهتر بود، بدید هر تعداد که میخواید براتون چاپ کنند.
شمارهتلفنها را در دفترچه تلفن پیدا کردم و یادداشت کردم رویِ یک برگ و دراز کردم طرفِ ایشان که در این فاصله از جا بلند شده بود.
ــــ این هم شمارهتلفن سه تا چاپخانه.
کاغذ را گرفت، نگاه کرد. بعد تا کرد، گذاشت تویِ کیفش.
گفتم: «پس، خبر از شما…»
گفت: «باشه. راستی… چقدر باید تقدیم کنم؟»
یادداشتهایم را نگاه کردم. چهار پنج ساعتی وقت گذاشته بودم. مبلغی گفتم. شماره حسابِ بانکیام را گرفت و قرار شد بریزد به حسابم.
از جا بلند شد برود. ناگهان، انگار یادِ چیزی افتاده باشد، گفت: «شما از آقایِ عابدینپور و خانومشون خبر دارین؟»
آقا و خانمِ عابدینپور از هموطنانِ آشنایِ ساکنِ همین شهر بودند. هر دو آموزگارِ زبانِ مادری در مدرسهها.
گفتم: «بیخبر نیستم… چطور مگه؟»
لبهایش را جمع کرد و با صدایِ آهسته گفت: «بندهخدا آلزایمر گرفته…»
ــــ کی؟
ــــ خودِ عابدینپور… اطلاع ندارین؟
ــــ نه… ای بابا… متأسفم…
ــــ بله… الان چند وقته… میدونین که ما همشهری هستیم. از قدیم همدیگرو میشناسیم و با هم دوست بودهیم.
ساکت نگاهش کردم.
خداحافظی کرد و رفت.
در را که پشتِ سرِ خودش بست، با خودم فکر کردم چرا این حرفِ آخر را زد؟ تقریباً مطمئن بودم چنین خبری درست نیست. خواستم تلفن بزنم به آن زوجِ همشهریِ آشنا و جویایِ احوالشان بشوم، یا از یکی از دوستان و آشنایانِ مشترک بپرسم ببینم آیا خبر درست است یا نه؟ بعد فکر کردم گیرم که خبر درست باشد، چه کاری از من ساخته است؟ وانگهی، این نوع کنجکاویها ــ گیرم که نیتِ آدمیزاد هم خیر بوده باشد ــ سَرَک کشیدن در زندگیِ خصوصیِ دیگران است و کارِ شایستهای نیست.
چند ماه گذشت و خبری نشد از خانمِ «صاد». من هم درگیرِ کارهایم بودم.
یک روز، آقایِ «کاف» ــ یکی از هموطنانی که گردانندۀ چند ساعت برنامۀ رایودیی در یکی از کانالهایِ رادیوِ محلیِ این شهر است ــ زنگ زد. حال و احوال و «چه خبر؟» و…
ــــ هفته پیش، یه خانومی زنگ زد به من که: «میخوام بیام تو رادیوِ شما، در موردِ موضوعی صحبت کنم.» پرسیدم: «چه موضوعی؟» گفت: «من رفتهم پیشِ این آقا که کتابفروشی داره، از ایشون کمک و راهنمایی بگیرم برایِ نوشتنِ کتابم. ایشون چنان زد تویِ ذوقِ من که الان مدتیه حالم بَده و…» بهش گفتم: «متأسفم.» گفت: «فقط من یکی نیستم. ایشون با چند نفرِ دیگه هم همین رفتارو کرده. به نظرِ من، این وظیفهِ شما رسانههایِ شَهره که کمک و همکاری کنین ایشون اِفشا بشه.»
خندیدم:
ــــ خُب، کمک و همکاری کنید دیگه… چرا نمیکنید؟
ــــ نه بابا… بهش گفتم رادیوِ ما جایِ این کارها نیست.
ــــ ببین «کاف» جان! اتفاقاً کاش به این خانمِ محترم اجازه میدادی بیاد رو خطِ رادیوت و حرفِ دلش رو بزنه. فقط یک سؤال ازش میپرسیدی: «کی رفته سراغِ کی؟» همین… ازش میپرسیدی: «آیا این آقا زنگ زده به شما یا آمده درِ خانهِ شما و خواهش کرده کتابتون رو بدید بخونه و نظر بِده؟ یا این شما بودهید که رفتهید پیشِ اون؟»
یک هفته بعد، یکی از دوستانِ هممیهن که در یک مرکزِ آموزشی تدریس میکند، آمد کتابفروشی و ضمنِ صحبتهایِ معمول، گفت که خانمِ «صاد» نزدِ ایشان هم رفته بوده و همین حرفها را مطرح کرده بوده است.
ــــ کمی نصیحتش کردم… گفتم بهتره کتابش رو بنویسه…
چند ماهی گذشت.
شنیدم که کتابِ خاطراتِ زندگیِ خانمِ صاد را در همین شهر، کسی برایش چاپ کرده. جلسۀ «رونمایی» گذاشته شد و چند هفتهای در رادیوهایِ فارسیزبان محلی، با ایشان مصاحبه شد و بعد متأسفانه آنطور سریع، از دنیا رفت.