تقوپوق دارکوبی که به جان سپیدار افتاده بود همراه با تیغه نوری که در سینهکِش تپه از نیمدری به اطاق نمور میتابید صنم را بیدار کرد. پف کرده در رختخواب غلتی زد و به تقلای خرمگسی نگریست که وزوزکنان خود را به نیمدری میکوبید. برخاست و با آنکه میدانست در را به رویش قفل کردهاند باز دستگیره را چرخاند و برای رهایی از وزوز خرمگسی که در مغزش میپیچید نیمدری را گشود. دارکوب با مشاهده صنم بالبالزنان لب نیمدری نشست تا از لای میلهها به درون اطاق بنگرد. صنم بیاعتنا به او ابتدا مادر را دید که در شیب و پشتِ تجیر داشت سله مرغها را جارو میکرد و بعد محله و میدانگاه خاکی را که در دامنه شیب افتاده بود و نوای هفتبند که از دور میآمد تا رعنایی را بهخاطر بیاورد که حتم داشت حالا با نوای هفتبندِ علیخون دارد دست و بال لاغر و پنج سالهاش را بیهیچ ظرافتی به علامت رقص به هوا پرتاب میکند و جمشید را که به دیوار دکان تکیه داده بود و از دور و نیمخیز و خیره به او در قاب نیمدری گلاز گلش شکفته بود . صنم دستی به طره کشید و جمشید نیز در جواب سرخاراند. زن با لبخند و خمیازهای الکی کشوقوس کرد. جمشید هم در جواب مشت به سینه کوبید. دستهای پرستو در افق چرخیدند. به عادت مالوف زنی از روی رف او را صدا کرد. صنم به طرف صدا و آینه زنگارزده رفت تا باز به کامله زنی چشمک بزند که از یک تا ده که به هم خیره میشدند به دخترکی پونزد شونزد مبدل میشد ولی وقتی این بار اول این کاملهزن بود که چشمک زد هراسان به رختخواب گریخت و طوری در لحاف پیچید که به گونی گندمی در یک سال خوش شباهت داشت .
دارکوب همباز به سراغ سپیدار رفت.
تک و پوک نجار و همآوازی سه کودک تخس و یکتاپیراهن که صورتشان سیلی میطلبید پسین میدانگاه را روی سرشان گرفته بودند:
– جمشید آفتابه
شب نمیخوابه
جمشید اما همچنان که به تیر چراغ برق تکیه داده بود و گهگاه با پشت دست خرمگسی سمج را میتاراند انگشتِ غیظ را خایید. راننده وانتی با کله طاس کاپوتش را بالا زده بود و آب در رادیاتش میریخت. رعنا پشتِ دخل مچش را زیر چانه تیزش نهاده بود و در انتظار غیظ جمشید ناخنهایش را میجوید. از بعدازظهر که ابری شده بود رطوبت خبر از بارانی میداد که نمیبارید. وانت که میدان را دور زد دود اگزوز را با خاک پاشید و رفت.
– جمشید آفتابه
تو چمدونه
درشو باز کنی
شروه میخونه
آفتاب که مفری جست پسین از سایه درآمد و تیغه دم غروبی که از دریچه زیر کتیبه میگذشت موهای بور بناگوش رعنا را خرمایی کرد . گاو پارینهای در سایه توت بی بار و بری نشخوار میکرد. جمشید کونه سیگار را به ناخن شست و سرش را به تیر چراغ برق کوبید. با آنکه از کارافتاده نبود ولی پیشانی چغرش را خیشِ کُندی سه شیار موازی انداخته بود تا مثل همه حمالان خپله بی باروبنه و سخت جان گردد. بیکسی و دلی که به رهن صنم نهاده بود به مفتگویان امکان میداد تا اوقاتش را با تصنیف تلخ کنند:
– صنم دیوونه
خوب میدونه
جمشید آفتابه
فایز میخونه
نقل صنم که به میان آمد شست نجار زیر چکش خبردار شد و با شلیک پدافندهای هوایی رعنا دست را سایبان کرد تا طیارههای عراقی را در آسمان بجوید ولی دارکوبی که روی ترانس انتقال برق جمشید را میپایید به کفلِ پارینه نشست و نگاه رعنا از کفل به پره بینی جمشید افتاد که همزمان با صدای بمبارانی در دوردست ریز لرزید و نتوانست مژههای تراخمیاش را برهم نَفشُرَد. آژیر که زرد شد نجار خونمردگی ناخن را لیسید و با چکش بچهها را خطاب کرد:
– مگه شما صاحاب خدا ندارین؟
جمشید با پکی به سیگار دوسه کام را حبس کرد ولی وقتی زمانِ بلع دود و زوزهاش درهم پیچید اردک سفیدی که قوطی کنسروی به پایش بسته بود با تعجیل به میدان آمد تا سینه کفتری به سرفه و دشنام جمشید گوش بخواباند:
– ای گی به قبر پدر کسی که نونتون داد و پندتون نداد!
علیخون با گونه هایی استخوانی از پستو ظاهر شد و پشت دخل با پرتاب خلط سیاهی سینه صاف کرد:
– ای خدا خوبه یه چوب نتراشیده نخراشیده بکنی به کِند تکتکشون.
ولی تا وقتی که جمشید خم نشد تا پاره سنگی برگیرد گوش بازیگوشان به پرخاش احدی بدهکار نبود – کسی نبود که نداند که نشانهگیری جمشید ردخور ندارد و برای آنکه مغزی را متلاشی کند کافیست پاره سنگی بردارد – جمشید دستی به رگههای غلنبه شده گیجگاهش کشید و سنگ را چنان به هوا انداخت و گرفت که بچهها از سوک کوچه پراکنده شدند . هیاهو که خوابید اردک نوک به خلط علیخون زد ولی سیاهی قبل از جاکَن تا نوک اردک کش آمد و بعد به اندازه سکهای خاک خیس ماند و حمالی که دید سرِ جایش بند نمیشود ولی قبل از آن که برخیزد نتوانست برای زنی که پشت میلههای پنجره دستش را زیر چانه نهاده بود و داشت گوشت اضافه ناخنش را به نیش میکشید زیر لب نخواند:
– صنم تا کی دل ما را کنی آب
دل فایز ندارد این قَدَر تاب