چرا باید نوشت؟

 

در باب ضرورت نوشتن

عمارتی تاریک و گردگرفته را تصور کنید. آدم وقتی وارد چنین فضایی می‌شود، کورمال‌کورمال، با بسودن در و دیوار و یاری گرفتن از حواس دیگر، موقعیتی از آن در ذهن خود می‌سازد؛ نقشه‌ای از محیط در مغزش شکل می‌گیرد. دمی به همین موقعیت و نقشهٔ گنگ خو می‌کند و در این حال، جزئیات را هم می‌پرود: تالاری شکوهمند می‌بیند با قندیل‌ها و آویزه‌های بسیار و تابلوهایی نفیس بر دیوارها و ترمه‌هایی که بر اشیا و اثاثیه کشیده‌اند… تا یافتن کلید برق بر دیوارْ خیال‌ورزی می‌کند. می‌یابد و می‌فشارد و همه‌جا روشن می‌شود. تاری و تیرگی می‌رود. حال، دالانی دخمه‌طور می‌بیند با جرزهای شکافته که از هر شکافش جنی زنده‌خوار در حال بیدار شدن است.

بیشتر انسان‌ها در دو مرحله هستی را درک می‌کنند و درمی‌یابند. در مرحلهٔ نخست، انسان فرهنگ را می‌آموزد؛ جامعه‌پذیر می‌شود و بی‌آنکه خود بداند، جهان‌بینی‌اش پا می‌گیرد و ستون اندیشه‌هایش می‌شود. آدمی در این مرحله به درک و دریافتی از هستی می‌رسد که، با وجود شک‌ها و تردیدهای احتمالی، قطعی و «طبیعی» می‌نماید و جهان در نظرش «نظام احسن» جلوه می‌کند؛ مرحله‌ای است که انسان، با همهٔ کلنجاری که گهگاه با خود می‌رود و همهٔ تب و تاب کودکی و نوجوانی، در نهایت، در برابر اسطوره‌های کهن و نو سر فرومی‌آورد و، بی‌دلزدگی و ملال، در بستر سنت‌های گسترده می‌آساید.

مرحلهٔ دوم، مرحلهٔ فراموشی آموخته‌هاست؛ فراموشی صفر تا صد آموخته‌ها. دیدن خود بسان گونه‌ای از میلیون‌ها گونهٔ دیگر حیات. در این مرحله، تمام روایت‌های معناده و کلان پا در هوا می‌شوند؛ آدمی لنگر خود را از دست می‌دهد و در جهانی بی سر و ته، بی‌کانون، خود را آونگ می‌بیند. تازه باید از نو بسازد. از آن پس، دیگر زندگی لذت معنادار پیشین را ندارد. مانند لاک‌پشتی که لاکش را کنده باشند، تا ابد بی‌پناهگاه است. تنهایی تنها راه اوست. دیگر طعم‌های پیشین می‌میرند، آب مزهٔ همیشگی‌اش را از دست می‌دهد، نان بهره و برکتش را می‌بازد؛ تو می‌مانی و جان‌دارانی چون تو که هر کدام جهانی سربسته‌اند و با هم بر تلّ‌خاکی سرگردان سوارید؛ نه ناخدایی، نه قطب‌نمایی (کدام قطب؟)، نه بادبانی که برافرازی؛ سرگردان در پهنهٔ هستی.

آدمی، ناگاه، تشنه و راهزده و هراسان، از خواب برمی‌خیزد؛ نشئگی از سر پریده و واقعیت رخ نموده که «این منم!»

در این بن‌بست مطلق، وقتی جهان سیرت شرارت‌بار و بدگوهری خود را رو می‌کند و خُردی آدمی و همهٔ روایت‌های آرام‌بخش او را به رخ می‌کشد، وقتی انسانْ نبودِ حقیقت- و یا ناتمامی و ناتوانی خود در فهم آن- را با گوشت و پوست درمی‌یابد، خودش دست به کار ساختن معنا می‌شود. گاهی، از سر ناچاری، نظرگاه‌های پیشین را با چکش‌کاری می‌پذیرد و گاهی می‌کوشد نظرگاهی تازه خلق کند. هرچه هست، پس از آن، تنهاتر و ساکت‌تر می‌شود، و سوزی افسرنده از ژرفای تهیِ کهکشان‌های دوردست می‌آید و تسخیرش می‌کند و خبر از بی‌خبری می‌دهد. از آن پس «محکوم به آزادی» است، آزادی از هر قید و بندی. از آن پس، هرگونه بهره‌کشی «طبیعی» ای تبدیل می‌شود به امری «ساختگی»، و در باقی عمر، آدمی در ستیز و گیرودار است با امر ساختگی.

اما انسان که گله‌ای می‌زید و عرصهٔ عمومی دارد، نمی‌تواند آزادی مطلق داشته باشد و هر کاری که دلش خواست بکند. پس ممکن است این آزادی بی‌کرانه را در هنر و «آفرینش هنری» بجوید و واقعیت دلخواه خود را در کهکشان زبان بسازد. اینجاست که نوشتن ضروری می‌شود و تسکین می‌دهد؛ نوشتن تبدیل می‌شود به کنشی معنادار. فلک را سقف می‌شکافی و طرحی نو درمی‌اندازی، از جهان به زبان می‌پناهی.

این را ناگفته نگذارم که نویسنده، لزوماً و همیشه، در پی تهی کردن واژه‌ها از بار معنایی قاموسی‌شان نیست؛ در سرزمینی که خودکامگان زبان را آشفته و شناور می‌خواهند، «درست‌نویسی» کنشی آزادی‌خواهانه است.

در هر حال، نوشتن هم ساختن است و هم ویران کردن، هم گریختن است و هم پناه بردن، هم تسکین است و هم سرگرمی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلمات را شما جستجو کنید، متن ها را ما پیدا میکنیم.