میلان کوندرا در فصلی از رمان جاودانگی به تفاوت بین راه و جاده اشاره دارد و بهدرستی میگوید آنچه به جاده اهمیت میدهد دو نقطهای است که به وسیله آن به همدیگر وصل میشوند وگرنه جاده به خودی خود بیمعناست. در جایی از همان فصل میخوانیم که راهها پیش از آنکه از مناظر طبیعت محو شوند و جای خود را به جادهها بسپارند از روح انسان حذف شدهاند. البته چنین چیزی جای بحث دارد؛ ما گاهگاهی کمابیش به گشت و گذار میرویم و در اثناء آن، بهدرستی، نه جادهها که راهها و بیراههها را جستجو میکنیم. با وجود این، گردش و تفریح نمایانگر یکی از بیماریهای مزمن جوامع معاصر انسانی هم هست و آن اینکه زندگی ما چیزی، بسیاری چیزها، کم دارد، پس باید بیهدف به دنبال آن گمشده از خانه بیرون رفت، آن هم تنها در زمانی که از زندگی و کار برایمان باقی مانده است. و این، به نوبه خود، بدان معنی است که این دو، یعنی تفریح و گردش از یک طرف، و زندگی و کار از طرف دیگر، بهوسیله خطی، خطوطی نامرئی، از هم جدا افتادهاند.
آنجایی که جادهها به اتمام میرسند، راههایی هم برای رفتن پیدا میشود، و آنجایی که راهها به اتمام میرسند جادهها آغاز میشوند. و البته قدرت جادهها گاهی چنان است که پنداری تمام راهها را از زندگی حذف میکنند، چنانکه حتی اثری از آنها در روح و روان انسانها باقی نماند، و چنان نهفته و پنهانی، که بسیاری شاید ندانند چیزی از زندگی آنها کم یا گم شده است.
آنهایی که متولد روستاها هستند، از همان ابتدای زندگی با راهها آشنا بودهاند، و جادهها بعدها و بهتدریج وارد زندگیشان شدهاند. به خوبی به یاد میآورم که گاهی حتی پابرهنه میرفتیم و پنداری وجب به وجب با تمام تکههای راه سروکار داشتیم، با پروانههایی که در گوشه و کنار میپریدند، با گنجشکهای بازیگوش، مارمولکها، سنگهایی که زیر پاهامان بود، خاک، جانوران کوچکی که معمولا اسمی برایشان نداشتیم.
هیچ وقت یادم نمیرود. از روستای ما تا شهر، بعد از ماهها کار خستگیناپذیر، جاده آسفالت کشیدند، و من و برادرم برای اولین بار سوار اتوبوسی شدیم که هفتهای یک بار به شهر میرفت. در مسیر جاده، کلههای من و برادرم هر دو، در نگاه به دو سمت جاده، خارج از اراده ما، مثل آونگِ ساعت به چپ و راست میچرخیدند و چشمهامان در پی آن بودند که همه چیز را ببینند و همچون اسفنجی، همه را در خود جذب دهند. و اشیاء چه سریع میگذشتند، جهان چه با شتاب می رفت! همان موقع بود که من به این مسئله فکر کردم و تاسف خوردم که چرا آدمی نمیتواند همزمان راست و چپ و پس و پیش را، همه را یکجا و همزمان و از همه جهتها و زوایا ببیند.
پنج ساعت بعد که به مقصد رسیدیم، گردنهامان چنان دردی گرفته بود که هر دوی ما را چند روزی از کار و زندگی انداخت. بعدها، سالها بعد، متوجه اشتباهمان شدم؛ این که ما، در حقیقت، جاده را با راه یکی گرفته بودیم و سعی کرده بودیم تماشای بیپرده و بیواسطه را که زمانی به شکل طبیعی و خودکار خرج راه میکردیم، در اتوبوس، به پای جاده بریزیم. اشتباه ما این بود که نمیدانستیم جاده فقط برای گذشتن است. ما میخواستیم در حالِ گذشتن توقف کنیم، جاده میگذشت و ذهنمان و نگاهمان میماند و ما از چند سو کشیده میشدیم، به سوی چیزهای کشیده میشدیم که دیگر نبودند. اشتباه این بود که نمیدانستیم نگاهمان میبایست از روی اشیاء دور و برِ جاده بگذرد و تمام وجودمان معطوف نقطهای شود که در انتهای آن بود، و در این مسیر میبایست از همه چیز گذشت حتی اگر زیباترین فرشتگان جهان از پشت پنجره اتوبوس برایمان دست تکان دهند و طنازی کنند. ما این را نمیدانستیم، و کلهمان میخواست مثل یک رادارِ ناشی و بیتجربه ۳۶۰ درجه دور خودش بچرخد و جهان را رصد کند که چیزی عایدمان شود، و همه چیز میگریخت و پیش از شکلگرفتن به ناپیداها میپیوست.
اگر تفاوت اصلی راه و جاده در پیاده رفتن یا راندن با ماشین است، هواپیما کار را، بدون هیچ توهمی، یکسره کرده است. نقطه A را به نقطه B چنان میدوزد که راه بهکلی حذف میشود. سفر هوایی یعنی: هدف همه چیز است و مسیر پیموده شده جز وقتِ تلف شده چیز دیگری نیست، و این را واضح و آشکار و بدون هیچ توهمی میگوید. (همان موقع که این سطور را مینوشتم کسی در درونم نهیب زد: پس آن ابرهایی که از پنجره هواپیما میبینیم چیست؟ و جواب دادم: همان است که میگویی: ابری است در گذر. اگر در راه، همه چیز، هر برگی، هر درختی، هر جانور بینامی ندا میدهد که توقف کن و ببین، در اینجا ابرها، با تمام شکوه و زیبایشیشان، بخشی از عبورند. خودِ عبورند. گذشتن از دو سمت، از هزاران سمت. ابر، کلیتی است که به سرعت میگذرد و جزئیاتش در خودش، در همان گذشتن، پنهان میماند. ما، در سفر هوایی از ابری به ابری سُر میخوریم و میگذریم، از کلیتی ابرآلود به یک کلیت ابرآلود دیگر. از نقطهای میآییم و به نقطه دیگری میرویم. این همه چیز است و در عین حال هیچ چیز نیست. ابر است و عبور. عبور است و ابر. حتی به دیدمان هم اطمینان نداریم. گویا چشمهامان در موقعیتی قرار گرفتهاند که در جایی دور و وهمناک دچار یک دنیای مجازی فرّار باشند، پنداری که حتی چشمهامان نیز متعلق به ما نیستند و آنها را به کسی دیگر قرض دادهایم، یا اینکه خود ما چشمهایی را از کسی که نمیشناسیم قرض گرفته باشیم.
البته میلان کوندرا با گفتن اینکه راهها از روح و روان انسانها حذف شده است، میخواهد به این نتیجه برسد که ادبیات و به ویژه رمان معاصر، همان راههای گم و محو شدهایست که باز از نو، در اذهان انسانهایی گشوده میشود که به جاده و مسیر مستقیم آن خو گرفتهاند. و اینکه رمان، جادهای نیست که ما را از نقطهای به نقطه دیگری برساند، بلکه راهی است برای توقف، برای نگاه کردن، دقت و تماشا. گردشی که ما در راهها و بیراههها انجام میدهیم و ششدانگ حواسمان به پیرامون است.