یک خاطره
شالی ابریشمین، قرمز آتشین بر گردنم
پاکتی انگور در دستم
به عیادت بیمار میروم
از دهان رنگپریدهی پدربزرگم
چتربازهای زرد میافتند
و آرام در تفدان سفید سقوط میکنند
در برابر چشمانش مادربزرگم میمیرد
در گوشش مادرم زندگی میکند
در دستانش، دست من زاده میشود.