غریبه‌ای که در خم بازوانش کتابی کوچک با خود دارد | ادمون ژابس

reference: https://www.pinterest.com/pin/154670568436668430/
شعر جهان: «مردی که دارد به سمت ما می‌آید بیگانه است.» «از کجا می‌دانی؟» «از چشم‌هایش، خنده‌اش، راه رفتنش.» «من که هیچ فرقی بین او و بقیه‌مان نمی‌بینم» «درست نگاهش کن. می‌فهمی.» «من از او چشم بر‌نمی‌دارم.» «چشمهایی نزدیک‌بین دارد که به بی‌کرانه خیره است، لبخند رنجورش خنده‌ی زخمی کهنه است به گذشته‌ای مدفون در خاطره‌اش، گام زدن‌های آرامش بی‌گمان از هراس است و بی‌اعتمادی، می‌داند که پرواز خیالی بیش نیست. ببین، می‌ایستد، وارسی می‌کند، تردید دارد.»

غریبه‌ای که در خم بازوانش کتابی کوچک با خود دارد

«مردی که دارد به سمت ما می‌آید بیگانه است.»
«از کجا می‌دانی؟»
«از چشم‌هایش، خنده‌اش، راه رفتنش.»
«من که هیچ فرقی بین او و بقیه‌مان نمی‌بینم»
«درست نگاهش کن. می‌فهمی.»
«من از او چشم بر‌نمی‌دارم.»
«چشمهایی نزدیک‌بین دارد که به بی‌کرانه خیره است، لبخند رنجورش خنده‌ی زخمی کهنه است به گذشته‌ای مدفون در خاطره‌اش، گام زدن‌های آرامش بی‌گمان از هراس است و بی‌اعتمادی، می‌داند که پرواز خیالی بیش نیست. ببین، می‌ایستد، وارسی می‌کند، تردید دارد.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *