اندیشهای بر برگریزان خزانی
در دلنشین روزی پاییزی،
و درخشان آسمانی آبی،
در زیر سایههای تُنُک درختان
به تماشای رنگهای خزانی میروم.
ناگهان بارانی نرم از برگ بر سرم فرومیریزد،
رقصی رنگین از پویش و چرخش برگها،
که فوجوار رها میشوند و بااینحال
به نرمی فرود میآیند.
گفتی نسیم میکوشد این آذینِ آرایهی خویشتنساخته را
تاآنجاکه میتواند، همچنان در آغوش خود نگاه بدارد،
و از کفاش ندهد.
ازاینروست که بارِ سبکِ برگها،
در همهسو در رقص و چرخ است، تا که سرانجام
به مقصد خود، دامان مادرش بازگردد،
در شوقی جوشان، و با فرشی زیباتر از قالی ایرانی،
صفحهی زمین را بیاراید.
من با چشمانی باز و اندیشناک،
این بازی دلنشین باد را با این باران رنگین و رقصان
در این فرود آهسته و شکیل برگها،
به تماشا ایستادم، به تماشا،
که چهگونه از شاخههای محبوب خود
به خواست خویش دست میکشند.
زیرا که در آن لحظه،
محض تازیدن بر پیکر پوک آنان،
نه رگباری میتوفید، و نه باد شمالی.
نه! بل اینان به خواست خویش،
از جای و پناهشان دل میکندند،
و آزادانه به زمین میپیوستند.
پس، در اندیشه شدم، و بر آن، که سرمشق خود قرارشان دهم برگها،
این برگهای خزانی را، که
پس از سپرش عمر، محض مرگی آرام به آغوض خاک باز میگشتند.
چه، آن برگها که چنگ توفان، و کوبهی رگبار
از شاخه میگسلدشان،
در چشم من چون انسانهاییاند
که لهیب آتش و آهن جنگ
پنجهی قهر بر جانشان فرومیبرد.
پس، با خود گفتم خوشا آن انسانها،
که همانند این برگها به پای خویش گام پیش مینهند،
و پس از آنکه در آرامش و صلح عمر را گذراندند،
به سامان طبیعت سر فرومیآورند،
و آسودهخاطر دست از جهان میشویند و در میگذرند!