در باب حلقهبهگوشی طبیعت | برتولد برشت

در باب حلقهبهگوشی طبیعت
آوخ، کوزهی شیر تازه،
به دهانِ تهی و تفریزِ پیر هم مینشیند.
آوخ، سگِ خواهانِ نوازش
پهلوی خود را به ساق سلّاخ بیحوصله هم میفشرد.
آوخ، نارون با شاخ و برگ زیبایش
بر سر مردی هم سایه میگسترد،
که در پشت ده به کودک تجاوز میکند.
و توصیهی رد خونین شما، شما قاتلان را،
به فراموشی ما کرده است آن غبار کور و رحیم.
باد نیز،
با برانگیختن خشاخشی عمدی در شاخ درختان، در خشکی
فریاد غریو را محو میکند.
و محضِ حضّ بیگانهای سفلیسی از ساقهای شوقانگیز،
دامن فقیرانهی دختر را ــ ادب آمیزانه ــ بالا میزند.
و «جان» گفتنهای نفسآلود و شهوانی یک زن، در شب، گریهی آن چهارسالهی به وحشتافتاده
را در گوشهی اتاق، از گوش میاندازد.
و سیب، از درختی که همه ساله رشدی پر پیمان دارد،
چاپلوسانه در آن دستی مینشیند،
که به گونهی بچّه سیلی زده است.
و چه برقی دارد ــ آوخ ــ چشمان شاداب بچّه، وقتی که پدر
سر گاو را به زمین میفشرد،
و کارد را بیرون میآورد!
و چه تپش برمیدارد سینهی زنها
ــ آن سینهی روزگاری پناه کودکان ــ
حال، وقتی که دستهی موسیقیِ رزمایش،
جنگجویانه در ده رژه میرود،
آوخ، مادران ما خریدنیاند.
پسران ما را دور میاندازند.
چرا که کشتیشکستگان از پی ناچیزترین جزیره هم چشم میدوانند،
و محتضر، خود در راه این هدف نیز میجنگد، که یک این سپیده را هم شاهد باشد،
و بانگ سوم خروس را.
