ترانهی بیگانه
در جستجوی مردی هستم
که نمیشناسمش
که هرگز اینچنین من نبود
جز از آن هنگام که جستجویش میکنم.
چشمهای مرا دارد، دستان مرا
یکسره همین اندیشهها را
در تکهپارههای شناورِ زمان؟
فصلِ هزاران کشتیشکسته
دریا دست میکشد از دریا بودن
آب یخینِ گورها شده است.
اما دورتر، چه کسی میداند دورتر کجاست؟
دخترکی پساپس میرود و میخوانَد
و شب حکم میرانَد بر درختان
همچون شبانی در میان گوسفندان.
بزدایید تشنگی را از دانهی نمک!
که با هیچ شرابی سیراب نمیشود
به شوربختیِ سنگریزهها،
دنیایی در عذاب است:
همچون من، متعلق به هیچکجا بودن